23.03.2015 Views

wonderland-vol-05-no-039-fantasy-ir

wonderland-vol-05-no-039-fantasy-ir

wonderland-vol-05-no-039-fantasy-ir

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

مجله شگفت زار<br />

ویژه نوروز ۱۳۹۴<br />

سردبیر:‏<br />

شیرین سادات صفوی<br />

تحریریه:‏<br />

فرزین سوری،‏ شیرین سادات صفوی،سمیه کرمی،‏ احسان محمدزاده<br />

مشاور هرنی:‏ مجیب کامیاب<br />

طرح جلد:‏ محمد حاج زمان<br />

همکاران این شامره:‏<br />

فرمهر امیردوست،‏ مهدی بنواری،‏ سعید سلیقه،‏ میلاد قزللو،‏ فرانک معنوی امین،‏ پوریا ناظمی


به جای سخن ماه<br />

عید شام مبارک.‏<br />

چیزی که پیش روی شام قرار دارد،‏ ویژه نامه ی ‏«سفر در زمان»‏ است.‏ این ویژه نامه مدت ها قبل،‏ پیش از وقفه بین انتشار شامره های<br />

شگفت زار تصویب شد و چند تایی مطلب هم پیدا کرد.‏ اما بعد به دلایل مختلف،‏ استفاده از مطالبش عقب افتاد و برنامه پشت<br />

برنامه پیش آمد تا این که به عید ٩٤ رسیدیم و تصمیم گرفتیم به مناسبت سال نوی خورشیدی،‏ مخاطبین خود را با یک ویژه نامه<br />

غافلگیر کنیم و چه بهتر که کار رها شده ی ارزشمندِ‏ قبلی را به پایان برسانیم.‏<br />

نسخه ی فعلی در واقع چندین برابر ایده ی اولیه ی شگفت زارِ‏ ‏«سفر در زمان»‏ است و به مناسبت این که یک پرونده است و این<br />

که ویژه ی عید منتشر شده،‏ بعد از مدت ها فایل پی دی اف هم دارد.‏ بنابراین جا دارد علاوه بر تبریک عید،‏ از متامی افرادی که در<br />

این مدت برای انتشار این شامره از شگفتزار زحمت کشیدند،‏ تشکر و قدردانی کنیم.‏ به این امید که سال نو برای همه سرشار از<br />

خوشبختی و برکت و پیشرفت باشد.‏<br />

شیرین سادات صفوی


فهرست مطالب<br />

مردانی که چنگیز خان را به قتل رساندند .......................................... هشتم<br />

پروژه سالگرد......................................:..............................بیست ویکم<br />

پیوستار گرنزبک ‏..................................................................سی و یکم<br />

همه شما زامبی ها ‏................................................................چهل و دوم<br />

ساعت از دست رفته...............................................................پنچاه و چهارم<br />

مالقات در س اعت دوی بعدز اظهر ‏................................................شصت وهفتم<br />

امکانات سفر در زمان ‏............................................................هفتاد و دوم<br />

لبه فردا ‏............................................................................هشتاد و چهارم<br />

فیلم لوپر ‏........................................................................نود و یکم<br />

سفر در زمان از ایستگاه خاور دور ‏....................................................نود و هفتم<br />

دروازه ی اشتاین – Gate ‏,‏Stein‏...................................................صدو دوم<br />

زمان لرزه ........................................................................ صدوششم<br />

هری پاتر ‏........................................................................صدویازدهم<br />

فیلم و کتاب سفر در زمان..........................................................صدوپانزدهم


‏»کسی که چنگیز را کُشت«‏<br />

آلفرد بستر<br />

فرزین سوری<br />

داستان آن مرده را شنیده ای که تاریخ را تحریف کرد؟ امپراطوری ها را برانداخت و سلسله ها را از ریشه برکند.‏ این که مانت<br />

ورنون یک نشان ملی نیست،‏ تقصیر اوست.‏ و این که اسم شهر کولومبوس ایالت اوهایو،‏ کابوت است.‏ برای خاطر او ماری<br />

کوری را در فرانسه فحش می دهند و کسی هم به ریش کسی قسم منی خورد.‏<br />

فی الواقع هیچ کدام از این وقایع هرگز رخ نداده است.‏ چون این مرد یک دانشمند دیوانه بود.‏ شاید درست تر این باشد<br />

که بگوییم او تنها موفق شد این بلاها را سر خودش بیاورد.‏<br />

وقتی حرف از دانشمند دیوانه می شود،‏ سریعاً‏ ذهن آن سمت می رود که یک بابای کوتاه با سر و وضع گوریده که توی<br />

آزمایشگاهش هیولا می سازد و هیولایش دست آخر برش شورش می کند،‏ دخترش را به فنا می دهد.‏ این داستان اما درباره ی<br />

آن طور دانشمندان دیوانه ی تخیلی نیست.‏ این داستان هرنی هاسل است.‏ یک دانشمند دیوانه ی اصل و هم رده ی کسانی<br />

مثل لودویگ بولتسامن(رجوع شود به تئوری گازهای ایده آل)،‏ ژاک چارلز و آندره ماری آمپر(‏‎١٧٧٥‎ الی ١٨٣٦). دیگر همه<br />

باید بدانند که واحد آمپر که توی محاسبات الکترونیکی به کار می رود به افتخار آندره ماری آمپر نام گذاری شده.‏ لودویگ<br />

بولستامن هم فیزیکدانی اتریشی بود.‏ تحقیقاتش روی تشعشعات جسم سیاه و گاز های ایده آل شهره است.‏ کافی است<br />

اینسایکلوپیدیای بریتانیکا جلد سوم را دست بگیرید،‏ بخش BALT تا BRAI را بگردید.‏ ژاک الکساندر سزار چارلز هم اولین<br />

ریاضیدانی بود که به موضوع پرواز علاقمند شد و دست آخر بالن های هیدروژنی را اختراع کرد.‏<br />

این ها همه آدم های واقعی بودند.‏<br />

و دانشمند دیوانه ی واقعی هم.‏ آمپر فی المثل سر راه رفنت به یک میتینگ علمی بود تو پاریس.‏ توی تاکسی ناگهان یک<br />

مکاشفه ی علمی بهش دست داد ‏(لابد در زمینه ی الکتریسیته)‏ و یک مداد بیرون کشید و معادله اش را با تکیه روی دیوار<br />

تاکسی نوشت.‏ کلیت چیزی که نوشت این بود که:‏ dH = ipdl/r٢ ؛ که p می شود فاصله ی عمودی از N تا عنصر dl یا به<br />

عبارتی dH=I sin è dl/r٢ که به معادله ی لاپلاس هم معروف است.‏ هر چند لاپلاس اصلاً‏ توی این میتینگ حاضر نبود.‏<br />

به هر جهت تاکسی جلوی آکادمی متوقف شد و آمپر از تاکسی بیرون پرید تا مکاشفه ی نبوغ آمیزش را با همکارانش در<br />

میان بگذارد.‏ بعد متوجه شد که کاغذ همراهش نیست.‏ بعد هم متوجه شد کجا جایش گذاشته و خیابان های پاریس را به<br />

دنبال معادله ی فراری دوید.‏<br />

گاهی با خودم می گویم لابد فرمت هم آن معادله ی مشهورش را همین طوری گم کرده.‏<br />

۹


هر چند فرمت هم توی این جلسه حضور نداشت،‏ چون هنگام برگزاری جلسه دویست سالی از مرگش می گذشت.‏<br />

یا مثلاً‏ بولتسامن یک بار سر کلاس گاز های ایده آل داشت صحبت می کرد و مثل همیشه محاسباتش را ذهنی انجام می داد<br />

‏(همچین ذهنی داشت)‏ و کلامی می گفت و چیزی هم روی تخته منی نوشت.‏ ولی دانشجو ها بخش های محاسباتی را درک<br />

منی کردند و این موضوع رسانایی کل مبحث را پایین آورده بود.‏ برای همین دانشجوها التامسش کردند که محاسبات را پای<br />

تخته بنویسد.‏ بولتسامن هم عذرخواهی کرد و قول داد دفعه ی بعدی این کار را بکند.‏ جلسه ی بعد این طور شروع کرد که:‏<br />

‏«آقایان با ترکیب معادله ی بویل و چارلز به این جا می رسیم که<br />

.(at + ١) pv= po vo<br />

که خب مسلامً‏ اگر<br />

(aSb = f (x) dx÷(a<br />

پس<br />

٠ = pv = RT and vS f (x,y,z) dV<br />

که البته بسیار مشخصه.‏ و به هامن سادگی که دو با دو می شود چهار.»‏<br />

بعد یادش به قول جلسه ی قبلش افتاد و به سمت تخته برگشت و با وظیفه شناسی سر تخته نوشت:‏<br />

٤ = ٢ + ٢<br />

و بعد باز به سیاق گذشته شروع کرد به محاسبه ی ذهنی معادلات پیچیده و توضیح زبانی شان.‏<br />

ژاک چارلز که کاشف قانون چارلز باشد که به قانون گی لوسک هم معروف است،‏ که بولتسامن هم در صحبت هایش به آن<br />

اشاره کرد،‏ علاقه ای دیوانه وار داشت به این که یک پالئوگرافر بشود-کاشف و رمزشکن متون باستانی.‏ که شاید شریک شدن<br />

افتخار کشف آن معادله ی کذایی با گی لوسک دلیل این ماجرا باشد.‏ این جور بود که به شارلاتانی ورن لوکاس نام،‏ که دیگر<br />

دستش برای عامل و آدم رو شده بود،‏ دویست هزار فرانک بابت دست نوشته های ژولیوس سزار و اسکندر کبیر و پنتیوس<br />

پیلاتس پول داد.‏ چارلز،‏ این مردی که می توانست مو را از ماست بکشد،‏ حقیقتاً‏ ایامن داشت به اصالت دست نوشته ها.‏ آن<br />

هم در حالی که ورین لوکاس ناشی همه شان را با خط فرانسوی و روی کاغذ نشان دار مدرن نوشته بود.‏ چارلز اما حتا تلاش<br />

کرد که دست نوشته ها را به لوور اهدا کند.‏<br />

این مردها هیچ کدام احمق نبودند.‏ آن ها نوابغی بودند که بهای سنگینی برای نبوغشان پرداختند چون افکارشان دگرجهانی<br />

بود.‏ نابغه اصلاً‏ یعنی کسی که به حقیقت می رسد،‏ از را های غیرمنتظره.‏ متاسفانه اما راه های غیرمنتظره در زندگی روزمره<br />

به جاهای باریکی می کشند.‏ که این اتفاقی بود که برای هرنی هاسل افتاد.‏ پروفسور دافعه ی القایی دانشگاه ‏«گمنام»،‏<br />

سال ١٩٨٠.<br />

هیچ کس منی داند این دانشگاه ‏«گمنام»‏ کجاست یا تویش چه چیزی درس می دهند.‏ فقط این که دویست آموزگار درش<br />

خدمت می کنند و مجموع دانشجویانش به دو هزار رانده از اجتامع می رسد.‏ از آن دسته آدم ها که ناشناسند تا این که<br />

جایزه ی نوبل را می برند یا اولین شخصی می شوند که روی مریخ گام نهاده.‏ فارغ التحصیل های دانشگاه گمنام را خیلی<br />

ساده با یک سوال می شود شناسایی کرد.‏ اگر از کسی پرسیدید که کجا درس خوانده و او جواب پرتی داد از این قبیل که:‏<br />

‏«دانشگاه ایالتی»‏ یا ‏«یه جای دور افتاده که حتم دارم اسمش رو هم نشنیدی»‏ می توانید مطمئن باشید که به گمنام رفته.‏<br />

یک روز شاید برایتان از گمنام بیشتر گفتم که حقیقتاً‏ مدینه ی فاضله ی علم است،‏ البته از نوع پیک ویکی اش.‏<br />

خلاصه یک روز عصر،‏ هرنی هاسل از دفترش در بخش روان نژندی رهسپار خانه بود و قصدش این بود که از وسط بخش<br />

خصوصی دانشکده ی تربیت بدنی رد بشود.‏ فکر نکنید که این کار را می کرد که به بدن های لخت پسرها و دخترهای جوان<br />

که در ورزشگاه مشغول مترین یوریتمیک بودند نگاه کند.‏ در واقع قصدش متاشای جام های قهرمانی ورزشی بود که تیم های<br />

۱۰


گمنام برنده شده بودند.‏ البته از آن ورزش هایی که در گمنام باب بود مثل سترابیسموس ‏(لوچی)،‏ اوکلوزیون ‏(قفل شدگی<br />

دندان ها)‏ و بوتولیسم.‏ ‏(هاسل خودش سه سال پشت سر هم قهرمان فرمبیژیای ‏(تب استخوان)‏ در سطح دانشگاه شده بود.)‏<br />

شاد و سرخوش به خانه رسید و داخل خانه اش شد و زنش را توی بغل یک مرد دیگر پیدا کرد.‏<br />

زنش خانم زیبای سی و پنج ساله ای بود با موهای قرمز آتشین و چشامنی بادامی و یارویی که بغلش کرده بود،‏ جیب<br />

شلوارش برآمده شده بود از پمفلت ها و لوازم میکروشیمی و یک چکش پاتلا،‏ که بلااستثناء همگی نشانه های معمول هر<br />

آدمی توی گمنام بود؛ که یعنی طرف هر کسی می توانست باشد.‏ آغوش گرفتنه چنان عمیق و با مترکز در حال پیشرفت بود<br />

که هیچ یک از دو جبهه ی متجاوز متوجه نشدند که دارند متاشا می شوند.‏<br />

خوب حالا یادتان بیفتد به چارلز و بولتسامن و آمپر.‏ هاسل صد و نود پوند وزنش بود.‏ عضله ای بود و قدرمتند.‏ تکه تکه<br />

کردن زنش و دوست پسر زنش و در نتیجه رسیدن به هدفش-که کشنت زنش باشد-‏ برایش از آب خوردن هم راحت تر بود.‏<br />

ولی هرنی هاسل جزو رسته ی نوابغ بود.‏ مغزش این طوری کار منی کرد.‏<br />

هاسل به سختی نفس کشید و با قدم های سنگین عین یک کشتی باری،‏ خودش را رساند به آزمایشگاه شخصی اش.‏ یک<br />

کشویی که با علامت دئودیوم مشخص شده بود را کشید بیرون و یک هفت تیر ریولور کالیبر‎٤٥‎ را ازش درآورد.‏ بعد چند<br />

کشوی دیگر را با شوق و ذوق بیشتری بیرون کشید و شروع کرد به سر هم کردن دستگاهی.‏<br />

دقیقاً‏ هفت دقیقه و نیم بعد ‏(همچین سرعتی داشت)‏ یک ماشین زمان ساخت ‏(همچین نابغه ای بود).‏<br />

پروفسور هاسل ماشین زمان را دور خوش بست و زمانش را روی ١٩٠٢ تنظیم کرد و تفنگش را برداشت و دکمه را فشار داد.‏<br />

ماشین صدای لوله کشی گرفته از خوش درآورد و بعد پروفسور هاسل ناپدید شد و سوم ژوئن سال ١٩٠٢ توی فیلادلفیا ظاهر<br />

شد.‏ بعد یک راست رفت سمت شامره ی ١٢١٨ خیابان والنات که خانه ای بود با آجر قرمز و پله های مرمری و زنگ را زد.‏<br />

مردی که قیافه اش با پسر سوم جوزف اسمیت مو منی زد،‏ در را باز کرد و به هرنی هاسل خیره شد.‏<br />

هاسل با صدای خفه ای پرسید:‏ ‏«آقای جسوپ؟»‏<br />

‏«بفرمایین.‏ خودم هستم.»‏<br />

‏«شام آقای جسوپ هستین؟»‏<br />

‏«بله بفرمایین.»‏<br />

‏«شام قراره یه پسر داشته باشید به نام ادگار.‏ ادگار آلن جسوپ.‏ اسمش رو به خاطر علاقتون به ادگار آلن پو انتخاب خواهید<br />

کرد.»‏<br />

پسر سوم جوزف اسمیت یک لحظه ماند که چه جواب بدهد.‏ دست آخر گفت:‏ ‏«والا بنده اطلاعی ندارم...‏ من هنوز ازدواج<br />

نکردم حتا.»‏<br />

هاسل خشمگینانه گفت:‏ ‏«ازدواج می کنید.‏ و متاسفانه منم به نوبه ی خودم با دختر پسرتون ازدواج می کنم.‏ اسمش گرتاست.‏<br />

خیلی متاسفم.»‏ بعد اسلحه ی فیل کشش را بالا آورد و مغز پدربزرگ همسر آینده اش را پریشان کرد.‏<br />

هاسل سر لوله ی تفنگش را فوت کرد و زمزمه کرد:‏ ‏«الان دیگه باید نیست در جهان شده باشه.‏ یعنی من وقتی برگردم مجردم.‏<br />

ولی شایدم با یکی دیگه ازدواج کرده باشم...‏ یا خدا،‏ یعنی کی می تونه باشه؟»‏<br />

هاسل منتظر ماند تا سیستم بازگردانی خودکار ماشین زمانش او را به آزمایشگاهش باز گرداند.‏ بعد که رسید به سمت اتاق<br />

پذیرایی دوید و آن جا اما باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.‏<br />

انگار رعد و برق بهش خورده باشد.‏<br />

غرید:‏ ‏«پس این طور.‏ بی حیایی و چشم سفیدی تو این خاندان موروثیه.‏ حالا ببین چی کار می کنم.‏ هنوز چنتا حقه تو چنته<br />

دارم.»‏ خنده ای دانشمند دیوانه طوری سر داد و به سمت آزمایشگاهش برگشت و خودش را فرستاد سال ١٩٠١، اِما هاچکیس را<br />

۱۱


که مادربزرگ مادری زنش باشد،‏ کشت.‏ بعد برگشت زمان خودش اما باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.‏<br />

با خوش زمزمه کرد:‏ ‏«ولی من مطمئنم که اون ماده سگ پیر مادربزرگش بوده.‏ شباهتشون اصلاً‏ غریب بود.‏ پس کجای کار<br />

این وسط داره لنگ می زنه؟»‏<br />

هاسل دیگر خونش به جوش آمده بود و گیج شده بود ولی هنوز به بیچارگی نیفتاده بود.‏ به اتاق نشیمن رفت و تلفن<br />

را که وزن گوشی اش عجیب زیاد شده بود،‏ برداشت و شامره ی آزمایشگاه سوء تشخیص را گرفت.‏ انگشت هایش را هی توی<br />

سوراخ های شامره گیر می برد.‏<br />

‏«سم؟ منم.‏ هرنی ام.»‏<br />

‏«کی؟»‏<br />

‏«هرنی.»‏<br />

‏«یه کم بلندتر صحبت کنید.»‏<br />

‏«هرنی هاسلم!»‏<br />

‏«آهان.‏ عصر بخیر هرنی.»‏<br />

‏«یه کم در مورد زمان برام حرف بزن.»‏<br />

‏«زمان...‏ همممم...»‏ کامپیوتر تک-چند کاربردی گلویش را صاف کرد و منتظر ماند تا مدارهایش گرم شوند.‏<br />

‏«اهم...‏ زمان.‏ ١. مطلق ٢. نسبی ٣. بازگشتی.‏ مطلق:‏ همیشگی.‏ همواره.‏ دوام.‏ بقا.‏ جاودانگی...»‏<br />

‏«ببخشید سم،‏ سوامل اشتباه بود.‏ برگرد عقب.‏ درباره ی مفهوم ‏«سفر در زمان»‏ می خوام برام حرف بزنی.»‏<br />

سم دنده عوض کرد و بار دیگر آغاز کرد.‏ هاسل با دقت به حرف هایش گوش سپرد.‏<br />

سرش را تکانی داد و زیر لبی گفت:‏ ‏«اوهوم اوهوم.‏ همون طوری شد که فکر می کردم.‏ یه پیوستگان.‏ اعاملی که در گذشته<br />

صورت می گیرن اصولاً‏ باید آینده رو تحت تاثیر قرار بدن.‏ ولی عملی که در گذشته صورت می گیره باید حائز اهمیت باشه.‏<br />

باید تاثیر زنجیره ای داشته باشه.‏ اتفاقات سخیف منی تونن امر واقع رو تحت تاثیر قرار بدن.‏ ولی آخه مادربزرگش این قدر<br />

بی اهمیته؟»‏<br />

‏«هرنی،‏ چی تو کلته؟»‏<br />

‏«می خوام زنم رو بکشم.»‏ بعد گوشی را محکم گذاشت سر جایش و به آزمایشگاهش برگشت و به فکر فرو رفت.‏ هنوز تا<br />

ته وجودش داشت از حسادت می سوخت.‏<br />

شروع کرد با خودش زیر لبی حرف زدن:‏ ‏«باید یه کار حائز اهمیت انجام بدم.‏ به خدا قسم یه کاری کنم که...!»‏ هاسل به<br />

سال ١٧٧٥ برگشت به یک مزرعه ای در ویرجینیا و یک کلنل جوان با لباس فرم را کشت.‏ اسم کلنله جرج واشنگتون بود.‏<br />

هاسل از مرگش اطمینان حاصل کرد و به زمان خودش برگشت و باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.‏<br />

‏«ای بر پدر...!»‏ گلوله هایش متام شده بود.‏ یه بسته فشنگ تازه گذاشت تو اسلحه و عقب رفت توی زمان و کریستوف<br />

کلومب و ناپلئون و چنگیزخان و نیم دوجین آدم مهم دیگر را هم کشت.‏ ‏«به خداوندی خدا اگه بازم درست نشده باشه...»‏<br />

برگشت توی اتاق پذیرایی و باز زنش را توی آن وضعیت پیدا کرد.‏ عین آب ولو شد روی زمین.‏ برگشت به آزمایشگاهش و<br />

انگار داشت توی شن های روان می رفت جلو.‏ با دردی که توی صدایش منعکس می شد،‏ از خودش پرسید:‏ ‏«حائز اهمیت<br />

چه کوفتیه؟ برای عوض کردن آینده بیشتر از این چی کار باید بکنم؟ به خدا قسم این بار می دونم چی کار کنم.‏ دیگه این<br />

بار دنیا رو به آتیش می کشم.»‏<br />

سفر کرد به پاریس،‏ به اول قرن بیستم و مادام کوری را در کارگاهش اطراف سوربون پیدا کرد.‏ با آن لهجه ی ملعون<br />

فرانسوی اش فرمود:‏ ‏«مادام بنده رو منی شناسن.‏ منتها بنده به خاطر آزمایش هاتون روی رادیوم به کار شام علاقمند<br />

۱۲


شدم.‏ جانم؟ هنوز به رادیوم نرسیدین؟ خب مشکلی نیست.‏ بنده این جام که براتون کل شکافت هسته ای رو توضیح بدم.»‏<br />

بعد بهش آموزش داد.‏ بعد قبل از این که ماشین زمانش به طور اتوماتیک برش گرداند به آزمایشگاهش،‏ با رضایت خاطر<br />

پاریس را متاشا کرد که توی یک قارچ امتی رفت هوا.‏ با ته مایه ی خشمی توی صدایش گفت:‏ ‏«همین براشون درس عبرتی<br />

می شه که به همسراشون وفادار باشن.»‏<br />

ولی وقتی برگشت یه فریاد خفه ی حیوانی از توی گلویش شکل گرفت چون باز زن مو قرمزش را...‏ خلاصه هیچ چیزی عوض<br />

نشده بود.‏<br />

هاسل مثل جن زده ها برگشت توی آزمایشگاهش و نشست که فکر کند با خودش.‏ و حالا که او دارد با خودش فکر می کند،‏<br />

بگذارید سنگ هامان را با هم وا بکنیم.‏ اگر فکر کردید این یک داستان سفر در زمانی معمولی است،‏ باید بگویم سخت در<br />

اشتباهید.‏ آن مار شیطانی که توی بغل زن هاسل است به هیچ وجه خود هاسل نیست.‏ هیچ ارتباطی هم با هاسل ندارد.‏<br />

نه پسرش است نه فامیلش و نه حتا لودویگ بولتسامن (١٩٠٦-١٨٤٤). هاسل قرار نیست دچار یک چرخش زمانی بشود و ته<br />

داستان به سر داستان ختم شود.‏ به این دلیل ساده که زمان چرخشی،‏ خطی،‏ دوار،‏ مارپیچ دو محوری یا سه محوری،‏ متقارن،‏<br />

بی نهایت یا آونگی نیست.‏ زمان آن طور که نهایتاً‏ هاسل متوجه شد،‏ یک امر شخصی است.‏<br />

‏«شاید یه اشتباهی کردم.‏ بهتره بررسی کنم.»‏ تلفن صد تنی را بلند کرد و بعد از هزار سال با کتابخانه متاس گرفت:‏ ‏«الو<br />

کتابخانه؟ هرنی هستم.»‏<br />

‏«کی؟»‏<br />

‏«هرنی هاسل»‏<br />

‏«لطفاً‏ بلندتر صحبت کنید.»‏<br />

‏«هرنی هاسل!»‏<br />

‏«آه عصر بخیر هرنی.»‏<br />

‏«در مورد جرج واشنگتون چیزی دارید؟»‏<br />

کتابخانه شروع کرد به تلق تلوق و اسکن هایش شروع کردند به بررسی متون.‏ ‏«جرج واشنگتون اولین رئیس جمهور آمریکا به<br />

سال...»‏<br />

‏«اولین رئیس جمهور؟ یعنی سال ١٧٧٥ کشته نشد؟»‏<br />

‏«این چه حرفیه هرنی؟ همه می دونن که جرج واش...»‏<br />

‏«یعنی هیشکی در جریان نیست که به سرش شلیک کردن؟»‏<br />

‏«کی به سرش شلیک کرده؟»‏<br />

‏«من!»‏<br />

‏«کی؟»‏<br />

‏«سال ١٧٧٥.»<br />

‏«چطوری یه همچه کاری کردی؟»‏<br />

‏«با ریولور کالیبر ‎٤٥‎م.»‏<br />

‏«نه.‏ منظورم اینه که چطوری یه کاری رو دویست سال پیش انجام دادی؟»‏<br />

‏«با ماشین زمانم.»‏<br />

‏«توی اسناد من که این طور چیزی ثبت نشده.‏ حتامً‏ تیرت خطا رفته.»‏<br />

‏«نه تیرم خطا نرفت.‏ کریستوف کلومب چطور؟ چیزی در مورد مرگ اون تو سال ١٤٨٩ ثبت نشده؟»‏<br />

۱۴


‏«این جا ثبت شده که کلمب سال ١٤٩٢ آمریکا رو کشف کرد.»‏<br />

‏«نخیر.‏ اون سال ١٤٨٩ کشته شده.»‏<br />

‏«چطوری؟»‏<br />

‏«با یه گلوله ی فیل کش تو ملاجش.»‏<br />

‏«بازم کار تو بوده؟»‏<br />

‏«بعله.»‏<br />

کتابخانه با اصرار بیشتری گفت:‏ ‏«چنین چیزی این جا ثبت نشده.‏ لابد وضع تیراندازیت خیلی خرابه.»‏<br />

هاسل با صدای لرزانی گفت:‏ ‏«نه من عصبانی منی شم...‏ من عصبانی منی شم...»‏<br />

‏«چرا؟»‏<br />

‏«چون فایده نداره.»‏ بعد فریاد زد:‏ ‏«ماری کوری چطور؟ مگه نه این که اول قرن بیستم مبب امتی رو کشف کرد و پاریس<br />

رو نابود کرد؟»‏<br />

‏«نه.‏ مبب اتم توسط انریکو فرمی...»‏<br />

‏«نخیر ماری کوری کشفش کرده!»‏<br />

‏«نه ماری کوری نبوده.»‏<br />

‏«کشف کرده!‏ من خودم شخصاً‏ بهش تئوریش رو آموزش دادم.‏ خودم شخصاً!‏ من،‏ هرنی هاسل!»‏<br />

‏«باور کن هرنی همه این جا متفق القولن که تو تئوریسین خیلی موفقی هستی منتها در زمینه ی تدریس...»‏<br />

‏«تو و همه برید به جهنم...‏ من باید توضیح این مساله رو هر جوری شده پیدا کنم.»‏<br />

‏«چرا این موضوع این قدر برات مهمه؟»‏<br />

‏«راستش یادم نیست.‏ یه چیزایی یادمه ولی الان دیگه مهم نیست.‏ نظر تو چیه؟ مشکل از کجاست؟»‏<br />

‏«تو واقعاً‏ ماشین زمان داری؟»‏<br />

‏«معلومه که ماشین زمان دارم.»‏<br />

‏«خب پس برگرد و این ماجراهایی که تعریف کردی رو بررسی کن.»‏<br />

هاسل برگشت سال ١٧٧٥ و رفت سمت مانت ورنون.‏ ‏«ببخشید آقای کلنل...»‏<br />

‏«چه لهجه ی عجیبی داری شام غریبه...‏ اهل کجایی؟»‏<br />

‏«یه جای دور افتاده که حتم دارم اسمش رو هم نشنیدید.»‏<br />

‏«قیافتم عجیب غریبه.‏ همچی مه آلود می زنی.»‏<br />

‏«کلنل شام از کریستوف کلمب چیزی می دونید؟»‏<br />

کلنل واشینگتون جواب داد:‏ ‏«نه خیلی.‏ دو سه قرن پیش فوت کرده...»‏<br />

‏«تاریخ دقیق مرگش خاطرتون هست؟»‏<br />

‏«سال هزار و پونصد و اندی...‏ تهش یه عدد فردی بود.‏ بیشتر از این یادم نیست.»‏<br />

‏«خیر قربان.‏ سال ١٤٨٩ مرد.»‏<br />

‏«معلومه تاریخت خیلی خوب نیستا داداش.‏ سال ١٤٩٢ تازه آمریکا رو کشف کرد.»‏<br />

‏«کابوت آمریکا رو کشف کرد.‏ سباستین کابوت.»‏<br />

‏«نع.‏ کابوت یه کم بعدترش سر و کلش پیدا شد.»‏<br />

‏«من مدرک دارم!»‏ همین موقع یک مرد کوتاه چارشانه با چهره ای که به طرز احمقانه ای از خشم قرمز شده بود نزدیک شد.‏<br />

۱۵


شلوار بگی خاکستری تنش بود و ژاکت فاستونی ای که دو سایز برایش کوچک تر بود.‏ یک ریولور ٤٥ هم دستش بود.‏ بعد از<br />

قریب به یک دقیقه مشاهده ی دقیق یارو،‏ هاسل فهمید دارد به خودش نگاه می کند و این موضوع اصلاً‏ به مذاقش خوش<br />

نیامد.‏<br />

با خودش زمزمه کرد:‏ ‏«پناه بر خدا این که منم!‏ اگر یه ساعت دیرتر رسیده بودم جرج واشینگتون مرده بود.‏ آهای!»‏ به<br />

سمت خودش دست گرفت.‏ ‏«یه دقه دست نگه دار.‏ اول باید یه موضوعیو مشخص کنیم.»‏<br />

هاسل کمترین توجهی به خودش مبذول نداشت و فی الواقع اصلاً‏ انگار خودش را منی دید.‏ یک راست رفت طرف جورج<br />

واشینگتون و تفنگش را گذاشت روی سرش و ملاجش را پریشان کرد.‏ هیکل کلنل واشینگتون پخش زمین شد.‏ قاتل شامره ی یک<br />

بی توجه به خود دیگرش رفت بالای سر جسد تا مطمئن شود که مرده است و بعد در حالی که زیر لب با خودش زمزمه ی<br />

ناجوری می کرد،‏ راهش را کشید و رفت.‏<br />

هاسل پاک گیج شده بود.‏ ‏«صدام رو نشنید.‏ حتا حسم هم نکرد.‏ تازه وقتی داشتم بار اول می کشتمش کسی جلوم رو<br />

نگرفت.‏ تو چه وضعیتی گیر افتادم.»‏<br />

هرنی هاسل که دیگر خون خونش را می خورد رفت شیکاگوی سال ١٩٤٠ و رفت زمین اسکواش دانشگاه شیکاگو.‏ بعد آن جا<br />

وسط آجرهای منقوش به گرافیتی و دوده دانشمند ایتالیایی،‏ انریکو فرمی را پیدا کرد.‏<br />

‏«این جور که پیداست دارید پا جای پای ماری کوری می ذارید جناب دکتر.»‏<br />

فرمی اطرافش را جوری نگاه کرد که انگار یک صدای محوی شنیده.‏<br />

هاسل این بار بلندتر تکرار کرد:‏ ‏«دارید پا جا پای ماری کوری می ذارید دکتر جان؟»‏<br />

فرمی یک جور غریبی نگاهش کرد و پرسید:‏ ‏«شام مال کدوم دانشگاه بود آمیکو؟»‏<br />

‏«ایالتی.»‏<br />

‏«کدوم ایالت؟»‏<br />

‏«مهم نیست دکتر.‏ ولی حق با منه نه دکتر؟ ماری کوری به سال ١٩٠٠ شکافت هسته ای رو کشف کرد.‏ غیر از اینه؟»‏<br />

فرمی فریاد کشید:‏ ‏«خیر خیر!‏ ما نفر اولیم.‏ هیچ کس قبل از ما این موضوع رو کشف نکرد.‏ پلیس!‏ پلیس!‏ جاسوس آلمانیا!»‏<br />

هاسل غرید:‏ ‏«این بار شخصاً‏ تو اسناد ثبت می شم.»‏ ریولورش را گرفت جلوی سینه ی فرمی و منتظر ماند پلیس بیاید سراغش<br />

و اسم و عکسش بیفتد توی روزنامه ها.‏ ماشه را چکاند.‏<br />

ولی در کامل تعجب دکتر نیفتاد زمین.‏ فقط سینه اش را دست کشید و به مرد هایی که با صدای فریادش به سمتش دویده<br />

بودند گفت:‏ ‏«طوری نیست.‏ توی وجودم یه سوزشی حس کردم که بایست برای نوروگیلیای عصب قلب باشه.‏ یا شاید هم<br />

نفخ کردم.»‏<br />

هاسل عصبانی تر از آن بود که منتظر بازگشت خودکار شود.‏ در عوض با نیروی خودش برگشت به دانشگاه.‏ از این موضوع<br />

البته باید یک چیزهایی دستگیرش می شد.‏ ولی به قدری خونش به جوش آمده بود که متوجه اهمیت این بازگشت به<br />

میل خودش نشد.‏ همین وقت بود که بلاخره من (١٩٧٥-١٩١٣) با هرنی ملاقات کردم.‏ یک بابایی شبح وار که با جزمیتی<br />

دیوانه وار از توی ماشین های پارک شده و دیوارهای آجری و درها رد می شد و به پیش می رفت.‏ خودش را رساند به کتابخانه<br />

ولی هر کاری کرد نتواست صدایش را به گوش کاتالوگ خودکار کتابخانه برساند یا وجودش را ابراز کند.‏ بعد از آن جا رفت<br />

سمت آزمایشگاه سوءتشخیص.‏ آن جا سم،‏ ابرکامپیوتر متصدی آزمایشگاه،‏ حس گر هایی داشت با دقت ١٠٧٠٠ آنگستروم.‏ سم<br />

نتوانست هرنی را ببیند ولی از طریق یک پدیده ی برهمکنش امواج توانست با او ارتباط برقرار کند:‏ ‏«سم!‏ من یه کشفی<br />

کردم!»‏ سم اعتراض کرد:‏ ‏«تو همیشه در حال کشف کردنی هرنی.‏ لابد حالا باید یه نوار مغناطیسی تازه برای ثبت کشفیات<br />

جدیدت جور کنم.»‏<br />

۱۶


‏«نه گور باباش.‏ به کمکت احتیاج دارم.‏ دانشمند پیشرو در زمینه ی سفر در زمان کیه؟»‏<br />

‏«عزریل لنوکس.‏ پروفسور دانشگاه ییل در زمینه ی مکانیک فضایی.»‏<br />

‏«چجوری می تونم باهاش ارتباط بگیرم؟»‏<br />

‏«منی تونی باهاش ارتباط بگیری هرنی.‏ سال ١٩٧٥ مرده.»‏<br />

‏«خب از آدم های زنده توی این زمینه کی هست؟»‏<br />

‏«وایلی مورفی.»‏<br />

‏«وایلی مورفی خودمون؟ همون که تو بخش تروما کار می کنه؟ از این بهتر منی شد.‏ الان کجاست؟»‏<br />

‏«دست بر قضا هرنی،‏ همین امروز اومد طرف خونه ی شام که در مورد یک موضوعی باهات صحبت کنه.»‏<br />

هاسل بدون راه رفنت برگشت به خانه اش و آزمایشگاه و اتاق مطالعه اش را گشت ولی کسی را پیدا نکرد.‏ بعد برگشت به اتاق<br />

پذیرایی یعنی آن جایی که زنش هنوز با مترکز خیلی بالا توی بغل آن مرد غریبه بود ‏(همه ی این ها در کمتر از چند دقیقه<br />

بعد از سر هم کردن ماشین زمان رخ داده بود.‏ سفر در زمان همچین چیزی است).‏ هاسل گلویش را یکی دو باری صاف کرد<br />

و با دست روی شانه ی زنش زد،‏ ولی انگشتانش از وسط زنش رد شدند.‏<br />

‏«عزیزم ببخشید مزاحمت می شم.‏ عزیزم امروز احیاناً‏ وایلی مورفی نیومد برای دیدن من؟»‏<br />

بعد دقیق تر که شد دید مردی که زنش را بغل کرده خود مورفی است.‏ هاسل هیجان زده فریاد زد:‏ ‏«مورفی!‏ کاش از خدا<br />

یه چیز دیگه خواسته بودم!‏ ممکن نیست باورت بشه امروز چی شد.»‏ بعد بلافاصله مشغول توضیح تجربه ی آن روزش شد<br />

که یک چیزی بود در این مایه ها:‏ ‏«مورفی!‏ u) – v = ½u) – (¼v (ua+ux+ vy . ولی وقتی جورج واشینگتون F(x)y+ dx و<br />

انریوکو فرمی بشه F(u½) dxdt با یک دوم ماری کوری،‏ اون وقت ریشه ی به توان دو به توان کریستوف کلمب منفی یک<br />

چند می شه؟»‏<br />

مورفی به هاسل اهمیتی نداد.‏ خانم هاسل هم به همین ترتیب.‏ من اما فرمول را با تکیه روی سقف یک تاکسی یادداشت<br />

کردم.‏<br />

هاسل گفت:‏ ‏«مورفی محض رضای خدا به من گوش بده یه دقه.‏ گرتا عزیزم می شه یه دقه منو و مورفی رو تنها بذاری؟<br />

می شه شام دو تا یه دقه دست از این مسخره بازی بردارین؟ موضوع مهمیه!»‏<br />

هاسل سعی کرد زوج در هم را از هم جدا کند.‏ ولی هامن قدر که منی توانست صدایش را به گوش شان برساند،‏ از لمس<br />

کردنشان هم عاجز بود.‏ آن قدر قرمز شده بود از عصبانیت که شروع کرد به کتک زدن زنش و مورفی.‏ ولی مثل این بود که<br />

بخواهد با یک گاز ایده آل کشتی بگیرد.‏<br />

با خودم گفتم الان وقتش است با او ارتباط برقرار کنم.‏<br />

‏«هاسل!»‏<br />

‏«کی بود؟»‏<br />

‏«بیا بیرون یه لحظه.‏ می خوام باهات صحبت کنم.»‏<br />

از توی دیوار رد شد:‏ ‏«کجایی؟»‏<br />

‏«این جام.»‏<br />

‏«چقدر محوی.»‏<br />

‏«خودتم همین جور.»‏<br />

‏«تو کی هستی؟»‏<br />

‏«اسم من لنوکسه.‏ عزریل لنوکس.»‏<br />

۱۷


‏«همون عزریل لنوکس پروفسور دانشگاه ییل؟ دکترای مکانیک فضایی؟»‏<br />

‏«آره همون عزریل لنوکس.»‏<br />

‏«ولی تو که سال ٧٥ مردی.»‏<br />

‏«نه.‏ من سال ٧٥ ناپدید شدم.»‏<br />

‏«منظورت چیه؟»‏<br />

‏«من یه ماشین زمان اختراع کردم.»‏<br />

‏«پناه بر خدا!‏ منم همین طور!‏ ایده اش مثل یه جرقه توی ذهنم زد-البته یادم نیست سر چه ماجرایی بود-و باورت منی شه<br />

چه تجریه ی غریبی داشتم.‏ لنوکس.‏ زمان به هیچ وجه یه پیوستگان نیست.»‏<br />

‏«خب.»‏<br />

‏«زمان یه سری ذرات جدا از همه.‏ مثل مرواریدهای یه گردنبند.»‏<br />

‏«خب.»‏<br />

‏«هر دونه ی مرواریدی یه حال جداگانست.‏ هر حالی برای خودش گذشته و آینده ی جداگانه داره و هیچ کدوم از این دونه ها<br />

با هم رابطه ای ندارن.‏ نسبت به هم بی اثرن.‏ متوجهی؟ اگر + a = a١ b١) «...(a٢ji + ax<br />

‏«هرنی فرمول ریاضیاتیش اهمیتی نداره.»‏<br />

‏«ببین یک نوع انتقال انرژی کوانتیدست.‏ زمان در قالب یک سری اجرام کوانتومی نشر داده می شه.‏ امکان ورود به هر یک<br />

از این کوانتوم ها و اعامل تغییرات توش هست.‏ ولی تغییر توی یک کوانتوم هیچ تاثیری روی سایر کوانتوم ها نداره.»‏<br />

من غمگینانه پاسخ دادم:‏ ‏«غلطه.»‏<br />

هرنی با خشم از توی یک زوج جوان در حال گذر رد شد و گفت:‏ ‏«یعنی چی غلطه؟ بر اساس معادلات تروکوئید...»‏<br />

من با تحکم بیشتری گفتم:‏ ‏«غلطه.‏ یه لحظه به حرفم گوش می دی هرنی؟»‏<br />

‏«آره،‏ بگو.»‏<br />

‏«دقت کردی که کمی تا قسمتی غیرمادی شدی؟ محو و شفاف شدی.‏ زمان و مکان دیگه روی تو تاثیری ندارن.»‏<br />

‏«خب؟»‏<br />

‏«هرنی متاسفانه من سال ٧٥ یه ماشین زمان اختراع کردم.»‏<br />

‏«خب این رو که قبلاً‏ هم گفتی یه بار.‏ ببین راستی در مورد منبع انرژیش چی کار کردی؟ بر اساس محاسبات من یه چیزی<br />

حدود ٧٫٣ کیلووات در...»‏<br />

‏«هرنی منبع انرژی الان اهمیتی نداره.‏ توی اولین تجربم به پلستوسن سفر کردم.‏ خیلی مشتاق بودم که از ماستادون و ببر<br />

دندون خنجری عکس بگیرم.‏ داشتم سعی می کردم ماستادون رو توی یه کادر f/٦٫٣ با شاتر یک صدم ثانیه بگیرم،‏ یا به قول<br />

ما حرفه ایا تو اسکیل «...LSV<br />

‏«حالا LSV رو بی خیال.»‏<br />

‏«خلاصه همین طور که داشتم کادرم رو تنظیم می کردم به طور اتفاقی پام رفت روی یه حشره ی پلستوسنی.»‏<br />

هاسل گفت:‏ ‏«آها!»‏<br />

‏«خیلی ترسیده بودم.‏ با خودم فکر کردم وقتی برگردم به زمان خودم،‏ به خاطر مرگ یک حشره چه تغییرات فاحشی که رخ<br />

نداده.‏ حالا ببین چقدر تعجب کردم وقتی برگشتم به زمان خودم و دیدم آب از آب تکون نخورده.»‏<br />

هاسل گفت:‏ ‏«اوهو!»«خیلی کنجکاو شدم.‏ برگشتم به پلستوسن و ماستادون رو کشتم.‏ ولی این موضوع تاثیری روی سال ٧٥<br />

نداشت.‏ برگشتم به پلستوسن و هر چی دم و دستم بود رو کشتم.‏ همه چیز رو نابود کردم.‏ بازم فایده نداشت.‏<br />

۱۸


توی زمان سفر کردم و شروع کردم به کشنت مردم.‏ فقط برای این که بتونم وضعیت حال رو کوچکترین تغییری بدم.»‏<br />

هاسل گفت:‏ ‏«پس تو هم مثل من عمل کردی.‏ خیلی عجیبه که این وسط به هم برنخوردیم.»‏<br />

‏«اتفاقاً‏ اصلاً‏ هم عجیب نیست.»‏<br />

‏«من کریستوف کلمب رو کشتم.»‏<br />

‏«من مارکوپولو رو کشتم.»‏<br />

‏«من ناپلئونو.»‏<br />

‏«به نظر من انشتین مهم تر بود.‏ رفتم سراغ اون.»‏<br />

‏«کشنت چنگیزخان هم فایده ی چندانی نداشت...‏ انتظارم ازش خیلی بیشتر از این حرفا بود.»‏<br />

‏«می فهمم چی می گی.‏ منم کشتمش.»‏<br />

هاسل پرسید:‏ ‏«منظورت چیه که تو هم کشتیش؟»‏<br />

‏«من ١٦ سپتامبر سال ١١٨٠ کشتمش.»‏<br />

‏«ولی من که چنگیزخان رو پنج ژانویه ی ١١٧٩ کشتم!»‏<br />

‏«توی صداقت حرفت هیچ شکی ندارم.»‏<br />

‏«ولی آخه تو چطور کشتیش وقتی من قبلاً‏ کشته بودمش؟»‏<br />

‏«ما هر دو کشتیمش.»‏<br />

‏«ولی این که دیگه خیلی غیرممکنه!»‏<br />

‏«ببین هرنی.‏ زمان یک موضوع کاملاً‏ ذهنیه.‏ یه مسئله ی شخصی و خصوصیه.‏ یه تجربه ی منحصر به فرد.‏ چیزی به نام زمان<br />

عینی وجود خارجی نداره.‏ همون طور که چیزهایی مثل عشق عینی و روح عینی وجود ندارن.»‏<br />

‏«یعنی منظورت اینه که سفر در زمان غیرممکنه؟ ولی ما الان مدرک عینی این قضیه هستیم!»‏<br />

‏«مسلامً.‏ حرفی توش نیست.‏ خیلی های دیگه جز ما هم چنین تجربه ای رو از سر گذروندن.‏ ولی ما هر دو به گذشته ی<br />

خودمون سفر کردیم.‏ نه گذشته ی هیچ شخص دیگه ای.‏ هرنی چیزی تحت عنوان پیوستگان مطلق و همگانی وجود نداره.‏<br />

چیزی که هست میلیارد ها شخصه با میلیاردها پیوستگان جداگانه.‏ و هیچ دو پیوستگانی منی تونن روی همدیگه اثری داشته<br />

باشن.‏ ما مثل میلیون ها رشته ی اسپاگتی هستیم توی یه ظرف.‏ هیچ مسافر زمانی قادر نیست مسافرهای زمان دیگه رو در<br />

گذشته یا آینده ملاقات کنه.‏ هر یک از ما محکومه که توی رشته ی خودش عقب و جلو بره.»‏<br />

‏«ولی ما که داریم الان با هم حرف می زنیم!»‏<br />

‏«هرنی ما دیگه مسافر زمان نیستیم.‏ ما تبدیل شدیم به سس اسپاگتی.»‏<br />

‏«سس اسپاگتی چی چیه دیگه؟»‏<br />

‏«من و تو می تونیم توی هر رشته ای رو که مایل باشیم وارد بشیم.‏ چون ما خودمون رو نابود کردیم.»‏<br />

‏«متوجه حرفت منی شم.»‏<br />

‏«وقتی آدم گذشته رو تغییر می ده،‏ در واقع فقط داره گذشته ی خودش رو تغییر می ده و نه گذشته ی کس دیگه ای رو.‏<br />

گذشته مثل خاطره می مونه.‏ اگر خاطره ی کسی رو پاک کنن در واقع وجودش رو هم پاک کردن.‏ ولی خاطره ی دیگران<br />

دست نخورده باقیه.‏ من و تو گذشتمون رو پاک کردیم.‏ جهان شخصی هر فردی برای خودش ادامه پیدا خواهد کرد.‏ ولی<br />

موجودیت من و تو از بین رفته.»‏<br />

‏«ای وای!‏ یعنی چی موجودیتمون از بین رفته؟»‏<br />

‏«با هر بار نابود کردن بخشی از گذشته،‏ یه بخشی از خودمون رو نابود کردیم در واقع.‏ حالا هم که دیگه از بین رفتیم.‏<br />

۱۹


نیست در زمان شدیم.‏ خود-زمان کشی کردیم.‏ حالا دیگه فقط روحیم.‏ امیدوارم خانم هاسل و آقای مورفی با هم خوشبخت<br />

بشن...‏ خب!‏ حالا بیا راه بیفتیم سمت آکادمی!‏ وقتی داشتم می اومدم آمپر داشت یه داستان بامزه در مورد لودویگ<br />

بولتسامن تعریف می کرد.»‏<br />

۲۰


پروژه ی سالگرد<br />

نویسنده:‏ جو هالدمان<br />

مترجم:‏ فرمهر امیردوست<br />

اسمش سه-فازی است،‏ کچل است و چین وچروک خورده،‏ قدش کمی بلندتر از یک متر،‏ چشم هایش بزرگ است،‏ دندان ندارد<br />

و همه ی استخوان ها و پوستش،‏ پوستی بی رنگ و آویزان پر است از نقش های آبی و قرمز تودرتو.‏ بسیار زیبا به شامر می رود<br />

اما زیبایی واقعی در دست هایش است و به خاطر جوانی اش.‏ بیشتر از دویست سالش است و دارد حرف زدن یاد می گیرد.‏ تا<br />

حالا سی وشش زبان مرده را به خوبی یاد گرفته و تنها ده زبان دیگر باقی مانده است.‏<br />

کتابی که می خواند نسخه ی رونوشت یکی از چاپ های اولیه ی فائوست گوته است.‏ نویسه های فراکتور پر زاویه ی هول زده ای<br />

روی صفحات پلاتینیومی به نازکی کاغذ رژه می روند.‏<br />

فائوست به شیوه ی برق کافتی چاپ و در ۲۰۱۲ م.،‏ همراه چندین هزار نسخه ی مشابه از کتاب های ارزشمند در اتاقک گاز<br />

آرگون مهروموم و به کامل ناپیدا شده بود؛ میراث مردی ثرومتند بود برای آینده ای دور.‏<br />

در ۲۰۱۲ م.‏ پولاریس ستاره ی شامل بوده است.‏ انسان سرانجام به پولاریس رفت و شهری کوچک روی آن سیاره ی یخ زده ساخت.‏<br />

بعد از مدتی دیگر بر اساس تولد پیامبر سالشامری منی کردند،‏ بلکه به حدود سال ۴۹۰۰ م.‏ رسیده بودند.‏ به دلیل تقدیم<br />

اعتدالین در آن زمان ستاره ی شامل جرم کم نوری بود که زمانی گاما قیفاووس نامیده می شد.‏ قطب ساموی به چرخیدن<br />

ادامه می داد،‏ از دنب و آلفا شلیاق می گذشت و از فضای بی بار اطراف صورت فلکی زانوزده و اژدها عبور می کرد؛ ساعتی<br />

صبور بود اما نه آهسته ترین،‏ و وقتی که به منطقه ی پولاریس بازگشت،‏ ۲۶۰۰۰ سال طی شده و انسان از ستاره ها برگشته<br />

بود،‏ که مباند،‏ و اتاقک پر از کتاب ۱۳۰ متر در کف اقیانوس آرام جابه جاشده،‏ در ترانشه ای کم عمق افتاده،‏ و به تدریج زیر<br />

رانشی در زیردریا دفن شده بود.‏ سی و هفتمین باری که این ساعت آهسته دلنگ دلنگ کرد،‏ انسان اقیانوس آرام را،‏ نه از<br />

سر اجبار،‏ تکان داده،‏ و اتاق را کشف کرده بود،‏ بازش گشوده،‏ کتاب ها را بازشناخته و بااحتیاط دوباره مهرومومشان کرد.‏ در<br />

آن زمان در نظر انسان چیزهایی از تل دانش مهم تر بود:‏ در زمانی به اندازه ی یک نیم چرخ دیگر قطب ها یک میلیون امین<br />

سالگرد واژه ی نوشته از راه رسیده،‏ می رسید.‏ می شد چند هزاره صبر کنند.‏<br />

نزدیک سالگرد،‏ قریب ترین حدسی که می زدند،‏ موجب تولد دو تن شدند:‏ نه-هاوری ‏(ظاهراً‏ مؤنث)،‏ و سه-فازی ‏(ظاهراً‏<br />

مذکر).‏ سه-فازی برای یادگرفنت خواندن و حرف زدن زاده شده بود.‏ در بیشتر از دویست و پنجاه سال ‏[گذشته]‏ او نخستین<br />

انسانی بود که این مهارت ها را یاد می گرفت.‏ سه-فازی نیمه ی اول فائوست را از اول به آخر خوانده و،‏ من باب سرگرمی و<br />

مترین،‏ نیمه ی دوم را از آخر به اول می خواند.‏<br />

۲۲


در هامن حال که کتاب می خواند،‏ نوک زبانی آواز هم می خواند.‏<br />

‏«میسه بانوی سیبا ... ترخشس تایره نامی-مون»‏ دندان هایش را نگذاشته است چون لثه هایش را دردناک می کند.‏<br />

از آنجایی که فرزند دویست است،‏ وقتی پدرش کتاب و آواز خواندنش را قطع می کند،‏ مؤدب است.‏ ‏«صدای»‏ پدرش ترتیبی<br />

است از منطق و زیبایی شناسی که در ذهن سه-فازی پدیدار می شود.‏ تبدیلش به کلام ماهیتش را مخدوش می کند:‏<br />

حالت طعنه ی محترمانه:‏ ‏«سه-فازی،‏ پسر-واره ی دندان و تار صوتی نیامانند من،‏ خویشنت را از موضوعات منایه ی منادین رها<br />

می سازی،‏ و می آیی تا آموزش/یاری/شرکت دهی مرا؟»‏<br />

پاسخ او این است:‏ ‏«؟»،‏ یعنی ‏«چه را/برای چه/‏ در چه؟»‏<br />

حالت پنهان کارانه:‏ ‏«در باب تو را:‏ گذشته،‏ آینده.»‏<br />

کتاب را،‏ بدون اینکه صفحه را به خاطر بسپرد،‏ می بندد.‏ به ذهنش هم منی رسد که صفحه را مشخص کند،‏ چون به خوبی<br />

یادش می ماند که خواندن را کجا قطع کرده،‏ همچنین متام کلامت،‏ یا همه ی اتفاقات حتا بی اهمیتی که از دقیقاً‏ یک سالگی<br />

مشاهده کرده را به یاد دارد.‏ دست کم از این نظر طبیعی محسوب می شود.‏<br />

به مختصاتی که می خواهد فکر می کند،‏ در هامن حال روی ترانسوم جابه جایی می ایستد،‏ یک میکروثانیه تاریکی،‏ و در<br />

ترانسوم جابه جایی پدرش،‏ حدود چهار هزار کیلومتر آن سوتر پوسته و جبه ی زمین،‏ ایستاده است.‏<br />

حالت رسمی:‏ ‏«مانند همیشه،‏ پدر.»‏ منادی که برای ‏«پدر»‏ استفاده می کند عمداً‏ اشتباه،‏ گلایه آمیز است.‏ دلالتی ضمنی بر<br />

ناپختگی زیست شناختی.‏<br />

پدرش تکیده به نظر می رسد و درواقع تابه حال دو بار مرده است.‏ کوتاه و کودکانه می پرسد:‏ ‏«از چگونه وروری علاقه مندی ات<br />

را قطع کردم؟»‏<br />

‏«داستانی به نام فائوست،‏ درباره ی مردی به همین نام،‏ که هرگز از دانش و قدرت خود ‏{مناد شتاب آرام اما مداوم}‏ راضی<br />

منی شود،‏ که به زبان پروسیا نوشته شده.»‏<br />

‏«این زبان پروسیایی هم،‏ وابسته/گی به کلمه ی ملموس دارد؟»‏<br />

‏«اغلب،‏ بله.‏ معادل بودن:‏sein‏.‏ توهمی بسیار مهم در این زبان/فرهنگ و زبان/فرهنگ های نزدیک به آن؛ اتفاقات در ‏*زمان*‏<br />

تلقی،‏ یعنی نقطه ای بی نهایت کوچک بین گذشته و آینده رخ می دهند.»‏<br />

‏«توهم خوبی است اما موجب تعویق.»‏<br />

«۲۹ سال پیش هم درباره اش بحث کرده بودیم،‏ بله.»‏ سه-فازی بی صبرانه می خواهد خواندن را ادامه دهد،‏ اما اضافه<br />

می کند:‏<br />

‏«بدیهی که بودن {- ترتیب مشابه توهم به صورت دنیای خارجی سه بعدی - هجمه بر مشاهده گر از طرف محدودیت های<br />

هندسی درجات سیناپسیس آزادی.»‏<br />

‏«همیشه از آن ها دفاع می کنی.»‏<br />

‏«برای دستاوردهایشان با آن امکانات محدود و زندگی کوتاه احترام قائلم.»‏ اینقدر طفره نرو،‏ پدر.‏ وقت طلاست.‏ جناب<br />

زوردستی-که-سر-نخ-همه ی-عروسک ها را-‏ دارد،‏ شاعر قرن بیستم آمریکایی،‏ قصد داشت لیسیسترا را از بعد فرهنگی ترجمه<br />

کند؟ اگر بله،‏ چه خیال خامی.‏ آفریقایی ها بودند-‏ حیوان اسطوره،‏ بله.‏<br />

حالت پنهان کار ‏(در خود):‏ ‏«پدرت متام صبح پیش نه-هاوری ایستاد.»‏<br />

سه-فازی این پیام را می فرستد:‏ «،»، یعنی ‏«خب؟»‏<br />

‏«ماشین،‏ احتاملاً،‏ خوب کار منی کند.»‏<br />

۲۳


جوان چندزبانه سعی می کند صبری آرام منتشر کند.‏<br />

‏«جزئیات حدس می زنم می خواهی؛ فکرش هنوز برمی انگیزدت.‏ تو هرگز از دانش راضی منی شوی،‏ هم.‏ چه بر سر مرد کتاب<br />

پروسیایی ات می-آمد؟»‏<br />

‏«صد سال زنده/است و چون می فهمد باوجود صورت موفقیت،‏ انسان به شادی واقعی منی رسد می/مرد.»‏<br />

‏«دیدگاه جالبی،‏ برای کودک.»‏<br />

حالت طعنه ی محترمانه:‏ ‏«برای انسان عصر طلوع،‏ فائوست در صد سالگی مردی بسیار پیر می/بود.»‏<br />

هامن حالت،‏ با احترام کمتر:‏ ‏«گفتم که،‏ بازهم کودک.»‏ در سکوت مناد خنده ردوبدل می کنند.‏<br />

پس از وقفه ی ده ثانیه ای،‏ سه-فازی از حالت پرس و جوی سبک استفاده می کند:‏ ‏«ماشین نه-هاوری...؟»‏<br />

‏«راه افتاده اما هنوز خوب کار منی کند.»‏ خبر این نیست.‏<br />

کمی بی صبر:‏ ‏«پس،‏ مثل قبل،‏ فقط سنگ و خاک و آب و گیاه می آورد؟»‏<br />

‏«منفی،‏ نیامانند عزیز.»‏ بی تکلف:‏ ‏«صبح دو حیوان گرفت که ظاهرشان نزدیک ظاهر انسان های قدیمی است.»‏<br />

«!» بی طاقتی،‏ ‏«بروم؟»‏<br />

«.» پدرش گفتگو را دو ثانیه بعد از آغاز آن متام کرد.‏<br />

سه-فازی سر راه دندان هایش را برمی دارد،‏ و بعد مستقیم پیش نه-هاوری می رود.‏<br />

مناد سلام ردوبدل می شود و نه-هاوری یافته هایش را نشان می دهد.‏ ‏«انگار دو گونه ی متفاوت هستند.»‏ شک،‏ پرسش:‏ نشان<br />

می دهد.‏<br />

سه-فازی جذب شده.‏ ‏«منفی،‏ زمان گرد.‏ در عصر طلوع گونه ی مؤنث و مذکر بسیار فرم های متفاوتی داشتند.»‏ یکی از آن ها را<br />

دست می زند.‏ ‏«اعضای گرد،‏ اینجا،‏ برای تغذیه ی نوزاد هس/بود،‏ در مؤنث.»‏<br />

موجود مؤنث جیغ می زند.‏<br />

نه-هاوری می گوید:‏ ‏«اکنون منادهای گفتاری نشان می دهد.»‏<br />

پیش از اینکه زن فریادش را متام کند،‏ سه-فازی توضیح می دهد:‏ ‏«نه منادهای اصلی سخنگویی؛ با روشی که ‏«بی کلام»‏ خوانده<br />

می شود ارتباط برقرار می کند،‏ این روش حتا از گفتار هم قدیمی تر است.»‏ به حالت موشکافانه می رود:‏ ‏«مطالعاتم نشان<br />

می دهد که صدایی این چنین بلند در صورتی رخ می دهد که:‏<br />

حضور درد/اضطراب شدید ‏{در اثر محرک فیزیکی در شرایط ‏{چون درد ندارد،‏ پس<br />

حتامً‏ از من یا از هردوی ما می ترسد.»‏<br />

نه-هاوری اضافه می کند:‏ ‏«یا ماشین.»‏<br />

مناد استمرار.‏ ‏«ما منادی برایش نداریم اما در عصر طلوع اغلب انسان ها بیگانه هراس بودند،‏ نسبت به ناشناخته ترس نشان<br />

می دادند به جای لذت.‏ ما برای آن ها عجیب هستیم هامن طور که آن ها برای ما،‏ بنابراین ترس ایجاد می شود.‏ در زمان<br />

آن ها موجب بقا می/شود.»‏<br />

‏«حتامً‏ سکوت ما برای آن ها عجیب است،‏ و قیافه هایامن و سرعت حرکامتان.‏ می خواهم با آن ها حرف بزنم،‏ که بفهمند نباید<br />

از ما بترسند.»‏<br />

باب و سارا گراهام زمانی بسیار خوش را سپری می کردند.‏ سپتامبر ۱۹۵۱ بود و روزنامه ها پر بود از اخبار فرود موفقیت آمیز<br />

نیروی دریایی آمریکا در اینچون.‏ باب سرباز نیروی دریایی بود که دو روز از مرخصی سی روزه ای که بین آموزشی و پیاده<br />

کردن نیروها در کره به او داده بودند،‏ باقی مانده بود.‏ سه هفته بود که سارا خانم گراهام شده بود.‏<br />

۲۴


سارا مقداری بوربن روی نوشابه اش ریخت.‏ ماسه را از روی انگشتش پاک کرد و تشتک نوشابه را روی بطری گذاشت،‏ سپس<br />

آهسته تکانش داد.‏ با صدایی آرام گفت:‏ ‏«اگر دیگر پیدایت نشود چه؟»‏<br />

باب به اقیانوس خیره شده و بخشی از حرف هایی که سارا گفته بود در صدای امواج محو شد.‏ ‏«اگر دیگر چه نشوم؟»‏<br />

‏«پیدایت نشود.»‏ سارا یک قلپ نوشید و بطری را به دست باب داد.‏ ‏«بگو که با من می مانی.‏ با ما.»‏ سارا مطمئن بود که<br />

باردار است.‏ البته هنوز زود بود که چیزی بگوید؛ از زمان قاعده اش گذشته بود اما می توانست دلیل دیگری داشته باشد.‏<br />

باب نوشابه را به سارا پس داد و از بطری بوربن نوشید.‏ ‏«فکر کنم بدون من می روند.‏ وقتی هم که برگردند من در زندانم.»‏<br />

‏«نه اگر...»‏<br />

‏«عزیزم،‏ این طوری حرف نزن.‏ فقط یک حرکت ساده است.»‏<br />

سارا صدفی کوچک را برداشت و به سمت آب پرت کرد.‏<br />

‏«به علاوه،‏ خودت که اگزامیرن دیروز را خواندی.»‏<br />

‏«سردم است.‏ برویم.»‏ سارا ایستاد و بدنش را کش داد و با دقت ماسه ها را تکاند.‏ باب هیکل برهنه ی رقاصانه ی سارا را دوست<br />

داشت.‏ زیرانداز را تکاند و روی شانه اش انداخت.‏<br />

‏«تا من به آنجا برسم همه چیزمتام شده.‏ دخل آن نکبت ها را می آوریم...»‏<br />

‏«درباره ی کره حرف نزنیم.‏ حرف نزنیم.»‏<br />

باب بازویش را دور سارا حلقه کرد و هر دویشان پیاده به سمت اتاقک رفتند.‏ وسط راه سارا ایستاد و زیرانداز را روی هر<br />

دویشان کشید،‏ باب را بیشتر به خود نزدیک کرد.‏ موقعی که همدیگر را می بوسیدند،‏ باب چشم هایش را می بست،‏ اما<br />

چشم های سارا باز بود.‏ یک دم دید:‏ هوا روشن شد،‏ فضای خالی محو شد و جایش را دیوارهای فلزی گرفت.‏ ماسه ی زیر<br />

پایش خشک شد.‏<br />

از صدای نفس های بریده ی سارا باب چشم هایش را باز می کند.‏ کوتوله ای بدقواره می بیند،‏ چشم ها و جمجمه اش بسیار<br />

بزرگ است،‏ بدنش کوچک و چروک خورده.‏ یک لحظه به هم خیره می شوند.‏ سپس کوتوله دور می چرخد و با سرعت به<br />

سمت چیزی که انگار نقش مربعی سیاه است روی کف،‏ می رود.‏ وقتی به آن جا می رسد ناپدید می شود.‏<br />

باب با صدایی گرفته می گوید:‏ ‏«جل الخالق!»‏<br />

سارا برمی گردد اما فقط گوشه ی چشمش پدر سه-فازی را می بیند.‏ نه-هاوری را قبل از باب می بیند.‏ زمان گرد ظاهراً‏ مؤنث<br />

به شکل حرکتی گردبادی است،‏ پشت کنسول شبکه ی زمانش نشسته،‏ دگمه هایی را فشار می دهد یا می چرخاند.‏ همه ی<br />

حرکات غیرضروری است،‏ خود کنسول هم.‏ به پیشنهاد سه-فازی دستگاه ساخته شده،‏ زیرا انسان های عصری که درونش<br />

ظاهر می شوند از حضور ماشینی که شبیه ماشین است،‏ احساس راحتی می کنند.‏ شبکه ی زمان اصلی تقریباً‏ به اندازه و شکل<br />

یک مشت گیاه مارچوبه است،‏ کاملاً‏ از طریق افکار کنترل می شود،‏ و قطعات متحرک ندارد.‏ دیگر وجود ندارد،‏ اما می توان<br />

از آن استفاده کرد،‏ اگر فهمیده شود.‏ نه-هاوری از زمان تولد برای درک این مفهوم خاص آموزش دیده.‏<br />

سارا باب را تکان می دهد و به نه-هاوری اشاره می کند.‏ صدایش درمنی آید؛ باب با دهانی باز نگاه می کند.‏<br />

چند ثانیه بعد سه-فازی ظاهر می شود.‏ لحظه ای به نه-هاوری نگاه می کند،‏ سپس به سمت جفت عصر طلوعی می رود و<br />

با دست نوک سینه ی چپ سارا را لمس می کند.‏ حرارت بدنش بسیار بالاتر از حرارت بدن سارا است،‏ و گرمای لزج ناگهانی،‏<br />

و حرکت سریع،‏ باعث می شود سارا از جایش بپرد و جیغ بزند.‏<br />

سه-فازی طلوعی ها را به درستی در دسته بندی سپیدپوست قرار می دهد،‏ و خوشحال است که به زبانی از خانواده ی<br />

هندواروپایی سخن می گویند.‏<br />

با صدایی زیر بسیار سریع می گوید:‏ ‏«گوتنتاگ اسپریخه زی دویچ؟»‏<br />

۲۵


باب می گوید:‏ ‏«هان؟»‏<br />

‏«گوتنتاگ اسپریخه زی دویچ؟»‏ سه-فازی گلویش را صاف می کند و صدایش راکمی بم تر،‏ به هامن میزان که با آن آواز ‏«زن<br />

سنت لوئیس»‏ را می خواند و می گوید:‏ ‏«گوتن تاگ.»‏ بین هر کلمه تا صد می شمرد.‏ ‏«اسپریخه زی دویچ؟»‏<br />

باب که متام عمر کتاب های میهن پرستانه خوانده می گوید:‏ ‏«کروات است.‏ نگو که...»‏<br />

سه-فازی پنج کلمه ی اول را تحلیل می کند و می فهمد که باب آمریکایی است در محدوده ی زمانی ۱۹۳۵ تا ۱۹۵۵. ‏«بله،‏ بله-‏<br />

و نه،‏ نه - درواقع،‏ چقدر باهوش هستی که این عبارت را که از زبان پروسیا،‏ به قول شام آلمانی،‏ آمده شناختی؛ اما من<br />

نیستم،‏ آلمانی نیستم؛ دست کم،‏ هامن طوری که ملیت ندارم،‏ آلمانی هم نیستم،‏ اما فکر می کنم موضوع زیاد روشن نیست<br />

و شاید باید کاملاً‏ واضح درباره ی موقعیت خاص شام در این،‏ به قول معروف،‏ ‏«زمان»‏ و ‏«مکان»‏ بدانم.»‏<br />

آخرین نویسنده ی انگلیسی که سه-فازی خوانده بود،‏ هرنی جیمز بود.‏<br />

باب دوباره گفت:‏ ‏«هان؟»‏<br />

‏«آه،‏ باید ساده بگویم.»‏ به اندازه ی نیم ثانیه فکر می کند و صدایش را سه پرده بم تر می کند.‏ ‏«بله،‏ ساده.‏ گوش کن،‏ برادر.‏<br />

اول بگو اسمت چیست.‏ اسم زنت چیست؟»‏<br />

‏«خب...‏ من باب گراهامم،‏ ایشان همسرم،‏ سارا گراهام است.»‏<br />

‏«خوشحامل از آشناییت،‏ باب.‏ همین طور،‏ سارا.‏ اسم من...‏ هووووم...»‏ تنها زبان قرن بیستمی که اسم سه-فازی درونش معنی<br />

پیدا می کند حساب گزاره ای است.‏ ‏«جورج است.‏ جورج بوله.»‏<br />

‏«ببخشید که به شام خوردم،‏ سارا.‏ آن زن،‏ آن گوشه،‏ منی داند نوک سینه چیست،‏ من فقط داشتم مال شام را نشانش می دادم.‏<br />

آه،‏ کمبود آشنایی فرهنگی پیش آمده،‏ باید حواسم را جمع می کردم.»‏<br />

سر سارا سنگین می شود،‏ تکانی به سرش می دهد.‏ ‏«ایرادی ندارد.‏ می دانم منظوری نداشتی.»‏<br />

باب می گوید:‏ ‏«یعنی دارم خواب می بینم.‏ یعنی نباید...»‏<br />

سه-فازی دوباره لحن کلامش را تنظیم می کند و می گوید:‏ ‏«نه،‏ نباید.‏ به آینده آمده اید.‏ تقریباً‏ یک میلیون سال.‏ مرا<br />

ببخشید.»‏ روی ترانسوم جابه جایی می رود،‏ یک لحظه غیب و دوباره پیدایش می شود،‏ در دستش ملحفه ای است،‏ که به<br />

دست باب می دهد.‏ ‏«متاسفم،‏ ما لباس منی پوشیم.‏ فعلاً‏ همین دم دستم بود.»‏ ملحفه برای باب کوتاه است و منی تواند آن<br />

طوری که سارا زیرانداز را به خود پیچیده از آن استفاده کند.‏ ملحفه را تا می زند و دور کمرش می پیچد،‏ مثل دامن.‏ می پرسد:‏<br />

‏«چرا ما؟»‏<br />

‏«اتفاقی.‏ زمان گردی می کردیم.»‏ - با نه-هاوری هامهنگ می کند-‏ ‏«بیست و دو سال است،‏ و تابه حال انسان برنخورده بودیم.‏<br />

چه برسد به دو نفر.‏ حتامً‏ وقتی داخل اشعه ی زمان گرد قرار گرفتید،‏ به هم نزدیک بودید.‏ فکر می کنم داشتید جامع<br />

می کردید.»‏<br />

باب می گوید:‏ ‏«چه می کردیم؟»‏<br />

سارا باحالتی خشک می گوید:‏ ‏«نه،‏ منی کردیم.»‏<br />

سه-فازی می گوید:‏ ‏«آه،‏ البته.»‏ و دیگر موضوع را ادامه منی دهد.‏ می داند که انسان های این فرهنگ درباره ی رابطه ی جنسی<br />

پنهانکار بودند.‏ اما از روی ادبیاتشان متوجه می شود که اغلب ‏«زمان»‏ را به فراهم کردن لذت از طریق راه های گوناگون<br />

ارتباط جنسی می پردازند.‏<br />

باب به کنسول مصنوعی اشاره می کند و می گوید:‏ ‏«پس آن ماسامسک ماشین زمان است.»‏<br />

سه-فازی تصمیم می گیرد کمی صادق باشد:‏ ‏«یک طورهایی،‏ بله.‏ اما ماشین اصلی دیگر وجود ندارد.‏ حدود دویست و پنجاه<br />

سال پیش آدم ها بسیار در زمان سفر کردند.‏ تاریخ را جابه جا کردند.‏ دوباره برش گرداندند.‏ درواقع ماشین زمانی وجود<br />

۲۶


داشت،‏ خب،‏ همین باعث می شود ما ازش استفاده کنیم،‏ متوجه منظورم که می شوید.»‏<br />

‏«هان،‏ نه.‏ متوجه منی شوم.»‏ با توجه به این که سیناپس ها در محیط سه بعدی محدود است،‏ نباید هم متوجه می شد.‏<br />

‏«خب،‏ فراموشش کن.‏ اصلاً‏ مهم نیست.»‏ سؤال بعدی را حس می کند.‏ ‏«بله،‏ برمی گردید...‏ منی دانم دقیقاً‏ چه وقتی.‏ مسائل<br />

زیادی دخیل است.‏ می دانید،‏ زمان مثل کش است.»‏ نه،‏ نیست.‏ ‏«یا فرن»‏ نه،‏ نیست.‏ ‏«به هر صورت،‏ تا چند روز،‏ یا حداکرث<br />

چند هفته،‏ این حال را ترک می کنید و به لحظه ای که زمان گرد بلندتان کرد،‏ برمی گردید.»‏<br />

سارا گفت:‏ ‏«داستان هایی مثل این خوانده ام.‏ وقتی برگردیم،‏ آینده را یادمان می ماند؟»‏<br />

‏«احتاملاً‏ نه.»‏ تا وقتی که مغزتان تکامل یافته باشد.‏ ‏«اما می توانید به ما کمک کنید.»‏<br />

باب شانه تکان می دهد.‏ ‏«البته،‏ حالا که اینجا هستیم.‏ درواقع،‏ به ما لطف کردید.»‏ دستش را دور سارا می پیچد.‏ ‏«باید سارا<br />

را تا چند روز دیگر ترک کنم؛ منی دانم چند وقت.‏ پس وقت اضافی به ما می دهید.»‏<br />

سارا گفت:‏ ‏«مهم نیست که یادمان منی ماند.»‏<br />

‏«خوب است،‏ خب،‏ دنبال من بیایید.»‏ زوج جوان همراه سه-فازی به ترانسوم جابه جایی می روند،‏ سه-فازی دست آن ها را<br />

می گیرد و به خانه ی خود منتقل می کند.‏ مثل هر خانه ی هر زمان گردی بدون مبلامن است،‏ به جز از کتابخانه ای که به<br />

دیواری تیکه داده است،‏ و سکوی کوتاهی که رویش فائوست گذاشته شده.‏ شیرازه ی همه ی کتاب ها یکسان است،‏ فلزی<br />

درخشان با حروف سیاه ساده.‏<br />

باب اطراف را نگاه می کند.‏ ‏«شامها منی نشینید؟»‏<br />

سه-فازی می گوید:‏ ‏«آه،‏ بی فکری من بود.»‏ در ذهنش اتاق را از حالت ‏«ابزار»‏ به حالت ‏«راحت»‏ درمی آورد.‏ پارچه های<br />

نقش دار زیباروی دیوار؛ کوسن هایی که گویا ابریشم هستند با ترکیبی دلپذیر همه جا پراکنده شده.‏ موسیقی آرام،‏ آهسته<br />

تااندازه ای که فقط شنیده شود،‏ و عطر نامشخصی مانند یاسمن.‏ کف فلزی تبدیل به نوعی چرم نرم شده،‏ و اتاق به نحوی<br />

گوشه هایش را ازدست داده است.‏<br />

سارا می پرسد:‏ ‏«چطور این طوری شد؟»‏<br />

سه-فازی سعی می کند شانه بالا انداخنت باب را تقلید کند،‏ اما فقط اعضایش تیک می زنند.‏ ‏«منی دانم.‏ یادم منی آید از چه<br />

موقعی می توانستم این کار را انجام بدهم.»‏<br />

باب روی کوسنی می نشیند و با انگشت کف اتاق را فشار می دهد تا بررسی کند.‏ ‏«از ما چه می خواهید؟»‏<br />

سه-‏ فازی،‏ بااحتیاط،‏ روی کوسنی می نشیند و کوسن بغلی را به سارا تعارف می کند.‏ ‏«راستش،‏ خیلی ساده است.‏ این جا<br />

بودن شام نصف بیشتر قضیه است.»‏<br />

‏«داریم یک میلیون امین سالگرد کلمه ی نوشته شده را جشن می گیریم.»‏ چطور بگویم؟ ‏«همه به این سالگرد توجه دارند،‏<br />

اما...‏ کسی دیگر منی خواند.»‏<br />

باب سر تکان می دهد.‏ ‏«خودم هم اصلاً‏ وقتش را ندارم.»‏<br />

‏«بله،‏ آه...‏ اما،‏ خواندن که بلد هستید؟»‏<br />

سارا می گوید:‏ ‏«بلد است.‏ تنبلی می کند.»‏<br />

‏«خب،‏ آره.»‏ باب روی کوسن تکان تکان می خورد.‏ ‏«سارا می تواند کمکتان کند.‏ من بیشتر،‏ هوممم،‏ دوست دارم رادیو گوش<br />

کنم.»‏<br />

سارا مغرورانه می گوید:‏ ‏«من کلی چیز می خوانم.‏ داستان های رازآلود.‏ اما بعضی وقت ها کتاب های خوب هم می خوانم.»‏<br />

‏«عالی،‏ عالی»‏ سه-فازی متوجه شد پیدا کردن این زوج واقعاً‏ از روی خوش بختی بوده.‏ آن ها از فلز کتاب ها استفاده کرده<br />

بودند تا زمان گرد را ‏«تنظیم»‏ کنند،‏ به همین دلیل یافته های احتاملی تنها به هشتاد سال قبل و بعد از ۲۰۱۲ م.‏ محدود<br />

۲۸


می شد.‏ محتویات داخل کتاب ها نشان می داد که اغلب جمعیت زمین در آن زمان بی سواد بوده اند.‏<br />

‏«اجازه بدهید توضیح بدهم.‏ هرکدام ما می تواند خواندن یاد بگیرد،‏ اما برایامن مثل کد است؛ راهی غیرطبیعی برای ارتباط.‏<br />

زیرا همه ی ما ذاتاً‏ تله پات هستیم.‏ از یک سالگی می توانیم ذهن یکدیگر را بخوانیم.»‏<br />

سارا می گوید:‏ ‏«خدااا!‏ ذهن خوانی؟»‏ و سه-فازی در ذهن سارا متایل پیچیده ای می کند،‏ بیشترش علاقه به باب است و<br />

عصبانیت از این که خیلی کم او را می شناسد.‏ سه-فازی در ذهن باب عمیق می شود و چیزهایی می فهمد که بهتر است<br />

سارا نفهمد.‏<br />

‏«درست است.‏ پس از شام می خواهیم که چند تا از این کتاب ها را بخوانید،‏ و اجازه بدهید در خلال آن در ذهن شام نفوذ<br />

کنیم.‏ از این راه می توانیم تجربه ای به دست بیاوریم که نیم میلیون سال است در نسل ما منقرض شده.»‏<br />

باب آرام می گوید:‏ ‏«منی دانم.‏ وقت داریم این کار دیگری هم بکنیم؟ یعنی،‏ این دنیا حتامً‏ خیلی عجیب است.‏ می خواهم<br />

ببینم چطوری است.»‏<br />

‏«البته،‏ البته.‏ اما بقیه ی دنیا هم تقریباً‏ شبیه مکانی است که من دارم.‏ کسی دیگر بیرون منی رود.‏ هوایی وجود ندارد.»‏<br />

منی خواهد به آن ها بگوید که هوا چطور از بین رفت،‏ چون ممکن بود نگرانشان کند،‏ اما گویا به عنوان بخشی از آینده<br />

آن را پذیرفته بودند.‏<br />

سارا سرخ شده بود:‏ ‏«آه،‏ جورج.‏ کمی وقت،‏ آن هم،‏ برای خودمان می خواهیم.‏ بدون حضور کسی...‏ توی ذهنامن.»‏<br />

‏«بله،‏ کاملاً‏ درک می کنم.‏ اتاق مخصوص به خودتان خواهید داشت،‏ و زمان زیادی که برای خودتان صرف کنید.»‏ سه-فازی از<br />

گفنت این واقعیت که در جامعه ی تله پات حریم شخصی معنایی ندارد،‏ سر باز زد.‏<br />

اما رابطه ی جنسی هم یکی از آن چیزهایی است که دیگر وجود ندارد.‏ نسبت به عشق بازی هم به اندازه ی کتاب ها<br />

کنجکاو هستند.‏<br />

بدین ترتیب انسان های مهربان آینده به باب و سارا زمانی مخصوص به خودشان اختصاص دادند:‏ باب و سارا به صورت<br />

متناوب عمل کردند.‏ از نگاه این زوج عصر طلوع انسانیت یک بار دیگر در جریان دیدگاه فیلدینگ،‏ ملویل و دیکنز و شکسپیر<br />

و چندین نویسنده ی دیگر قرار گرفت.‏<br />

و ۹۸ درصد دیگر آثار،‏ که فرصت نداشتند بخوانند یا به زبان خارجی نوشته شده بود - سه-فازی دست به کار شد و چندین<br />

هزاره به کار سرگرم کردن کسانی که به توهم ادبیات ‏(که در آن نظم بود،‏ در آن آغاز و پایان بود و خط منطقی در میان<br />

این دو؛ که در آن می شد به حرکت ثالث یا فصل پایانی امید داشت که همه چیز باهم جور شود)‏ علاقه داشتند،‏ مشغول<br />

شد.‏ آن ها می دانستند چه توهم عمیقی است زیرا که هرکدام از آن ها با چنان نزدیکی و دقتی متام انسان های زنده را<br />

می شناختند که حتا در صورت لزوم خود شکسپیر را می توانستند برای بررسی نزد خود بیاورند.‏ هامن طور که سارا و باب<br />

آن جا بودند.‏<br />

هیجان می تواند باعث شود تخمدان ها خارج از قاعده فعالیت کنند.‏ در ساحل کالیفرنیا،‏ سارا باردار نبود.‏ اما در این آینده<br />

فشارهای فیزیکی موجب شکوفایی شد و یک تخمدان از لوله ی رحم پایین رفت،‏ که تقریباً‏ در نیمه راه با بیگانه ای شتابان<br />

بپیوندد،‏ این ها با یکدیگر نخستین منایه ی اورگانیزمی بودند که نه ماه بعد،‏ یا یک میلیون سال قبل تر،‏ کریستین داگلاس<br />

مک آرتور گراهام خوانده می شد.‏<br />

این وضعیت در زمان،‏ یا در آن زمان،‏ مشکلاتی ایجاد کرد،‏ زمان دیگر مانند کش نبود یا شبیه فرن؛ دیگر حتا رودخانه یا<br />

امواج حامل نبود - چیزی بود که حین تحمل فشاری خاص در هم می شکند.‏ این فشار خاص مثلاً‏ می توانست دو انسان<br />

باشد که سوار امواج زمان گرد به آینده می روند و برمی گردند.‏<br />

۲۹


در دوران ابتدایی،‏ هنگامی که سفر در زمان مرسوم بود،‏ زمان گردها مطمئن می شدند که بچه،‏ یا حتا جنین سقط شد،‏ وقت<br />

بازگشت مادر به زمان خود در آینده مباند.‏ یا این که می توانستند مادر را هم در آینده نگه دارند.‏ اما هنگامی که نه-هاوری<br />

مهارت مرده را بازآموخته بود،‏ این فن سال ها می شد که از بین رفته بود.‏ بنابراین سارا همراه با مسافری ناخوانده،‏ یک<br />

ابن سبیل،‏ که به سختی در لایه های رحمش جای گرفته بود،‏ و حیات کم سویش نوعی موج در جریان زمان ایجاد کرد،‏ به<br />

حال خود برگشت.‏ اما تأثیر نهایی مشخص است:‏ سارا باید زندگی خود را به عقب تجربه می کرد،‏ درست تا زمان آن آغوش<br />

در ساحل.‏ نقاط پررنگش این ها بودند:‏<br />

در ۱۹۹۲، مرگی آرام در اثر سرطان،‏ در بیامرستان روانی.‏<br />

در ۱۹۷۹، دیدن موفقیت باب در خودکشی در امریکن پلن ‏[؟]،‏ درحالی که هنوز ۹۵۲۷ مین بطری لیکورش را متام نکرده بود.‏<br />

در ۱۹۷۰، دیدن بازگشت تنها پسرش در تابوتی بسته شده از کشوری که هرگز نامش را هم نشنیده بود.‏<br />

در دهه ی ۶۰، متاشای بیشتر و بیشتر روان پریش شدن پسرش به دلیلی که هیچ کس نتوانست تشخیص بدهد.‏<br />

۱۹۵۳، بازگشت باب به خانه با یک پا،‏ پای دیگرش براثر سرمازدگی از بین رفته بود؛ هرگز تفنگش را در عصبانیت شلیک<br />

نکرده بود.‏<br />

در ۱۹۵۲، درد کشنده ی زایامن بریچ ‏[یعنی وقتی که بچه با پا متولد می شود].‏<br />

سارا هم،‏ مانند پسرش،‏ چیزی از جزییات سفر به عقب در زندگی اش را به یاد نداشت.‏ اما زخم هایش تا همیشه آزارش می داد.‏<br />

داشتند در ساحل یکدیگر را می بوسیدند.‏<br />

سارا زیرانداز را روی زمین انداخت و صدایی خفه از خود درآورد.‏ سپس گریه کرد و محکم به باب سیلی زد،‏ بعد تنهایی به<br />

سمت اتاقک دوید.‏<br />

باب با احساساتی مغشوش رفنت سارا را متاشا کرد.‏ باب یک حلزون از بطری بوربن برداشت،‏ که بهانه ای باشد برای این که<br />

چشم هایش را پاک کند.‏<br />

می توانست برود در ساحل بنشیند و بطری را متام کند؛ بگذارد سارا با خودش کنار بیاید.‏ یا می توانست آرامش کند.‏<br />

بطری را دور انداخت،‏ این قیافه در لحظه باعث شد احساس حامقت کند،‏ و دنبال سارا رفت.‏ آن شب سارا عذرخواهی کرد،‏<br />

گفت که منی داند چه چیزی آشفته اش کرده است.‏<br />

۳۰


پیوستار گرنزبک<br />

نویسنده:‏ ویلیام گیبسون<br />

مترجم:‏ سمیه کرمی<br />

خوشبختانه کل ماجرا دارد کم کم رنگ می بازد تا به یک خاطره تبدیل شود.‏ وقتی هنوز هم چیزهای غریب به چشمم<br />

می خورند،‏ جانبی هستند،‏ تنها تکه هایی از رنگ دانه های دکتر دیوانه که خود را در گوشه ی چشم پنهان کرده اند.‏ هفته ی<br />

پیش یک مسافربر پرنده بر فراز سان فرانسیسکو بود،‏ اما تقریباً‏ شفاف شده بود.‏ مرکب های باله کوسه خیلی کمتر شده اند<br />

و آزادراه ها هم محتاطانه از رها کردن خود به صورتِ‏ هیولاهای درخشانِ‏ هشت خطی که ماه گذشته با تویوتای اجاره ایم<br />

مجبور به راندن در آن ها بودم،‏ اجتناب می کنند.‏ و می دانم هیچ کدام از این ها من را تا نیویورک دنبال نخواهند کرد.‏ دیدم<br />

در حال کاهش به یک طول موج منفرد از احتاملات است.‏ خیلی سخت برای رسیدن به این هدف تلاش کرده ام.‏ تلویزیون<br />

هم خیلی کمک کرده.‏<br />

گامن می کنم همه چیز از لندن شروع شد،‏ در آن میخانه ی قلابی یونانی در باتِرسا پارک رُد [١] و با ناهاری به حساب شرکت<br />

کوهِن [٢]. غذا یک چیز بخار پز بی مزه بود و سی دقیقه هم طول کشید تا یک ظرف یخ برای رتسینا [٣] بیاورند.‏ کوهن<br />

برای باریس-واتفُرد [٤] کار می کند که مجله های بزرگ و جنجالی ‏«تجاری»،‏ تاریخچه های مصور از تابلوهای نئون،‏ ماشین<br />

نوک توپی و اسباب بازی های ژاپنی آشغالی چاپ می کند.‏ برای عکاسی یک سری تبلیغات کفش آن جا رفته بودم؛ دخترهای<br />

کالیفرنیایی با پاهای برنزه که کفش های دوی درخشان و سبک به پا داشتند،‏ پایین پله برقی های سنت جان وود [٥] و روی<br />

سکوهای توتینگ بک [٦] برایم بالا پایین پریده بودند.‏ یک مامور جوان و لاغر به این نتیجه رسیده بود که رازِ‏ حمل و نقل<br />

لندن می تواند کفش های دوی نایلونی را خوب بفروشد.‏ آن ها تصمیم می گیرند،‏ من هم عکاسی می کنم.‏ کوهن که دورادور<br />

از روزهای قدیم در نیویورک می شناختمش،‏ یک روز قبل از این که به هیترو [٧] بروم،‏ من را برای ناهار دعوت کرد.‏ یک<br />

خانم جوانِ‏ بسیار شیک پوش به نام دیالتا داونز [٨] را همراه آورد.‏ خانم که تقریباً‏ چانه نداشت،‏ تاریخ شناس برجسته ی هرن<br />

عامه پسند بود.‏ به گذشته که نگاه می کنم؛ او را می بینم که کنار کوهن زیر یک تابلوی نئون شناور در هوا راه می رود،‏ روی<br />

تابلو با حروف بزرگ سنز سریف [٩] نوشته:‏ ‏«این راه به دیوانگی می انجامد.»‏<br />

کوهن ما را به هم معرفی کرد و توضیح داد دیالتا قوه ی محرک اصلی پشت آخرین پروژه ی باریس-‏ واتفُرد بوده؛ یک تاریخ<br />

مصور از آن چه که خودش ‏«استریم لاین مدرن آمریکایی»‏ [١٠] می نامید.‏ کوهن آن را ‏«گوتیک ریگان»‏ [١١] می نامید.‏ عنوان<br />

کاری شان این بود:‏ ‏«آینده شهر هوایی:‏ فردایی که هرگز وجود نداشته.»‏<br />

یک وسواس بریتانیایی در مورد مولفه های باروک ترِ‏ فرهنگ عامه ی آمریکایی وجود دارد،‏ چیزی مانند فتیش عجیب وغریب<br />

آلمان غربی ها برای گاو چران ها و سرخ پوست ها،‏ یا عطش ناساملِ‏ فرانسوی ها برای فیلم های قدیمی جری لوییس.‏<br />

۳۲


در دیالتا این وسواس خودش را به شکل شیدایی برای یک نوع از معامری آمریکایی نشان می داد که کمتر آمریکایی از وجودش<br />

خبر دارد.‏ اولش اصلا ‏ًمنی دانستم از چه چیزی حرف می زند،‏ بعد کم کم ماجرا برایم روشن شد.‏ فهمیدم دارم به برنامه های<br />

تلویزیونیِ‏ صبح یکشنبه در دهه ی پنجاه فکر می کنم.‏<br />

بعضی وقت ها در ایستگاه های تلویزیونی محلی،‏ خبرهای کهنه و پوسیده را برای پر کردن وقت برنامه پخش می کنند.‏ شام<br />

با یک ساندویچ کره ی بادام زمینی و یک لیوان شیر مقابل تلویزیون نشسته اید و یک صدای بم هالیوودی بهتان می گوید<br />

قرار بوده یک ماشین پرنده در آینده ی شام باشد.‏ و سه تا مهندس دیترویتی با یک نَش گنده ی قدیمی بالدار این طرف<br />

و آن طرف می روند و شام ماشین را می بینید که در یک بزرگراه متروک میشیگان سخت می غُرد و پیش می رود.‏ البته هرگز<br />

پرواز واقعی را منی دیدید،‏ اما حداقل به سوی ‏«ناکجاآباد»‏ محبوبِ‏ دیالتا داونز می رفت که خانه ی واقعی نسلی از عشقِ‏<br />

تکنولوژی های کاملاً‏ مجنون بود.‏ داشت درباره ی آن معامری های ‏«آینده گرایانه ی»‏ سبک دهه ی سی و چهلی حرف می زد که<br />

هر روز در شهرهای آمریکا از مقابلشان عبور می کنید بی آن که اصلاً‏ متوجهشان شوید.‏ خیمه های بزرگِ‏ راه راه پخش فیلم که<br />

انگار دارند نوعی انرژی مرموز از خودشان ساطع می کنند،‏ فروشگاه های تیره و تار با منای آلومینیوم،‏ صندلی های لاستیکی<br />

که در لابی هتل های بین راه خاک می خورند و از این چیزها.‏ او این چیزها را به منزله ی بخشی از یک دنیای رویایی می دید<br />

که در زمانِ‏ حال بی تفاوت متروک مانده و از من می خواست برایش از این ها عکس بگیرم.‏<br />

دهه ی سی اولین نسل طراحان صنعتی آمریکا را به خود دید.‏ تا قبل از دهه ی سی،‏ متام مدادتراش ها شبیه مدادتراش<br />

بودند،‏ یک مکانیزم پایه ای ویکتوریایی داشتند،‏ حالا شاید با کمی نقش و نگار تزیینی.‏ بعد از ظهور طراح های صنعتی،‏ برخی<br />

مدادتراش ها جوری به نظر می رسیدند انگار آن ها را در تونل های باد [١٢] سر هم کرده باشند.‏ در بیشتر موارد،‏ این تغییر<br />

فقط در سطح ظاهر بود و زیر آن پوسته ی کرومی استریم لاین،‏ هامن مکانیزم ویکتوریایی را پیدا می کردید.‏ که منطقی هم<br />

هست،‏ چون بیشتر طراح های موفق آمریکا از رده ی طراح های تئاتر برادوی سر کار آمده بودند.‏ متامش یک دکور صحنه بود،‏<br />

مجموعه ای از وسایل استادانه طراحی شده برای بازی کردن زندگی در آینده.‏<br />

موقع خوردن قهوه،‏ کوهن یک پاکت کاغذی پر از عکس های درخشان نشامنان داد.‏ مجسمه های بال داری دیدم که از سد<br />

هوور محافظت می کردند،‏ تزیینات چهل فوتی سیامنی که در طوفانی خیالی خم شده بودند.‏ چندین تصویر از ساختامن<br />

جانسون وکس [١٣] ساخته ی فرانک لوید رایت [١٤] را دیدم که هرنمندی به نام فرانک آر.‏ پاول کنار جلدهای مجله های<br />

قدیمی امیزینگ استوریز(‏stories (Amazing قرار داده بود.‏ قاعدتاً‏ کارمندان جانسون وکس حس می کردند دارند وارد یکی از<br />

اتوپویاهای عامه پسندِ‏ پاول می شوند که با اسپری نقاشی شده.‏ ساختامن رایت جوری به نظر می رسید انگار مخصوص افرادی<br />

باشد که ردای قضاوت می پوشند و صندل به پا می کنند.‏ روی طرحی از یک هواپیامی عظیم الجثه با پیشرانه ی جت مکث<br />

کردم؛ همه اش بال بود،‏ مثل یک بومرنگ چاق و متقارن با پنجره هایی در مکان های نامناسب.‏ پیکان های برچسب دار محل<br />

یک اتاق رقص بزرگ و اتاق های اسکواش را مشخص می کردند.‏ تاریخ عکس ١٩٣٦ بود.‏<br />

به دیالتا داونز نگاه کردم و گفتم:‏ ‏«این چیز که منی توانسته پرواز کند؟»‏<br />

‏«اوه نه،‏ کاملاً‏ غیرممکن است.‏ حتا با آن دوازده پیشرانه ی عظیمش.‏ اما آن ها عاشق ظاهرش بودند،‏ متوجه نیستی؟ از نیویورک<br />

به لندن در کمتر از دو روز،‏ غذاخوری های درجه یک،‏ اتاق های شخصی،‏ عرشه های آفتابی،‏ رقص با موسیقی جاز به هنگام<br />

عصر...‏ طراح هایش عوام فریب بودند،‏ متوجهی که،‏ داشتند تلاش می کردند به مردم هامن چیزی را که می خواستند ارائه<br />

کنند.‏ مردم هم که آینده می خواستند.»‏<br />

وقتی آن بسته را از کوهن دریافت کردم،‏ سه روز بود که در بِربانک [١٥] بودم و تلاش می کردم یک صندلی گهواره ای<br />

بی ریخت را جذاب نشان دهم.‏ عکاسی از چیزی که وجود ندارد،‏ امکان پذیر است.‏ البته بسیار سخت است و در نتیجه مهارتی<br />

فوق العاده پول دربیار.‏ من بهترینِ‏ آدم این کاره نیستم،‏ اما خب کارم بدک نیست.‏ اما صندلی بی نوا،‏ نیکون من را بدجوری<br />

۳۳


خسته کرد.‏ غمگین از آن جا بیرون آمدم.‏ آخر دوست دارم کارم را خوب انجام دهم،‏ اما خب،‏ غمگینِ‏ غمگین هم نبودم.‏<br />

بالاخره چک را گرفته بودم و تصمیم داشتم خودم را با کار فوق العاده هرنی باریس-وات فُرد نشان دهم.‏ کوهن برایم تعدادی<br />

کتاب درباره ی طراحی دهه ی سی فرستاده بود؛ عکس هایی بیشتر از ساختامن های استریم لاین و فهرستی از پنجاه منونه ی<br />

مورد علاقه ی دیالتا داونز از این سبک در کالیفرنیا.‏<br />

عکاسی معامری ممکن است به انتظارهای طولانی بینجامد.‏ ساختامن یک جورهایی تبدیل به یک ساعت آفتابی می شود.‏<br />

منتظر می شوید که یک سایه از جزییات مد نظر شام عقب بنشیند،‏ یا حجم و تعادل ساختار خودش را به شیوه ای مشخص<br />

منایان کند.‏ در حینِ‏ انتظار خودم را در آمریکای دیالتا داونز تصور کردم.‏ وقتی چند تایی از ساختامنِ‏ کارخانه ها را روی کف<br />

شیشه ای هَسِ‏ ل بلد جدا کردم،‏ یک جور وقار متامیت گرایانه پیدا کردند؛ مثل استادیومی که آلبرت اسپیر برای هیتلر ساخت.‏<br />

اما بقیه اش بدجوری رنگ و رو رفته بود،‏ چیزهای بی دوامی که ناخودآگاهِ‏ جمعی آمریکایی های دهه ی سی از خودش<br />

درآورده بود.‏ چیزهایی که همراه با متل های خاک گرفته و عمده فروش های پارچه و ماشین فروش ها دوام آورده بودند.‏ سراغ<br />

پمپ بنزین ها رفتم.‏<br />

در نقطه ی اوج عصرِ‏ داونز،‏ مینگِ‏ بی رحم [١٦] را مسئول طراحی پمپ بنزین های کالیفرنیا کرده بودند.‏ با توجه به<br />

معامریِ‏ مغولستانیِ‏ اصالتش،‏ در امتداد ساحل بالا و پایین رفته و جایگاه های ریگان شکل با گچ کاری سفید هوا کرده بود.‏<br />

خیلی هایشان برج های زائد مرکزی با حلقه های گرماتاب غریب دورشان داشتند که موتیف مشخصه ی این سبک بود.‏ جوری<br />

به نظر می رسیدند انگار اگر بتوانی دکمه ی روشن کردنشان را پیدا کنی،‏ می توانند انفجاری از سرخوشی تکنولوژیک تولید<br />

کنند.‏ از یکی شان در سن خوزه عکس گرفتم،‏ درست یک ساعت قبل از این که بولدوزر بیاید و صاف از وسط ساختامن،‏ از<br />

میان ستون های کج و بتونِ‏ ارزان رد شود.‏<br />

دیالتا داونز گفته بود:‏ ‏«این طوری بهش فکر کن،‏ یک آمریکای بدیل:‏ یک ١٩٨٠ که هرگز اتفاق نیفتاده،‏ معامری رویاهای<br />

شکسته.»‏<br />

و چارچوب فکری من این شکلی بود.‏ هنگامی که در تویوتای قرمزم بودم و ایستگاه های معامریِ‏ اجتامعی مخدوش او را<br />

خیال می کردم،‏ کم کم می توانستم به تصور او از یک آمریکای خیالی که هرگز وجود نداشته نزدیک شوم.‏ دستگاه های<br />

کوکاکولا شبیه به زیردریایی و سالن های پخش فیلم شبیه معبدهای یک فرقه ی گم شده که آینه های آبی و هندسه را<br />

پرستش می کردند.‏ و هنگامی که میان این خرابه های پنهانی قدم می زدم،‏ در این فکر بودم که ساکنان آن آینده ی از دست<br />

رفته درباره ی دنیایی که من در آن زندگی می کنم،‏ چه نظری داشتد.‏ آدم های دهه ی سی رویای مرمر سفید و زرد کرومی<br />

داشتند،‏ کریستال های نامیرا و مفرغ جلا داده شده.‏ اما موشک های روی جلد مجله های عامه پسند گرنزبَک [١٧] در انتهای<br />

شب،‏ فریادکشان روی لندن افتاده بودند.‏ بعد از جنگ همه ماشین داشتند ‏(بدون بال)‏ و آزادراه های وعده داده شده برای<br />

رانندگی در آن ها،‏ پس آسامن ها تیره شدند و دود مرمر را خورد و کریستال های جادویی را سوراخ سوراخ کرد...‏<br />

و یک روز،‏ در حومه ی بولانیس،‏ وقتی داشتم حاضر می شدم از یک منونه ی مشخصاً‏ افراطی از معامری نظامی مینگ عکاسی<br />

کنم،‏ به یک پوسته ی محکم نفوذ کردم،‏ پوسته ای از احتامل...‏<br />

آهسته آهسته به سوی لبه رفتم و بالا را نگاه کردم و آن وقت یک چیز دوازده موتوره را دیدم که چون بومرنگی متورم،‏ متاماً‏<br />

بال بود و با وقاری فیل آسا،‏ تپ تپ کنان به شرق می رفت.‏ آن قدر آهسته که می توانستم میخ پرچ ها را روی بدنه ی نقره ای<br />

کدرش بشمرم و شاید حتا صدای دوردست جاز را بشنوم.‏<br />

عکس را پیش کین بردم.‏ مرو کین [١٨]، روزنامه نگار مستقل که ید طولایی در زمینه ی پتروداکتیل های تگزاس،‏ ارتباط ردنک ها<br />

با بشقاب پرنده ها،‏ هیولاهای لاک نس [١٩] و ده تئوری توطئه ی محبوب در مجنون ترین گوشه های ذهن آمریکایی ها دارد.‏<br />

کین در هامن حال که عینک پولاروید مخصوص تیراندازی اش را با پیراهن هاوایی اش پاک می کرد،‏ گفت:‏<br />

۳۴


‏«خوب است،‏ اما روانی نیست،‏ آن جوهر راستین را ندارد.»‏<br />

‏«اما من دیدمش مروین.»‏ در آفتاب درخشان آریزونا کنار استخر نشسته بودیم.‏ به تاکسان [٢٠] آمده بود تا با گروهی از<br />

مددکارهای بازنشسته ی لاس وگاس صحبت کند که رییس شان پیغام هایی از بیگانه ها روی اجاق مایکروفش دریافت می کرد.‏<br />

من متام شب رانده بودم و داشتم از حال می رفتم.‏<br />

‏«البته که دیدیش.‏ البته که دیدیش.‏ تو نوشته های من را خوانده ای،‏ مگر نه؟ راه کار پتویی ای من در مواجهه با مساله ی<br />

بشقاب پرنده را متوجه نشدی؟ ساده است،‏ واضح و ساده:‏ مردم...»‏ عینک را با دقت روی بینی دراز و عقابی اش گذاشت و با<br />

نگاهی خیره و بازیلیسک طور به من زُل زد:‏ «... یک چیزهایی می بینند.‏ مردم این چیزها را می بینند.‏ چیزی وجود نداردها،‏<br />

ولی خب،‏ مردم آن ها را می بینند.‏ چون احتاملاً‏ نیاز دارند که ببینند.‏ یونگ که خواندی،‏ باید دلیلش را بدانی...‏ در مورد تو<br />

مشخص است:‏ خودت قبول داری که داشتی درباره ی این معامری دیوانه وار فکر می کردی و خیال پردازی می کردی...‏ ببین،‏<br />

من مطمئنم تو یک چیزهایی هم مصرف کردی،‏ درست است؟ چند درصد از آدم هایی که از کالیفرنیای دهه ی شصت جان<br />

سامل به در برده اند،‏ توهم های غریب ندارند؟ متام آن شب هایی که کشف کردی ارتشی از تکنسین های دیزنی استخدام<br />

شده اند تا هولوگرام هایی از هیروگلیف های مصری را توی تار و پود شلوار جینت ببافند یا زمان هایی که...»‏<br />

‏«اما این شبیه به آن موارد نبود.»‏<br />

‏«البته که نبود.‏ اصلاً‏ شبیه به آن ها نبود،‏ واقعیتِ‏ واضح بود،‏ مگر نه؟ همه چیز معمولی بود و بعد ناگهان آن هیولا ظاهر<br />

شد،‏ هامن ماندالا،‏ سیگار نئونی.‏ در مورد تو،‏ یک هواپیامی غول پیکر تام سوییفت بوده.‏ این چیزها همیشه در حال اتفاق<br />

افتادن هستند.‏ حتا دیوانه هم نیستی.‏ خودت این را می دانی،‏ مگر نه؟»‏ یک آبجو از توی یخدان کنار صندلی اش بیرون<br />

کشید.‏<br />

‏«هفته ی پیش ویرجینیا بودم.‏ گریسان کانتی [٢١]. با یک دختر شانزده ساله مصاحبه کردم که یک بِر هِید [٢٢] بهش حمله<br />

کرده بود.»‏<br />

‏«یک چی چی؟»‏<br />

‏«یک کله ی خرس.‏ کله ی جدا شده ی یک خرس.‏ ببین این کله ی خرس همین طوری برای خودش روی یک بشقاب پرنده در<br />

هوا معلق بوده و بی شباهت به درپوش سبد انگورچینی عمو وین نبوده.‏ چشم های قرمز درخشان مثل دو سیگار روشن<br />

داشته و آننت های تلسکوپی که از پشت گوش هایش بیرون زده بود.»‏ آروغ زد.‏<br />

‏«و به دختره حمله کرده؟ چطوری؟»‏<br />

‏«فکر نکنم خوشت بیاد،‏ واضح است که رویت تاثیر می گذارد.‏ با لهجه ی جنوبی غلیظ شروع کرد:‏ ‏«سرد بود،‏ آهنی بود،‏<br />

صداهای الکترونیک از خودش در می آورد.»‏ اصل قضیه این است،‏ این چیزها یک راست از ناخودآگاه جمعی بیرون می آیند<br />

رفیق،‏ آن دختر کوچولو مثلاً‏ یک ساحره است.‏ برای او هیچ جایگاهی در جامعه وجود ندارد.‏ اگر با ‏«زن بیونیکی»‏ و ‏«پیشتازان<br />

فضا»‏ بزرگ نشده بود،‏ حتامً‏ خود شیطان را می دید.‏ او به شاهرگ اصلی وصل است و می داند که این اتفاق برایش افتاده.‏<br />

ده دقیقه قبل از این که پسرهای بشقاب پرنده ای پلیگراف ها پیدایشان شود،‏ بیرون زدم.»‏<br />

احتاملاً‏ از قیافه ام معلوم بود که بهم برخورده،‏ چون با دقت آبجویش را کنار یخدان گذاشت و صاف نشست.«اگر یک<br />

توضیح باکلاس تر می خواهی،‏ می گویم یک روح منادشناسی دیدی.‏ برای مثال متام این داستان های متاس با بیگانه ها،‏ در<br />

چارچوبِ‏ نوعی تصویرسازی علمی تخیلی قرار می گیرند که در فرهنگ ما نفوذ کرده.‏ من می توانم بیگانه ها را بخرم،‏ اما نه<br />

از آن بیگانه هایی که شبیه به کمیک آرت های دهه ی پنجاه هستند.‏ آن ها روح های نشانه شناسی هستند،‏ تکه هایی از تصاویر<br />

فرهنگی عمیق که جدا شده اند و برای خودشان یک زندگی مستقل پیدا کرده اند،‏ مثل کشتی های هوایی ژول ورن که آن<br />

کشاورز پیر کانزاسی همیشه می دید.‏ اما تو یک نوع روح متفاوت دیدی،‏ همین.‏ آن هواپیام زمانی بخشی از ناخودآگاه جمعی<br />

۳۵


بوده.‏ تو یک جورهایی به آن رسیدی.‏ چیز مهم این است که اصلاً‏ نگرانش نباشی.»‏<br />

اما من نگران بودم.‏<br />

کین کله ی کم موی در حال کچلی اش را شانه کرد و رفت ببیند از ما بهتران اخیراً‏ چه چیزهایی در اجاق مایکروفر گفته اند<br />

و من هم پرده های اتاقم را کشیدم و در تاریکی خنک دراز کشیدم تا نگران باشم.‏ وقتی بیدار شدم،‏ هنوز نگران بودم.‏ کین<br />

یک یادداشت پشت در اتاقم گذاشته بود.‏ با یک پرواز چارتر به شامل می رفت تا به یک شایعه درباره ی مثله کردن احشام<br />

رسیدگی کند.‏ خودش آن را ‏«مُثلی»‏ می نامید و یکی از تخصص های روزنامه نگاری اش بود.‏<br />

من یک چیزی خوردم،‏ دوش گرفتم و یک قرص رژیمی در حال خرد شدن را که سه سالی بود ته وسایل اصلاحم این طرف و<br />

آن طرف می رفت برداشتم و به لس آنجلس بازگشتم.‏<br />

سرعت،‏ دامنه ی دیدم را به تونل نورهای جلوی تویوتا محدود می کرد.‏ به خودم گفتم جسم می تواند رانندگی کند و ذهن به<br />

کار خودش برسد.‏ به کار خودش برسد و از پنجره ی جنبی ناشی از خستگی و آمفتامین دور مباند،‏ از گیاهان درخشان و خیالی<br />

که در گوشه های چشم ذهن در امتداد بزرگراه های نیمه شب روییده اند.‏ اما ذهن ایده های خودش را داشت و ایده ی کین از<br />

آن چه که من ‏«دیدن»‏ نام گذاشته بودم،‏ همین طور روی یک مدار کج و معوج توی سرم می چرخید.‏ روح های نشانه شناسی.‏<br />

تکه هایی از رویای جمعی چون تندبادی از کنارم می گذشت.‏ یک جورهایی این چرخه ی بسته در ذهنم اثر قرص را بدتر کرده<br />

و پوشش گیاهی پرسرعت در کنار جاده رنگ های تصاویر ماهواره ای مادون قرمز را جذب می کرد و تکه تکه های درخشان در<br />

مسیر حرکت تویوتا به اطراف پرت می شدند.‏<br />

زدم کنار و چراغ های جلو را خاموش کردم،‏ آن وقت چند قوطی آلومینیومی آبجو بهم شب به خیر گفتند.‏ در این فکر بودم<br />

که در لندن چه وقت روز است و تلاش کردم دیالتا داونز را تصور کنم که در آپارمتانش صبحانه می خورد و کتاب ها و تصاویر<br />

استریم لاینِ‏ فرهنگ آمریکایی احاطه اش کرده اند.‏<br />

شب های کویری در آن کشور عظیم هستند و ماه نزدیک تر است.‏ مدتی طولانی ماه را متاشا کردم و به این نتیجه رسیدم<br />

که حق با کین بوده.‏ چیز اصلی این است که جای نگرانی نیست.‏ در سرتاسر این کشور،‏ آدم هایی بسیار معمولی تر از آن<br />

چیزی که در توان من است،‏ هر روز پرنده های غول آسا،‏ پاگنده و پالایشگاه های پرنده ی نفت می دیدند و سر کین را گرم<br />

می کردند.‏ چرا من باید به خاطر یک نظر دیدنِ‏ تصویری عامه پسند از دهه ی سی بر فراز بولیناس خودم را ناراحت کنم؟<br />

تصمیم گرفتم بخوابم و به چیزهایی بدتر از مارهای زنگی و هیپی های آدم خوار فکر نکنم و در میان آشغال های آشنای پیوستار<br />

خودم امن و امان باشم.‏ صبح به نوگِیلس [٢٣] می رفتم و از میخانه های قدیمی عکاسی می کردم.‏ سال ها بود می خواستم<br />

این کار را بکنم.‏ اثر مواد پریده بود.‏<br />

اول نور بیدارم کرد و بعد صداها.‏ نور از جایی پشت سرم می آمد و سایه هایی دراز درون ماشین می انداخت.‏ صداها آرام و<br />

نامشخص بودند،‏ مرد و زن با هم مشغول مکالمه بودند.‏<br />

گردنم خشک شده بود و چشم هایم در حدقه درد می کردند.‏ پایم خواب رفته بود و به فرمان چسبیده بود.‏ توی جیب پیراهن<br />

کاریم دنبال عینکم گشتم و بالاخره پیدایش کردم.‏<br />

بعد پشت سرم را نگاه کردم و شهر را دیدم.‏ کتاب های مربوط به طراحی دهه ی سی در چمدان بودند.‏ یکی از آن ها<br />

طرح هایی از یک شهر ایده آل داشت که ‏«متروپولیس»‏ [٢٤] و ‏«چیزهایی که می آیند»‏ [٢٥] را به تصویر کشیده بود،‏ اما<br />

همه چیز را منظم کشیده بود؛ از ابرهای بی نقص یک معامر بالا رفته و به عرشه های زپلین ها و مناره های نئون رسیده<br />

بود.‏ آن شهر یک مدل در مقیاس کوچک از چیزی بود که پشت سرم قرار داشت.‏ مناره پشت مناره قرار گرفته بود و<br />

زیگورات های درخشانِ‏ پله پله که به یک برج معبد مرکزی می رسیدند که پره های درخشان پمپ بنزین های مغولستانی را<br />

داشت.‏ می توانستی امپایراستیت را در یکی از کوچک ترینِ‏ آن برج ها پنهان کنی.‏ جاده های کریستال میان مناره ها کشیده<br />

۳۶


شده بود و شکل های منعطف درخشان همچون دانه های غلتان جیوه در آن ها حرکت می کردند.‏ هوا انباشته از کشتی های<br />

پرنده بود:‏ پرنده های غول آسا،‏ چیزهای کوچک نقره ای و سریع ‏(برخی اوقات یکی از اشکال جیوه ای از پل های هوایی باوقار<br />

به هوا بر می خاست تا در رقص به بقیه ملحق شود)،‏ بالن های هوایی بسیار طولانی،‏ چیزهایی شبیه به سنجاقک معلق<br />

که گیروکوپتر [٢٦] بودند...‏<br />

چشم هایم را محکم بستم و در صندلی چرخیدم.‏ قصد کردم وقتی چشم هایم را باز می کنم،‏ مسافت سنج،‏ غبار محو جاده<br />

روی داشبرد پلاستیکی و جاسیگاری را ببینم.‏<br />

به خودم گفتم:‏ ‏«توهم آمفتامین است.»‏ چشم هایم را باز کردم.‏ داشبرد هامن جا بود،‏ غبار هم همین طور و ته سیگارهای له<br />

شده.‏ خیلی با دقت،‏ بدون این که سرم را تکان بدهم،‏ چراغ های جلو را روشن کردم.‏<br />

و دیدمشان.‏<br />

مو بور بودند.‏ کنار ماشینشان ایستاده بودند که یک آواکادوی آلومینیومی بود با یک سکان دندانه دندانه که از وسطش<br />

بیرون زده بود و لاستیک های نرم مشکی داشت؛ درست مثل اسباب بازی یک بچه.‏ مرد دستش را دور کمر زن انداخته بود<br />

و داشت به سوی شهر اشاره می کرد.‏ هر دو لباس سفید گشاد به تن داشتند و دمپایی های آفتابی به پا.‏ به نظر می رسید<br />

هیچ کدامشان نور جلوی ماشین من را منی بیند.‏ مرد داشت چیزی خردمندانه و مهم می گفت و زن سر تکان می داد.‏ ناگهان<br />

متوجه شدم وحشت کرده ام،‏ یک جور خاصی وحشت کرده بودم.‏ مساله دیگر عقل سلیم نبود،‏ یک جورهایی می دانستم<br />

شهر پشت سرم توکسان بود،‏ یک توکسان رویایی که از اشتیاق جمعی یک دوران بیرون آمده بود.‏ می دانستم که واقعی<br />

است،‏ کاملاً‏ واقعی.‏ اما زوجی که مقابل من ایستاده بودند،‏ در آن دوران زندگی می کردند و من را می ترساندند.‏<br />

آن ها فرزندان ‏«دهه ی هشتادی که هیچ وقت نبود»‏ دیالتا داونز بودند،‏ آن ها وارثان آن رویا بودند.‏ آن ها سفید و موبور<br />

بودند و احتاملاً‏ چشم های آبی داشتند.‏ آن ها آمریکایی بودند.‏ دیالتا گفته بود که آینده ابتدا به آمریکا آمده،‏ اما در نهایت<br />

از آن عبور کرده.‏ اما نه این جا در قلبِ‏ رویا.‏ این جا،‏ ما همین طور به پیش رفته بودیم،‏ در منطقی رویایی که چیزی از<br />

آلودگی،‏ از محدودیت های سوخت فسیلی یا جنگ های خارجی که در آن ها شکست می خوردیم،‏ منی دانست.‏ آن ها مغرور،‏<br />

شادمان و کاملاً‏ راضی از خود و دنیایشان به نظر می رسیدند.‏ و در رویا،‏ این دنیای آن ها بود.‏<br />

پشت سرم شهر درخشان قرار داشت،‏ نورافکن ها آسامن را شادمانه جستجو می کردند.‏ آدم ها را تصور کردم که گروه گروه<br />

با نظم و هوشیار به قصرهای مرمرین خود می روند،‏ چشم های روشن شان از سرخوشیِ‏ خیابان های نورانی و ماشین های<br />

نقره ایشان برق می زند.‏<br />

این متام ماحصل بدبینانه ی پروپاگاندای هیتلر جوان را در خود داشت.‏<br />

دنده را عوض کردم و آهسته به جلو راندم تا این که به سه متری آن ها رسیدم.‏ هنوز هم من را ندیده بودند.‏<br />

پنجره را پایین دادم و به چیزی که مرد داشت می گفت گوش کردم.‏ کلمه هایش آرمانی و توخالی بودند،‏ مثل عبارات روی<br />

یک بروشور تجاری و دانستم که به آن ها اعتقاد راسخ دارد.‏<br />

شنیدم زن گفت:‏ ‏«جان،‏ یادمان رفته قرص غذایامن را بخوریم.»‏ دو قرص روشن از چیزی روی کمربندش برداشت و یکی را به<br />

او داد.‏ به بزرگراه بازگشتم و به سوی لس آنجلس رفتم،‏ همین طور پلک می زدم و سرم را تکان می دادم.‏<br />

از یک پمپ بنزین به کین تلفن کردم.‏ یک پمپ بنزین جدید بود،‏ با سبک مدرن اسپانیایی نافرم.‏ کین از ماجراجویی اش<br />

برگشته بود و به نظر منی رسید از متاس من آزرده باشد.‏<br />

‏«خب،‏ این یکی عجیب است،‏ هیچ عکسی گرفتی؟ نه این که چیزی در عکس ها ظاهر شود،‏ اما خب یک هیجان جالب<br />

به داستانت می افزاید،‏ ظاهر نشدن عکس ها...»‏<br />

پس باید چه کار کنم؟<br />

۳۷


‏«یک عالمه تلویزیون متاشا کن،‏ به خصوص مسابقه و سوپ اپرا.‏ فیلم های ناجور هم متاشا کن.‏ هیچ وقت متل عشق نازی ها<br />

را دیده ای؟ این جا روی شبکه ی کابلی پخش می شود.‏ واقعاً‏ افتضاح است،‏ اما هامن چیزی است که به آن احتیاج داری.»‏<br />

اصلاً‏ درباره ی چه صحبت می کرد؟<br />

‏«این قدر خمیازه نکش و به من گوش کن.‏ دارم بهت یکی از رازهای کسب و کار را می گویم:‏ رسانه ی خیلی بد می تواند<br />

ارواح نشانه شناسی را از تو بیرون بکشد.‏ اگر می تواند طرفدارهای بشقاب پرنده را از من دور کند،‏ می تواند این آرت دکوهای<br />

فوتوریستی را هم از تو دور کند.‏ امتحانش کن.‏ چیزی برای از دست دادن نداری که.»‏<br />

بعد عذرخواهی کرد و گفت یک قرار اول صبح با اِلِکت دارد.‏<br />

‏«با کی؟»‏<br />

‏«هامن پیش کسوت های وگاس،‏ آن ها که مایکروفر داشتند.»‏<br />

یک لحظه فکر کردم به لندن زنگ بزنم و به کوهن در باریس-واتفُرد بگویم عکاسش به یک سفر طولانی در توایلایت زُن<br />

رفته.‏ در نهایت،‏ از یک دستگاه قهوه،‏ مخلوطی فاجعه از قهوه ی سیاه گرفتم و دوباره سوار تویوتا شدم و به سوی لس آنجلس<br />

راندم.‏<br />

لس آنجلس اصلاً‏ ایده ی خوبی نبود و دو هفته را آن جا گذراندم.‏ آن جا مکان اصلی رویای داونز بود،‏ بخش اعظم رویا آن جا<br />

بود و بسیاری از تکه رویاها انتظار می کشیدند تا من را به دام بیندازند.‏ در یک روگذر نزدیک های دیزنی لند،‏ جاده ناگهان<br />

مانند یک اوریگامی تا شد و من از میان چندین قطره اشک کرومی که به سرعت عبور می کردند،‏ منحرف شدم و چیزی<br />

منانده بود خودم و ماشین را داغان کنم.‏ از آن بدتر،‏ هالیوود پر از آدم هایی بود که بسیار شبیه به آن زوجی بودند که در<br />

آریزونا دیدم.‏ یک کارگردان ایتالیایی را که در مراحل نهایی بسنت قرارداد برای پروژه ی اتاق تاریک و نصب پاسیو در اطراف<br />

استخرهای شنا بود،‏ استخدام کردم و از او خواستم متام نگاتیوهایی را که برای کار داونز جمع کرده ام،‏ ظاهر کند.‏ خودم<br />

منی خواستم به آن چیزها نگاه کنم.‏ اما به نظر منی رسید لئوناردو را ناراحت کند.‏ وقتی کارش متام شد،‏ عکس ها را نگاه<br />

کردم،‏ همه را مثل یک بسته کارت بسته بندی کردم و با یک کرجی هوایی به لندن فرستادم.‏ بعد یک تاکسی گرفتم و به<br />

سینامیی رفتم که ‏«متل عشق نازی ها»‏ را پخش می کرد و در متام طول راه چشم هایم را بسته نگه داشتم.‏<br />

تبریک کوهن یک هفته بعد در سان فرانسیسکو به دستم رسید.‏ دیالتا عاشق عکس ها شده بود.‏ این طوری دل به کار دادنم<br />

را ستوده بود و چشم انتظار کارهای بعدی من بود.‏ آن بعدازظهر یکی از آن غول های پرنده را بالای خیابان کاسترو دیدم،‏ اما<br />

یک جورهایی شفاف بود،‏ انگار که فقط نیمی از آن در آن جا حضور داشت.‏ به نزدیک ترین دکه ی روزنامه فروشی رفتم و<br />

هر چقدر می توانستم روزنامه درباره ی بحران نفت و خطرهای انرژی هسته ای جمع آوری کردم.‏ تازه تصمیم گرفته بودم یک<br />

بلیت برای نیویورک بخرم.‏<br />

صاحب دکه مردی لاغر با دندان های خراب و یک کلاه گیس تابلو بود.‏ گفت:‏ ‏«عجب دنیای افتضاحی است،‏ نه؟»‏ سری<br />

تکان دادم و در جیب شلوارم دنبال پول گشتم.‏ سخت دنبال یک نیمکت خالی در پارک بودم که بتوانم خودم را در شواهد<br />

ویران شهر انسانی غریب الوقوع غرق کنم.‏ ‏«اما می شد بدتر هم باشد،‏ مگر نه؟»‏<br />

گفتم:‏ ‏»درست است،‏ یا از این بدتر،‏ می شد که کاملاً‏ بی نقص باشد.»‏<br />

مرد من را متاشا کرد که همراه با بسته ی کوچک مصیبت در امتداد خیابان به راه افتادم.‏<br />

۳۹


پانویس ها:‏<br />

Battersea Park Road [١]<br />

Cohen [٢]<br />

Restina [٣]<br />

Barris Watford [٤]<br />

[٥] Wood :St. John’s نام محله ای در لندن<br />

[٦] Beck :Tooting نام محله ای در لندن<br />

Heathrow [٧]<br />

Dialta Downes [٨]<br />

Sans Serif [٩]<br />

[١٠] مرحله ای از معامری آرت دکو است که در آن بر انحناهایی تاکید می شود که حداقل مقاومت را در برابر جریان سیال<br />

نشان می دهند و در نتیجه جنبه های افقی طرح اهمیت پیدا می کند.‏<br />

[١١] Gothic :Raygun اصطلاحی برای شیوه های بصری که ویژگی های مختلف شیوه های معامری آینده گرا،‏ استریم لاین<br />

مدرن و آرت دکو را در مورد محیط های علمی تخیلی به کار می بندد.‏<br />

[١٢] معبرهایی با جریان فشار شدید برای تست قطعات هواپیام و امثال آن.‏<br />

[١٣] Building :Johnson Wax ساختامن مرکزی جانسون وکس،‏ تولید کننده ی مواد متیز کننده ی خانگی<br />

[١٤] Wright :Frank Lloyd معامر آمریکایی<br />

Burbank [١٥]<br />

[١٦] Merciless :Ming the یکی از شخصیت های فلش گوردون<br />

[١٧] :Grensback منظور هامن هوگو گرنزبک،‏ نویسنده ی علمی تخیلی و سردبیر مجله ی معروف ‏«امیزینگ استوریز»‏ است که<br />

اولین مجله ی علمی تخیلی بود.‏ گرنزبک را گاه در کنار ژول ورن و اچ.‏ جی.‏ ولز،‏ پدر علمی تخیلی نامیده اند.‏<br />

Merv Kihn [١٨]<br />

[١٩] Ness :Loch یک هیولای عظیم الجثه که باور بر این است در دریاچه ی ‏«نس»‏ در انگلستان زندگی می کند.‏<br />

[٢٠] :Tucson شهری در ایالت آریزونا<br />

Grayson County [٢١]<br />

Bar Hade [٢٢]<br />

Nogales [٢٣]<br />

Metropolis [٢٤]<br />

Things to Come [٢٥]<br />

Gyrocopter [٢٦]<br />

۴۰


همه ی شما زامبی ها<br />

نویسنده:‏ رابرت هاین لاین<br />

مترجم:‏ مهدی بنواری<br />

۲۲۱۷<br />

منطقه ی زمانی شامره ی ۵ ‏(زمان مناطق شرقی)‏ هفتم نوامبر » ۱۹۷۰ NTCپاتوق پاپ»‏<br />

داشتم یک گیلاس حبابی برندی را با دستامل می مالیدم که ‏«مادر مجرد»‏ آمد تو.‏ ساعت را نگاه کردم.‏ ۱۰:۱۷ ب.ظ.‏ بود<br />

در منطقه ی زمانی پنج یا زمان مناطق شرقی،‏ روز هفتم نوامبر سال ۱۹۷۰. مأمورهای زمان همیشه به زمان و تاریخ دقت<br />

می کنند.‏ ما باید این کار را بکنیم.‏<br />

مادر مجرد مردی بود ۲۵ ساله،‏ تقریباً‏ هم قد من،‏ بچه صورت و اخلاقی دم دمی.‏ از قیافه اش خوشم نیامد ‏(اصلاً‏ هیچ وقت<br />

خوشم منی آمد)،‏ ولی جوان برازنده ای بود و من هم آن جا بودم که ‏[برای سازمان]‏ جذبش کنم.‏ آش کشک خاله ام بود.‏<br />

دل پذیرترین لب خند میخانه داری ام را تحویلش دادم.‏<br />

شاید من زیادی سخت می گیرم.‏ رفتارش زنانه نبود.‏ اسم مستعارش مال حرفی بود که وقتی آدم های فضول می پرسیدند<br />

چه کاره است،‏ تحویل شان می داد.‏ می گفت:‏ ‏«من یک مادر مجردم.»‏ بعد هم اگر خیلی خونش به جوش نیامده بود،‏ اضافه<br />

می کرد:‏ ‏«کلمه ای چهار سنت.‏ برای مجله های خانواده داستان می نویسم.»‏<br />

اگر حالش خراب بود،‏ منتظر می شد که کسی یک چیزی برای مسخره کردن از حرفش در آورد.‏ روش نبرد تن به تنش مرگ بار<br />

بود،‏ مثل یک پلیس زن.‏ دقیقاً‏ چیزی که باعث شده بود من دنبال جذبش باشم.‏ البته این تنها دلیل نبود.‏<br />

مستِ‏ مست بود و قیافه اش نشان می داد که بیش تر از همیشه از مردم بیزار است.‏ بی سروصدا برایش یک شات دوبله ی<br />

اولد آندرویر ریختم و بطری را هم هامن جا گذاشتم.‏ بالا انداخت و یکی دیگر ریخت.‏<br />

روی بار را پاک کردم و گفتم:‏ ‏«از قضیه ی مادر مجرد چه خبر؟»‏<br />

انگشتانش محکم دور گیلاس حلقه شدند و به نظر آمد می خواهد آن را توی صورتم بپاشد.‏ دست بردم زیر بار برای چامق.‏<br />

در ‏«دست کاری زمانی»‏ آدم سعی می کند همه چیز را حساب و کتاب کند،‏ ولی آن قدر عامل های مختلفی دخیل هستند که<br />

آدم بی خود خطر منی کند.‏<br />

دیدم کمی آرام شد.‏ هامن قدری که در آموزش گاه ‏«اداره»‏ یاد می دهند.‏ گفتم:‏ ‏«ببخشید.‏ فقط پرسیدم ‏"وضع کار و بار<br />

چطوره؟"‏ حالا فرض کن گفتم ‏"هوا چطوره؟"»‏<br />

با ترش رویی گفت:‏ ‏«خوبه.‏ من می نویسم،‏ اونا چاپ می کنن،‏ یه نونی در میاد.»‏<br />

۴۲


یک گیلاس برای خودم ریختم،‏ به سمت او خم شدم و گفتم:‏ ‏«راستشو بخوای،‏ به نظر من که خوب می نویسی.‏ چند تا از<br />

کارات رو ورق زدم.‏ دستت توی نوشنت از دید زنونه خیلی روونه.»‏<br />

این یک ذره را مجبور بودم خطر کنم.‏ هیچ وقت نگفته بود اسم نویسندگی اش چیست.‏ ولی این قدر جوشی بود که فقط<br />

حرف آخر را چسبید و با خرناسی گفت:‏ ‏«دید زنونه!‏ آره،‏ من می دونم دید زنونه چطوره.‏ باید بدونم.»‏<br />

با تردید گفتم:‏ ‏«خُب؟ خواهر داری؟»‏<br />

‏«نه.‏ اگه بهت بگم باورت منی شه.»‏<br />

به ملایمت گفتم:‏ ‏«ای بابا.‏ میخونه دارا و روان شناسا همشون یاد می گیرن که هیچی از حقیقت عجیب تر نیست.‏ پسر جون،‏<br />

اگه قصه هایی که من شنیدم رو می شنیدی...‏ خُب،‏ اون وقت حسابی ثرومتند می شدی.‏ باور نکردنی ان.»‏<br />

‏«تو اصلاً‏ منی دونی ‏"باور نکردنی"‏ یعنی چی!»‏<br />

‏«خب که چی؟ گفتم که،‏ من از هیچی تعجب منی کنم.‏ هر قصه ای بگی من بدترش رو شنیدم.»‏<br />

دوباره خرناسی کشید و گفت:‏ ‏«سر بقیه ی بطری شرط می بندی؟»‏<br />

گفتم:‏ ‏«سر یه بطری پر شرط می بندم.»‏ و یک بطری روی بار گذاشتم.‏<br />

‏«خب...»‏ اشاره ای به آن یکی میخانه دار دادم که به مشتری ها برسد.‏ ما ته بار بودیم.‏ فضایی با یک چهارپایه که من با<br />

کپه کردن بطری ها و شیشه های تخم مرغ خوابانده شده در عرق و آت و آشغال های دیگر روی بار،‏ آن را به صورت جایی<br />

خصوصی در آورده بودم.‏ چند نفری در انتهای دیگر بار مشغول متاشای مسابقات بوکس از تلویزیون بودند و یک نفر هم<br />

داشت با جعبه ی موسیقی ور می رفت.‏ درست به قدر زن و شوهری در بستر با هم تنها بودیم.‏<br />

شروع کرد و گفت:‏ ‏«خیلی خب.‏ محض شروع،‏ من حرومزاده ام.»‏<br />

گفتم:‏ ‏«این جا تفاوتی ایجاد منی کنه.»‏<br />

جوشی شد و گفت:‏ ‏«جدی می گم.‏ پدر و مادرم زن و شوهر نبودند.»‏<br />

مصرانه گفتم:‏ ‏«بازم فرقی منی کنه.‏ مال منم نبودن.»‏<br />

‏«وقتی...»‏ حرفش را برید.‏ اولین نگاه گرمی را که از او دیده بودم به من انداخت و گفت:‏ ‏«جدی می گی؟»‏<br />

گفتم:‏ ‏«جدی جدی.‏ صددرصد حرومزاده ام.»‏ و اضافه کردم:‏ ‏«هیچ کس توی فک و فامیل من ازدواج نکرده.‏ همه حرومزاده ان.»‏<br />

‏«اینم...»‏ حلقه ی روی انگشتم را نشانش دادم و گفتم:‏ «... قلابیه.‏ اینو انگشت می کنم که زنا پیچ نشن.‏ مگس پرونه.‏ یک<br />

حلقه ی عتیقه اس که سال ۱۹۸۵ از یه همکار خریدمش.‏ اینو از کرت آورده بود.‏ مال زمان قبل مسیحیته.‏ اوروبوروس جهان...‏<br />

مار جهان که دمشو تا ابد توی دهن گرفته.‏ توی یونان باستان مظهر ‏"باطل منای کبیر"‏ بوده.»‏<br />

به زحمت نگاهی به حلقه انداخت و گفت:‏ ‏«اگه واقعاً‏ حرومزاده باشی،‏ می دونی چه حسی داره.‏ وقتی یه دختر کوچیک<br />

بودم...»‏<br />

گفتم:‏ ‏«هوپ!‏ درست شنیدم؟»‏<br />

‏«قصه رو من دارم می گم یا تو؟ وقتی یه دختر کوچیک بودم...‏ ببین،‏ هیچ وقت اسم کریستین یورگنسن یا روبرتا کوول رو<br />

شنیدی؟»‏<br />

‏«ام،‏ اینا موردای عمل تغییر جنسیت بودن؟ داری می گی...»‏<br />

‏«حرفمو نبر.‏ زور هم نزن که حرف بکشی.‏<br />

من حرف منی زنم.‏ من سرراهی بودم.‏ منو سال ۱۹۴۵ وقتی یه ماهه بودم توی یه یتیم خونه توی کلیولند گذاشته بودن.‏<br />

وقتی یه دختر کوچیک بودم،‏ همیشه به بچه هایی که پدر و مادر داشنت حسودیم می شد.‏ بعدش،‏ وقتی فهمیدم سکس<br />

چیه...‏ باور کن پاپ،‏ توی یتیم خونه آدم زود همه چی رو یاد می گیره.»‏<br />

۴۴


‏«می دونم.»‏<br />

‏«یک قسم حسابی خوردم که اگر یک روزی بچه ای داشتم،‏ هم پدر داشته باشه و هم مادر.‏ این قسم منو نگه داشت.‏<br />

بایست یاد می گرفتم برای نگه داشنت این قسم بجنگم.‏ بعد که بزرگ تر شدم فهمیدم درست به همون دلیلی که کسی منو<br />

به فرزندی قبول نکرده بود،‏ شانس خیلی کمی برای ازدواج دارم.»‏ اخمی کرد و ادامه داد:‏ ‏«صورتم دراز بود و دندونام بیرون<br />

زده،‏ سینه ام صاف بود و موهام هم لَخت.»‏<br />

‏«قیافه ات خیلی از من بدتر نیست که.»‏<br />

‏«کی اهمیت می ده متصدی بار چه شکلیه؟ یا یه نویسنده؟ ولی اون آدمایی که می اومدن بچه ها رو به فرزندی قبول کنن<br />

همه دنبال بچه خنگ های موطلایی چش آبی بودن.‏ بعدش که بزرگ شدم دیدم پسرا هم دنبال سینه ی قلمبه،‏ صورت ناز<br />

و رفتار ‏"اوه تو چه مرد معرکه ای هستی"‏ می افنت.»‏ شانه ای بالا انداخت و ادامه داد:‏ ‏«من منی تونستم توی هیچ کدوم از اینا<br />

رقابت کنم.‏ اصلاً‏ خارج دور بودم.‏ واسه همین تصمیم گرفتم برم عضو ز.ن.ک.ه.ه.ا بشم.»‏<br />

‏«ها؟»‏<br />

‏«"زنان نیروی کمک یار همراه هوانوردان آسامن".‏ الان بهشون می گن ‏"فرماندهی شورای تاکتیکی همراهان هوانوردان آزاد<br />

فضا".»‏<br />

من هر دو عبارت را شنیده بودم.‏ یک بار در کار آن ها دست کاری زمانی کرده بودم.‏ آن ها را به اسم دیگری هم می شناختند.‏<br />

این گروه سپاه خدمات نظامی تراز اولی بودند که آن ها را ‏«جمعیت نسوان دوست دار هوانوردان،‏ همراهان ابدی»‏ هم<br />

خطاب می کردند.‏ تغییرات زبان در طول زمان بدترین مشکل جهش ِ زمانی است.‏ می دانستید عبارت ‏«ایستگاه خدمات»‏<br />

پیش تر معنی دیگری داشته؟ یک بار در یک مأموریت زمان چرچیل،‏ زنی به من گفت در ایستگاه خدمات هامن نزدیکی سر<br />

وقتش بروم.‏ خب البته که اسمش نشان منی دهد چیست.‏ آن زمان ها داخل ‏«ایستگاه خدمات»‏ تخت نداشتند.‏<br />

پسرک ادامه داد:‏ ‏«این حرف مال اون وقتاییه که برای اولین بار اعتراف کردن منی شه مردها رو ماه ها و سال ها به فضا فرستاد<br />

و کاری برای رفع تنش و فشار اونا نکرد.‏ یادت هست خرمقدسا اون موقعا چه سر و صدایی راه انداخنت؟ این قضیه شانس<br />

منو بهتر کرد.‏ چون داوطلبا خیلی کم بودن.‏ دخترایی رو می خواسنت که محترم باشن و ترجیحاً‏ دست نخورده ‏(می خواسنت از<br />

صفر اونا رو آموزش بدن)،‏ هوش بالاتر از حد متوسط می خواسنت و دخترا باید از لحاظ احساسی هم ثبات می داشنت.‏ ولی<br />

بیشتر داوطلبا یا فاحشه های پیر بودن یا از اون آدمای عصبی که ده روز از زمین دور می بودن قاطی می کردن.‏ برای همین<br />

این جا دیگه احتیاجی به قیافه نداشتم.‏ اگه قبومل می کردن دندونای خرگوشی ام رو درست می کردن،‏ یه موج می نداخنت<br />

توی موهام،‏ بهم یاد می دادن چطور راه برم،‏ چطور برقصم،‏ چطور یک جوری به حرفای مردا گوش بدم که حال کنن و کلی<br />

چیزای دیگه و همین طور آموزش وظایف اساسی.‏ اگه لازم بود جراحی پلاستیک هم می کردن.‏ به قول خودشون چرا واسه<br />

پسرای شجاعمون کم بذاریم؟»‏<br />

‏«البته یک کارایی می کردن که در طول ‏"خدمت"‏ کسی حامله نشه.‏ در ضمن خیال آدم راحت بود وقتی دوره متوم شد حتامً‏<br />

ازدواج می کنه.‏ این روزها هم ف.ر.ش.ت.ه.ه.ا با فضانوردا ازدواج می کنن.‏ راهشو بلدن.»‏<br />

‏«وقتی هیجده سامل شد،‏ منو گذاشنت به عنوان ‏"کمک مادر"‏ کار کنم.‏ خونواده ای که من پیششون بودم فقط دنبال یه<br />

خدمت کار ارزون قیمت بودن.‏ البته برام مهم نبود،‏ چون تا بیست و یک سالگی منی تونستم اعزام بشم.‏ کارای خونه رو<br />

می کردم و می رفتم مدرسه ی شبانه.‏ وامنود می کردم می رم کلاس تایپ و تندنویسی که از دبیرستان کار می کردم.‏ ولی به جاش<br />

می رفتم کلاس ‏"طنازی"‏ تا شانس اعزامم بیشتر بشه.»‏<br />

اخمی کرد و بعد ادامه داد:‏ ‏«بعد یه روز یه بچه شهری به تورم خورد که یک دسته اسکناس صد دلاری داشت.‏ راستش یک<br />

کپه صد دلاری داشت.‏ یه شب یه دسته به من داد و گفت برای خودم حال کنم.»‏<br />

۴۵


‏«ولی خب من این کار رو نکردم.‏ ازش خوشم اومده بود.‏ اون اولین مردی بود که هم باهام مهربون بود و هم منی خواست<br />

سرم بازی دربیاره.‏ مدرسه ی شبانه رو تعطیل کردم تا بیشتر بتونم باهاش باشم.‏ اون وقتا بهترین دوران زندگی ام بود.»‏<br />

‏«بعد یه شب توی پارک بازی شروع شد.»‏<br />

مکث کرد.‏ گفتم:‏ ‏«خب بعد؟»‏<br />

‏«بعد هیچی دیگه!‏ من دیگه ندیدمش.‏ منو رسوند خونه و گفت دوستم داره و بوسم کرد و رفت و دیگه هم برنگشت.»‏<br />

دوباره ترش رو شده بود.‏ ادامه داد:‏ ‏«اگر می تونستم پیداش کنم می کشتمش!»‏<br />

آمدم هم دردی کنم.‏ گفتم:‏ ‏«خب،‏ می دونم چه حالی داری.‏ ولی کشنت طرف به خاطر یک چیزی که طبیعی بود پیش بیاد...‏<br />

هوممم...‏ تو تقلا کردی اون موقع؟»‏<br />

‏«ها؟ چه ربطی به موضوع داره؟»‏<br />

‏«یک ربط هایی داره.‏ شاید مثلاً‏ حقش باشه دستاشو بشکنن.‏ اونم چون تو رو قال گذاشته.‏ ولی...»‏<br />

‏«حقش خیلی از بیشتر از این ها هم هست!‏ صبر کن تا بهت بگم.‏ هر طوری بود نذاشتم کسی بهم شک کنه.‏ به نظرم<br />

درست ترین کار همین بود.‏ من که واقعاً‏ عاشقش نبودم و احتاملاً‏ هیچ وقت عاشق هیچ کی دیگه هم منی شدم.‏ اشتیاقم<br />

برای عضویت در ز.ن.ک.ه.ا خیلی بیشتر از همیشه شده بود.‏ ردم منی کردند،‏ چون روی باکره بودن اصرار نداشنت.‏ یواش یواش<br />

حال و روزم بهتر شد.‏ در واقع تا وقتی دامنم برام تنگ نشد نفهمیدم چی شده.»‏<br />

‏«حامله شدی؟»‏<br />

‏«بدجوری ترتیبم رو داده بود!‏ اون ناخن خشکایی که باهاشون زندگی می کردم تا وقتی می تونستم کار کنم ماجرا رو ندیده<br />

گرفنت.‏ بعد منو انداخنت بیرون.‏ یتیم خونه دیگه منو قبول منی کرد.‏ افتادم روی دست بیامرستان خیریه و وسط یک مشت<br />

شکم گنده مثل خودم و لگن های تخت ها رو خالی می کردم تا وقتی نوبت خودم شد.»‏<br />

‏«یه شب دیدم توی اتاق عملم و یه پرستار بهم گفت:‏ ‏"آروم باش.‏ نفس عمیق بکش."‏ من توی تخت به هوش اومدم.‏ بدنم از<br />

سینه به پایین بی حس بود.‏ جراحی که منو عمل کرده بود اومد توی اتاق و خیلی خوشحال گفت:‏ ‏"خب چه حالی داری؟"»‏<br />

‏«مثل مومیایی شدم.»‏<br />

‏«طبیعتاً‏ همین طوره.‏ مثل مومیایی باندپیچی شدی و حسابی هم مخدر بهت تزریق کردیم تا بدنت بی حس باشه.‏ خوب<br />

می شی...‏ سزارین که قرار نیست مثل جراحی دندون باشه.»‏<br />

‏«گفتم ‏"سزارین؟ دکتر بچه مرده؟"»‏<br />

‏«نه!‏ بچه ت حالش خوبه.»‏<br />

‏«آه.‏ پسره یا دختر؟»‏<br />

‏«یه دختر کوچولوی سامل.‏ وزنش دو کیلو و پونصد و هشتاد گرمه.»‏<br />

‏«آروم شدم.‏ این که آدم بچه درست کرده باشه خودش خیلیه.‏ به خودم گفتم می رم یه جای جدید و یک عنوان ‏"خانم"‏ به<br />

اول اسمم می چسبونم و به بچه می گم باباش مرده.‏ منی خواستم بچه رو بدم یتیم خونه!»‏<br />

‏«توی همین فکرا بودم که جراح دوباره شروع کرد به حرف زدن.‏ گفت:‏ ‏"ببینم،‏ اوم،‏ ..." اسمم رو نگفت و ادامه داد:‏ ‏"هیچ<br />

وقت فکر کرده بودی که وضع غدد داخلیت چقدر عجیبه؟"»‏<br />

‏«گفتم:‏ ‏"ها؟ معلومه که نه.‏ برو سر اصل مطلب.‏ موضوع چیه؟"»‏<br />

‏«تو جواب دادن یک کمی تردید کرد و بعد گفت:‏ ‏"بیا این آرام بخش رو بهت می زنم.‏ بعد یه خواب آور که از حالت عصبی<br />

در بیای.‏ چون قراره حالت عصبی پیدا کنی."»‏<br />

‏«گفتم:‏ ‏"برا چی؟"»‏<br />

۴۷


‏«گفت:‏ ‏"ماجرای اون دکتر اسکاتلندی رو شنیدی که تا سی و پنج سالگی زن بود؟ بعدش جراحی کرد و هم از نظر قانونی و<br />

هم از نظر پزشکی مرد حساب می شد؟ ازدواج هم کرد!‏ همه چی هم مرتب بود."»‏<br />

‏«خب من چی کار کنم؟ به من چه؟»‏<br />

‏«دارم بت می گم دیگه.‏ تو مَردی.»‏<br />

‏«سعی کردم سر جام بشینم و گفتم:‏ ‏"چی؟"»‏<br />

‏«"آروم باش.‏ وقتی شکمتو باز کردم دیدم اون تو افتضاحه.‏ تا بچه رو در بیارم فرستادم دنبال رییس بخش جراحی.‏ بعد همون<br />

طور که تو روی میز جراحی بودی با هم جلسه گذاشتیم.‏ بعدش ساعت ها کار کردیم ببینیم چی رو می تونیم حفظ کنیم.‏ تو<br />

دو دست اعضای داخلی مختلف داشتی که البته هر دو تاشون نارس بودن.‏ دستگاه زنونه این قدر رشد کرده بود که بتونی<br />

بچه داشته باشی ولی دیگه هیچ وقت منی تونستی ازشون استفاده کنی.‏ برای همین ما اونا رو کشیدیم بیرون و بقیه ی چیزا<br />

رو یک طوری مرتب کردیم که اعضای داخلی مردونه بتونن به رشد خودشون ادامه بدن."‏ دستش رو گذاشت روی دستم و<br />

ادامه داد:‏ ‏"نگران نباش.‏ تو جوونی.‏ استخونات خودشون رو تطبیق می دن.‏ ما مراقب تعادل غدد داخلیت هستیم و آخرش یک<br />

مرد جوون حسابی از تو می سازیم."»‏<br />

‏«زدم زیر گریه و گفتم:‏ ‏"بچه ام چی می شه؟"»‏<br />

‏«خب تو که منی تونی بهش شیر بدی.‏ شیرت برای یه بچه گربه هم کفاف منی ده.‏ اگه من جات بودم بی خیالش می شدم.‏<br />

می ذاشتمش برای فرزندخواندگی.»‏<br />

‏«نه!»‏<br />

‏«دکتر شونه ای بالا انداخت و گفت:‏ ‏"انتخاب با خودته.‏ تو مادرشی دیگه...‏ البته والدش حساب می شی.‏ ولی الان نگران نباش.‏<br />

اول باید حال تو رو خوب کنیم.»‏<br />

‏«روز بعد گذاشنت من بچه رو ببینم و منم هر روز می دیدمش و سعی می کردم بهش عادت کنم.‏ هیچ وقت تا حالا بچه ی<br />

نوزاد ندیده بودم و اصلاً‏ فکرشم منی کردم بچه این قدر زشت باشه.‏ دخترم شبیه یه میمون نارنجی بود.‏ احساسات مادرانه ام<br />

تبدیل شدن به یک تصمیم محکم که در مورد بچه کار درست رو انجام بدم.‏ ولی چهار هفته بعد همه چی به هم ریخت.»‏<br />

‏«ها؟»‏<br />

‏«بچه رو قاپ زدن.»‏<br />

‏«قاپ زدن؟»‏<br />

مادر مجرد نزدیک بود از شدت هیجان بطری نیمه ای را که رویش شرط بسته بودیم برگرداند.‏ تندتند نفس می کشید.‏ بریده<br />

بریده گفت:‏ ‏«دزدیدنش...‏ از شیرخوارگاه بیامرستان دزدیدنش!‏ مونده بودم که دیگه آدم باید با چه امیدی زنده باشه؟»‏<br />

ابراز موافقت کردم و گفتم:‏ ‏«بد وضعی بوده.‏ بذار یکی دیگه برات بریزم.‏ سرنخی چیزی پیدا نشد؟»‏<br />

‏«پلیس نتونست چیزی پیدا کنه.‏ یکی اومده بود بچه رو ببینه.‏ گفته بود عموشه.‏ وقتی پرستار روش رو برگردونده بود با بچه<br />

زده بود بیرون.»‏<br />

‏«چه ریختی بوده؟»‏<br />

ابروهایش را در هم گره کرد و گفت:‏ ‏«فقط می گفت یه مرد بوده.‏ با یه صورت شکیل.‏ مثل من و تو.‏ فکر کنم پدر بچه<br />

بوده.‏ پرستار قسم می خورد مرده سن بالا بوده.‏ ولی احتاملاً‏ گریم کرده بوده.‏ غیر از اون کی میاد بچه ی منو بدزده؟ زنای<br />

اجاق کور از این کارا می کنن.‏ ولی تا حالا شنیدی مردا از این کارا بکنن؟»‏<br />

‏«خب.‏ بعدش سر تو چی اومد؟»‏<br />

‏«من یازده ماه دیگه توی اون خراب شده ی دل مرده موندم و سه تا عمل دیگه داشتم.‏<br />

۴۸


سر ماه چهارم ریشم در اومد.‏ قبل از این که از اونجا مرخص بشم مرتب اصلاح می کردم و دیگه اصلاً‏ شک نداشتم که<br />

مردم.»‏ لب خند ریش خندواری زد و گفت:‏ ‏«دیگه اون موقع زل می زدم به چاک سینه ی پرستارا.»‏<br />

گفتم:‏ ‏«خب به نظر من که آخرش کارت ردیف شد.‏ ایناها.‏ الان این جایی دیگه.‏ یه مرد معمولی که پول خوبی هم در<br />

میاره.‏ مشکل خاصی هم نداری.‏ زندگی زنا این قدرا آسون منی شه.»‏<br />

چشم غره ای به من رفت و گفت:‏ ‏«آره تو از همه چی خبر داری!»‏<br />

‏«خب؟»‏<br />

‏«هیچ وقت عبارت ‏"زن تباه شده"‏ رو شنیدی؟»‏<br />

‏«اومم،‏ سال ها پیش بود.‏ دیگه این روزا این قدرا معنی نداره.»‏<br />

‏«من این قدر تباه شده بودم که حد نداره.‏ اون مرتیکه ی یه لاقبا بدبختم کرده بود.‏ دیگه زن هم نبودم و بلد نبودم چطور<br />

مرد باشم.»‏<br />

‏«به نظرم طول می کشه تا آدم عادت کنه.»‏<br />

‏«فکرشم منی تونی بکنی چقدر سخته.‏ منظورم این نیست که یاد بگیرم چطور لباس بپوشم.‏ یا این که نرم توی دست شویی<br />

اشتباهی.‏ این چیزا رو توی بیامرستان یاد گرفتم.‏ ولی آخه چطوری می تونستم سر کنم؟ چه کاری بلد بودم؟ باورت منی شه،‏<br />

رانندگی هم منی تونستم بکنم.‏ هیچ کاری بلد نبودم.‏ کار بدنی هم منی تونستم بکنم.‏ بدنم طاقت نداشت.‏ هنوز از عمل<br />

داغون بود».‏ ‏«از اون مرتیکه به خاطر این که دیگه به درد ز.ن.ک.ه.ه.ا هم منی خوردم متنفر بودم.‏ ولی منی دونستم چقدر<br />

خراب شدم.‏ رفتم برای ‏"سپاه نیروهای فضایی"‏ داوطلب شدم.‏ یک نگاه به شکمم انداخنت و از خدمت نظام مرخصم کردن.‏<br />

افسر پزشکی یک کم برای من وقت گذاشت.‏ البته برای منظورهای تحقیقاتی.‏ چون قبلاً‏ درباره ی پرونده ی من شنیده بود.»‏<br />

‏«سر همین شد که اسمم رو عوض کردم و اومدم نیویورک.‏ اول کارم سیب زمینی سرخ کردن بود.‏ بعد یه ماشین تحریر کرایه<br />

کردم و خودم رو به عنوان عریضه نویس جا زدم.‏ مسخره بود!‏ توی چهارماهی که توی این کار بودم چهار تا نامه و یک<br />

دست نویس داستان تایپ کردم.‏ دست نویس مال مجله ی ‏"قصه های زندگی واقعی"‏ بود و اصلاً‏ از بیخ هدر کاغذ.‏ ولی اون<br />

حیف نونی که اونو نوشته بود تونست اونو بفروشه.‏ همین قضیه باعث شد یک فکری توی مغزم جرقه بزنه.‏ یه کپه از این<br />

مجله های بر سر دو راهی و خانواده خریدم و رفتم توی کارشون.»‏ لحنش طعنه آمیز شد:‏ ‏«حالا دیگه می دونی من چطوری<br />

از زبون مادر مجرد از دید زنونه مطلب می نویسم.‏ یعنی با الهام از تنها نسخه ای که تا حالا ننوشتم.‏ نسخه ی واقعی.‏ خب،‏<br />

بطری رو بردم یا نه؟»‏<br />

بطری را به سمت او هل دادم.‏ خودم چندان سرحال نبودم،‏ اما باید کارم را انجام می دادم.‏ گفتم:‏ ‏«پسرم،‏ هنوزم دوست داری<br />

دستت به اون فلان فلان شده برسه؟»‏<br />

چشامنش برقی زد...‏ برقی وحشیانه.‏<br />

گفتم:‏ ‏«صبر کن ببینم.‏ تو که منی خوای بکشیش؟»‏<br />

با بدذاتی پوزخندی زد و گفت:‏ ‏«صبر کن ببین.»‏<br />

‏«آروم باش.‏ من از سر تا ته قضیه خبر دارم.‏ بهت کمک می کنم.‏ می دونم کجاست.»‏<br />

روی بار خم شد و پرسید:‏ ‏«کجاست؟»‏<br />

به آرامی گفتم:‏ ‏«لباسمو ول کن پسر جون،‏ وگرنه یه دفه چشات رو باز می کنی می بینی تو کوچه ی پشتی افتادی.‏ پلیس<br />

هم بیاد بهشون می گیم غش کردی.»‏ و چامق را نشانش دادم.‏<br />

لباسم را رها کرد و گفت:‏ ‏«ببخشید.‏ ولی اون کجاست؟»‏ نگاهش را به صورتم دوخت و باز گفت:‏ ‏«و تو چطور این قدر از<br />

ماجرا خبر داری؟»‏<br />

۴۹


‏«باشه سر فرصت همه چی رو بهت می گم.‏ کلی گزارش هست.‏ گزارشای بیامرستان.‏ مدارک یتیم خونه،‏ مدارک پزشکی.‏ سرپرست<br />

یتیم خونه خانم فتریج بود دیگه.‏ درسته؟ بعدش خانم گرونشتین بود.‏ نه؟ وقتی دختر بودی اسمت ‏"جین"‏ بود.‏ نه؟ تو هم<br />

هیچ کدوم از اینا رو به من نگفتی.‏ درسته؟»‏<br />

ماتش برده و کمی هم ترسیده بود.‏ گفت:‏ ‏«یعنی چی؟ می خوای برا من دردسر درس کنی؟»‏<br />

‏«معلومه که نه.‏ من خیر و صلاحت رو می خوام.‏ من می تونم این آدمو بندازم تو دامنت.‏ هر کاری بخوای می تونی باهاش<br />

بکنی و منم ضامنت می کنم بعدش دردسر نداشته باشی.‏ ولی فکر نکنم بخوای اونو بکشی.‏ این کار آدمای روانیه و تو هم<br />

روانی نیستی.‏ البته نه کاملاً.»‏<br />

‏«این شر و ورا رو ول کن.‏ طرف کجاست؟»‏<br />

یک شات برایش ریختم و او هم آن را بالا انداخت.‏ مست کرده بود.‏ اما خشمش بر مستی غلبه می کرد.‏<br />

‏«نه دیگه نشد.‏ من این کار رو برات می کنم.‏ تو هم عوضش یک کاری باید برای من بکنی.»‏<br />

‏«ها...‏ چی؟»‏<br />

‏«تو از کارت خوشت منی آد.‏ نظرت راجع به یک کار پردرآمد،‏ دایمی،‏ با مخارج کامل چیه؟ تو این کار آقای خودت هستی و<br />

کلی هم ماجرا و چیزای مختلف توش داره.»‏<br />

‏«بکش بیرون از ما پیری.‏ این کارا توی این دنیا پیدا منی شه.»‏<br />

‏«باشه.‏ این طوری در نظر بگیر:‏ من طرف رو بهت تحویل می دم.‏ تو حسابت رو صاف می کنی.‏ بعد این کار منو امتحان<br />

می کنی.‏ اگر یکی از این وعده ها دروغ بود من دیگه کاری به کارت ندارم.»‏<br />

دیگر داشت تلوتلو می خورد.‏ گیلاس آخر کارش را ساخته بود.‏ با صدایی کلفت گفت:‏ ‏«کی...‏ اینو تاویلش...‏ می دی؟»‏<br />

بعد دستش رو جلو آورد و گفت:‏ ‏«بزن قدش.»‏<br />

‏«اگه هستی همین الان بریم.»‏<br />

سری برای همکارم تکان دادم تا حواسش به هر دو طرف بار باشد.‏ ساعت را یادداشت کردم.‏ بیست و سه بود.‏ درست لحظه ای<br />

که خم شدم تا از زیر بار بیرون بیایم،‏ دستگاه موسیقی شروع کرد پخش کردن ‏"من بابابزرگ خودمم!".‏ قبلاً‏ به تعمیرکار دستور<br />

داده بودم در دستگاه فقط نوارهای آمریکانا و موسیقی کلاسیک بگذارد.‏ چون حامل از موسیقی دهه ی هفتاد به هم می خورد.‏<br />

ولی گویا این نوار جا مانده بود.‏ داد زدم:‏ ‏«اونو خاموشش کن!‏ پول مشتری رو هم بهش پس بده...‏ من می رم انباری.‏ یک<br />

دیقه دیگه برمی گردم.»‏ و بعد با مادر مجردم به سمت انباری به راه افتادم.‏<br />

انباری ته یک راه رو پشت دست شویی ها بود.‏<br />

دری فولادی داشت که کلیدش دست من و مدیر روزهای بار بود.‏ درون انباری یک اتاق داخلی بود که فقط من کلید آن را<br />

داشتم.‏ ما به آن جا رفتیم.‏<br />

پسرک با چشم های نیم بسته اش به اطراف نگاهی کرد و دیوارهای بدون پنجره را از نظر گذراند و گفت:‏ ‏«کوش؟»‏<br />

‏«یک کم صبر کن.»‏<br />

در اتاق فقط یک چمدان بود.‏ این چمدان در واقع کیت میدانی تبدیل مختصات بود.‏ محصول ۱۹۹۹ مدلII . Mod چیز نازی<br />

بود.‏ بخش متحرک نداشت و با شارژ همه اش بیست و سه کیلوگرم وزن داشت.‏ شکلش هم طوری بود که می شد آن را جای<br />

یک چمدان جا زد.‏ در آن را باز کردم.‏ قبلاً‏ دستگاه را با دقت تنظیم کرده بودم.‏ برای همین الان کافی بود تور فلزی را بیرون<br />

بکشم.‏ تور فلزی محدوده ی اثر میدان تبدیل را مشخص می کرد.‏<br />

پرسید:‏ ‏«این دیگه چیه؟»‏<br />

گفتم:‏ ‏«ماشین زمان»‏ و تور را روی هردومان انداختم.‏<br />

۵۰


نعره کشید:‏ ‏«هی!»‏ و پا پس گذاشت.‏<br />

در این کار یک فوت کوزه گری نهفته است.‏ تور را باید طوری بیاندازی که سوژه به صورت غریزی یک گام به عقب بردارد<br />

و درست درون تور قرار بگیرد.‏ بعد تور را می بندیم و هر دو نفر کاملاً‏ داخل قرار می گیرند.‏ اگر این کار را نکنیم ممکن<br />

است تخت کفشی یا نصف پایی جا مباند،‏ یا یک تکه از زمین هم کنده شده و تبدیل شود.‏ برای این کار همین قدر مهارت<br />

کافی است.‏ بعضی مأمورها سوژه را به زور داخل تور می برند.‏ ولی من راستش را می گویم و از آن یک لحظه ی شگفتی و<br />

جاخوردگی استفاده می کنم و کلید دستگاه را می زنم.‏ که همین کار را هم کردم.‏<br />

۳-VI-۱۰۳۰<br />

آوریل ۱۹۶۳، کلیولند،‏ اوهایو،‏ ساختامن اپکس.‏<br />

دوباره گفت:‏ ‏«هی!»‏ بعد گفت:‏ ‏«این تور کوفتی رو بردار!»‏<br />

عذرخواهی کردم،‏ تور را برداشتم و آن را داخل دستگاه گذاشتم.‏ گفتم:‏ ‏«خودت گفتی می خوای پیداش کنی.»‏<br />

‏«ولی تو گفتی این دستگاه ماشین زمانه!»‏<br />

به بیرون پنجره اشاره کردم و گفتم:‏ ‏«به نظر تو الان شبیه ماه نوامبره؟ یا شبیه نیویورکه؟»‏<br />

در زمانی که او مات محیط و هوای بهاری مانده بود من دوباره در چمدان را باز کردم،‏ یک پاکت صد دلاری در آوردم و<br />

بررسی کردم شامره ها و امضاهای روی اسکناس ها با ۱۹۶۳ تطبیق داشته باشند.‏ برای ‏«دفتر زمان»‏ مهم نیست مأموران چقدر<br />

خرج می کنند،‏ چون مبلغی منی شود.‏ ولی از ناهم زمانی بی خود خوششان منی آید.‏ اگر کسی زیاد از این اشتباهات بکند،‏<br />

دادگاه نظامی او را به یک سال بد در زمان تبعید می کند.‏ مثلاً‏ ۱۹۷۴ که زمان جیره بندی سفت و سخت و کار اجباری بود.‏<br />

من هیچ وقت از این اشتباهات منی کنم.‏ پول ها درست بودند.‏<br />

مادر مجرد دور خودش چرخید و گفت:‏ ‏«چی شد؟»‏<br />

پاکت را در دستش تپاندم و گفتم:‏ ‏«اون این جاست.‏ برو بیرون و بگیرش.‏ اینم یک مقدار پول برای مخارجت.‏ حسابت رو<br />

صاف کن.‏ بعد من میام دنبالت.»‏<br />

اسکناس های صد دلاری اثر هیپنوتیزم واری روی افرادی دارد که به آن ها عادت نداشته باشند.‏ داشت پول ها را می شمرد که<br />

من او را به درون راه رو هدایت کردم.‏ در را رویش قفل کردم.‏ جهش بعدی آسان بود.‏ تغییری کوچک در زمان.‏<br />

۱۰-VI-۱۱۰۰<br />

مارس ۱۹۶۴، ساختامن آپکس در کلیولند.‏ اخطاریه ای روی در چسبانده بودند که می گفت مدت اجاره ام هفته ی دیگر متام<br />

می شود.‏ به جز این اخطاریه هیچ چیز اتاق دست نخورده بود.‏ انگار همین یک لحظه پیش از آن جا رفته بودم.‏ از پنجره<br />

درختان لخت و برف پوش دیده می شدند.‏ سریع دست جنباندم.‏ فقط معطل لباس و پول متناسب با زمان شدم.‏ لباس،‏ پول،‏<br />

کت رویی و کلاه را وقتی آن جا گذاشته بودم که می خواستم اتاق را اجاره کنم.‏ یک تاکسی گرفتم و به بیامرستان رفتم.‏ بیست<br />

دقیقه ای طول کشید تا به حد کافی حوصله ی پرستار شیرخوارگاه را سر بردم.‏ این قدر بی حوصله شده بود که توانستم<br />

بچه را بدون این که متوجه شود در ببرم.‏ با بچه به ساختامن آپکس برگشتم.‏ تنظیم دستگاه کمی بیشتر طول کشید.‏ چون<br />

ساختامن در سال ۱۹۴۵ هنوز ساخته نشده بود.‏ ولی من قبلاً‏ محاسبات لازم را انجام داده بودم.‏<br />

۲۰-VI-۰۱۰۰<br />

سپتامبر ۱۹۴۵، متل اسکای ویو در کلیولند.‏ کیت میدانی،‏ بچه و من در متلی بیرون شهر ظاهر شدیم.‏ قبلاً‏ این اتاق را به نام<br />

‏«گرگوری جانسن»‏ اجاره کرده بودم.‏ برای همین وقتی در اتاق ظاهر شدیم پرده ها کشیده بود.‏ پنجره ها بسته و در هم<br />

کلون شده بود.‏ کف را هم قبلاً‏ خالی کرده بودم تا اگر ماشین انحراف داشت ضربه نخورم.‏ اگر یک صندلی جایی باشد<br />

که می خواهید ظاهر شوید،‏ حسابی سیاه و کبود خواهید شد.‏ البته نه از صندلی.‏ از کامنه کردن میدان.‏<br />

۵۱


کار اصلاً‏ دردسر نداشت.‏ جین در خواب ناز بود.‏ من او را بیرون بردم.‏ درون یک سبد خرید روی صندلی اتومبیلی که قبلاً‏ کرایه<br />

کرده بودم گذاشتم.‏ تا یتیم خانه رفتم و او را روی پله ها گذاشتم.‏ دو چهار راه پایین تر از یک ‏«ایستگاه خدمات»‏ ‏(از آن منونه ای<br />

که شبیه فروش محصولات نفتی است)‏ به یتیم خانه زنگ زدم و سریع برگشتم و دیدم بچه را از روی پله ها برداشتند.‏ هامن<br />

طور راندم تا نزدیک متل.‏ اتومبیل را هامن جا رها کردم و پیاده به متل رفتم و از آن جا به ۱۹۶۳ جهش کردم.‏<br />

۲۴-VI-۲۲۰۰<br />

آوریل ۱۹۶۳، ساختامن آپکس،‏ کلیولند.‏ خوب در بعد زمان حرکت کرده بودم.‏ دقت زمانی دستگاه به فاصله ی زمانی که طی<br />

می شود بستگی دارد.‏ به جز در مورد بازگشت به نقطه ی صفر.‏ اگر درست حساب کرده بودم،‏ بیرون در پارک،‏ در این شب<br />

خوب بهاری،‏ جین می فهمید که آن قدرها که فکر می کرده دختر خوبی نبوده است.‏ تا خانه ی ناخن خشک ها یک تاکسی<br />

گرفتم.‏ گذاشتم راننده سر پیچ مباند و خودم وارد سایه شدم.‏<br />

سریع آن ها را در انتهای خیابان دیدم.‏ بازو در بازوی هم قدم می زدند.‏ پسرک دخترک را تا بالای پله ها رساند و یک بوسه ی<br />

شب بخیر طولانی از او گرفت.‏ طولانی تر از آن چه فکر می کردم.‏ بعد دختر رفت تو و پسر به سمت پایین خیابان به راه افتاد<br />

و رویش را برگرداند.‏ من نزدیک رفتم و بازویم را در بازویش قفل کردم و آرام گفتم:‏ ‏«متوم شد پسرم.‏ اومدم ببرمت.»‏<br />

نفسش بند آمد.‏ به سختی گفت:‏ ‏«تویی!»‏<br />

‏«خودمم.‏ الان دیگه می دونی اون کی بود.‏ اگر فکرش رو بکنی می فهمی خودت کی هستی و اگه حسابی خوب فکر کنی<br />

می فهمی بچه کیه و من کی ام.»‏<br />

جوابی نداد.‏ بد جوری جا خورده بود.‏ وقتی بفهمی نتوانسته ای در مقابل وسوسه کردن خودت مقاومت کنی،‏ حسابی جا<br />

می خوری.‏ او را به ساختامن آپکس بردم و با هم دوباره جهش کردیم.‏<br />

۱۲-VIII-۲۳۰۰<br />

اوت ۱۹۸۵. پایگاه تازه واردان.‏ گروهبان کشیک را بیدا کردم،‏ کارتم را نشانش دادم و به او گفتم به همراه من یک جا برای<br />

خواب و یک قرص آرام بخش بدهد و صبح او را سر خدمت ببرد.‏ گروهبان ترش رو شده بود.‏ ولی مهم نیست چه زمانی باشد،‏<br />

درجه درجه است.‏ کاری را خواسته بودم انجام داد.‏ اما بدون شک در این فکر بود که بار بعدی که همدیگر را ببینیم،‏ او<br />

ممکن است سرهنگ باشد و من گروهبان.‏ که البته در گروه ما چیز بعیدی نیست.‏ پرسید:‏ ‏«اسمش چیه؟»‏<br />

اسمش را نوشتم و به گروهبان دادم.‏ ابرویش را بالا برد و گفت:‏ ‏«این طوریه؟ هوممم.»‏<br />

‏«تو کارت رو انجام بده گروهبان.»‏<br />

به سمت همراهم برگشتم و گفتم:‏ ‏«پسرم مشکلاتت متام شد.‏ داری توی بهترین شغل دنیا مشغول می شی و حتامً‏ خیلی خوب<br />

انجامش می دی.‏ من می دونم.»‏<br />

گروهبان گفت:‏ ‏«حتامً‏ درست انجامش می دی.‏ منو ببین.‏ متولد ۱۹۱۷ هستم.‏ ولی هنوز زنده ام.‏ هنوز جوونم و هنوز از زندگی<br />

لذت می برم.»‏<br />

به اتاق جهش برگشتم و همه چیز را به صفر پیش فرض برگرداندم.‏<br />

۷-V-۲۳۰۱<br />

نوامبر ۱۹۷۰. پاتوق پاپ،‏ نیویورک.‏ از انباری بیرون آمدم.‏ یک پنجم بطر ویسکی عسلی ‏«درامبویی»‏ دست گرفتم تا توجیه<br />

چند دقیقه غیبتم باشد.‏ دستیارم داشت با یک مشتری بحث می کرد.‏ که تقاضای ‏«من بابابزرگ خودمم!»‏ را داده بود.‏ گفتم:‏<br />

‏«اه!‏ بذار پخشش کنه.‏ بعد دستگاه رو از برق بکش.»‏ خیلی خسته بودم.‏<br />

کار سختی است.‏ اما بالاخره کسی باید این کار انجام دهد.‏ بعد از اشتباه سال ۱۹۷۲، کار گرفنت نیروی جدید خیلی سخت شده<br />

است.‏ مگر منبعی بهتر از این پیدا می شود که آدم هایی را که وضع خرابی دارند،‏ جمع کنی و به آن ها شغلی بدهی که هم<br />

۵۲


جالب است ‏(البته مخاطره هم دارد)‏ و هم پول خوبی دارد؟ شغلی که لازم است.‏ همه می دانند چرا جنگ فرسایشی ۱۹۶۳<br />

به آن صورت در ویتنام ختم شد.‏ یا چطور مببی که برای نیویورک در نظر گرفته بودند،‏ منفجر نشد و صدها چیز دیگری<br />

که هامن طور که قرار بود رخ ندادند.‏ همه ی این چیزها کار امثال من است.‏<br />

اما اشتباه ۱۹۷۲ کار ما نیست.‏ مبباران هانوی اشتباه ما نبود.‏ چیزی است که شده و دیگر منی توان آن را برگرداند.‏ باطل منایی<br />

در کار نیست که حل شود.‏ چیزها یا هستند و یا نیستند.‏ چه حالا و چه هر وقت دیگر.‏ ولی اشتباهی دیگر مثل آن رخ<br />

نخواهد داد.‏ چیزی که قرار است در ۱۹۹۲ رخ دهد ممکن در هر سالی ریشه داشته باشد.‏<br />

بار را پنج دقیقه زودتر بستم.‏ نامه ای خطاب به مدیر روزانه ی بار روی صندوق پول گذاشتم و گفتم پیشنهادش برای خرید<br />

سهم خودم از بار می پذیرم و با وکیلم متاس بگیرد،‏ چون خودم در تعطیلات طولانی مدت هستم.‏ اداره شاید پول را بگیرد.‏<br />

شاید هم نگیرد.‏ اما اداره دوست دارد کارها متیز انجام شوند.‏ به اتاق پشت انباری رفتم و به ۱۹۹۳ جهش کردم.‏<br />

۱۲-VII-۲۲۰۰<br />

ژانویه ۱۹۹۳، اداره ی تنظیامت زمانی،‏ دفتر مرکزی بخش تازه واردان.‏ پیش افسر کشیک حاضری زدم و به اقامت گاه خودم رفتم.‏<br />

خیال داشتم یک هفته بخوابم.‏ من بطری ای را که سرش شرط بسته بودیم،‏ قاپ زده بودم ‏(به هر حال شرط را خودم برده<br />

بودم)‏ و قبل از نوشنت گزارشم کمی بالا انداختم.‏ مزه ی گندی داشت و من مانده بودم چرا از اولد آندرویر خوشم می آمده<br />

است.‏ ولی کاچی به از هیچی.‏ دوست ندارم هشیار هشیار باشم.‏ اگر این طور شود زیادی فکر می کنم.‏ ولی ته بطری را<br />

هم در نیاوردم.‏ مردم برای خودشان وسوسه دارند.‏ ولی من مردم را دارم.‏<br />

گزارشم را به دستگاه املا کردم.‏ چهل نفر آماده به خدمت که اداره ی تحقیقات روانی همه را تایید کرده بود.‏ البته به<br />

اضافه ی یکی مال خودم که می دانستم تأیید خواهد شد.‏ من این جا هستم دیگر!‏ بعد یک درخواست انتقال به بخش<br />

عملیات نوشتم.‏ از نیرو گرفنت خسته شده بودم.‏ هر دو منت را درون شکاف مربوطه انداختم و به سمت تخت خواب رفتم.‏<br />

چشمم به تابلوی ‏«قوانین زمان»‏ افتاد که بالای تختم آویزان کرده بودم.‏<br />

• کار فردا را به دیروز مسپار.‏<br />

• اگر سرانجام موفق شدی،‏ دوباره میاغاز.‏<br />

• خراشی در زمان نه میلیارد را نجات می دهد.‏<br />

• باطل مناها شاید باطل منوده باشند.‏<br />

• چه دیر زود می شود.‏<br />

• آیا انسان هستند.‏<br />

• حتا زئوس هم سرخم می کند.‏<br />

این شعارها دیگر به اندازه ی وقتی که سرباز صفر بودم مرا تحت تأثیر قرار منی دادند.‏ سی سال فعالیت جهش در زمان<br />

هر کسی را فرسوده می کند.‏ لباس هایم را کندم.‏ نگاهی به شکمم انداختم.‏ سزارین جای زخم بزرگی بر جا می گذارد.‏ ولی<br />

الان این قدر پشاملو شده ام که اگر به دنبال جای زخم نگردم متوجهش منی شوم.‏<br />

سپس نگاهی به حلقه ی روی انگشتم انداختم.‏<br />

ماری که دم خود را می خورد تا ابد الآباد.‏ من می دانم از کجا آمده ام.‏ اما ‏[همه ی]‏ شام زامبی ها از کجا آمده اید؟<br />

حس می کنم سردرد به سراغم می آید.‏ اما پودر مسکن منی خورم.‏ یک بار این کار را کردم و شام زامبی ها همه غیب شدید.‏<br />

برای همین به درون تخت خواب خزیدم و علامتی دادم تا چراغ خاموش شد.‏<br />

شامها که واقعاً‏ وجود ندارید.‏ کسی به جز من وجود ندارد.‏ جین.‏ تنها در تاریکی.‏<br />

خیلی دمل برایت تنگ شده!‏<br />

۵۳


ساعت های از دست رفته<br />

میلاد قزللو<br />

‏«مسافرین محترم قطار...»‏<br />

صدای گوینده در ایستگاه می پیچد.‏<br />

‏«سکوی ۱۴...»<br />

چند پسر نوجوان ساک ها و چمدان هایی را روی دوششان گذاشته اند و به سمت پایین ایستگاه می دوند.‏<br />

‏«بدو،‏ بدو،‏ وگرنه جای خوب رو می گیرن ها.»‏<br />

‏«خب آخه این چه کاریه،‏ مگه مسابقه است؟»‏<br />

‏«بهت می گم بدو یعنی بدو.‏ بلیت هاش که شامره نداره.‏ هر کی زودتر برسه جای بهتر رو می گیره.»‏<br />

زن و مرد جوانی رو نیمکت ایستگاه نشسته اند.‏<br />

‏«می رم و زود برمی گردم.‏ زود زود...‏ بعد از این که این ماجراها متوم شد.»‏<br />

زن موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زند.‏<br />

‏«می شنوی داره بارون میاد...»‏<br />

قطار سبز رنگی آرام آرام وارد ایستگاه می شود.‏<br />

‏«آماده باشید...»‏<br />

فرمانده فریاد می زند.‏ قپه های روی شانه اش زیر نور لامپ های ایستگاه برق می زند.‏<br />

‏«آماده...»‏<br />

قطار سیاه رنگی از ایستگاه خارج می شود.‏ چندین نفر از روی سکو دست هایشان را تکان می دهند.‏<br />

‏«خداحافظ.»‏<br />

فرمانده دوباره فریاد می زند.‏<br />

‏«سریع از جاتون بلند شید.‏ زود.»‏<br />

بالای سر من می ایستد.‏<br />

‏«تو که نشستی سرباز،‏ بلند شو.»‏<br />

از جایم می پرم و پاهایم را به هم می کوبم.‏<br />

۵۴


‏«بله قربان.»‏<br />

به ساعت ایستگاه نگاه می کنم.‏<br />

«۷:۵۰ صبح.»‏<br />

سر آستینم را کنار می زنم و به ساعت مچی ام نگاه می کنم.‏<br />

«.۱۲:۲۰»<br />

ثانیه شامر ساعت روی عدد ۵ درجا می زند.‏<br />

‏«بدو سرباز،‏ وگرنه مجبور می شی تا خود جبهه بدویی.»‏<br />

ساکم را روی شانه ام می اندازم.‏ لباس خاکی ام را می تکانم.‏ پوتین هایم را به پشت شلوارم می مامل.‏<br />

***<br />

همه ی تصویر سفید می شود.‏<br />

‏«خب برای امروز کافیه.»‏<br />

مرد میانسال که روپوش سفید پوشیده،‏ دکمه ای را روی دستگاه فشار می دهد.‏<br />

‏«اما هنوز کامل نشده فرآیند.»‏<br />

زن جوان به پشت شیشه ای که در طول اتاق کشیده شده می رود.‏<br />

‏«می دونم،‏ می دونم،‏ خودمم خسته شدم.»‏<br />

مرد میانسال نیز به پشت شیشه می رود.‏<br />

‏«اما بالاخره یه جا باید جواب بده.»‏<br />

‏«بالاخره کی؟»‏<br />

‏«منی دونم،‏ فکر کنم باید سیستم رو از اول برنامه ریزی کنیم.»‏<br />

زن جوان در شیشه ای را باز می کند و به سمت تخت فلزی می رود.‏ بالای تخت سیم ها و چراغ های زیادی قرار دارد.‏ چند سیم به سر مرد<br />

جوانی روی تخت وصل است.‏ زن جوان به چشم های بسته مرد جوان نگاه می کند و سپس نگاهی به سیم های بالای سر مرد می اندازد.‏<br />

در شیشه ای باز می شود و مرد میانسال وارد می شود.‏<br />

‏«این ها رو قبلاً‏ چک کردم.‏ همش سالمه.‏ همه ش درست کار می کنه.‏ اشکال از یه جای دیگه است.»‏<br />

‏«خب اشکال از کجاست؟»‏<br />

‏«من از کجا بدونم!‏ من اگه می دونستم اشکال از کجاست که تا الان این پروژه به تولید انبوه رسیده بود.»‏<br />

زن جوان عینکش را روی چشمش جا به جا می کند و دور تخت می چرخد.‏ مرد میانسال به سمت در شیشه ای می رود و از اتاقک شیشه ای<br />

خارج می شود.‏<br />

زن جوان کف دست هایش را به هم می مالد.‏ هوای اتاق سرد است.‏<br />

هنوز صدای خمپاره در گوشم می پیچد.‏ اول یک سوت بلند و کشیده و سپس...‏<br />

‏«کسی صدای منو می شنوه؟»‏<br />

همه جا تاریک است.‏ تاریک تاریک.‏ فقط صداهایی از دور می شنوم.‏ صداهایی که هر ثانیه تکرار می شود.‏<br />

یک نفر فریاد می زند.‏<br />

‏«برو اون ور،‏ اون ور رو پوشش بده.»‏<br />

سعی می کنم راه بروم.‏ سعی می کنم بایستم.‏ سعی می کنم چیزی بگویم.‏ سعی می کنم...‏<br />

یک نفر فریاد می زند.‏<br />

۵۵


‏«داره نزدیک می شه،‏ داره نزدیک می شه،‏ بزنش،‏ بزنش،‏ بدو،‏ بدو،‏ بدو...»‏<br />

باز هم سعی می کنم راه بروم.‏ باز هم سعی می کنم بایستم.‏ باز هم سعی می کنم چیزی بگویم.‏ باز هم سعی می کنم.‏<br />

‏«یه جوری جلوش رو بگیر.‏ نذار جلوتر بره.‏ بگیرش.»‏<br />

مانند یک جنازه افتاده ام یا شاید ایستاده ام یا...‏ منی دانم.‏ فقط می دانم که منی توانم هیچ کاری انجام دهم،‏ نه می توانم راه بروم،‏ نه<br />

می توانم به ایستم،‏ نه!‏<br />

می توانم چیزی بگویم.‏ فقط صداهایی را می شنوم.‏ صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار می شوند و تکرار می شوند.‏<br />

‏«مواظب باش...»‏<br />

و در انتها صدای برخورد خمپاره و بعد سکوت مطلق و همچنان تاریکی.‏<br />

‏«کسی صدای من رو می شنوه؟»‏<br />

صدای خمپاره در گوشم می پیچد.‏ اول یک سوت بلند و کشیده و سپس...‏<br />

زن جوان پشت اتاق شیشه ای ایستاده است و به مرد جوان که روی تخت فلزی دراز کشیده است،‏ نگاه می کند.‏<br />

‏«روز هفتم...‏ و خداوند انسان را آفرید...»‏<br />

زن جوان دفترچه ی کوچکی را در دست گرفت.‏ دفترچه ای با جلد چرمی که گوشه هایی از آن سوخته است.‏<br />

‏«امروز سر صف ایستاده بودیم.‏ لباس هایی جدیدی برایامن آورده بودند.‏ ضدگلوله.‏ دیگر احتیاجی نیست مبیریم.‏ دیگر می توانیم همه ی<br />

دنیا را فتح کنیم.‏ همه ی چیزهایی...»‏<br />

در آزمایشگاه با صدای بوق باز می شود.‏ مرد میانسالی با هیکل تنومند وارد می شود.‏ قپه هایش زیر نور لامپ های آزمایشگاه می درخشد.‏<br />

‏«می بینم که سخت سرگرم مطالعه هستید.»‏<br />

زن جوان دفترچه را می بندد و به سمت صدا برمی گردد.‏<br />

‏«سلام قربان.»‏<br />

فرمانده به سمت اتاق شیشه ای می رود.‏<br />

‏«به کجا رسیدید؟»‏<br />

‏«فعلاً‏ که مثل این که دستگاه ها مشکل داره.»‏<br />

فرمانده سرش را به سمت زن جوان برمی گرداند.‏<br />

‏«یعنی چی که مشکل داره؟»‏<br />

‏«مشکل داره.‏ یعنی این که فرآیند کامل انجام منی شه.»‏<br />

‏«خب یه کاری کنید که کامل انجام بشه.»‏<br />

‏«خب دارم سعی می کنم.»‏<br />

‏«می دونید چقدر پول و سرمایه خرج این پروژه شده و داره می شه.‏ می دونید این پروژه چقدر برای امنیت ملی کشور مفیده.»‏<br />

‏«بله،‏ بله.‏ اما خب این کارها وقت می بره.‏ زمان می خواد.‏ این دستگاه هایی هم که این جا می بینید تنها منونه های موجود در جهان<br />

هستند،‏ پس طبیعتاً‏ باید یه کم صبر کنید تا به نتیجه برسید.»‏<br />

‏«پس هر چه زودتر به نتیجه برسید.»‏<br />

فرمانده به سمت اتاق شیشه ای بر می گردد.‏<br />

در صف ایستاده ام.‏ هزاران هزار سرباز مانند من در ساختامن حرکت می کنند.‏ سربازی که نقش منشی را بازی می کند روی میز می کوبد.‏<br />

‏«نفر بعدی،‏ نفر بعدی...»‏<br />

‏«منم.»‏<br />

۵۷


لباس هایم را مرتب می کنم و به سمت اتاق می روم.‏ نفس عمیق می کشم.‏ سرباز منشی دوباره روی میز می کوبد.‏<br />

‏«سریع.»‏<br />

چند ضربه به در می زنم و در را باز می کنم.‏ پا می کوبم و سلام نظامی می دهم.‏<br />

‏«سرباز شامره ۲۵۴۳۶۷۱.»<br />

‏«بله قربان.»‏<br />

سه مرد میانسال با لباس های نظامی پشت میز بلندی نشسته اند.‏<br />

‏«می دونی برای چی این جایی سرباز؟»‏<br />

‏«بله قربان،‏ برای حفاظت از میهن.»‏<br />

‏«چرا؟»‏<br />

‏«چون منی خوام به کشورم آسیب برسه.»‏<br />

یکی از مردهای میانسال با خودکار روی کاغذ چیزهایی را می نویسد.‏<br />

‏«خب همه ی شرایط رو خوندی؟»‏<br />

‏«بله قربان.»‏<br />

‏«با همه ی اون شرایط موافقی.»‏<br />

‏«بله قربان.»‏<br />

‏«سوالی درباره ی اون شرایط خاص نداری؟»‏ ‏«نخیر قربان.»‏<br />

سه مرد میانسال سرهایشان را به هم نزدیک می کنند.‏ من همچنان ایستاده ام.‏ کف دست هایم عرق کرده است.‏<br />

‏«خب،‏ پس برای بار آخر اون مهم ترین شرط رو واست توضیح می دم.»‏<br />

‏«بله قربان.»‏<br />

مرد میانسال سرفه ای می کند.‏<br />

‏«طبق این برگه ای که امضا کردی،‏ تو تا ابد سرباز این کشور هستی و متام جسم و جانت را برای محافظت و نگاهبانی از کشور صرف<br />

می کنی.‏ بر این اساس،‏ در صورتی که در جنگ یا هر سانحه ای کشته بشوی،‏ ارتش در صورت لزوم می تواند از جسم و ذهن و خاطراتت<br />

در جهت حفاظت و نگاهبانی از مرزهای کشور استفاده کند.»‏<br />

هوا گرم شده است.‏ نفس عمیقی می کشم.‏<br />

‏«با این شرایط موافقی؟»‏<br />

‏«بله قربان.»‏<br />

‏«به ارتش خوش آمدی.»‏<br />

‏«ممنونم قربان.»‏<br />

پاهایم را به هم می کوبم و به سمت در می روم.‏ وارد راهرو می شوم.‏ در را می بندم و کلاهم را بر سر می گذارم.‏ سرباز منشی با دست<br />

روی میز می کوبد.‏<br />

‏«نفر بعدی،‏ نفر بعدی.»‏<br />

به صف سربازانی نگاه می کنم که کنار دیوار ایستاده اند.‏<br />

در آزمایشگاه با صدای بوق باز می شود.‏ زن جوان خمیازه ای می کشد و وارد آزمایشگاه می شود.‏ فرمانده گوشه ی اتاق ایستاده است.‏<br />

‏«صبح بخیر خانم دکتر.»‏<br />

زن جوان چشم هایش را با دست هایش می مالد.‏<br />

۵۸


‏«صبحتون بخیر جناب سرهنگ.‏ صبح به این زودی...»‏<br />

‏«خب طبق معمول برای سرکشی به پروژه و وضعیت پیشرفت.»‏<br />

‏«همون طور که می بینید.‏ پیشرفتی نداشتیم.‏ انگار همه چیز یه جا متوقف شده و جلو منی ره.»‏<br />

فرمانده کیسه ی پلاستیکی در دستش را به سمت زن جوان می گیرد.‏<br />

‏«خب این چیه؟»‏<br />

‏«ساعت،‏ ساعته.‏ البته مدرن نیست.‏ از این طرح های قدیمیه.‏ یه صفحه ی گرد سفید با سه تا عقربه و چندتا شامره.»‏<br />

‏«خب الان با این چی کار کنم؟»‏<br />

‏«منی دونم.‏ گفتم شاید به دردتون بخوره.»‏<br />

‏«چطور؟»‏<br />

‏«این ساعت واسه همین سربازه که الان جسدش روی اون تخت فلزیه.»‏<br />

‏«خب باید امتحان کنیم.»‏<br />

زن جوان کیسه ی پلاستیکی را رو به چراغ های آزمایشگاه می گیرد.‏<br />

‏«البته اگه می دونستم که پروژه زیاد جلو منی ره،‏ اینو زودتر می آوردم.»‏<br />

‏«ممنونم.»‏<br />

‏«پس لطفاً‏ خواهش می کنم هر چه سریع تر این پروژه رو به یه جایی برسونید که قابل رومنایی باشه.‏ که بتونیم تو روز ملی کشور این<br />

پروژه به مردم معرفی کنیم.»‏<br />

‏«سعی می کنم.»‏<br />

‏«امیدوارم که این جور بشه.‏ شاید بشه این جوری تاریخ این کشور رو کمی عوض کرد.»‏<br />

قطار در میان کوه ها و دشت ها به پیش می رود.‏ کنار پنجره نشسته ام.‏ در یک کوپه ی ۶ نفری،‏ ۱۲ نفر را جای داده اند.‏<br />

‏«هی پسر،‏ ساعت چنده؟»‏<br />

به خورشید که آرام آرام پشت کوه ها می رود،‏ چشم دوخته ام.‏<br />

‏«ها،‏ بله.»‏<br />

‏«می گم ساعت چنده؟»‏<br />

به ساعت مچی ام نگاه می کنم.‏ همچنان عقربه ثانیه شامر روی عدد ۵ درجا می زند.‏<br />

‏«منی دونم،‏ فکر کنم تقریباً‏ نزدیک های غروب باشه.»‏<br />

‏«یعنی چی منی دونی؟ پس اون چیه بستی به مچت؟»‏<br />

‏«ساعته،‏ اما خواب مونده.»‏<br />

‏«پس چرا بستی به مچت؟»‏<br />

‏«آخه عادت دارم.‏ اگه این ساعت نباشه شاید بدشانسی بیارم.»‏<br />

‏«اما ساعتی که خوابیده دیگه به درد منی خوره.»‏<br />

‏«خب مگه خودتون ساعت ندارین؟»‏<br />

‏«نه.»‏<br />

‏«پس اون ساعت های مدرن که ارتش می خواست بده چی شد؟»‏<br />

‏«هیچی،‏ فعلاً‏ گفنت وقتی رسیدیم جبهه تحویل می دم،‏ همراه با لباس های ضدگلوله ی جدید.»‏<br />

۵۹


دوباره به ساعت نگاه می کنم.‏ همچنان خوابیده است.‏<br />

‏«پس فعلاً‏ باید تا وقتی که اون ساعت ها و لباس ها رو تحویل بدن،‏ از روی آفتاب و ستاره ها و ماه بفهمیم ساعت<br />

چنده.»‏<br />

‏«مگه مهمه که بدونیم الان چه ساعتیه؟»‏<br />

‏«آره،‏ مهمه.»‏<br />

‏«واسه چی؟»‏<br />

‏«واسه وقت خواب و بیداری و از همه مهم تر وقت غذا.»‏<br />

انگشتم را روی شیشه ی ساعت می کشم.‏<br />

‏«خیلی مهمه که بدونم ساعت چنده.»‏<br />

زن جوان دفترچه را می بندد و به اتاق شیشه ای نگاه می کند.‏ سرباز همچنان روی تخت دراز کشیده است.‏<br />

‏«خانوم دکتر،‏ آماده است.»‏<br />

مرد میانسال دستش را بالا می آورد.‏ زن جوان به سمت مرد میانسال می چرخد.‏<br />

‏«خب ساعتو وصل کردی؟»‏<br />

‏«بله.‏ آماده است.»‏<br />

زن جوان به سمت مرد میانسال می رود.‏ مرد میانسال از روی صندلی بلند می شود و جایش را به زن جوان می دهد.‏<br />

‏«مطمئنین که این جواب می ده؟»‏<br />

‏«دیگه این باید جواب بده.‏ ساعته.‏ چیزی که زمان رو نگه می داره.‏ اما منی دونم چرا با ساعت های جدید کار<br />

منی کرد.»‏<br />

زن جوان دستش را روی دکمه ای فشار می دهد.‏<br />

صدایی از کامپیوتر بلند می شود.‏<br />

‏«ساعت ۱۲:۲۰ روز ۳۱...»<br />

زن جوان به ساعت نگاه می کند.‏ ساعت همچنان ثابت است.‏<br />

«.۱۲:۲۰»<br />

ثانیه شامر روی عدد ۵ درجا می زند.‏<br />

مرد میانسال به سمت اتاق شیشه ای برمی گردد.‏<br />

‏«هنوز راه نیفتاده.»‏<br />

زن جوان به منایشگرها چشم دوخته است.‏<br />

‏«صبر کن،‏ صبر.»‏<br />

دوباره صدایی از کامپیوتر بلند می شود.‏<br />

‏«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۶ ثانیه روز ۳۱...»<br />

مرد جوان دست هایش را با خوشحالی بلند می کند.‏<br />

‏«آره،‏ آره،‏ مثل این که راه افتاد.»‏<br />

زن جوان از روی صندلی بلند می شود و به سمت ساعت که درون محفظه ای شیشه ای قرار دارد می رود.‏<br />

مرد میانسال به اتاق شیشه ای نزدیک می شود.‏<br />

زن جوان چشامنش را به ساعت می دوزد.‏ عقربه ی ثانیه شامر شروع به حرکت کرده است.‏<br />

۶۱


‏«صبح شده،‏ بلند شید،‏ داریم کم کم می رسیم.»‏<br />

چشامنم را با دست هایم می مامل.‏ پرده را کنار می زنم.‏<br />

‏«بکش اون پرده رو،‏ آفتاب کورمون کرد.»‏<br />

پرده را به سر جای قبلی اش پس می زنم.‏ به ساعتم نگاه می کنم.‏<br />

‏«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۶ ثانیه...»‏<br />

‏«بچه ها،‏ بچه ها،‏ راه افتاد.»‏<br />

‏«چی راه افتاد؟ حمله کردن؟ جنگ شده؟»‏<br />

‏«نه.»‏<br />

‏«از قطار جا موندیم؟»‏<br />

‏«ساعتم دوباره راه افتاد.»‏<br />

‏«مبارکت باشه.»‏<br />

‏«الان خیلی حس خوبی داره.‏ دوباره زمان رو می تونم حس کنم.‏ دوباره می تونم...»‏<br />

‏«خب بابا،‏ مبارکت باشه.‏ ایشالا همیشه عقربه هاش واست بچرخه.»‏<br />

‏«چه آدم های بی ذوقی هستین شامها.»‏<br />

«.۱۲:۲۱»<br />

***<br />

در آزمایشگاه با صدای بوق باز می شود.‏ فرمانده با عجله وارد می شود.‏<br />

‏«همه چی آماده است دیگه؟»‏<br />

زن جوان به آهستگی به سمت فرمانده بر می گردد.‏<br />

‏«بله قربان،‏ همه چی آماده است.»‏<br />

‏«خب،‏ خب،‏ خوبه.»‏<br />

زن جوان از روی صندلی بلند می شود و به سمت اتاق شیشه ای می رود.‏ فرمانده نیز به دنبال زن جوان راه می افتد.‏<br />

‏«ببخشید خانم دکتر،‏ دوباره تاکید می کنم.‏ لطفاً‏ فقط درباره ی ماشین زمان صحبت کنید.‏ از بحث های حاشیه ای و جانبی هم<br />

لطفاً‏ خودداری کنید.‏ فقط توضیح بدید که ماشین زمان چی کار می کنه و چه جوریه و بعدش هر سوالی که ازتون پرسیدن،‏<br />

فقط همون مختصر و مفید جواب بدید.»‏<br />

صدای بوق در آزمایشگاه دوباره شنیده می شود.‏ فرمانده به سمت در می رود.‏<br />

‏«خیلی خوش آمدید قربان.»‏<br />

مردی با کت و شلوار مشکی وارد آزمایشگاه می شود.‏ فرمانده به احترام مرد کت و شلوار مشکی پوش پا می کوبد.‏<br />

‏«جناب رئیس جمهور،‏ خوشحامل که این جا حضور دارید.»‏<br />

‏«من هم همینطور جناب سرهنگ.»‏<br />

‏«خب اون دستگاهی که می گفتین کجاست؟»‏<br />

فرمانده به سمت زن جوان می رود.‏<br />

‏«اجازه بدید اول مسئول پروژه رو معرفی کنم.‏ خانم دکتر...»‏<br />

رئیس جمهور به زن جوان نگاه می کند.‏<br />

‏«پس شام این دستگاه رو ساختید.‏ خیلی هم خوب.»‏<br />

۶۲


زن جوان لبخند می زند.‏<br />

‏«بله.»‏<br />

‏«خب می شه توضیح بدید که این دستگاه اصولاً‏ چه جوری کار می کنه؟ البته به زبان ساده.»‏<br />

زن جوان به سمت اتاق شیشه ای می رود.‏<br />

‏«خب همون طور که در تصویر می بینید،‏ این جا یه سری ابزار و ادوات وجود داره که روی هم ماشین زمان رو تشکیل می دن.»‏<br />

رئیس جمهور سرش را به نشانه ی فهمیدن سخنان زن جوان تکان می دهد.‏<br />

‏«اصول این دستگاه بر پایه ی زمان های موازی برقراره.‏ یعنی این که شام فقط یه زمان ندارید،‏ بلکه چند تا زمان دارید<br />

که تعدادشون مشخص نیست و بی نهایت ادامه دارن.‏ در زمان های موازی شام در یک لحظه ی خاص می تونید در بی نهایت<br />

زمان مختلف در حال انجام کارهای مختلف باشید.‏ و این دستگاه می تونه این زمان ها رو با هم تطبیق بده و امکان سفر<br />

در طول زمان رو برای شام فراهم کنه،‏ حتا می تونه برای آدم های مرده هم کار کنه،‏ مثل همین منونه ای که می بینید.‏ فقط<br />

کافیه که ذهن و خاطرات سوژه رو در اختیار داشته باشیم.»‏<br />

***<br />

به ساعتم نگاه می کنم که عقربه هایش با سرعت بسیار زیادی می چرخند.‏<br />

‏«داره نزدیک می شه،‏ داره نزدیک می شه،‏ بزنش،‏ بزنش،‏ بدو،‏ بدو،‏ بدو...»‏<br />

همه جا سفید می شود.‏<br />

‏«یه جوری جلوش رو بگیر.‏ نذار جلوتر بره.‏ بگیرش.»‏<br />

مانند یک جنازه افتاده ام یا شاید ایستاده ام یا...‏ منی دانم.‏ فقط می دانم که منی توانم هیچ کاری انجام دهم،‏ نه می توانم<br />

راه بروم،‏ نه می توانم بایستم،‏ نه می توانم چیزی بگویم.‏ فقط صداهایی را می شنوم.‏ صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار<br />

می شوند و تکرار می شوند.‏<br />

‏«مواظب باش...»‏<br />

چشامنم را باز می کنم.‏ در اتاقک شیشه ای هستم.‏ روی سرم کلاه آهنی قرار دارد.‏ سعی می کنم سرم را به اطراف بچرخانم.‏<br />

***<br />

فرمانده فریاد می زند.‏<br />

‏«قربان،‏ اون جا رو نگاه کنین.»‏<br />

همه چشم هایشان را به سرباز می دوزند.‏ سرباز سرش را تکان می دهد.‏ رئیس جمهور دستش را روی شیشه می گذارد.‏<br />

‏«زنده شد.»‏<br />

زن جوان به سرعت به سمت در شیشه ای می رود و آن را باز می کند.‏<br />

***<br />

زن جوانی به سرعت به سمت من می آید.‏ چراغ قوه اش را روی چشم هایم می اندازد.‏<br />

‏«اسمت چیه؟»‏<br />

***<br />

زن جوان انگشتش را روی گردن سرباز می گذارد.‏<br />

‏«می تونی بگی اسمت چیه؟»‏<br />

سعی می کنم لب هایم را تکان بدهم.‏ زن جوان چشم هایش را به چشم هایم می دوزد.‏<br />

۶۳


زن جوان دستش<br />

را روی قلبم فشار<br />

می دهد.‏


مرد میانسال کنار زن جوان می ایستد.‏<br />

‏«مثل این که موفق شدیم.‏ مثل این که تونستیم یه نفر در طول زمان جلو بیاریم.‏ هوراااااااااا.»‏<br />

***<br />

زن جوان گوشی پزشکی را از میز کناری برمی دارد و آن را روی قلبم می گذارد.‏<br />

‏«قلبش می زنه،‏ نبض داره.»‏<br />

صدای صفیر گلوله ای در گوشم می پیچد.‏<br />

‏«صدای چی بود؟»‏<br />

قلبم تیر می کشد.‏ مایع گرمی روی پوستم شروع به جوشیدن می کند.‏<br />

زن جوان دستش را روی قلبم فشار می دهد.‏<br />

‏«بدویید.‏ کمک بیارید.»‏<br />

***<br />

خون روی پوست سرباز راه افتاده است.‏ زن جوان جعبه ی کمک های اولیه را بر می دارد و روی زمین می ریزد.‏<br />

‏«آقا این سیم ها رو از این پسر جدا کن.»‏<br />

فرمانده به کنار زن جوان می آید.‏ محافظان رئیس جمهور دورش حلقه زده اند.‏<br />

‏«هر چند تلفات دادیم اما موفقیت حاصل شد.‏ برای پروژه های بعدی آماده باشید.»‏<br />

***<br />

صدایی از جایی شنیده می شود.‏<br />

‏«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۵ ثانیه روز ۳۱...»<br />

به چشم های زن جوان که در چشم هایم دوخته شده،‏ نگاه می کنم.‏<br />

همه جا سیاه می شود.‏<br />

***<br />

مانند یک جنازه افتاده ام یا شاید ایستاده ام یا...‏ منی دانم.‏ فقط می دانم که منی توانم هیچ کاری انجام دهم،‏ نه می توانم<br />

راه بروم،‏ نه می توانم بایستم،‏ نه می توانم چیزی بگویم.‏ فقط صداهایی را می شنوم.‏ صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار<br />

می شوند و تکرار می شوند.‏<br />

۶۵


مالقات در ساعت دو بعدازظهر<br />

شیرین سادات صفوی<br />

زنگ زدند.‏ ساعت دو بعدازظهر بود.‏ یک نفر مزاحم وقت نشناس پشت در بود.‏<br />

از توی آیفون که نگاه کرد،‏ پری را دید.‏ در را باز کرد و منتظر ماند تا بالا بیاید.‏ پری با کفش آمد تو،‏ نگاهی به او انداخت<br />

و روی مبل روبروی در نشست.‏ ‏«سلام.‏ می دونم که بد موقع است،‏ اما کار واجب دارم.»‏<br />

مرد روبرویش نشست و گفت:‏ ‏«خوب...‏ چایی؟ آب؟»‏<br />

پری دستی تکان داد و گفت:‏ ‏«نه.‏ فقط گوش کن.»‏<br />

کمی پا به پا کرد و گفت:‏ ‏«ببین...‏ می دونی که فردا من و عباس داریم می ریم شامل.‏ تو عادت داری هر بار به عباس<br />

اصرار کنی ماشین رو قبلش ببره سرویس.‏ الان اومدم بگم که این دفعه این کار رو نکن.‏ دلیلش رو خودت می فهمی.»‏<br />

مرد با تعجب سرش را خاراند و گفت:‏ ‏«یعنی چی آخه؟ چرا سرویس نکنه؟»‏<br />

‏«گفتم که.‏ بعداً‏ دلیلش رو خودت می فهمی...»‏<br />

دوباره زنگ زدند.‏ نگاهی به ساعت انداخت.‏ دو بعدازظهر.‏ یک مزاحم وقت نشناس دیگر.‏ توی آیفون را نگاه کرد.‏ باز پری<br />

بود.‏ برگشت.‏ پری روی مبل نشسته بود و ناخن هایش را می جوید.‏ دوباره توی آیفون را نگاه کرد.‏ خودِ‏ پری بود.‏ یعنی<br />

دوقلو داشت؟ بالاخره در را باز کرد.‏<br />

پری با کفش آمد تو و روبروی پری اول نشست.‏ پری اول با دیدنش کمی جا خورد،‏ اما نه آن قدر که انگار روح دیده باشد.‏<br />

مرد رفت روی مبل کناری،‏ بین دو تا پری نشست و به هر دو تا نگاهی انداخت.‏ با هم مو منی زدند.‏ حتا لباس هایشان عین<br />

هم بود.‏ انگشتر توی انگشت وسطِ‏ دست راست،‏ ساعت فلزی دست چپ،‏ حتا لکه ی گوشه ی راست کیف شان یکی بود.‏<br />

پری دوم گفت:‏ ‏«خوب...‏ یه کم دیر رسیدم،‏ اما مساله ای نیست.‏ ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.»‏<br />

نگاهی به مرد انداخت و گفت:‏ ‏«منی دونم اون بهت چی گفته.‏ فقط اومده ام بگم امشب زنگ بزنی به عباس و اصرار کنی<br />

که قبل از مسافرتِ‏ شاملِ‏ فردا،‏ ماشین رو ببره سرویس.‏ همین.‏ دلیلش هم خودت بعداً‏ می فهمی.»‏<br />

پری اول به جلو خم شد و گفت:‏ ‏«زده به سرت...‏ خوشی زده زیر دلت؟ خر کله ات رو گاز گرفته؟ چه مرگته؟»‏<br />

پری دوم هم روی میز خم شد و گفت:‏ ‏«خودت چی؟ عذاب وجدان نداری؟ از خودت خجالت منی کشی؟ با چه رویی بلند<br />

شدی اومدی این جا؟ تو اصلاً‏ آدمی؟»‏<br />

مرد دوباره سرش را خاراند.‏ جریان چی بود؟ ماشین عباس چرا باید یا نباید سرویس می شد؟ و دلیلش که بعداً‏ قرار بود<br />

بفهمد،‏ چی بود؟<br />

سرفه ای کرد و گفت:‏ ‏«ام..‏ ببخشید وسط حرفتون می پرم...‏ ولی می شه یه جوری حرف بزنید که من هم سر در بیارم؟»‏<br />

پری دوم که کمی آتشی تر از نسخه ی اولی خودش بود،‏ رو به او کرد و گفت:‏ ‏«ببین...‏ توی راه شامل اتفاق بدی می افته...‏<br />

ما تصادف می کنیم...‏ متامش بسته به اینه که عباس قبلش ماشین رو ببره سرویس یا نه...‏ اگر برد که هیچ...‏ به سلامت<br />

می ریم و به سلامت هم بر می گردیم...‏ و من هم همین رو می خوام و برای همین الان این جام...‏ که مطمئن شم تو بهش<br />

۶۶


زنگ می زنی و اصرار می کنی که حتامً‏ قبل از راه افتادن ماشین رو نشون تعمیرکارِ‏ سر محل بده...‏ ولی این زنک...»‏ به پریِ‏<br />

روبرویش اشاره کرد و ادامه داد:‏ ‏«می خواد که با همون ماشین خراب راه بیفته و بره...‏ بلکه تصادف کنن و عباس مبیره...»‏<br />

‏«مبیره؟»‏<br />

پری اول توی حرف پرید و گفت:‏ ‏«آره...‏ مبیره بهتر از این زندگی کوفتیه.‏ فکر کردی اگر زنده مبونه چه گلی به سرم می زنه؟<br />

سال بعدش ورشکست می شه...‏ دو سال میره زندان...‏ منِ‏ بدبخت آواره ی این شهر و اون شهر می شم تا آقا بالاخره در بیاد...‏<br />

بعد مردک عوضی بعد از این همه وقت،‏ معتاد میاد بیرون و انتظار داره خرج موادش هم در بیارم...‏ این شد زندگی؟ نه...‏ این<br />

شد زندگی؟ لااقل اگر می مرد این قدر بی آبرو منی شدیم...‏ می رفتیم یه جا چالش می کردیم،‏ یه مراسم می گرفتیم و متام!»‏<br />

پری دوم با لحن مسخره ای گفت:‏ ‏«اِه؟ متام؟ آره جون خودت!‏ احمق جان،‏ اگر عباس مبیره تازه اول بدبختیه!‏ تازه می فهمی<br />

اون بدهکاری و ورشکستگی توی معامله ی سه سال قبلش ریشه داشته!‏ اگر مبیره،‏ طلبکارها همین چهار تا دونه آشغالی رو هم<br />

که داریم مصادره می کنن و اون وقته که معنی آوارگی رو می فهمی!‏ حداقل اگر زنده بود،‏ می رفت زندان و طلبکارها هم که<br />

می دیدن نداره و بدبخته،‏ دیر یا زود دست بر می داشنت.‏ بالاخره می اومد بیرون و با هم یه خاکی تو سرمون می کردیم!‏ اما<br />

الان چی؟ خودش مرده و گور به گور شده...‏ منِ‏ سیاه بخت باید جور ندونم کاری های اون رو بکشم...»‏<br />

بعد به حالتی منایشی،‏ های های زد زیر گریه و صدایش خانه را برداشت.‏<br />

پری اول هامن طور که با دست به او اشاره می کرد،‏ به طرف مرد برگشت و با حالت عصبی گفت:‏ ‏«می بینی چه<br />

کولی بازی هایی داره در میاره؟ آخه بدبخت...‏ بیچاره...‏ تو خودتی و جور و پلاسِ‏ خودت...‏ من چی بگم که باید یه معتاد<br />

عوضی رو که مثل انگل به زندگیم چسبیده تحمل کنم؟ تا الان واسه پول پیش چه بزرگ و کوچیکی که دست دراز نکرده ام!‏<br />

دیگه آبرو برام منونده!‏ چی می شد تو اون تصادف من می مردم؟ اون وقت لازم نبود با این حالِ‏ زار،‏ خودم رو به این جا<br />

برسونم که مجیز تو رو بگم!»‏<br />

و چند ثانیه بعد های های او هم به گریه ی پری دوم اضافه شد.‏<br />

مرد منی دانست باید چه کار کند.‏ تا این جا را فهمیده بود که تلفن زدنش به عباس برای سرویس کردن یا نکردن ماشین قبل<br />

از سفر به شامل،‏ می تواند تعیین کننده ی مرگ و زندگی دو نفر باشد.‏ البته منی فهمید چطور همچین کار پیش پا افتاده ای<br />

که قبلاً‏ هزار بار و برای دو هزار نفر مختلف انجام داده،‏ می توانست چنین پیامدهای بزرگی داشته باشد.‏ از طرفی فکرش به<br />

این طرف می رفت که آیا با هر بار تلفن زدن او و اصرارش برای سرویس ماشین قبل از هر سفر،‏ این قدر در زندگی هر کس<br />

تاثیر داشته؟ و اگر یک تلفن ناقابل می توانست چنین کاری بکند،‏ کارهای خیلی بزرگتر چطور زندگی آدم ها را تغییر می داد؟<br />

سوال های فلسفی،‏ خصوصاً‏ وقتی میان صدای یکسان گریه ی دو انسان مشابه و در واقع یک نفر که دو تا شده به ذهن خطور<br />

می کنند،‏ کاملاً‏ بی جواب به نظر می رسند.‏ مرد دوباره سرش را خاراند.‏ و هامن موقع دوباره صدای زنگ در بلند شد.‏<br />

نگاهی به ساعت انداخت.‏ دو بعدازظهر بود.‏ بلند شد و رفت پای آیفون.‏ دید عباس پشت در است.‏<br />

عباس مثل همیشه لک لک کنان از پله ها بالا آمد؛ از لای در نگاهی به داخل انداخت و انگار از دیدن دو پری تعجبی نکرد.‏ او<br />

هم با کفش آمد تو و رفت مبل آن طرف،‏ روبروی مرد و بین دو زن نشست.‏ پری ها با دیدن عباس شروع به فین فین کردند و<br />

سعی کردند خودشان را جمع و جور کنند.‏ خصوصاً‏ پری دوم که معلوم بود خیلی وقت است شوهر مرحومش را ندیده است.‏<br />

عباس سرفه ای کرد و گفت:‏ ‏«شرمنده که مزاحم شدیم.‏ مخصوصاً‏ این دو تا.‏ منی دونم اومدن چیا بهت گفنت،‏ اما حق اینه که<br />

من هم حرف بزنم.‏ راستش...‏ منی دونم چی بهت بگم.‏ بگم امشب بهم زنگ بزنی یا نه.‏ از یه طرف کیه که دلش بخواد<br />

۶۷


مبیره،‏ از اون طرف،‏ فکر دو سال زندان و بعدش بدبختی و آوارگی باعث می شه فکر کنم مرگ بهش شرف داره.‏ خیلی به این<br />

موضوع فکر کردم...‏ عاقبت هم به یه نتیجه مهم رسیدم.»‏<br />

سر جایش کمی جابه جا شد،‏ زیر چشمی نگاهی به پری ها انداخت و بعد گفت:‏ ‏«به نظر من...‏ امشب بهم زنگ بزن...‏ بگو<br />

ماشین رو ببرم سرویس...‏ ولی بگو تو راه وقتی واسه خریدن آب معدنی وایسادیم،‏ به جای این که پری رو بفرستم خرید و<br />

خودم مشغول ماشین بشم،‏ خودم برم آب بخرم...»‏<br />

یک دفعه جیغ و داد پری ها به هوا بلند شد:‏ ‏«چشمم روشن...‏ پس خودت بری خرید؟...‏ من که می دونم قصدت چیه...‏<br />

حالا می خوای سر من رو زیر آب کنی و خودت تنها تنها؟...‏ فکر کردی به همین راحتیه؟...‏ من مبیرم و تو زندگیت رو بکنی؟...‏<br />

اصلاً‏ مگه فکر کردی کی هستی...‏ من نباشم زندگیت دو روزه به گند کشیده می شه...»‏<br />

انگار هیچ چیز منی توانست پری ها را آرام کند.‏ مرد با دهان نیمه باز به پرتاب این حملات به سمت عباس نگاه می کرد.‏<br />

دو پری که تا قبل از رسیدن عباس دشمن خونی یکدیگر بودند،‏ حالا متحد شده و یک نفس به عباس یورش می بردند که<br />

با سر فرو افتاده روی مبل نشسته بود و در جواب این ها هیچ منی گفت.‏<br />

بالاخره مرد پا در میانی کرد:‏ ‏«صبر کنید...‏ خانوم ها...‏ گفتم صبر کنید...‏ خواهش می کنم...‏ مطمئنم که منظور عباس این<br />

نیست...‏ چرا گوش منی کنید؟ یه لحظه اجازه بدید...‏ بهش اجازه بدید حرفش رو بزنه...‏ شاید واقعاً‏ دلیلی واسه این حرفش<br />

داره...‏ خواهش می کنم...‏ شام هر کدوم نظرتون رو گفتید...‏ بذارید اون هم حرف بزنه...‏ هر چی نباشه پای مرگ و زندگی<br />

خودش در میونه...»‏<br />

پری ها بغ کردند؛ لب هایشان را به هم فشار دادند و صورتشان سرخ بود و طوری به عباس نگاه می کردند که اگر<br />

چشم هایشان لیزر داشت،‏ عباس تا الان پخته بود.‏<br />

عباس دستاملی از جیب پیراهن بیرون آورد،‏ عرق پیشانی اش را خشک کرد،‏ چند باری نفس عمیق کشید و بالاخره رو به<br />

مرد روبرویش گفت:‏ ‏«تو که من رو خوب می شناسی...‏ می دونی واسه زندگی مشترکم از هیچ چیز کم نذاشتم...‏ هر وقت<br />

خانوم چیزی امر فرمود،‏ گفتم روی چشم...‏ توی عمرم بهش بالاتر از گل نگفتم...‏ همیشه فکر و ذکرم آسایش ایشون بود...‏<br />

اصلاً‏ معروف شده بودم.‏ خودت که می دونی...‏ فکر کردی هیچ وقت نفهمیدم پشت سر بهم می گن زن ذلیل؟ چرا...‏ هم<br />

می شنیدم و هم می فهمیدم،‏ اما برام مهم نبود.‏ می گفتم بقیه چی از زندگی من می دونن که بخوان در موردم قضاوت<br />

کنن؟ بذار هر چرندی که می خوان بگن،‏ خودم بهتر می دونم چطور زندگی کنم.‏ اما فایده ی متام این ها چی شد؟ هیچی...‏<br />

این که کار به جایی رسید که دو راه برام منوند...‏ یا باید می مردم...‏ یا باید معتاد می شدم...‏ اون هم بابت یه ورشکستگی<br />

که البته خودِ‏ خانوم مسبب اصلیش بود.‏ وگرنه کی بود که هی زیر گوشم خوند بریم شامل ویلا بخریم؟ من و چه به<br />

شامل!‏ من و چه به ویلا!‏ ولی باز خر شدم...‏ باز کر شدم و یه کلوم گفتم ‏«چشم»...‏ که کاش چشمم کور می شد،‏ زبونم<br />

لال می شد،‏ ولی اون کار رو منی کردم...»‏<br />

نفس نفس می زد.‏ احتاملاً‏ هیچ وقت در عمرش این قدر با خشونت حرف نزده بود،‏ آن هم در مورد کسی که بخش اعظم<br />

زندگیش را در رضایت او معنی می کرد.‏<br />

‏«حالا خودت بگو...‏ بین مرگ و زندگی،‏ زندان و اعتیاد،‏ من یا ایشون...‏ کدوم بیشتر حق داریم؟ هان؟!»‏<br />

پری دو با عصبانیت پرسید:‏ ‏«بگو ببینم...‏ اگر من نباشم فکر کردی چی میشه؟ چه قصد و خیالی داری که من جلوش رو<br />

گرفته ام؟ بد کردم همیشه به فکر زندگیمون بودم؟...»‏<br />

پری یک وسط حرفش پرید:‏ ‏«بد کردم همیشه خواستم آبروداری کنم...‏ سربلندت کنم...‏ دارا نشونت بدم؟!‏ نه...‏ بد کردم که<br />

حالا آرزوی مرگم رو می کنی؟»‏<br />

عباس سرش را پایین انداخت و این بار با آرامش بیشتری گفت:‏ ‏«نه خانوم...‏ بد نکردی...‏ خیلی هم خوب کردی...‏<br />

۶۹


ولی آخرش شد همین که الان این جا نشستیم و منی دونیم چی کار کنیم...‏ ولی فکر می کنم هر چقدر تو زندگیم در حقت<br />

لطف و بزرگواری کردم،‏ هر چقدر که گفتم چشم...‏ دیگه بسه...‏ دیگه از جون منی تونم دست بشورم...»‏<br />

دوباره سر و صداها بالا گرفت.‏ پری ها بی امان به عباس یورش می بردند و عباس هم هامن طور که هنوز سرش خم بود و<br />

گاهی با دستامل پیشانی اش را خشک می کرد،‏ نرم نرم جواب می داد.‏ دوباره زنگ در را زدند.‏ ساعت دو بعدازظهر بود.‏<br />

مرد بلند شد و رفت جلوی آیفون.‏ کمی نگاه کرد...‏ دوباره نگاه کرد.‏ خودش پشت در بود.‏ در را باز کرد.‏ اما خودش از پشت<br />

آیفون دست تکان داد که یعنی آیفون را بردار.‏<br />

برداشت.‏ کمی مکث کرد،‏ ولی عاقبت گفت:‏ ‏«بله؟»‏<br />

‏«یه لحظه بیا دم در،‏ کارت دارم.»‏<br />

هامن طور گوشی به دست نگاهی به وضع اتاق پشت سرش انداخت.‏ خودش از پشت در گفت:‏ ‏«نگران اونا نباش.‏ این قدر<br />

سرشون گرمه که اصلاً‏ منی فهمن تو نیستی.‏ زود بیا پایین،‏ وقت کمه.»‏<br />

ظاهراً‏ آدمیزاد در مقابل خودش منی تواند خیلی مقاومت نشان دهد.‏ کفش هایش را پوشید و رفت پایین.‏ در را باز کرد.‏ دید<br />

خودش پشت در ایستاده؛ سر و وضعش تر و متیز و مرتب بود.‏ موهایش را یک طرفی شانه کرده و عینک ظریفی هم به<br />

چشم داشت.‏ کمی بر و بر نگاهش کرد.‏ دیدن خودت از بیرون جاذبه ی غریبی دارد.‏<br />

خودش هم کمی او را نگاه کرد؛ انگار او هم به دام همین جاذبه افتاده باشد.‏ اما عاقبت پا به پا شد و گفت:‏ ‏«ببین...‏<br />

می دونم الان اون تو چه قیامتیه...‏ واسه همین اومدم این جا.‏ اومده ام نجاتت بدم.»‏<br />

‏«نج...‏ نجاتم بدی؟»‏<br />

خود دومش سری تکان داد و گفت:‏ ‏«آره دیگه.‏ ببین،‏ تو الان هر کاری بکنی،‏ هم سیخ می سوزه هم کباب.‏ بهترین راه اینه<br />

که متیز از ماجرا بکشی بیرون.‏ مشکلات زندگی مردم به خودشون مربوطه.‏ من و تو چی کار بکنیم؟ زنگ بزنیم یا نزنیم،‏<br />

باز یکی پیدا می شه که مدعی بشه...»‏<br />

مرد سرش را خاراند و گفت:‏ ‏«خوب یعنی می گی چی کار کنیم؟»‏<br />

مردِ‏ دو دست کرد توی جیب شلوارش،‏ چیزی شبیه جعبه ی دراز ساعت بیرون کشید و گرفت طرف خود اولش.‏ گفت:‏ ‏«بیا.‏<br />

این رو ببر بالا.‏ توی اتاق درش رو باز کن و چشامت رو ببند.‏ تا ده بشامر.‏ چشامت رو که باز کنی،‏ همه چیز متوم شده.‏<br />

بگیرش.»‏ مردِ‏ یک با تردید جعبه را گرفت.‏ کمی بالا و پایینش کرد.‏ بعد گفت:‏ ‏«مطمئنی؟ مببی چیزی نباشه؟»‏<br />

خود دوش گفت:‏ ‏«نه بابا،‏ بچه شدی؟ خونه خودم رو که منی خوام بترکونم.‏ برو بالا،‏ باکِت نباشه.»‏<br />

مرد یک سری به نشانه ی تایید تکان داد و رفت بالا.‏ در هال را که باز کرد،‏ دید اوضاع هنوز مثل سابق است.‏ پری یک و دو<br />

گاهی به هم می پریدند و گاهی به عباس.‏ عباس هم یک کپه دستامل کاغذی چامله را جلویش تلنبار کرده بود و دوباره<br />

داشت دستامل متیزی از جیب بی انتهایش بیرون می آورد.‏<br />

مرد ایستاد،‏ نگاهی به اوضاع کرد و دید هیچ کس او را داخل آدم حساب منی کند.‏ کمی فکر کرد،‏ اما دید در این اوضاع<br />

بهترین کار هامن اعتامد به خودش است.‏ جعبه را توی دو دست گرفت،‏ چشم هایش را بست و درش را باز کرد.‏<br />

یک دفعه همه جا ساکت شد.‏ شروع کرد به شمردن.‏ ده...‏ نه...‏ هشت...‏ آن قدر شمرد که به صفر رسید.‏ چشم هایش را<br />

باز کرد.‏ اتاق خالی بود.‏ رفت توی آشپزخانه و اتاق ها و دستشویی را هم گشت،‏ مبادا توی آن ده شامره جایی پنهان شده<br />

باشند.‏ اما نبودند.‏ حتا ردپاهای خاکی کفش هایشان هم از روی فرش پاک شده بود.‏ جعبه را زیر و رو کرد،‏ اما فقط یک<br />

جعبه مقوایی ساده بود.‏ گذاشتش روی میز،‏ نشست و نفس راحتی کشید.یک دفعه زنگ زدند.‏ با تردید بلند شد و رفت<br />

جلوی آیفون.‏ دید پدربزرگ مرحومش پشت در است.‏ برگشت و نگاهی به ساعت انداخت.‏<br />

ساعت دو بعدازظهر بود.‏<br />

۷۰


نگاهی به امکانات سفر در زمان<br />

پوریا ناظمی<br />

اگر ماشین زمان در اختیار داشتید چه می کردید؟ به آینده می رفتید تا سرنوشت خود،‏ بشر یا جهان در<br />

زمان های دور و نزدیک را ببینید؟ آیا به گذشته می رفتید تا شاهد دست اولی بر رویدادهایی باشید که در<br />

تاریخ درباره ی آن ها خوانده ایم؟ آیا تصمیم می گرفتید به دوران اوج امپراتوری هخامنشی برگردید و مکانی<br />

مانند تخت جمشید را در دوره ی اوج خود ببینید؟ آیا به گذشته سفر می کردید و سعی می کردید جلوی برخی<br />

از فجایع تاریخ را بگیرید و مسیر آن را تغییر دهید؟ یا به آینده می رفتید و با دیدن آن چه در انتظار ما است،‏<br />

به امروز بر می گشتید و سعی در اصلاح مسیر آن می کردید؟<br />

ایده ی سفر در زمان برای هر کسی به دلایل و انگیزه های مختلف می تواند هیجان انگیز و جالب باشد و<br />

برای همین عجیب نیست که در طول تاریخ با روایت های مختلفی از سفر در زمان مواجه می شویم.‏ شاید<br />

برای بسیاری از ما آشناترین منبع درباره ی سفر در زمان داستان محبوب ‏«ماشین زمان»‏ اچ.‏ جی.‏ ولز باشد؛ اما<br />

بسیار قبل از آن ایده های مختلفی درباره ی سفرهای زمانی یا حداقل تجربه نوع دیگری از زمانی که با آن<br />

مواجهیم،‏ مطرح بوده است.‏ یکی از قدیمی ترین منت هایی که می توان در آن ردپایی از سفرهای زمانی را دید،‏<br />

افسانه ی باستانی ‏«مهابهاراتا»‏ است.‏ در این اسطوره ی هندی،‏ داستان پادشاهی به نام ‏«ریوایتا»‏ (Revait) نقل<br />

می شود که برای ملاقات با برهام به آسامن ها سفر می کند و وقتی باز می گردد،‏ از دیدن این که در طول<br />

مدت سفرش چه زمان طولانی بر زمینیان گذشته،‏ شوکه می شود.‏ گویی زمان در طول سفر برای او آهسته تر<br />

از آن چه بر زمین می گذرد،‏ سپری شده بود.‏ برعکس این جریان هم در روایت های تاریخی وجود دارد.‏ در<br />

برخی از روایت های اسلامی درباره ی معراج پیامبر اسلام اشاره شده است که وقتی ایشان از سفر طولانی خود<br />

به منزلش باز می گردد،‏ علی رغم تجربه های فراوانی که در طول سفر داشته و مدت زمان طولانی که بر<br />

وی گذشته،‏ متوجه می شود هنوز ارتعاشی که در اثر بسنت در ‏-به هنگام آغاز سفر-‏ بر دستگیره ی در افتاده<br />

بود،‏ متام نشده است.‏ گویی کل این داستان در کسری از ثانیه به زمان عادی زمین طول کشیده است.‏ اما<br />

این داستان ها مربوط به زمانی است که درک ما از زمان بسیار متفاوت با امروز بود.‏ آن چه امروز از<br />

۷۱


زمان می دانیم،‏ حاصل انقلاب های جدی و بزرگی است که در درک ما از عامل رخ داده است.‏ اینک دیگر زمان<br />

پدیده ای مستقل به شامر منی رود.‏ تا پیش از دوران نسبیت انیشتین،‏ تصور بر این بود که زمان شبیه به<br />

رودخانه ای با جریان ثابت است.‏ هر جسمی در جهان ما فارغ از حرکات خود و فارغ از ماهیتش چون برگی<br />

روی این رودخانه شناور است و با سرعت ثابت به سمت جلو ‏(آینده)‏ در حال حرکت است.‏ اما در دوران<br />

جدید می دانیم که دیگر زمان آن رودخانه ی ثابت و آرام نیست.‏ می دانیم جهان ما بر بستری به نام ساختار<br />

پیوسته ی فضا–زمان تشکیل شده است و فضا و زمان در کنار هم و در پیوند با یکدیگر تار و پود عامل ما را<br />

ساخته اند.‏ همچنین می دانیم سرعت این رودخانه زمان سرعت یکسان و پیوسته ای نیست.‏ در مجاورت منبع<br />

گرانش قابل توجه یا هنگامی که سرعت شام به سرعتی قابل مقایسه با سرعت نور برسد،‏ این زمان و روند<br />

سپری شدن آن دستخوش تغییر می شود.‏<br />

آیا در بین این یافته های جدید جایی برای سفر در زمان وجود دارد؟<br />

سفر به آینده<br />

اگر هدف شام سفر به آینده باشد،‏ نسبیت مسیر را برای شام هموار کرده است.‏ شام به کمک قوانین<br />

انیشتین به راحتی می توانید به آینده سفر کنید و در واقع در مقیاس های کوچک این کار بارها تجربه شده<br />

است.‏<br />

اگر مروری کوتاه به داستان نسبیت بیاندازید،‏ متوجه می شوید سفر به آینده اتفاقاً‏ بخش قابل توجهی<br />

از نسبیت را تشکیل می دهد.‏ از این نظریه می دانیم که شام هر چقدر با سرعت بیشتری حرکت کنید یا<br />

فاصله ی خود با منبع گرانش ‏(جرم)‏ را تغییر دهید،‏ این اتفاق بر فرآیند سپری شدن زمان و ماهیت آن اثر<br />

می گذارد.‏<br />

این مساله بخشی از نظریه است که با آزمایش های تجربی راستی آزمایی شده است.‏ آزمایش های مختلفی<br />

برای بررسی تاثیر سرعت های بالا یا تاثیر فاصله از منبع گرانشی و تاثیر آن در بروز پدیده ی کش آمدگی زمان<br />

برای ناظری که در آن چارچوب قرار دارد،‏ صوررت گرفته است.‏ در یکی از معروف ترین آزمایش هایی که برای<br />

تایید تاثیر سرعت بر تغییر گذر زمان انجام شده است،‏ از یکی از ذرات بنیادی به نام میون ها کمک گرفته<br />

می شود.‏ میون ها ذراتی بنیادی اما ناپایدار هستند.‏ این ذرات پس از مدتی دچار واپاشی شده و الکترون و<br />

نوتروینو آزاد می کنند.‏ طول عمر این ذرات در شرایط سکون و در آزمایشگاه محاسبه شده است.‏ اگر نظریه ی<br />

اتساع زمان درست باشد،‏ وقتی این ذرات را با سرعتی بسیار بالا به حرکت در آورید باید مشاهده کنید که<br />

طول عمر آن ها هنگامی که با سرعت بالا حرکت می کنند طولانی تر از حالت سکون است ‏(گویی از دید<br />

ناظر چارچوب ساکن،‏ زمان برای آن ها کندتر می گذرد).‏ به همین دلیل دانشمندان آزمایشی را طراحی کردند<br />

که در آن طول عمر میون های پرسرعت را اندازه بگیرند و نتیجه مطابق با پیش بینی های مدل های نسبیتی<br />

بود.‏<br />

۷۲


خلاصه ی آزمایش به این ترتیب است که تعداد میون هایی را که دارای سرعتی نزدیک به سرعت نور هستند،‏<br />

در دو ارتفاع مختلف از سطح زمین اندازه گیری می کنند.‏ با توجه به نیمه ی عمر بسیار اندک این میون ها<br />

می توانیم حساب کنیم که اگر پدیده ی اتساع زمان رخ ندهد،‏ در طول مدتی که میون ها این دو فاصله را<br />

طی می کنند چه تعدادی از آن ها دچار واپاشی شده و به همین دلیل باید انتظار چه تعدادی از میون ها<br />

را در نقطه ی دوم داشته باشیم.‏ اما به دلیل سرعت بالای میون ها،‏ آن ها دچار پدیده ی اتساع زمان می شوند<br />

و در نتیجه تعداد بیشتری از آن ها در نقطه ی دوم رصد می شوند.‏ ‏(برای اطلاع بیشتر می توانید به شرح<br />

آزمایش های روسی-هال [١] و فریش اسمیت [٢] ( در این زمینه مراجعه منایید.‏<br />

حتامً‏ بارها داستان دوقلوهای انیشتین را شنیده اید.‏ داستان خواهر و برادر دوقلویی است که یکی از آن ها<br />

سوار بر سفینه ای می شود و با سرعتی نزدیک به سرعت نور به سفری فضایی می رود.‏ نفر دوم در ایستگاه<br />

کنترل زمینی باقی می ماند.‏ به دلیل این که مسافر سفینه ی فضایی با سرعت نزدیک به نور در حال حرکت<br />

است،‏ پدیده ی اتساع زمان اتفاق می افتد؛ یعنی روند گذر زمان کند می شود.‏ این مساله تاثیر جنبی روی<br />

ساعتی که شام زمان را با آن اندازه گیری می کنید،‏ نیست؛ بلکه تغییری واقعی در ماهیت زمان است.‏ بدین<br />

ترتیب پس از مدتی ‏(مثلاً‏ یک سال)‏ که مسافر ما با این سرعت در فضا به کاوش مشغول بوده است،‏ وقتی<br />

به زمین باز می گردد و می خواهد با برادر دوقلوی خود که در ایستگاه زمینی باقی مانده مواجه شود،‏<br />

مشاهده خواهد کرد که هامنند داستان مهابهاراتا،‏ در حالی که تنها یک سال از عمر او گذشته،‏ برادر او<br />

چندین و چند سال ‏(بسته به این که سفر او با چه درصدی از سرعت نور انجام شده باشد)‏ پیرتر شده است.‏<br />

می توانید از یک زاویه ی دیگر به این داستان نگاه کنید:‏ شام سوار سفینه ی فضایی خود می شوید،‏ مدت<br />

یک سال با سرعتی نزدیک به سرعت نور به سفر می روید و پس از یک سال در هنگام فرود و در حالی که<br />

تنها یک سال پیرتر شده اید،‏ به زمینی فرود می آیید که زمان برای آن در این مدت،‏ مثلاً‏ سی سال گذشته<br />

است.‏ در نتیجه به طور خالص شام با این سفر ٢٩ سال در زمان به آینده سفر کرده اید.‏ چنین سفری اگرچه<br />

ممکن است و در آزمایش های مختلف این تغییر زمان بارها آزمایش شده است،‏ اما واقعاً‏ برای علاقمندان<br />

مفهوم سفر در زمان،‏ به آن معنی که به طور عمومی از آن برداشت می کنیم،‏ چندان خوشایند نیست.‏ به<br />

خصوص آن که متاسفانه این مسیر یک طرفه است و شام منی توانید به همین راحتی در زمان به عقب سفر<br />

کنید و دوباره به ٣٠ سال زمینی قبل باز گردید.‏ البته این تنها راه حل فرضی ‏(اما ممکن)‏ سفر به آینده<br />

نیست.‏ راه دیگر مدل اصحاب کهف است.‏ با این داستان حتامً‏ آشنا هستید.‏ مردانی که در دوره ای درون غاری<br />

رفتند و خوابیدند و وقتی بیدار شدند متوجه شدند سیصد سال زمان گذشته است.‏ اما این داستان چه ربطی<br />

به سفر در زمان به آینده از نظر علمی دارد؟ مدت ها است که دانشمندان در حال بررسی ایده ای به نام<br />

‏«خواب زمستانی»‏ برای انسان هستند.‏ ایده ای که بر مبنای آن بتوان به روش مصنوعی بدن انسان را در نوعی<br />

خواب عمیق قرار داد و فعالیت های حیاتی او را به حداقل رساند.‏<br />

۷۴


در این شرایط فرآیند سالخوردگی بسیار کند می شود و شخص تنها خوابی آرام را تجربه می کند،‏ اما می توان<br />

وی را در زمانی در آینده ی دور بیدار کرد.‏ در این صورت اگرچه او تغییر فاحشی از نظر سن را تجربه نکرده،‏<br />

اما عملاً‏ می تواند در زمانی بسیار دورتر از اکنون بیدار شود.‏ این ایده که اتفاقاً‏ بارها از سوی آینده نگرها و<br />

نویسنده های علمی تخیلی به عنوان روشی کارآمد برای حل مشکلات سفرهای طولانی فضایی پیشنهاد شده<br />

است،‏ نوعی سفر در زمان را برای شخص به وجود می آورد.‏ البته هنوز چنین فناوری ایمنی وجود ندارد.‏ شاید<br />

فناوری های پزشکی در فاصله ی چند دهه تا چند قرن آینده بتوانند نوعی خواب زمستانی بی خطر و مطمئن<br />

را طراحی و ارایه کنند.‏ اما واقعیت این است که هامنند مورد قبلی،‏ این سفر در زمان به سوی آینده چندان<br />

با تصوری که از سفر در زمان داریم هامهنگ نیست و خوشایند آن هایی که سودای سفر در زمان را در سر<br />

دارند،‏ نخواهد بود؛ به خصوص این که چنین سفری یک طرفه خواهد بود که راه بازگشت ندارد و شام باید<br />

یک باره خود را به آینده ای نا مشخص منتقل کنید.‏<br />

سفر به گذشته<br />

بخش هیجان انگیزی که در سفر در زمان وجود دارد،‏ چه به سوی آینده و چه به سوی گذشته،‏ سفر کنترل<br />

شده و برگشت پذیر به هر یک از این دو مقصد است.‏ متاسفانه دانش فعلی ما به دلایل مختلف دست و<br />

پای ما را در راه چنین سفرهایی بسته است.‏ اگر مواردی که در بخش قبلی گفته شد را با اندکی تساهل بتوان<br />

سفر به آینده فرض کرد،‏ برای سفر به گذشته مشکلات جدی تری وجود دارد.‏<br />

البته ایده پردازان دست از تلاش برای پیدا کردن راه هایی برای سفر به گذشته بر نداشته اند.‏ شاید یکی از<br />

محبوب ترین ایده ها این باشد که اگر شام بتوانید سفینه ای بسازید که بتواند با سرعت بیش از سرعت نور<br />

حرکت کند،‏ آن گاه می توانید به گذشته برگردید.‏<br />

اما چطور چنین چیزی ممکن است؟ در نظریه ی نسبیت،‏ مساله ای به نام تقدم علت همیشه صادق است.‏<br />

یعنی اگر شام از دو چارچوب مرجع،‏ مثلاً‏ ناظری که روی زمین است و فضا نوردی که درون یک سفینه قرار<br />

دارد یک اتفاق مشخص را شاهد باشید،‏ به طوری که درآن اتفاقی علت رخ دادن اتفاق بعدی باشد،‏ اگرچه<br />

زمان های مختلفی از وقوع آن ها را مشاهده و ثبت خواهید کرد اما هیچ گاه امکان ندارد که در یکی از<br />

چارچوب ها،‏ رویداد معلول از نظر زمانی بر رویداد علت سبقت بگیرد.‏ علت این که چنین تناقضی هیچ گاه<br />

رخ منی دهد به مساله ی نهایی بودن سرعت نور بر می گردد.‏ یعنی به دلیل این که سرعت نور محدوده ی<br />

نهایی سرعت ممکن است،‏ معادلات مربوط به اتساع زمان در نهایت به گونه ای عمل می کنند که اگرچه<br />

ناظرهای مختلف زمان های وقوع رویداد مختلف را متفاوت و نسبت به چارچوب مرجع خود رصد می کنند،‏<br />

اما همیشه رویداد علت زودتر از رویداد معلول مشاهده می شود.‏ اما اگر بتوانید سرعت نور را بشکنید،‏<br />

آن گاه این معادلات دیگر به این شکل عمل منی کنند.‏ ممکن است رویداد معلول از نظر زمانی از دید ناظر<br />

دیگری که در چارچوب دیگری قرار دارد،‏ از رویداد علت پیشی بگیرد.‏ فرض کنید این اتفاق فرستادن یک<br />

موج حاوی اطلاعات است.‏ مثلاً‏ هر زمان رویداد خاصی اتفاق افتاد،‏ این موج تصویری از رخداد آن را به<br />

۷۵


نقطه ی دوم بفرستد.‏ اگر شرایطی که گفتیم رخ دهد،‏ در این صورت مساله این است که ممکن است یکی از<br />

ناظرها ابتدا تصویر رویداد و اطلاعات مربوط به آن را مشاهده کند و سپس خود آن اتفاق ‏-که منشا ارسال<br />

سیگنال بوده است-‏ اتفاق بیفتد.‏ به عبارت دیگر،‏ سیگنال مورد نظر ما در زمان به عقب برگشته و پیش از<br />

رخ دادن رویدادی مشاهده شده است.‏ اگر بخواهیم از همه ی پیچیدگی های ممکن صرف نظر کنیم و توصیف<br />

غیردقیقی از این رویداد ارایه دهیم،‏ شاید با تساهل بتوان داستان را این گونه روایت کرد.‏ هرچقدر سرعت<br />

شام افزایش پیدا می کند و به سرعت نور نزدیک تر می شود،‏ به دلیل پدیده ی اتساع زمان احساس می کنید<br />

رویدادهای دنیای بیرون از سفینه ی شام کندتر می گذرد تا جایی که برفرض محال به سرعت نور برسید.‏ در<br />

این صورت می توان احساس یا برداشت کرد که گویی جهان بیرون از چارچوب شام منجمد و بی تحرک شده<br />

است.‏ به نوعی اتساع زمانی شام به بی نهایت رسیده است.‏ اما اگر باز بر فرض محال بتوانید سرعت نور را<br />

بشکنید،‏ آن گاه برای این که رابطه ی نسبیتیِ‏ دو چهارچوب حفظ شود،‏ گویی دنیای بیرون شام باید به سمت<br />

عقب در زمان حرکت کند.‏ بنابراین شام عملاً‏ به سمت گذشته سفر می کنید.‏<br />

البته واقعیت این است که چنین ایده ای در دنیای واقعی با مشکلات غیرقابل حل مواجه است و ثابت بودن<br />

سرعت نور و روابط حاکم بر جهان ما اجازه ی چنین برخوردی را منی دهند.شاید در برخی از برداشت ها بتوان<br />

این نتیجه را گرفت،‏ اما مشکل این است که نسبیتی که مبنای این پیشنهاد قرار گرفته در دل خود راه را روی<br />

این سفر بسته است.‏ شام برای این که جسمی را ‏(که جرم حالت سکون دارد)‏ به سرعت نور برسانید،‏ باید<br />

انرژی بی نهایتی به آن وارد کنید.‏ در این صورت جرم جسم نیز افزایش خواهد یافت و عملاً‏ به بی نهایت<br />

خواهد رسید و می دانیم در نسبیت،‏ سرعت نور حد نهایی سرعت به شامر می رود و بخشی از ساختار عامل<br />

است که قابل شکسنت نیست.‏ البته راه های دیگری نیز پیشنهاد شده است.‏ یکی از این راه ها استفاده از<br />

خود ساختار فضا-زمان است.‏ در دنیای امروزین علم،‏ ما با پدیده ای در هم تنیده به نام فضا-زمان مواجه<br />

هستیم.‏ این ساختار که عامل ما را در خود گرفته است،‏ ساختاری چهاربعدی و در هم تنیده به شامر می رود.‏<br />

برای این که درکی از این داستان داشته باشیم،‏ می توانیم منونه ای دو بعدی از آن را تصور کنیم.‏ برای مثال<br />

صفحه ای لاستیکی و دو بعدی را در نظر بگیرید.‏ ‏(مثلاً‏ یک کیسه زباله ی بزرگ که از چهار طرف آن را محکم<br />

به پایه هایی ثابت کرده ایم.)‏ حالا تصور کنید گلوله ای فلزی را روی این صفحه قرار می دهیم.‏ در اطراف این<br />

گلوله نوعی تورفتگی به وجود می آید.‏ این تاثیر جرم بر ساختار فضا-زمان است.‏ به همین ترتیب خورشید ما<br />

صفحه ی فضا-زمان را ‏(که البته به جای دو بعد دارای چهار بعد است)‏ خمیده می کند.‏ اما در مثال ما امکان<br />

دارد بتوانیم این کیسه را مثلاً‏ تا کرده و ساختاری شبیه حرف U به آن بدهیم.‏ در این صورت دو بخش از<br />

فضا-زمان به هم نزدیک شده اند.‏ اگر این بار یک گوی بسیار سنگین را به گونه ای روی این فضا-زمان قرار<br />

دهید که با ایجاد انحنایی بزرگ این دو سطح را به هم برساند،‏ مانند این است که میان این دو نقطه پل<br />

زده اید.‏ البته این مسال به هیچ وجه دقیق نیست و فقط برای این است که تصوری از ساختار فضا-زمان<br />

داشته باشیم.‏<br />

۷۶


در برخی از مدل های ریاضی،‏ این امکان وجود دارد که چنین تونل ها و میان برها و چین خوردگی هایی را به<br />

دلایل مختلفی در ساختار فضا-زمان تصور کنیم.‏<br />

این تونل ها و چین خوردگی ها را به نام کرمچاله ها می شناسیم.‏ این کرمچاله ها در واقع حاصل تاخوردگی های<br />

تار و پود فضا-زمان هستند.‏ اگر چنین تاب خوردگی هایی ‏(که فعلاً‏ تنها به شکل فرمول های ریاضی روی<br />

کاغذ وجود دارند و در همین شکل هم با مسایل دشواری مواجه هستند)‏ در عامل بیرونی وجود داشته باشند،‏<br />

و علاوه بر آن در این شرط بزرگ نیز صدق کنند که ساختارهایی پایدار باشند و بتوان آن ها را برای مدتی<br />

که قرار است جسمی از درون آن عبور کند پایدار نگاه داشت و در اثر عبور خودِ‏ جرم تغییری در ماهیت و<br />

رفتار آن ها به وجود نیاید،‏ در این صورت با شناسایی آن ها می توان از این گذرگاه ها برای سفر در فضا-‏<br />

زمان استفاده کرد.‏ در این صورت به دلیل چین خوردگی هایی که در دو سوی کرمچاله قرار دارد،‏ می توان از<br />

آن ها برای سفر نه تنها میان دو نقطه ی فضایی،‏ بلکه در دو زمان متفاوت استفاده کرد.‏ سوال این جا است<br />

که با فرض وجود و پایداری این چنین ساختارهایی،‏ آیا می توان آن ها را به گونه ای دلخواه تولید کرد؟ آیا<br />

می توانیم نوعی کرمچاله بسازیم که ما را از مختصات فعلی ‏(سه بعد مکان و یک بعد زمان)‏ به مختصاتی<br />

ببرد که تنها یک مولفه اش ‏(مولفه ی زمان)‏ با موقعیت اولیه متفاوت باشد،‏ یا این که این ساختارها در نهایت<br />

به شکل کتره ای در عامل پراکنده اند و با فرض این که همه ی شرایط مورد نظر ما را داشته باشند،‏ در نهایت<br />

مجبوریم صرفاً‏ از گذرگاه های موجود استفاده کنیم؟<br />

این ساختارها شاید یکی از بهترین راه حل های موجود ‏(و البته تئوری)‏ برای سفرهای زمانی باشند.‏ البته<br />

پیشنهادی دیگری نیز که به همین حد یا اندکی پیچیده تر هست نیز در این زمینه مطرح شده است.‏ اما<br />

مساله ی سفر در زمان به خصوص به مقصد گذشته همواره با برخی از پارادوکس های منطقی نیز همراه<br />

بوده است.‏ حداقل شیوه ی رایجی که در بسیاری از داستان های علمی تخیلی به آن اشاره می شد از این<br />

پارادوکس در امان نبودند و گاهی همین پاراودکس ها زمینه ی برخی از داستان های ماندگار علمی تخیلی را به<br />

وجود آورده اند.‏ البته باید در نظر داشت که دیدگاه های فلسفی مختلفی بر مبنای ایده های علمی در زمینه ی<br />

ماهیت زمان و گذشته و آینده ی آن وجود دارد که در روایت های مختلف علمی تخیلی تاثیر گذاشته است.‏<br />

شاید معروف ترین پارادوکس در این باره،‏ پارادوکس معروف به پدربزرگ و روایت های مختلف آن باشد.‏ یکی<br />

از روایت های این پارادوکس به این ترتیب است:‏ تصور کنید شام ماشین زمانی در اختیار دارید و به گذشته<br />

سفر می کنید.‏ در این سفر شام ماموریت دارید فردی را که معلوم می شود پدربزرگ خود شام است،‏ از<br />

بین ببرید.‏ شام در این سفر مقابل پدربزرگتان در سال های نوجوانی اش قرار می گیرید،‏ اسلحه ی خود را در<br />

آورده و به سوی او نشانه می گیرید.‏ زمانی که ماشه را بچکانید،‏ چه اتفاقی خواهد افتاد؟ طبیعی است که<br />

پدربزرگ شام در اثر برخورد گلوله از پای در می آید.‏ اما در این حال او هنوز ازدواج نکرده و پدر شام و در<br />

نتیجه خود شام هنوز به دنیا نیامده اید.‏ با کشنت پدربزرگ چگونه وجود خود شام می تواند توجیه شود؟<br />

آیا شام هم زمان با کشنت وی یک باره ناپدید می شوید و با تغییری که در گذشته داده اید،‏ عملاً‏ خودتان<br />

۷۸


هم متاثر می شوید؟ اگر تا این جای ماجرا پیچیده است،‏ اما می توان آن را پیچیده تر نیز کرد.‏ تصور کنید<br />

شام پدربزرگتان را کشتید و نتیجه ی آن را که ناپدید و محو شدن خودتان بود هم پذیرفتید.‏ اما علت مرگ<br />

پدربزرگ شام چیست؟ قتل توسط نوه ی خودش.‏ اما اگر شام او را بکشید،‏ هر بلایی که سر شام بیاید مهم<br />

نیست،‏ پس پدر شام و خود شام هرگز به دنیا نخواهید آمد.‏ پس قاتل پدربزرگ که نوه ی او است،‏ هیچ گاه<br />

وجود نخواهد داشت.‏ پس چه کسی پدربزرگ را کشته؟ دقت کنید که شام تنها در صورتی می توانید او را<br />

در اول ماجرا بکشید که وجود داشته باشید و این مستلزم آن است که پدر شام به دنیا آمده باشد.‏ وقتی او<br />

کشته می شود،‏ پس قاتل او نیز هرگز به دنیا نخواهد آمد و بنابراین قتلی صورت منی گیرد.‏<br />

چنین منونه پارادوکس هایی را به اشکل مختلف می توان در مساله ی سفر به زمان دید.‏ گاهی اوقات این<br />

تاثیر را می توان حتا به شکل خردتر و در زمانی گذشته تر در نظر گرفت.‏ همه ی ما می دانیم که با هر<br />

انتخابی که ما و دیگران،‏ از جمله انسان ها و سایر جانوران و حتا شرایط طبیعی محیط انجام می دهند،‏ یکی<br />

از مسیرهای ممکن در آینده را شکل می دهند.‏ این تاثیرات به مرور زمان می تواند به تاثیری بزرگ منجر<br />

شود.‏ بدون توجه به جزییات بحث های مربوط به فلسفه تاریخ و...‏ و به صورت ساده شده،‏ بیایید این حالت<br />

خاص را در نظر بگیرید:‏ فرض کنید زمانی که آدولف هیتلر کودک بود،‏ در یک بازی کودکانه حادثه ای برایش<br />

رخ می داد و از بین می رفت ‏(با این فرض که ممکن بود افراد دیگری مانند او ظهور کنند کاری ندارم و این<br />

مثال را فقط برای بررسی تاثیر یک رویداد در آینده بررسی می کنیم).‏ حادثه در آن زمان به عنوان یک اتفاق<br />

ساده و یک دعوای کودکانه در نظر گرفته می شد.‏ قطعاً‏ در آن زمان اتفاق مشابهی برای بسیاری از افراد رخ<br />

داده است.‏ اما در این صورت احتاملاً‏ خبری از جنگ جهانی دوم به شکلی که می شناسیم و تاثیرات آن نبود.‏<br />

نه تنها فضای سیاسی و اجتامعی کشورها فرق می کرد،‏ خبری از هولوکاست نبود و در نتیجه ی آن شاید الان<br />

مناقشه ی خاورمیانه ای وجود منی داشت.‏ از سوی دیگر،‏ شاید صنایع فضایی امروز ما که ریشه در پروژه های<br />

موشکی نازی ها داشت،‏ در این مسیر قرار نداشتند.‏ شاید مسابقه ی فضایی در منی گرفت،‏ حداقل به این شکل؛<br />

و انسان به ماه سفر منی کرد ‏(یا شاید تاکنون به مریخ سفر کرده بود).‏ به طور خلاصه،‏ ما در جهانی کاملاً‏<br />

متفاوت زندگی می کردیم.‏ این دو جهان کاملاً‏ متفاوت با یک اتفاق ساده و حادثه ای معمولی در کودکیِ‏ فردی<br />

معمولی از هم جدا می شوند.‏<br />

حالا به عقب برگردیم.‏ فرض کنید ما در سال های آینده به فناوری هیجان انگیزی از مقابله با دنباله دارها و<br />

سیارک هایی که به سوی زمین در حرکتند برسیم و هم زمان ماشین زمان را ابداع کنیم.‏ فرض کنید گروهی از<br />

دانشمندان تصمیم بگیرند به گذشته برگردند و جلوی برخورد دنباله داری که احتاملاً‏ مسئول انقرض دایناسورها<br />

‏(و به طور معادل ایجاد فرصت برای پستانداران برای تکامل بیشتر و غلبه بر سیاره بوده است)‏ را بگیرند.‏<br />

این شرایط حتا از داستان پدربزرگ پیچیده تر است.‏ شام مستقیامً‏ کسی را منی کشید،‏ اما لحظه ای که آن<br />

شهاب سنگ را از برخورد با زمین منحرف می کنید چه بر سر شام و ما و کل متدن ما می آید؟ اگر این خطر<br />

رفع شود،‏ احتاملاً‏ دایناسورها به فرمانروایی خود بر این سیاره ادامه خواهند داد و شاید هرگز فرصتی برای<br />

۷۹


ما به وجود نیاید.‏ آیا پس از این اقدام و زمانی که دانشمندان به زمان حال باز می گردند،‏ باز با دنیایی<br />

مشابه آن چه هست مواجه خواهند بود یا با قلمرویی تحت فرمانروایی دایناسورها؟ و اگر این طور باشد،‏<br />

چطور کسانی که اساساً‏ نژاد و گونه ی آن ها وجود ندارد چنین کاری کرده اند؟<br />

اگر شام هم به داستان سفر در زمان علاقه داشته باشید ‏(که در غیر این صورت احتاملاً‏ دلیلی برای خواندن<br />

این مجله ندارید)‏ با انواع مختلف پارادوکس های بالا مواجه شده اید.‏ اما این پارادوکس ها در واقع لایه ی<br />

دوم یک مشکل اساسی هستند.‏<br />

مشکل جدی تر که کمتر به آن توجه می شود،‏ این است که ماشین فرضی زمان شام قرار است چه کاری<br />

انجام دهد؟ در داستان سفر به آینده به کمک نظریه ی نسبیت،‏ شام سوار بر یک سفینه می شدید و چارچوب<br />

مرجع لَخت شام با چارچوب مرجع لَخت ناظر ‏(زمین)‏ متفاوت می شد.‏ شام با سرعتی نزدیک به سرعت<br />

نور حرکت می کردید،‏ در حالی که زمین ‏(چارچوب مرجع ناظر دوم)‏ روند عادی خودش را داشت.‏ به همین<br />

دلیل زمان برای شام و چارچوب شام دچار اتساع می شد.‏ اما وقتی روی زمین و درون یک ماشین زمان قرار<br />

می گیرید و با هر فناوری که آن ماشین دارد و با هر توجیه علمی سعی می کنید به زمان گذشته برگردید،‏ چه<br />

اتفاقی می افتد؟ در این شرایط شام در چارچوب مرجع زمین قرار دارید.‏ برای درک مشکل،‏ تصویر معروف<br />

فیلم ‏«ماشین زمان»‏ را که بر اساس رمان اچ.‏ جی.‏ ولز ساخته شده،‏ در نظر بیاورید.‏ ماشین زمان ولز واقعاً‏<br />

یک دستگاه ثابت بود و وقتی فعال می شد،‏ سرنشین آن می دید که همه چیز در اطراف او مانند فیلمی<br />

که با سرعت به شکل معکوس در حال پخش شدن باشد،‏ به گذشته بر می گردد؛ درختی تنومند به ساقه ای<br />

جوان بدل می شد و افراد سالخورده در روندی معکوس از دید شام کودک می شدند و...‏<br />

بر اساس این روایت از سفر در زمان،‏ شام در حالی که در چارچوب مرجع مشترکی با محیط اطرافتان قرار<br />

دارید به طریقی توانسته اید در مسیر محور زمان به سمت عقب حرکت کنید.‏ مشکل این جا اتفاق می افتد<br />

که اگر شام در این چارچوب باشید،‏ این تغییر اثر محور زمان روی خود شام هم تاثیر می گذارد؛ به این<br />

معنی که با بازگشت به گذشته با این شیوه به طور دایم احساس می کنید که جوان و جوان تر می شوید<br />

تا به روز تولدتان می رسید و سپس...‏ بعد از آن هرچه ماشین پیش برود،‏ شام شاهدی نخواهید بود؛ چون<br />

هنوز به دنیا نیامده اید.‏<br />

تنها راه حل این مشکل این است که شام و محیط اطرافتان از خطوط زمانی متفاوتی پیروی کنید.‏ یعنی در<br />

حالی که شام در مسیر خط زمانی خودتان به سوی آینده حرکت می کنید ‏(و در طول مدتی که به سفر<br />

زمانی به گذشته می روید عملاً‏ سالخورده تر می شوید)،‏ محیط اطراف در یک خط زمانی دیگر به گذشته<br />

باز گردد.‏ به عبارتی،‏ در حالی که خط زمانی شام رو به آینده دارد شاهد تغییر جهت بقیه رویدادها در خط<br />

زمانی و مرجع دیگری به سمت گذشته باشید.‏<br />

با وجود این که این مساله گرفتاری های طراحی و علمی پیش زمینه را دوچندان می کند،‏ اما راه حلی برای<br />

داستان پاردوکس هایی نظیر آن چه را که در بالا گفته شد،‏ در دل خود دارد.‏ در چنین شرایطی شام امکان<br />

۸۰


دخالت در امور را ندارید و تنها می توانید مشاهده گری از رویدادها باشید ‏(هر نوع دخالتی در رویدادهای<br />

گذشته و آینده مشروط به این است که شام در آن مختصات فضا-زمانی قرار داشته باشید؛ در حالی که در<br />

چنین شرایطی،‏ خط زمانی شام و خط زمانی رویدادهایی که شاهد آن هستید متفاوت است و شام دارای<br />

مختصات یکسان نیستید).‏ و البته این جایی است که سفر در زمان را تنها به مشاهده ی آن چه بوده یا<br />

خواهد بود تقلیل می دهد،‏ اما حداقل از دام برخی از تناقض ها رها می شوید.‏<br />

ایده ای که در دنیای علم به این نگاه کمک می کند و برخی از نویسنده های علمی تخیلی از آن برای روایت<br />

خود کمک می گیرند،‏ برخی از نسخه های مربوط به دنیاهای موازی است.‏ علت این که از عبارت برخی<br />

از نسخه ها را استفاده می کنم این است که داستان دنیاهای موازی تنها به یک مفهوم باز منی گردد.‏ از<br />

ایده ی دنیاهای موازی و حتا پدیده ی مولتی ورس در کیهان شناسی گرفته تا روایت کوانتومی دنیاهای موازی<br />

یا نسخه هایی با ابعاد مختلف و...‏ هر یک ایده ها و نظریات خاص خود را دارند.‏ اما برای این که وارد<br />

دشواری های فنی هر یک نشویم،‏ یک راه حل مناسب و نه چندان پیچیده برای نویسنده های داستان های<br />

علمی تخیلی که می خواهند مسافری را به متاشای گذشته یا آینده بفرستند،‏ این است که دنیایی موازی با ما<br />

‏(که در نتیجه دارای خط زمانی مختص خود است)‏ را تصور کنند که مشابه یا نزدیک ترین کپُی به دنیای ما<br />

باشد و شام را در دنیای خودتان به دیدن گذشته ی آن بفرستد.‏<br />

البته نویسندگان علمی تخیلی برای فرستادن مسافران خود به زمان های مختلف و روایت خود،‏ منتظر<br />

پیشنهادهای دانشمندان منی مانند و مسیرها و ایده های جدیدی را مطرح می کنند.‏ برخی از این ایده ها<br />

ممکن است گرچه خلاقانه و فرضی و نظری،‏ اما آن قدر محکم و با پشتوانه ی منطقی باشند که برخی از<br />

دانشمندان را نیز به فکر بیندازند تا دنبال مسیرهای جدیدی برای بررسی امکان پذیر بودن امکانات سفر در<br />

زمان بگردند.‏<br />

تا زمانی که این تلاش خیال پردازانِ‏ آینده نگر و دانشمندان در نقطه ای تلاقی کند و سفر به زمان وارد دنیای<br />

واقعی شود،‏ تنها راه دم دست،‏ ارزان و ممکن برای همه برای سفر به گذشته،‏ نگاه کردن به آسامن پرستاره<br />

در شبی تاریک است.‏ محدودیت سرعت نور و ابعاد عظیم عامل دست به دست هم داده اند تا ماشین زمانی<br />

رایگان را در اختیار شام قرار دهند.‏ هر بار که به آسامن نگاه می کنید،‏ لایه به لایه به عقب سفر می کنید.‏<br />

زمانی که ماه را می بیند،‏ یک ثانیه قبل آن را به متاشا نشسته اید؛ خورشید را در حدود هشت دقیقه قبل<br />

می بینید و نزدیک ترین ستاره ها به خود را در وضعیت حدود چهار سال قبلشان می بینید.‏ زمانی که کهکشان<br />

آندرومدا را به شکل لکه ای مه آلود در آسامن پیدا کردید،‏ در واقع در حال متاشای منظره ای متعلق به ٢/٥<br />

میلیون سال پیش هستید و برخی از خوشه های کهکشانی را که می بینید،‏ در واقع چند ده میلیون سال به<br />

عقب بازگشته اید.‏<br />

تا زمانی که نخستین ماشین زمان ساخته شود،‏ از این سفر هیجان انگیز لذت ببرید.‏<br />

۸۲


زندگی کن،‏ بمیر،‏ تکرار کن<br />

لبه ی فردا<br />

نویسنده:‏ پوریا ناظمی<br />

چهره ی سربازانی که روز ١٦ خرداد ١٣٢٣ بر عرشه ی نفربرهای دریایی،‏ در انتظار رسیدن به ساحل نورماندی در فرانسه بودند<br />

بیش از آن که یادآور قهرمانانی بی هراس باشد که سرخوش و خندان به میانه کارزار حادثه می شتابند،‏ آینه ای بود که در آن<br />

عمیق ترین هراس ها و وحشت ها بازتاب می یافت.‏ درهای نفربرها که باز شدند،‏ بسیاری از سربازان حتا فرصت گام نهادن<br />

بر ساحل ماسه ای را هم نیافتند.‏ تنها چند متر فاصله ی آبی میان محل آرام گرفنت نفربرها تا ساحل،‏ به مسلخی برای سربازان<br />

متفقین بدل شد.‏ تیربارهایی که در ارتفاع قرار داشتند آن ها را قلع و قمع کردند.‏<br />

بدن های متلاشی،‏ دست و پاهای بریده و زندگی های بر باد رفته و آب های ساحلی خونین شده منظره ای نیست که از یاد<br />

آن هایی که آن را دیدند و از یاد ملت هایی که در آن قربانی دادند،‏ پاک شود.‏ شاید اگر هامن روزها آن منظره هراسناک<br />

از رسانه ها پخش می شد،‏ دیگر کسی حاضر نبود برای شکوه جنگ سرود بخواند.سال ها بعد که جنگ از هراس روزانه به<br />

داستان های پدربزرگ ها راه یافته بود،‏ مناهای واقع گرایانه ای از آن رویداد ساخته شد.‏ یکی از مهم ترین آن ها بازسازی آن نبرد<br />

در فیلم ‏«نجات سرجوخه رایان»‏ استیون اسپیلبرگ بود؛ اما آن نبرد چیزی نیست که فراموش شود.‏ برخی از رویدادها هستند<br />

که یک بار زندگی می شوند،‏ می میرند و دوباره در خاطره و ذهن و زندگی تکرار می شوند.‏ یکی از آخرین یادآوری های آن<br />

رویداد سال میلادی گذشته رخ داد و این بار در فضا و دنیایی متفاوت.‏ فیلم لبه ی فردا یا Edge of Tomorrow به کارگردانی<br />

دوگ لیمن Liman) (Doug و با بازی تام کروز و امیلی بلانت در سال ٢٠١٤ و روز ٦ ژانویه/‏‎١٦‎ خرداد ١٣٩٣ و در هفتادمین<br />

سالگرد حمله ی نیروهای متفقین به ساحل نورماندی برای آزادی اروپای تحت اشغال آلمان نازی،‏ روی پرده سینامهای آمریکا<br />

رفت و با استقبال نسبتاً‏ خوب منتقدان و مخاطبان مواجه شد.‏<br />

داستان لبه ی فردا در اصل الهام گرفته از داستانی به نام ‏«تنها چیزی که لازم داری کشنت است»‏ is) All You Need<br />

(Kill نوشته هیروشی ساکورازاکا است Sakurazaka) (H<strong>ir</strong>oshi که با تحسین بسیاری مواجه شد.‏ ساکورازاکا در اصل از<br />

دنیای فناوری اطلاعات به نویسندگی وارد شده،‏ جوایزی برای داستان های کوتاه خود دریافت کرده بود.‏ هم در داستان<br />

ساکورازاکا و هم در نسخه هالیوودی آن،‏ داستان از دید شخصیت اصلی روایت می شود.‏ سربازی که در اولین مأموریت<br />

خود برای مبارزه با موجودات فضایی که به زمین حمله کرده اند می میرد،‏ اما به طور شگفت انگیزی پس از<br />

مرگ،‏ در یک روز قبل از آن واقعه از خواب بیدار می شود.‏ سابقه ی ساکورازاکا در دنیای آی.تی و به طور خاص در دنیای<br />

بازی های کامپیوتری قطعاً‏ در نوشنت این داستان نقش داشته است.‏ این پلاتی بی نظیر برای یک علاقمند بازی های کامپیوتری<br />

۸۴


است.‏ روند داستان شام را در موقعیت یک بازی واقعی قرار می دهد.‏ هامنند یک بازیگر حرفه ای کامپیوتر در یک میدان جنگ<br />

مجازی شام باید مسیر خود را ادامه دهید و در این مسیر چیزهای تازه ای را یاد بگیرد و هر بار که کشته می شوید،‏ در واقع<br />

ترفندی تازه را یاد گرفته اید که به شام امکان می دهد در هنگام انجام دوباره بازی در آن مرحله اندکی جلو بروید.‏ متأسفانه<br />

سربازهای واقعی چنین شانسی ندارند و در فیلم لبه ی فردا هم این یک بازی نیست.‏ قامر مرگ و زندگی است که چاره ای جز<br />

مشارکت در آن ندارید.‏ اگر نخواهید در آن پیش بروید،‏ به هرحال فردای صبحی که از خواب بلند می شوید کشته خواهید شد<br />

و اگر بخواهید پیش بروید،‏ باید مرگ های مکرر را برای خود در نظر بگیرید.‏<br />

لبه ی فردا داستان یک افسر روابط عمومی نظامی به نام ویلیام کیج با بازی تام کروز است که در میانه ی تهاجم موجودات<br />

فضایی به نام می میک ها به اروپا رخ می دهد.‏ در آینده ای نزدیک،‏ این مهاجامن فضایی به زمین آمده اند و اکنون ٦ سال<br />

است که برای تصرف زمین با نیروهای زمینی که از آن ها با عنوان نیروی متحد دفاعی یا UDF نام برده می شود،‏ در حال<br />

نبرد هستند.‏ میلیون ها نفر کشته شده اند و سرزمین های بسیاری به دست مهاجامن افتاده است.‏ برتری نیروهای مهاجم تنها<br />

در برتری نظامی نیست ، آن ها دست مدافعان را می خوانند و همیشه آن ها را غافلگیر می کنند.‏<br />

در چنین شرایطی فرماندهی نیروی متحد دفاعی،‏ ویلیام کیج را مأمور می کند تا حمله ای را که قرار است روز بعد در سواحل<br />

فرانسه اتفاق بیفتد پوشش داده و در آن مشارکت داشته باشد.‏ مخالفت کیج و تهدید او به افشاگری انبوه تلفات و خطرات این<br />

مأموریت باعث می شود تا او را دستگیر کرده و عازم مأموریت کنند.‏ مأموریت برای انسان ها فاجعه بار از آب در می آید.‏ کیجِ‏<br />

بی تجربه لباس نظامی ‏-که در واقع یک اسکلت بیرونی تقویت شده است-‏ بر تن دارد و با ناشی گری موفق می شود یکی از<br />

می میک ها را بکشد،‏ اما درحالی که خون اسید مانند او بر بدنش می ریزد خود نیز می میرد.‏<br />

این آغاز داستان است.‏ کیج ثانیه هایی بعد از خواب بیدار می شود و خود را صبح روز قبل می بینید و همه چیز شروع به تکرار<br />

شدن می کند.‏ او ابتدا باید خودش و سپس دیگران را قانع کند که این حوادث را دیده است،‏ اما طبیعی است که کسی توجهی<br />

به او منی کند.‏ او دوباره به ساحل می رسد و اندکی بعد می میرد و دوباره بیدار می شود.‏<br />

هر بار که این چرخه ی مرگ بار ٢٤ ساعته تکرار می شود،‏ او مهارت خود را افزایش می دهد؛ اما این کافی نیست و فقط چند<br />

ثانیه وقت بیشتر به او می دهد.‏ در یکی از همین وقت های اضافی در ساحل فرانسه است که او با ریتا رتسکی ‏(با بازی<br />

امیلی بلانت)،‏ یکی از افسران ارشد نظامی مواجه می شود.‏ وقتی او مهارت کیج در مقابله با می میک ها را می بیند و متوجه<br />

می شود او می تواند اندکی از رفتار آن ها را پیش بینی کند،‏ به او می گوید این بار که بیدار شد او را پیدا کند.‏<br />

پیدا کردن او کار چندان ساده ای نیست و چند بار دیگری کیج باید مبیرد تا بتواند بالاخره او را پیدا کند.‏ سرانجام معلوم<br />

می شود که این توانایی ویژه کیج به دلیل آلوده شدن او به خون این موجودات است.‏ پیش تر از کیج،‏ رتسکی نیز از<br />

این قابلیت برخوردار بود،‏ ولی وقتی خونش را تعویض کردند این توانایی او از بین رفت.‏ آن ها به دنبال نقطه ضعف اصلی<br />

بیگانه ها هستند،‏ اما اولین تلاش آن ها نشان می دهد که باز هم فضایی ها یک گام جلوتر از آن ها قرار دارند و درواقع برای<br />

آن ها تله گذاشته اند.‏<br />

آخرین تلاش برای شناسایی محل موجود فضایی که او را امگا می نامند ‏(در مقابل موجودی که خونش روی کیج ریخته بود<br />

و توانایی بازگرداندن زمان را برای او به وجود آورده بود،‏ آلفا خوانده می شد)‏ و توانایی تنظیم زمان برای موجودات فضایی را<br />

دارد،‏ زمانی اتفاق می افتد که کیج به دلیل زخمی شدن،‏ خونش تصفیه می شود و توانایی بازگشت مجدد را از دست می دهد<br />

و تنها یک بار می تواند علیه دشمن اقدام کند.‏<br />

فیلم لبه ی فردا فیلم مهیجی است.‏ داستانی نظامی در آینده که طرفین از هر کاری حتا فریب زمان برای نابودی دشمن خود<br />

فروگذار منی کنند.‏<br />

این فیلم از یک سو در زیررده ای از داستان های مواجهه و برخورد فضایی قرار می گیرد که سرنوشت این چنین<br />

۸۵


برخوردی را جنگ و نابودی می داند و برای این کار دلایل خوبی هم دارد.‏ سنتی که شاید ‏«جنگ دنیاها»‏ از اچ.‏ جی.‏ ولز<br />

یکی از منونه های خوب کلاسیک آن باشد و داستان آن در دنیاهای دیگری اثر شاهکار هاین لاین به نام ‏«جنگاوران اخترناو»‏<br />

Troopers) (Starship که در زیرگونه ی علمی تخیلی نظامی قرار می گیرد،‏ تا ‏«آواتار»‏ کامرون تکرار می شود.‏<br />

اما مهم تر از برخورد دو متدن و نبرد آن ها،‏ نوع نگاه فیلم به این نبرد،‏ تکراری از هامن درون مایه ای است که در آثاری مانند<br />

جنگاوران اخترناو به چشم می آید.‏ نکته مهم دراین بین نگاهی است که به دشمن می شود.‏ لبه ی فردا روایت و بازسازی<br />

دوباره ای از نبرد نورماندی است که ٧٠ سال پیش رخ داد و اگرچه این بار این داستان را در آینده رقم زده است،‏ اما اتفاقاً‏<br />

تصویری که نشان می دهد با دیدگاه جهان در آن زمان از آن نبردها یکسان است.‏<br />

در میانه ی نبرد ما انسان ها،‏ دشمن از انسانیت ساقط می شود.‏ آن ها را چون موجودات غریبه و بیگانه می بینیم؛ حتا ظاهر<br />

و شامیل آن ها به نظرمان غریب می آید.‏ برای مردمانی که در روزگار نبرد نورماندی می زیستند،‏ دشمنی که از فراز تپه به<br />

روی متفقین آتش می گشود انسان نبود.‏ موجود غریبه ای بود که امکان شناختش وجود نداشت؛ و البته که از دید او نیز<br />

مهاجامن ساحل،‏ بیگانگانی از دنیایی دیگر بودند که قصد نابودی انسانیت و آرمان های آن را داشتند.‏ ما خبر و تصویری از<br />

عاشقی سوسک های فضایی جنگاوران اخترناو نداریم؛ آن ها بیگانه هایی برای له شدن هستند.‏ نباید بیش از این آن ها را<br />

شناخت.‏ در لبه ی فردا،‏ دشمن را به شکلی دیگر می بینیم و در تلاش برای انکار خود هستیم.‏ همین امروز به دنیای اطراف<br />

نگاه کنید تا این روایت علمی تخیلی را در رسانه ها ببینید.‏ خشن ترین اعامل چند قرن اخیر در همین همسایگی ما رخ<br />

می دهد و جالب این است که دو سوی کارزار دیگری را چون هیولا می بیند.‏ چند روز پیش یکی از خبرنگاران که بعد از آزاد<br />

شدن کوبانی از این منطقه بازدید کرده بود،‏ در صفحه شخصی اش درباره ی تجربه ی متفاوتی که از مواجه با اجساد سوخته<br />

نیروهای داعش داشت نوشت:‏<br />

‏«کوبانی که بودم،‏ جسد چند داعشی رو نشونم دادن که ظاهراً‏ در مبباران کشته شدن بودن...‏ از یکی فقط یک جمجمه<br />

مونده بود...‏ دوتای دیگه در حال پوسیدن و معلوم بود هر دو جوان بودن.‏ یکی شون دنده هاش بیرون زده بود...‏ دست هاش<br />

و بخشی از پاهاش هنوز سر جاش بود...‏ ما ازشون عکس گرفتیم،‏ البته نه برای استفاده...‏ منی دونم،‏ شاید برای ثبت بخشی<br />

از وقایع...‏ شب که برگشتیم و کمی آرامش پیدا کردیم از موفقیت آمیز بودن ماموریت،‏ من موندم و اون صحنه ها...‏ با خودم<br />

فکر می کردم به این که چطور آسون از اون صحنه ها عکس گرفتیم؟...‏ فکر می کردم هر قدر جنایتکار،‏ اما اون ها هم حتام<br />

بچه ی مادری هستند یا شاید پدر بچه ای...‏ صبح روز بعد با یکی از دوستان خبرنگارم که بعد از ما به کوبانی رفته بود در<br />

این باره صحبت کردم و همین احساس رو بهش بازگو کردم...‏ اون اما نگاه دیگه ای داشت...‏ می گفت ما دیگه اون ها رو به<br />

چشم انسان منی بینیم.‏ برای همینه که این طور راحت می تونیم از کنار جسدشون بگذریم و بریم...‏ منی دونم...‏ جنگ همه ی<br />

تعریف ها رو به ترسناک ترین شکل ممکن عوض می کنه...‏ من این رو با همه ی وجودم درک کردم...»‏<br />

این اتفاق تازه ای نیست.‏ سربازانی که در زندگی روزانه ی خود حتا منی توانند به پشه ای آسیب برسانند و از هراس آزردن<br />

جانوری حتا از خورد گوشت پرهیز می کنند،‏ در میدان جنگ کشته های خود را می شمرند و به رخ می کشند.‏ دشمن باید از<br />

ما بیگانه و دور شود تا بتوان با آن مبارزه کرد و چنین آثار علمی تخیلی نظامی روایتی منادین از آن کاری است که هر روز<br />

به آن مشغولیم.‏<br />

از نگاه علمی شاید دو نکته در این فیلم قابل توجه تر باشند.‏ لباس های اسکلت افزوده و تغییر زمان.‏<br />

یکی داستان زمان و تغییر مداوم آن است.‏ ما ماهیت این تغییر را منی دانیم.‏ در فیلم به طور مستقیم اشاره می شود که<br />

مهاجامن فضایی توانایی تنظیم دوباره ی زمان را دارند.‏ به عبارتی می توانند زمان را به عقب برگردانند،‏ بدون این که خاطره ی<br />

حضور خود در آن زمان را فرموش کنند.‏ ریخنت خون یکی از آن ها روی بدن شخصیت اصلی داستان باعث می شود تا او نیز<br />

به این توانایی دست پیدا کند.‏ او هر بار پس از مرگ به یک روز قبل باز می گردد و درحالی که خاطره ی رویداد های پیش<br />

۸۶


از مرگش را در ذهن دارد،‏ آن روز را آغاز می کند.‏ داستان سفر در زمان و بازی با زمان داستانی فوق العاده جذاب ولی پیچیده<br />

است.‏ از نظر تئوری،‏ امکان سفر در زمان در این عامل به سمت عقب وجود ندارد.‏ نکته ی مهم در این جمله یکی جهت<br />

چنین سفری است و دیگری تاکید بر عامل ما.‏ ما می توانیم در زمان به جلو سفر کنیم.‏ غیر از زندگی روزمره،‏ کافی است<br />

با سرعتی نزدیکی نور شروع به حرکت کنید.‏ در این صورت زمان برای شام آهسته تر سپری خواهد شد و وقتی به زمین<br />

برگردید،‏ عملاً‏ به آینده سفر کرده اید.‏ روش ساده تر دیگر استفاده از فناوری های در آستانه ی تکمیل شدن خواب زمستانی<br />

است.‏ شام به خواب می روید و فعالیت های بدنی شام کاهش می یابد و می توانید هر زمانی در آینده بیدار شوید،‏ بدون<br />

آن که تغییر محسوسی در سن شام رخ داده باشد.‏<br />

این ایده ها شاید خیلی شبیه به ماشین زمان نباشند،‏ اما در این عامل تنها ابزار ما است.‏ اما اگر برخی از نظریه های<br />

کیهان شناسی درست باشند و عامل ما در واقع پوسته ای پیچیده درون یک ابرفضا با بعد بیشتر باشد،‏ شاید راه دیگری وجود<br />

داشته باشد که ما را به گذشته یا آینده ببرد.‏ چیزی شبیه به استفاده از کرمچاله ها.‏ این که از پوسته ی خود که عامل ما را<br />

تشکیل می دهد پلی به ابرفضا بزنیم و از درون آن میانبری به گذشته یا آینده یا هر موقعیت فیزیکی دیگر در عامل بزنیم.‏<br />

اما در همه ی این موارد،‏ مساله این است که حتا اگر شام به گذشته برگردید ناظری بر گذشته هستید و زمان شام به سمت<br />

جلو حرکت می کند و امتداد می یابد.‏ یکی از مشکل های ایده ی سفر در زمان این است که اگر واقعاً‏ جهت زمان را تغییر<br />

دهید و به گذشته بروید،‏ تغییر زمان روی شام هم تاثیر می گذارد و شام هم دستخوش این تغییر می شوید.‏<br />

اما در داستان لبه ی فردا با گونه ی دیگری مواجه هستیم.‏ گویی زمان برای همه تنظیم مجدد می شود،‏ اما بیگانه ها این<br />

توانایی را دارند که به یاد بیاورند.‏ حتا با فرضِ‏ حل کردن مشکل سفر در زمان و بازگرداندن آن به عقب،‏ موجودات باید<br />

روندی را برای ثبت خاطره ی آینده ی رخ نداده به دست آورده باشند که بر سختی ایده می افزاید.‏<br />

ایده ی هراسناک تری نیز وجود دارد.‏ این که هر بار که این تجربه تکرار می شود و زمان تنظیم دوباره می شود،‏ می میک ها<br />

و کیج در دنیایی موازی بیدار می شوند،‏ دنیایی که همه چیز در آن تا این لحظه مشابه ما است.‏ علت هراسناک تر بودن این<br />

ایده است که در بی شامر دنیای دیگر،‏ انسان ها و می میک ها بارها و بارها و البته یک بار برای همیشه قربانی شده اند.‏<br />

البته این یکی از دشواری های بازی با زمان است،‏ ولی در دنیای واقعی تر یکی از چشمگیرترین تصویرها لباس های نظامی<br />

سربازان زمینی در این نبرد است.‏ این روندی است که از اکنون شروع شده و دور نیست زمانی که چنین لباس هایی در<br />

حوزه ی نظامی و پزشکی به کار گرفته شود و رواج بیشتری پیدا کند.‏ فناوری که از آن به اسکلت بیرونی نام برده می شود.‏<br />

اسکلت بیرونی چیزی شبیه به یک روبات پوشیدنی است.‏ ماشینی قابل حمل که مانند یک زره به بدن وصل شده و حرکت<br />

آن حداقل به طور موضعی از سوی نیروی محرکه ای غیرعضلانی و یک منبع انرژی تأمین می شود.‏ هدف از این طراحی به<br />

دست آوردن مقاومت و سرعت بیشتر است.‏ چنین سیستمی نه تنها از کاربر محافظت می کند که حساسیت شخصی و فردی او<br />

را نیز حفظ و به شکل چشم گیری افزایش می دهد.‏ یکی دیگر از کاربردهای چنین فناوری و شاید بیشتر در اسکلت بندی های<br />

خارجی جزئی و موضعی،‏ مربوط به مراقبت های پزشکی و اندام های مصنوعی باشد؛ مثلاً‏ چنین چیزی می تواند کمک بزرگی<br />

برای یک بهیار یا پرستار برای بلند کردن و جابه جا کردن یک بیامر باشد.‏<br />

نخستین منونه های آزمایشگاهی این اسکلت بندی های بیرونی محصول مشترکی از جرنال الکتریک و ارتش آمریکا در دهه ی<br />

١٩٦٠ بود.‏ گفته می شود این برنامه از ایده زره های دارای نیروی محرک داخلی الهام گرفته شده بود که در سال ١٩٥٩<br />

رابرت هاین لاین در داستان علمی تخیلی خود به نام جنگاوران اخترناو مطرح کرده بود.‏ منونه ای کلاسیک از به هم رسیدن<br />

علمی تخیلی و علم.‏ یکی دیگر از منونه های داستانی این چنین فناوری،‏ شخصیت مردآهنی قهرمان کمیک های مارول و<br />

همین طور ایده ی ‏«پاور لودری»‏ است که جیمز کامرون پیش تر در بیگانه ها آن را مطرح کرده و به تصویر کشیده بود.‏<br />

نخستین منونه ای که جرنال الکتریک ساخته بود،‏ خیلی سنگین و حرکاتش به شدت غیرقابل کنترل و خشن بود.‏<br />

۸۸


یک واحد نیرودار سبک و کارآمد همیشه از نظر طراحی معضلی جدی به شام می رود،‏ اما توسعه ی آن در چنین جبهه ای<br />

ادامه پیدا کرده است.‏ منونه ی ساخت ‏«لاکهد مارتین»‏ که به گونه با مسامیی ‏«هالک»‏ یا حمل کننده ی جهانی انسان<br />

Carrier) (Human Universal Load نامیده شد،‏ در واقع یک جفت پای هیدرولیکی مجهز به باتری بود که اندام و پاهای<br />

شخص را تقویت می کرد و او را قادر می ساخت تا باری سنگین را با سرعتی معادل ١٥ کیلومتر بر ساعت به اطراف حمل<br />

کند.‏ ساختارهای اسکلت های بیرونی به عنوان بخشی از پروژه ای به نام پروژه ی منایش ‏«نیروهای نظامی آینده»‏ بر مبنای<br />

فناوری های پیشرفته در ارتش آمریکا مورد بررسی و مطالعه قرار گرفتند.‏ پروژه ای که به طور خلاصه هدفش طراحی زره ای<br />

پوشیدنی و سبک برای پیاده نظام برای پاسخ دادن به نیازهای نیروهای نظامی در آینده بود.‏ حتا منونه های غیرنظامی از این<br />

طرح های استخوان بندی بیرونی نیز مورد بررسی قرار گرفته است.‏ ٥-HAL یا همیار تقویتی پا یک بدن ماشینی کامل بود و<br />

توسط کمپانی سایبردین ساخته شد.‏ این وسیله هم اکنون در بازار ژاپن وجود دارد و به فروش می رسد و برای کمک و حامیت<br />

از افراد سالخورده و ناتوان جسمی به کار گرفته می شود.‏<br />

این فناوری اسکلت بیرونی وقتی توسعه پیدا می کند از آن با عنوان ‏«مِکا»‏ نام می برند.‏ نامی که در برخی از گونه های<br />

داستان های علمی تخیلی به روبات های جنگنده و متحرکی داده می شود که درون آن ها سرنشینی قرار دارد.‏ در اصل این نام<br />

مربوط به یک گونه از انیمه های ژاپنی است که در آن ها محور اصلی داستان،‏ روبات هایی هستند که سرنشین انسانی دارند.‏<br />

تفاوت و مرز تعیین کنده ی میان مکا و یک استخوان بندی خارجی تقویتی واقعاً‏ مبهم است،‏ اما به طور غیردقیق می توان<br />

گفت تفاوت این دو در این است که شام یک ماشین استخوان بندی خارجی را می پوشید،‏ در حالی که درون یک مکا قرار<br />

گرفته و آن را کنترل و هدایت و خلبانی می کنید.‏ یکی از اولین منونه های مکاها،‏ ماشین ها جنگی بود که اچ.‏ جی.‏ ولز در<br />

کتاب جنگ دنیاها به شکل ماشین های غول پیکر سه پایه توصیف کرد و همین طور » ره نورد»های فیلم های جنگ ستارگان<br />

منونه ی دیگری از این مکا ها به شامر می روند.‏ برخلاف موارد مربوط به استخوان بندی بیرونی کمکی،‏ در مورد مکاها به<br />

نظر می رسد سرمایه گذاری نظامی اندکی انجام شده باشد؛ اما شرکتی مانند تولیدکننده ی ماشین آلات جان دیر نوعی دروگرِ‏<br />

شش پای آزمایشی را تولید کرده و شاید در سال های آینده این حوزه تنوع بیشتری هم پیدا کند.‏<br />

فیلم لبه ی فردا فیلم جذاب و چشمگیری است؛ مانند هر اثر دیگر و به خصوص هر اثر علمی تخیلی دیگر،‏ شام می توانید آن<br />

را متاشا کرده و هیجان زده شوید و البته می توان بعد از متام شدن فیلم،‏ اندکی درباره ی آن داستان فکر کرد.‏ چنین فیلم هایی<br />

بهانه های خوبی برای پرسه زنی ذهنی در اطراف موضوعات متنوع را فراهم می آورند.‏<br />

۸۹


لوپر<br />

سعید سلیقه<br />

تصور کنید ماشین زمان در آینده اختراع شود.‏ تصور کنید این کشف در اختیار تبهکاران قرار بگیرد.‏ چه چیز دیگری می توان<br />

تصور کرد؟ چه جور جرم و جنایتی که الان قابل انجام نیست در آن در زمان امکان پذیر است؟ راین جانسون در سومین<br />

فیلمش ‏«لوپر»‏ یا ‏«چرخه بند»‏ با ترکیب ایده های خلاقانه ی گفته شده شروع می کند و داستان خود را در آینده ای نه چندان<br />

دور تعریف می کند؛ شهر کانزاس در سال ٢٠٤٤ و در فضایی نیمه متروپولیسی.‏<br />

جو ‏(جوزف گوردون لویت)‏ یک لوپر است.‏ او در حین برنامه ی روزانه و کشنت یکی از قربانیان توضیح می دهد که در سال<br />

٢٠٧٤ ماشین زمان اختراع می شود و چطور مافیا از آن استفاده می کند تا افرادی را که می خواهند از بین ببرند به گذشته<br />

فرستاده و لوپرها سربه نیست کنند.‏ کار ساده است.‏ جو در محلی که به او اعلام می شود منتظر ظاهر شدن شخصی با<br />

چشامن بسته است تا با شات گان مخصوصی و فقط با شلیک یک تیر او را بکشد.‏ شرایط از زمانی پیچیده می شود که ما<br />

متوجه بند مهمی از قرارداد لوپرها می شویم؛ هر لوپر دیر یا زود چرخه اش بسته می شود.‏ به این معنی که از زمانی که<br />

قربانیان او از آینده به زمان حال فرستاده و البته توسط خودش کشته می شود،‏ او تنها ٣٠ سال فرصت زندگی دارد.‏ بعد از<br />

بسته شدن چرخه،‏ لوپر بازنشسته می شود و می تواند ثروتی را که در این مدت جمع کرده تا ٣٠ سال آینده که زمان مرگش<br />

است،‏ خرج کند.‏ اما خب،‏ اگر یک لوپر نخواهد مبیرد چه می شود؟<br />

مجموعه اطلاعات گفته شده را می توان خط روایی اصلی داستان دانست که تقریباً‏ در ١٥ دقیقه ی ابتدایی فیلم به شکل<br />

روایت گفته می شوند.‏ اما فیلم همچنان چند گره مهم دارد که به تناوب در اختیار بیننده قرار می گیرند و میزان تعلیق و<br />

هیجان را بالا نگه می دارند.‏ مانند حضور شخص مرموزی به نام باران ساز ‏(رین میکر)‏ که در آینده می خواهد متام چرخه ها<br />

را ببندد و لوپرها را یکی یکی نابود کند.‏<br />

ماشین زمان و ایده ی سفر در زمان در لوپر حکم هامن موتور محرک ماجرا را دارد که در ادامه،‏ تقریباً‏ از جزییات روایت حذف<br />

می شود.‏ این که چگونه ساخته می شود و چرا عده ی محدودی در آینده به آن دسترسی دارند،‏ خیلی مورد نظر جانسون<br />

نیست.‏ این که قرار است با ماشین زمان هر کسی روبروی خودش در گذشته قرار بگیرد،‏ نکته ی اصلی فیلم است و حالا<br />

اگر قرار باشد که کسی مجبور به کشنت خودش باشد که چه بهتر.‏<br />

لوپر در واقع تلاش می کند از دل متام اتفاقات عجیب و حیرت انگیز داستان و امکانات بالقوه ی ژانر علمی تخیلی،‏ قصه ای با<br />

متی اخلاق گرایانه تعریف کند.‏ فیلم هر چه جلوتر می رود این سوال را بیشتر مطرح می کند که چرا هیچ پایانی بر چرخه ی<br />

۹۱


خشونت بار رفتار انسان متصور نیست و انگار هر چه در طول تاریخ بیشتر به جلو می رویم،‏ کمتر به یکدیگر رحم<br />

می کنیم.‏ به آن فصل مونتاژ پیر شدن جو دقت کنید؛ او از ٣٠ سال حق زندگی اش تنها چند سال اول را بی خشونت سپری<br />

می کند و وقتی پس اندازش ته می کشد،‏ دوباره و این بار شدیدتر جزیی از هامن چرخه ی کشت و کشتار می شود.‏ تا این<br />

که در چند سال آخر یک زن او را نجات می دهد و به گفته ی خودش عشق زن را مانند اسفنجی به خود جذب می کند.‏<br />

و به همین میزان که این عشق بعد از رنج و عذاب برای جوی پیر مهم است،‏ از دید جوی جوان احمق دیده می شود و<br />

در جواب پایبندی جوی پیر،‏ به سادگی می گوید:‏ ‏«انقد خودت رو اذیت نکن.‏ خب من پیر شدم میرم دنبال یه زن دیگه.»‏<br />

فیلم جدای از ضعف در پرداخت بصری و طراحی لوکیشن هایی که قرار است معامری شهری در آینده را نشان دهد،‏ انرژی<br />

خود را بر خلق شخصیت،‏ روابط انسانی و سیر حوادث داستان می گذارد و بدون استفاده از جلوه های سنگین بصری و<br />

سکانس های اکشن گرانقیمت سعی می کند تا ذهن مخاطب را با مفاهیم اخلاقی درگیر کند.‏ این که اگر قرار باشد زمان<br />

به عقب بازگردد،‏ چه چیزهایی تغییر می کند.‏ آیا توان تغییر شرایطی را که خود به وجود آورده ایم،‏ داریم یا قرار است<br />

هامن سیر اشتباهات را به گونه ای دیگر تکرار کنیم.‏ هنگامی که خبرنگاری از جانسون می پرسد آیا اگر زمان به عقب بر<br />

می گشت می توانستیم هیتلر را نابود کنیم تا از فاجعه ی جنگ جهانی دوم جلوگیری کنیم،‏ پاسخی با این مفهوم می دهد<br />

که اگر هیتلر را می شد درست تربیت کرد دیگر نیاز به نابودی اش نبود.‏<br />

هر چند لوپر در برخورد اول بیشتر اکشنی علمی تخیلی و خوش ساخت به نظر می رسد،‏ اما هر چه جلوتر می رود کارکرد<br />

تم انسانی و بشردوستانه اش ملموس تر می شود.‏ جو در جوانی بیشتر نیازمند نوازش است تا هم آغوشی و به رقاص بار<br />

پیشنهاد پول می دهد تا بیشتر مادر خوبی برای فرزندش باشد.‏ سارا ‏(امیلی بلانت)‏ مدام عذاب وجدان دارد که پسرش را<br />

در مزرعه ای دورافتاده پیش خواهرش رها کرده تا در شهر آزادانه زندگی کند.‏ جو وقتی پیر می شود هم عشق به یک زن<br />

نجاتش می دهد،‏ اما دیگر منی تواند فرزندی داشته باشد.‏ مفهوم خانواده هر چند کمی نخ منا و دم دستی تصویر می شود،‏<br />

اما هامن مشکلی است که خشونت ریشه در آن دارد.‏ وقتی خانواده ای نباشد،‏ جو در دستان رئیس خلافکاران کانزاس به یک<br />

لوپر تبدیل می شود و سید ‏(پیرس گانون)،‏ در نبود مادر می تواند هامن رین میکر آینده شود.‏<br />

رین جانسون بعد از تجربه ی جاه طلبانه ی فیلم ‏«نامحدود»‏ در لوپر نیز تعاریف مرسوم از فیلم های آینده گرا را تغییر<br />

می دهد.‏<br />

او به عنوان فیلم نامه نویس از متام عنصر های محبوب فیلم های علمی تخیلی تا کامیک بوک ها استفاده می کند تا داستان را<br />

به شکلی جذاب روایت و آشنازدایی کند.‏ او از فضای آینده،‏ ماشین زمان و حتا حضور انسان های جهش یافته بهره می گیرد<br />

تا مفاهیم کلیشه شده را به روش خودش،‏ یعنی با آرامش و با حداقل استفاده از تکنیک های خیره کننده ی کامپیوتری<br />

تعریف کند.‏ در کارگردانی هم او ریتم را با میزانسن های اغلب ثابت و دوربین کم تحرک تنظیم می کند و از مناهای کوتاهِ‏<br />

ام تی وی گونه تا جای ممکن اجتناب می کند و سعی می کند هیجان را از طریق پیچ های داستان به بیننده منتقل کند تا از<br />

پلان های پرضرب و چشم نوازی که بیشتر در این جا می توانستند مترکز بصری را بر هم بزنند.‏<br />

جوزف گوردون لویت که پیش تر در ‏«بریک»‏ و در اوایل حرفه ی بازیگری نیز با جانسون کار کرده بود،‏ در لوپر نیز انتخاب<br />

درستی به نظر می رسد.‏ فرم حرف زدن،‏ نگاه های نافذ و خنده های کمرنگی که او سعی دارد در طول فیلم در قالب جوی<br />

جوان ارائه دهد،‏ دقیقاً‏ هامن مشخصه های آشنای فیزیکِ‏ بازی بروس ویلیس در نقش جوی پیر است که البته با گریم قابل<br />

توجه این شباهت در ظاهر و چهره بیشتر هم شده است.‏ دیدن ویلیس در نقش هیت منِ‏ پیر که وقتی از عشق آخر خود<br />

حرف می زند صدایش می لرزد،‏ حس متفاوتی را نزد مخاطبانی که او را بیشتر به بزن بهادری در فیلم های ‏«جان سخت»‏<br />

می شناسند،‏ بر می انگیزد.‏ جوزف لویت هم در مسیر درستی حرکت می کند و نقش اکشن ماجراجویانه ی سطح بالای دیگری<br />

را به کارنامه ی متنوع خود در کنار اجرایش در ‏«تلقین»‏ و ‏«شوالیه تاریکی برمی خیزد»‏ اضافه می کند.‏<br />

۹۲


البته فیلم نامه در طول فیلم حفره ها و سوالات زیادی را ایجاد می کند و منی دانیم چرا اتفاقی که می توانست وسط فیلم<br />

بیفتد باید در آخر ماجرا رخ دهد؛ و در آن جهان پیچیده که به قول جو امکان از بین بردن جسد یک قتل هم غیرممکن<br />

است و کسی از گذشته ی نزدیک رین میکر اطلاعات درستی ندارد،‏ چطور اطلاعات روز تولد و بیامرستان محل تولد او با یک<br />

تلفن کشف می شود؟ این ها فقط از منونه هایی از نقص های گل درشت موجود است که شاید آن ها را بتوان از سریال های<br />

پرتعداد علمی تخیلی و استدلال های باسمه ای آن ها توقع داشت،‏ نه از فیلمی که بیشتر اوقات پرداخت و اجرایی هوشمندانه<br />

دارد.‏ اما این ضعف ها را می توان با توجه به رویکرد فیلم در نحوه ی پیشبرد قصه و ساختار پرانرژی تصویر کردن حوادث،‏<br />

نادیده گرفت و از دیدن چینش اتفاقات و نبردی پرکشش که طرفِ‏ خیر و شر مطلقی ندارد،‏ لذت برد.‏ فیلم در هامن ده روز<br />

اول،‏ بودجه ی ٣٠ میلیون دلاری خود را برگرداند و تا روز آخر اکران حدود ١٨٠ میلیون دلار فروش کرد که دوباره این امر را<br />

ثابت می کند که می توان با کمی ابتکار و البته کار روی ایده های نوآورانه،‏ رای منتقدان و گیشه را با هم به دست آورد.‏<br />

۹۳


سفر در زمان از ایستگاه خاور دور<br />

شیرین سادات صفوی<br />

آن طرف کره ی زمین،‏ دور از هیجان هالیوود و اکشن و جدای ها و مرحوم آقای اسپاک،‏ در سرزمین آفتاب تابان و ماملکِ‏<br />

همسایه،‏ سفر در زمان ایده ی اولیه ی خوبی برای ساخت سریال است.‏ البته اهالی شرق خودشان را خیلی درگیر طرفِ‏<br />

علمی ماجرا منی کنند که چطور می شود در زمان عقب و جلو رفت و اثر این کار رو منحنی فضا-زمان چه می شود و از<br />

این حرف های قلمبه سملبه ی سرگیجه آور که آخر سر مزه ی داستان را هم از بین می برد.‏ شرقی ها بیشتر به لذت داستان<br />

و روایت کار دارند و اگر جابجا شدن در زمان اثر خوبی روی روایت داشته باشد،‏ ازش استفاده می کنند و غصه ی امکان و<br />

اثراتش را منی خورند.‏<br />

این مطلب معرفی چند تایی سفر در زمان شرقی است؛ از کشورهای چین،‏ ژاپن و کره هر کدام دو منونه معرفی کرده ام تا<br />

اگر دلتان خواست و هوس کردید،‏ سراغ هر کدام بروید و سفر در زمان بی دردسر علمی را تجربه کنید.‏ هشدار می دهم که<br />

این ها از آب و رنگ منونه های غربی بهره ای نبرده اند و اکشن و تفنگ و فضایی شاخ دار هم در آن ها جایی ندارد.‏ ماجرا<br />

فقط سفر در زمان است،‏ ساده و سرراست.‏<br />

ژاپن<br />

‏«سرآشپز نوبوناگا»‏ - Chef Nobunaga <strong>no</strong><br />

اگر اهل دیدن انیمه های تاریخی باشید،‏ بالاخره یک جایی اسم ‏«اودا نوبوناگا»‏ به گوشتان خورده است.‏ جناب نوبوناگا<br />

جنگاور پرافتخار و شرافتمندی بود که سودای متحد کردن ولایات خودمختار و فئودال ژاپن و تشکیل حکومت واحد را در سر<br />

داشت و مقداری هم در این مسیر پیش رفت؛ اما بعد به دلیل خیانت یکی از نزدیک ترین یارانش،‏ کشته شد و رویایش<br />

نقش بر آب شد.‏<br />

با این که نوبوناگا نتوانست رویایش را عملی کند،‏ اما ماجراهای دوران زندگی اش و جنگجویان زیردستش آن قدر جذابیت<br />

باقی گذاشته که هر از گاهی سراغ آن ها بروند و یک طوری داستانش را دوباره بازگو کنند.‏ این منونه هم،‏ یکی از هامن<br />

بازگشایی های تاریخی است؛ این بار با این پیش شرط که چه می شد اگر یک سرآشپز حرفه ای از ژاپن امروز در زمان به<br />

عقب پرتاب می شد و از وسط صحنه ی جنگ های نوبوناگا سر در می آورد!‏ بله،‏ پیش شرط عجیبی است،‏ اما جذابیت خاص<br />

خودش را هم دارد.‏<br />

۹۵


‏«کن»‏ سرآشپزی است که ناخواسته از دنیای ژاپنِ‏ فئودال،‏ وسط میدان جنگ سر در می آورد و متوجه می شود جز هرن آشپزی<br />

و اسم ‏«کن»‏ و این که از آینده آمده،‏ هیچ خاطره ی دیگری از خود و زندگیش ندارد.‏ در این بین،‏ در دنیایی که قانون جنگل<br />

بر آن حکمفرماست و باید بکشی وگرنه کشته می شوی،‏ کن می فهمد تنها سلاحش،‏ کارد آشپزی است و بس!‏ او آشپزی<br />

می کند و آوازه ی دست پخت متفاوت و خوراکی های تازه اش همه جا می پیچد و عاقبت او از آشپزخانه ی قصر نوبوناگا سر در<br />

می آورد و تبدیل به مهره ای در جنگ قدرت اشراف زاده های چشم بادامی و شمشیر به دست می شود.‏<br />

نکته ی سفر در زمان همین که کن به گذشته پرتاب شده؛ بیننده نه دلیل این مساله را می فهمد،‏ و بعد از مدتی دیگر<br />

علاقه ای به دانسنت دلیل آن دارد.‏ هیجان ماجرا بیشتر ماموریت هایی است که کن دریافت می کند؛ مثلاً‏ این که باید با<br />

آشپزی خود،‏ پیغام های مخفی را رد و بدل کند و داستان های سیاسی و دسیسه ها و توطئه هایی که کن و بیننده ی امروزی<br />

با آن ها بیگانه اند،‏ چنان جذابیت غریبی دارند که اصلاً‏ فراموش می کنیم ما از زمان حال به گذشته رفته ایم.‏<br />

و شاید همین جذابیت است که باعث می شود وقتی امکان بازگشت به آینده برای کن به وجود می آید،‏ او جایی نرود و<br />

بهانه را برای ساخت فصل دوم سریال به دست دهد!‏ نکته ی جذاب در فصل دوم این است که کن با ایده ی ‏«دستکاری در<br />

تاریخ»‏ دست به گریبان شده و حالا که آینده برایش مهم نیست،‏ به فکر افتاده کاری بکند و جلوی قتل تاریخی نوبوناگا<br />

به دلیل خیانت یکی از یارانش را بگیرد.‏ ولی آیا می توان چنین تغییر بزرگی در گذشته به وجود آورد؟!‏<br />

Nobunaga<strong>no</strong>chef.jpg/١٥/١/http://wiki.d-addicts.com/static/images<br />

‏«منشور انوشیام»-‏ E<strong>no</strong>shima Prism<br />

یکی از ژانرهای مانگا و انیمه ی ژاپنی،‏ ‏«ماجراهای مدرسه ای»‏ است که برای چند تایی نوجوان و در فضای مدرسه رخ<br />

می دهد.‏ بستر همه ی این اتفاقات،‏ خود مدرسه و دوستی های مدرسه ای و همکلاسی ها و درس ها و امثالهم است و این ژانر<br />

در ترکیب با سایر ژانرها ‏–مثل شوجو در ‏«از من به تو»‏ یا حتا زامبی ‏«دبیرستان زامبی»-‏ منونه های خیلی معروف و پرفروش<br />

هم زیاد بوده اند.‏ بنابراین چندان عجیب نیست اگر به مخلوط ماجراهای مدرسه ای و سفر در زمان بر بخوریم.‏ یکی از<br />

معروف ترین منونه ها،‏ ‏«دختری که در زمان می پرید»‏ است که فیلم انیمیشن آن توجه زیادی را به خود جلب کرد و انصافاً‏<br />

خوش ساخت و منطقی بود.‏ اما این جا،‏ من قصد معرفی ‏«منشور انوشیام»‏ را دارم که شاید کمتر شناخته شده باشد،‏ اما به<br />

نظرم به هامن اندازه خوب است.‏<br />

فرض کنید یک روز صبح بیدار می شوید،‏ لباس می پوشید و راه می افتید تا در مراسم سالگرد مرگ یکی از نزدیک ترین<br />

دوستان خود شرکت کنید.‏ هم از مرگ دوست خود،‏ و هم از سفر و دوری دوست دیگری ناراحتید که در کنار هم سه تفنگدار<br />

معروف را تشکیل می دادید.‏ در اتاق دوست مرحوم،‏ یک اسباب بازی مربوط به زمان را پیدا می کنید و آن را به عنوان<br />

یادگاری با خود به خانه می برید.‏ صبح روز بعد بیدار می شوید،‏ و می بینید یک سال به عقب برگشته اید!‏ دقیقاً‏ یک روز<br />

قبل از مرگ دوست عزیزتان که حالا جلوی در منتظر شامست تا با هم به مدرسه بروید.‏ و شام دقیقاً‏ تا هامن شب وقت<br />

دارید طوری اتفاقات را دستکاری کنید که جلوی مرگ یکی از دوستان و سفر دوست دیگرتان را بگیرید،‏ وگرنه به حال باز<br />

می گردید و می بینید هیچ چیز عوض نشده است.‏<br />

منطق سفر در زمانِ‏ این فیلم ساده و نسبتاً‏ تکراری است.‏ فرد به گذشته می رود،‏ کارهایی انجام می دهد و به آینده بر<br />

می گردد و وقتی می بیند تغییر مطابق میلش نبوده،‏ دوباره به گذشته می رود و این بار چیز دیگری را عوض می کند.‏ و<br />

این کار را می توان آن قدر تکرار کرد که بالاخره به نتیجه ی مطلوب یا حداقل نزدیک ترین چیز به آن دست پیدا کنید.‏<br />

فکر می کنم شخصاً‏ اولین بار در ‏«اثر پروانه ای»‏ با این ایده روبرو شدم.‏ البته اگر یادتان باشد،‏ در آن فیلم هم ماجرا<br />

این طور بود که آینده هیچ وقت به میل شخصیت اول در نیامد و عاقبت مجبور شد شد که قید دوستی با دختر مورد<br />

۹۶


علاقه اش را بزند،‏ چون این تنها راهی بود که هر دو می توانستند زمان حال درخور و قابل قبولی داشته باشند.‏ این جا هم<br />

با اتفاق مشابهی روبرو می شویم.‏ شخصیت اول منی تواند هم دوستش را زنده نگه دارد و هم جلوی سفر دوست دیگر را<br />

بگیرد،‏ چرا که این دو به هم گره خورده اند.‏ و او عاقبت به این نتیجه می رسد که اگر ضلع سوم این مثلث،‏ یعنی خودش<br />

را حذف کند،‏ اوضاع روبراه می شود.‏ و همین اتفاق هم می افتد.‏ و به جای صحنه ی آخر ‏«اثر پروانه ای»‏ که شخصیت زن و<br />

مرد ماجرا مثل غریبه از کنار هم گذشتند و تنها به نظر هم آشنا رسیدند،‏ این جا شخصیت اول برای دو تای دیگر که نجات<br />

پیدا کرده اند،‏ غریبه می شود و کم کم از زمان پاک می شود.‏<br />

هشدار که از هیجان و تعلیق و اکشن خبری نیست؛ داستان ساده و سرراست و احساسی است.‏ داستانِ‏ چند دوست است<br />

که هر کدام برای دو تای دیگر بهترین را می خواستند،‏ اما هیچ وقت به نتیجه ی دلخواه منی رسیدند و عاقبت یکی بزرگترین<br />

فداکاری را در حق دو تای دیگر کرد تا زنده مبانند و خوشبخت شوند.‏ به نظرم که به دیدنش می ارزد.‏<br />

http://i.imgur.com/pcVAwIv.jpg<br />

چین<br />

‏«قصر یشم»‏ - Palace Jade<br />

ظاهراً‏ در زمانی واقعی یا شاید هم تاریخی،‏ یک امپراتور چینی بوده که بیست پسر داشته!‏ و کشمکش هایی که بر سر<br />

جانشینی او بین قدرمتندترین این شاهزاده ها در گرفته،‏ بستری هیجان انگیز و مناسب برای ساخت یک سریال تاریخی است.‏<br />

حال اگر این سریال تاریخی کمی عنصر سفر در زمان هم دریافت کند که چه بهتر!‏<br />

چینگ چوان یک دختر امروزی چینی است که به شکل عجیب و غریبی،‏ از میانه ی این کشمکش تاریخی سر در می آورد و<br />

خودش تبدیل به یکی از بازیگرهای اصلی این شطرنج قدرت می شود.‏ چینگ چوان در ابتدا فقط قصد نجات جان خودش<br />

را دارد و به همین دلیل از شاهزاده ی اول حامیت می کند؛ بعد به شاهزاده ی چهارم دل می بازد و از او حامیت می کند؛ ولی<br />

بعد که طینت پلید شاهزاده ی چهارم را درک می کند،‏ از جبهه ی شاهزاده ی هشتم سر در می آورد و از پشت صحنه او را در این<br />

نبرد تاریخی هدایت می کند!‏ در این میان باقی شاهزاده ها هم رفت و آمد می کنند،‏ اما مهم جنگ قدرت میان شاهزاده ی<br />

چهارم و هشتم است.‏<br />

اجازه دهید همین اول برایتان اسپویل کنم که بی دلیل حرص و جوش نخورید.‏ شاهزاده ی چهارم با همه ی طینت پلیدش<br />

عاقبت امپراتور چین می شود و خیلی دیر می فهمد که چینگ چوان را دوست داشته،‏ ولی حالا او را از دست داده است.‏<br />

نکته ی ماجرا این است که سفر در زمان در این سریال تنها بهانه ای است برای سر در آوردن از یک بازه ی جذاب تاریخی.‏ و<br />

دلیل اسپویل هم این بود که بعید می دانم کسی مثل من حوصله ی سی و چند قسمت داستان های سیاسی-تاریخی چین<br />

را داشته باشد!‏ اما اگر علاقه داشتید،‏ شام را به دیدن گزینه ی بعدی دعوت می کنم!‏<br />

/٢٧١١.end-jpg-disc٢-٤٥-٢٧-http://www.khmerforums.com/attachments/jade-palace<br />

‏«وحشت در هر گام»‏ - Step Startling by Each<br />

فضا کاملاً‏ هامن فضای سریال قبلی است!‏ البته این دو هیچ ربطی به هم ندارند،‏ فقط هامن طور که گفتم این دوران<br />

تاریخی در چین قرن هجدهم این قدر هیجان انگیز و جذاب هست که کارگردان های مختلف به ساخت سریال های متعدد<br />

در آن علاقه نشان دهند.‏<br />

باز هم با یک لغزش زمانی طرفیم؛ این بار زنی بر اثر تصادف از گذشته سر در می آورد و البته یک شخصیت اضافه نیست.‏<br />

انگار از اول دختری شانزده ساله و مهامن خانه ی شاهزاده ی هشتم بوده است.‏<br />

۹۷


دوباره با درگیری های سیاسی و دسیسه ها روبرو می شویم،‏ اما این بار داستان به جای این که طرف شاهزاده ی هشتم<br />

را بگیرد،‏ شاهزاده ی چهارم را هدف قرار می دهد و داستان عاشقانه این بار میان مسافر زمان و این شاهزاده در جریان<br />

است.‏ باز هم سی و چند قسمت کشمکش های سیاسی بر سر جانشینی امپراتوری که مسافر زمان نقش خودش را در آن ایفا<br />

می کند و مثل سریال قبل،‏ عاقبت شاهزاده ی چهارم بر تخت می نشیند.‏<br />

اما چرا این یکی به سریال قبلی ترجیح دارد؟ اولاً‏ که در مقایسه با خشونت هایی که در این یکی می بینیم،‏ سریال ‏«قصر<br />

یشم»‏ بیشتر یک بازیچه ی بچگانه به نظر می رسد.‏ این سریال چنان دوز بالایی از خشونت را دارد که هنوز صحنه ی آب پز<br />

کردن یکی از خبرچین ها از یادم نرفته است!‏ و درست مانند اسمش،‏ در هر گام باید منتظر وحشت باشید.‏<br />

دیگر این که داستان انتهای نسبتاً‏ منطقی دارد.‏ این که اگر کسی به گذشته رفت و جزیی از آن شد،‏ دیگر فردی از گذشته<br />

است و هامن جا زندگی می کند و می میرد.‏ و البته این که بر خلاف خیلی از داستان ها،‏ این یکی آخر و عاقبت خوش ندارد<br />

و حتا با حل متامی مشکلات سیاسی و برقرار شدن آرامش نسبی و رسیدن شاهزاده ی چهارم و مسافر زمان به آن چیزی که<br />

این همه برایش تلاش کرده اند،‏ باز هم داستان تلخ و گزنده به پایان می رسد و مزه اش هنوز زیر زبان منِ‏ بیننده است.‏<br />

خلاصه،‏ اگر زمانی هوس کردید یک سریال تاریخی چینی سی و چند قسمتی را ببینید،‏ این یکی به ‏«قصر یشم»‏ ترجیح دارد.‏<br />

http://www.wuxiaedge.com/wp-content/uploads/Startling_by_each_Step_Bu_Bu_Jing_Xin.jpg<br />

کره<br />

‏«دکتر جین»‏ - Jin Dr.<br />

ایده ی دکتر جین اصولاً‏ متعلق به یک مانگای ژاپنی است و بعد از روی آن سریالی هم ساخته شد.‏ اما سریال های ژاپنی<br />

معمولاً‏ رنگ و بویی ندارند و نسخه ی کره ایشان در نود درصد موارد،‏ بهتر از آب در می آید ‏(بارها تکرار کرده ام،‏ به جز<br />

مورد ‏«نودامه»‏ که نسخه ی ژاپنی اش شاهکار و نسخه ی کره ای مزخرف است).‏ داستان باز هم لغزش زمانی است.‏ دکتر جین<br />

که یک پزشک امروزی در یک بیامرستان مدرن در سئول است،‏ بر اثر اتفاقات عجیب و غریبی ‏–که آخرش هم معلوم نشد<br />

چی بود و چرا-‏ از گذشته ی کشور خودش سر در می آورد و باید با استفاده از هرنش به عنوان یک پزشک،‏ گلیم خود را از<br />

آب بیرون بکشد.‏<br />

ماجرا این جا باز هم سیاسی است؛ بر سر پادشاهی کره کشمکش برقرار است و دکتر جین بین طرف های قدرمتند این بازی<br />

به دام افتاده و هرنش باعث می شود که هر کدام به طریقی قصد جذب او را داشته باشد؛ یکی با تطمیع و دیگری با زور<br />

و ارعاب.‏<br />

درست مانند ‏«سرآشپز نوبوناگا»،‏ این جا هم دیدن این که چطور یک پزشک امروزی با امکانات اندک و اولیه قصد معجزه ی<br />

پزشکی را دارد ‏–حتا مغز را عمل می کند!-‏ جذاب و هیجان انگیز است.‏ البته اگر از خون و دل و روده و کثیفی های دنیای<br />

پزشکی دل خوشی ندارید،‏ خوب،‏ باید بگویم که این سریال از هامن اول حالتان را به هم خواهد زد.‏ چون نسبتاً‏ همه چیز<br />

را واضح نشان می دهد!‏<br />

چرا باید دکتر جین را دید؟ چون تاریخی است،‏ متفاوت است،‏ بازیگرهای معروف و خوبی دارد ‏–البته اگر بازیگرهای کره ای<br />

را بشناسید-‏ و یک سرگرمی متام عیار محسوب می شود.‏ آخر و عاقبت قابل قبولی هم دارد.‏ البته می توانید مانگای آن را هم<br />

بخوانید،‏ میل خودتان است.‏<br />

jpg.١٦١٠/٠٣/٢٠١٤/https://redliff.files.wordpress.com<br />

۹۹


‏«تو که از ستاره ها آمدی»‏ - Stars You who Came from the<br />

حتا اگر گذارتان به آثار شرقی منی افتد،‏ شاید اسم این یکی به گوشتان خورده باشد.‏ سریالی که همین یک سال پیش<br />

پخش شد و به طرز عجیب و غریبی طرفدار پیدا کرد.‏ فرق این یکی با باقی مواردی که در بالا معرفی کردم این است که<br />

این جا خبری از لغزش زمانی نیست.‏ کسی به گذشته منی رود،‏ کسی از آینده سر در منی آورد،‏ اما با ایده ی زمان بازی می شود.‏<br />

شخصیت اصلی یک فضایی است.‏ کسی که طبق عنوان سریال،‏ از ستاره ها آمده است و ٤٠٠ سال پیش در کره از سفینه ی<br />

خود پیاده شده است.‏ هامن موقع باقی فضایی ها زمین را ترک کردند،‏ اما او به دلیلی مجبور به ماندن شد و حالا بعد از<br />

٤٠٠ سال،‏ مثل یک انسان عادی در کنار باقی انسان ها در کره زندگی می کند.‏ استاد دانشگاه است،‏ ثروت قابل قبولی دارد<br />

و همه چیز آرام و بر وفق مراد است.‏<br />

البته چاشنی تقریباً‏ ٩٩ درصد سریال ها و فیلم های کره ای،‏ عشق است.‏ این جا هم این طور می شود که این فضایی ما به<br />

یک انسان دل می بازد و البته در این بین با چند تایی آدم منفی هم درگیر می شود.‏ اما ایده ی زمان کجا رفت؟ هامن طور<br />

که گفتم،‏ جناب ‏«دو مین جون»‏ یک فضایی است و به همین دلیل قدرت ویژه ای دارد.‏ مثلاً‏ غذا منی خورد،‏ اگر زخمی شود<br />

خیلی زود حالش خوب می شود،‏ غیب و ظاهر می شود ‏–البته نه غیب شدن واقعی-‏ و از همه مهم تر برای خط داستانی،‏<br />

می تواند زمان را متوقف کند.‏ هامن غیب و ظاهر شدنش هم به این دلیل به نظر ما این طور می رسد که زمان را متوقف<br />

کرده و جایی می رود و آن جا دوباره زمان را به جریان می اندازد،‏ برای همین است که از دید ناظر زمینی غیب و ظاهر<br />

می شود.‏<br />

چرا باید این یکی را دید؟ اولاً‏ که اگر کره ای بین باشید و این یکی را نبینید،‏ مثل این می ماند که ادعای علمی تخیلی باز<br />

بودن بکنید و جنگ ستارگان را ندیده باشید.‏ دوماً‏ که چیز اصلاً‏ بدی نیست؛ داستان سرراستی دارد و با ایده ی زمان و<br />

سرنوشت و تقدیر هم خوب بازی شده است.‏ خلاصه این که اگر حوصله و وقتش را دارید که یک سریال متفاوت ببینید،‏<br />

این یکی گزینه ی بدی نخواهد بود.‏ امتحانش کنید.‏<br />

jpg.١٢٨٠٢_tumblr_my٠wy٩SdDX١s٨t٩٦qo٦/١٢/٢٠١٣/http://kstarwiki.com/wp-content/uploads<br />

۱۰۰


دروازه ی اشتاین – Gate Stein,<br />

فرانک معنوی امین<br />

‏«هیچ کس منی داند آینده چه خواهد شد.‏ به همین دلیل است که قابلیت های آن نامحدود است.»‏ رینتارو اوکابه<br />

ژانر:‏ علمی تخیلی،‏ معامیی،‏ عاشقانه<br />

تعداد قسمت:‏ ٢٤<br />

سال پخش:‏ ٢٠١١<br />

کارگردان:‏ تاکویا ساتو<br />

خلاصه ی اثر:‏ رینتارو اوکابه یک دانشجو است که به خودش لقب ‏«دانشمند دیوانه»‏ داده و معتقد است یک سازمان بین المللی قصد دارد دنیا را<br />

در جهت منافع خود تغییر دهد.‏ او و دوستش به طور اتفاقی یک وسیله طراحی می کنند که در ابتدا تنها کار جالبش تبدیل موز به شکل یک<br />

جسم سبز لزج مانند است.‏ کشفیات آن ها زمانی جالب می شود که آن ها می فهمند این دستگاه می تواند پیام هایی به گذشته ارسال کند.‏ آن ها<br />

که از عواقب کارشان اطلاع ندارند،‏ تغییرات فاجعه آمیزی در گذشته ایجاد می کنند و سپس تلاش می کنند برای نجات اعضای گروهشان زمان را<br />

به حالت اولیه برگردانند.‏<br />

آیا معتقدید یک انیمه منی تواند بازگشت در زمان را خوب نشان دهد؟ آیا فکر می کنید در انیمه برای نشان دادن تبادل های زمانی به جای<br />

استفاده از منطق،‏ از جلوه های تصویری استفاده می شود؟ آیا تا به حال هر انیمه ای که دیده اید با مشکل ‏«تایم پارادوکس»‏ روبرو بوده است؟<br />

پس شدیداً‏ به شام توصیه می شود که انیمه ی ‏«اشتاین گیت»‏ یا ‏«دروازه ی اشتاین»‏ را ببینید.‏ نویسنده و کارگردان این انیمه با زیرکی متام بر<br />

مشکلات و نقض هایی که در اکرث داستان های جابه جایی زمان پیش می آید،‏ فائق آمده است و داستانی منطقی و بدون نقض زمانی را روایت<br />

می کند.‏ به رغم ساخته شدن انیمه ها و فیلم های سفر زمانی،‏ به جرات می توان گفت اشتاین گیت بهترین انیمه ی سفر در زمان است که تاکنون<br />

ساخته شده است.‏<br />

در کلِ‏ انیمه زیرساخت های علمی را شاهد هستیم.‏ در برخی قسمت ها به تئوری بلک هولِ‏ کار*،‏ تاثیرات پروانه ای*‏ و دنیای موازی*‏ اشاره می شود.‏<br />

بازخوردهای تاثیر پروانه ای بر اثر پیام های ساده ای که به گذشته فرستاده می شوند،‏ در قسمت های میانی کار اتفاق می افتد و تاثیرات مخرب<br />

کارهای کوچکی که کاراکترها برای آزمایش و سرگرمی انجام داده اند،‏ تنها زمانی مشخص می شود که دیر شده است.‏<br />

اشاره به دنیای موازی هم در متام انیمه مشاهده می شود.‏ اوکابه دامئاً‏ از اشخاص و سازمانی صحبت می کند که امکان ندارد در دنیای فعلی حضور<br />

داشته باشند.‏ سیر پیشرفت انیمه بسیار جالب است،‏ ابتدا داستان آرام با شوخی های کلیشه ای شروع می شود و کم کم سیر تندتری پیدا می کند و<br />

در قسمت های ١٨ به بعد،‏ به حدی خشن می شود که بیننده به هیچ وجه انتظار آن را ندارد.‏ همچنین صحنه های عاشقانه و افسرده کننده ای<br />

به منایش در می آید که بار احساسی انیمه را دو چندان می کند.‏<br />

۱۰۱


روند حوادث خصوصاً‏ در چند قسمت آخر کاملاً‏ غیرقابل پیش بینی و غافلگیر کننده است.‏ این طور به نظر می آید که کاراکترها به صورتی رشد<br />

داده شده اند که توانایی درک و انطباق با آینده و حوادث پیش رو را داشته باشند.‏ خصوصاً‏ اوکابه که باید نقش اصلی را در تغییر درست گذشته<br />

ایفا کند.‏<br />

دیگر نکته ی قابل توجه،‏ اشتباهات مکرر اوکابه در اصلاح گذشته و رسیدن به آینده ی صحیح است.‏ در انتها بیننده درک می کند که متام اشتباهات<br />

او در جهت رسیدن به شخصیت فعلی و آینده ی او بوده است به زبان ساده تر،‏ اگر اوکابه مرتکب این اشتباهات نشود قادر نخواهد بود آینده ی<br />

خود و جان دوستانش را نجات دهد.‏<br />

در ذیل به بررسی جزییات کلی انیمه می پردازیم.‏<br />

داستان:‏ کل داستان حول شخصیت اصلی اوکابه می گردد که در نظر اول کاملاً‏ دیوانه به نظر می آید.‏ او دامئاً‏ با موبایلش با کسی صحبت می کند<br />

که حضور خارجی ندارد و بیننده تا چندین قسمت اول منی تواند به درستی تشخیص بدهد که آیا حرف های اوکابه اساس دارد یا نه.‏ ابتدای<br />

داستان کمی کند است و دو قسمت اول مملو از مکالمات غیرمهم با کاراکترهای غیراصلی است.‏ همچنین بسیاری از صحبت ها پراکنده و بی ربط<br />

به نظر می رسند که برای فهمیدن آن ها باید کل انیمه را مشاهده کرد.‏ در اوسط داستان چند اتفاق را داریم که بسیار گیج کننده هستند،‏ ولی<br />

نگران نباشید؛ در انتها همه چیز به قشنگی کنار هم می آید و داستان به متام سوالات بیننده پاسخ می دهد.‏<br />

کاراکترها:‏ بدون شک کاراکترها جزء نکات قوت اصلی انیمه هستند.‏ نکته ی قابل توجه در کاراکترهای این انیمه این است که برخلاف اکرث<br />

انیمه ها که کاراکترها شخصیت ثابت دارند،‏ شخصیت کاراکترها در این انیمه پیشرفت دارند و روند وقایع روی آن ها تاثیر می گذارد.‏ مسلامً‏<br />

بیشترین تغییر را در اوکابه می بینیم و دیگر کاراکترها به نسبت اهمیت در انیمه،‏ تغییر کمتری دارند.‏ گذشته از تکامل شخصیتی،‏ کاراکترهای اشتاین<br />

گیت بسیار جذاب هستند.‏ بیننده از هامن دقایق اول علاقه مند می شود که بداند عاقبت هر کاراکتر به کجا ختم می شود.‏<br />

هرن:‏ هرن ‏ِکار شاید جزء نکات قوت اصلی آن نباشد،‏ ولی به جرات می توان گفت در تاثیرگذاری بر مخاطب نقش مهمی داشته است.‏ بر خلاف<br />

اکرث انیمه ها که به جذابیت کاراکترها بیش از اندازه بها می دهد،‏ در این انیمه کاراکترها خصوصاً‏ کاراکترهای مرد،‏ جذابیت خاصی ندارند.‏ این امر<br />

باعث شده بیننده بیشتر به خصوصیات شخصیتی تا جذابیت های ظاهری آن ها توجه نشان دهد.‏ در بسیاری از صحنه شاهد هستیم که کاراکترها<br />

حرکت های ریزی انجام می دهند که معنی خاصی ندارد و تنها تیپ شخصیتی آن ها است.‏ این حرکت ها باعث شده کاراکترها انسانی تر و<br />

ملموس تر به نظر برسند.‏ در نهایت شهر آکی هابارا به حدی واقعی و عالی طراحی شده که هر کسی آن شهر را دیده باشد،‏ در نظر اول و با<br />

دیدن حتا چندین منای بسته می تواند فوراً‏ آن را تشخیص دهد.‏<br />

۱۰۳


زمان لرزه<br />

کورت ونه گات<br />

احسان محمدزاده<br />

همه ی مردم،‏ چه مرده و چه زنده،‏ ناشی از تصادف محض هستند!‏<br />

پیرمرد و دریا!‏<br />

دلتان می خواهد ده سال در زمان به عقب بروید؟ شاید برای بعضی هایتان جذاب باشد،‏ ولی اگر قرار باشد طی این ده سال<br />

هر آن چه را که قبلاً‏ انجام داده اید عیناً‏ و نعل به نعل تکرار کنید چه؟ باز هم با نفر اشتباهی ازدواج کنید،‏ معامله ای را<br />

که می دانید در آن سرتان کلاه می رود دوباره انجام دهید،‏ عزیزانتان را باز از دست بدهید،‏ تصمیامت غلطتان را بدون امیدی<br />

به تصحیحشان شاهد باشید و افتضاحات گذشته را دوباره به بار بیاورید.‏<br />

خب،‏ این تم اصلی زمان لرزه است.‏ در واقع قرار بوده که این تم اصلی زمان لرزه باشد،‏ ولی از آن جا که نویسنده ی کتاب<br />

کیلگور تروت،‏ هوم ببخشید ونه گات است،‏ قاعدتاً‏ چندان به ساختار رمان وفادار نیست و پلات که هیچ،‏ تم هم شامل این<br />

بی قانونی می شود.‏ این عدم وفاداری در آثار متاخرتر محبوب ترین پیرمرد غرغروی آمریکا مشهودتر و مشهودتر می شود،‏ تا<br />

آن که در آخرین اثرش،‏ زمان لرزه به اوج خود می رسد.‏ ونه گات داستان سرایی می کند،‏ ولی دلش منی خواهد حوصله ی شام را<br />

با اطناب و شرح وقایع بی اهمیت سر ببرد.‏ گله به گله وقایع و بخش هایی از داستان را که به نظرش مهم تر از بقیه است،‏<br />

تعریف می کند.‏ به قول خودش در مقدمه ی کتاب،‏ این کارش مثل فیله کردن ماهی می ماند که قسمت های خوب را نگه<br />

داشته و باقی را دور می ریزیم.‏ برای توضیح این قضیه،‏ از داستان پیرمرد و دریای همینگوی مثالی می آورد.‏ اگر پیرمرد بهترین<br />

بخش های ماهی را می برید و در قایق می گذاشت،‏ می توانست از صید خود متنفع شود،‏ به جای این که کل صید را طعمه ی<br />

کوسه ها ببیند.‏ او خود را در قالب پیرمرد دید و داستان آخرینش را هامن ماهی بزرگ.‏ و البته این بار او اشتباه پیرمرد کوبایی<br />

را نکرد و قسمت های خوش خوراک ماهی را برای ما به ارمغان آورد.‏ این ساختار منجر به خلق رمانی می شود که بخشی از<br />

آن علمی تخیلی است و بخشی نظری-تفکری و فیلسوفانه.‏<br />

علمی تخیلی فیلسوفانه<br />

پلات علمی تخیلی ساده است.‏ دنیا به دلیلی نامعلوم ناگهان ده سال به عقب بر می گردد و از ١٧ فوریه ٢٠٠١ به ١٧ فوریه<br />

١٩٩١ باز می گردد.‏ مردم باید متام کارهایی را که در این دهه انجام داده اند،‏ تکرار کنند و مهم ترین چیزی که در این پروسه<br />

از دست می رود،‏ اراده ی آزاد مردم برای انجام امور است.‏ هواپیامی جمعیت بشری ده سال روی خلبان خودکار<br />

۱۰۵


بود و حالا بعد از پایان این دوره،‏ مشکلات شروع می شوند.‏ هیچ کس به داشنت اختیار عادت ندارد و با بازگشت اختیار،‏<br />

مشکلات بزرگی پدید می آید.‏ راننده های وسایل نقلیه که ده سال متام برای رانندگی احتیاج به توجه به اطراف یا<br />

سرعتشان نداشته اند،‏ اینک دچار اشتباهات فجیعی می شوند که از سقوط هواپیام گرفته تا تصادفات جاده ای و درون شهری<br />

خودروها را در بر می گیرد.‏ مجروح های زیادی روی دست نیویورک سیتی باقی می ماند،‏ تا حدی که کیلگور تروت برای<br />

امداد به یاری مصدومان می شتابد و به آن ها خاطر نشان می کند که:‏ ‏«تو بیامر بودی،‏ اما حالا حالت خوب شده است،‏<br />

و کلی کار برای انجام دادن باقی مانده.»‏<br />

اما پلات فلسفی بیشتر متضمن جهان بینی خاص جناب نویسنده است.‏ گامنم دیگر همه بدانید که ونه گات از سال ١٩٩٢<br />

تا زمان مرگش،‏ رئیس افتخاری انجمن اومانیست های آمریکا بود.‏ جایگاهی که قبل و بعد از او نام های بزرگ دیگری مثل<br />

ایزاک آسیموف و گور ویدال را نیز به خود دیده است.‏ اومانیست بودن او به گفته خود ونه گات چنین معنایی دارد:‏ ‏«سعی<br />

در داشنت رفتاری خوب بدون انتظار پاداش و عقاب پس از مرگ.»‏ ونه گات معتقد است انسان ها می توانند مشکلاتشان را<br />

بدون دخالت نیرویی الهی حل کنند.‏ با این وجود خود را آگنوستیک می داند و معتقد است که امکان دارد خدا وجود<br />

داشته باشد.‏ او در این کتاب واقعیت را اغلب عجیب و دور از انتظار قلمداد می کند.‏ بخش مهمی از کتاب به ایجاد شبهه<br />

در رفتار کسانی می پردازد که مدعی آگاهی از امور روحانی می شوند،‏ و بیش از همه آن دسته ای که از این راه برای پر<br />

کردن جیب هایشان کیسه دوخته اند.‏<br />

آزادی اراده<br />

ونه گات زندگی را ابزورد و مضحک می داند و این برگرفته از دیدگاه اگزیستانسیالیستی منحصربه فردش به زندگی است.‏ آزادی<br />

از اصول اولیه ی اگزیستانسیالیسم است،‏ امکان برگزیدن.‏ به گفته ی سارتر،‏ انسان محکوم به آزادی است.‏ ولی در این داستان<br />

شاهد مثال نقضی بر ‏«یگانه حالتی که ما آزاد نیستیم این است که آزاد باشیم که آزاد نباشیم»‏ سارتر هستیم.‏ اراده ای که<br />

از مردم به یغام می رود و آزادی نیز به تبع آن.‏ در واقع ونه گات محدودیت جدیدی ارائه می دهد که آزادی را برای اولین<br />

بار،‏ کاملاً‏ سلب می کند.‏ اراده ی آزاد یکی از مهم ترین تم های داستان است و ونه گات آن را از شخصیت هایش سلب می کند.‏<br />

با وجود این که کیلگور تروت اراده آزاد را آش دهان سوزی هم منی داند و فکر می کند آن را زیادی جدی گرفته ایم،‏ اما در<br />

داستان عملاً‏ نتیجه ی دیگری می گیریم و سلب و هبه ی دوباره اراده برای نوع بشر نتایج فاجعه باری در بر دارد.‏ با وجود<br />

اراده،‏ مردم می توانند مهارت آموزی کنند و بر پای خودشان باشند،‏ اما بدون اراده زندگی قابل پیش بینی خواهد بود،‏ لیکن<br />

هنوز هم امنیتی وجود ندارد.‏<br />

به نسل بشر امیدی نیست!‏<br />

در این داستان تناقض جالب دیگری نیز وجود دارد.‏ علی رغم این که ونه گات خود یک دانشمند بود،‏ دانش بشری را<br />

بزرگترین اشتباهی می داند که انسان ها تاکنون مرتکب شده اند.‏ دلیلش هم وجود مبب هیدروژنی و فناوری رایانه ای است<br />

که بیش از پیش آدم ها را به سمت انزوا سوق می دهد.‏ از آن جا که کتاب او در سال ١٩٩٧ چاپ شده است،‏ هنوز عصر<br />

اینترنت و الکترونیک را درک نکرده و تاثیر آن ها را در این استدلال منی بینیم.‏<br />

Semi-autobiography<br />

ونه گات در این داستان بیشتر از همه ی داستان های قبلی اش حضور دارد.‏ نه فقط خودش،‏ بلکه بسیاری دیگر از اقوامش را<br />

نیز در داستان می بینیم.‏ و همچنین کیلگور تروت را.‏ او بیش از هر چیز درباره ی زندگی حرف می زند،‏ به گرمی و بی هیچ ابایی<br />

۱۰۶


از خانواده اش می گوید و با آن شیوه ی نگارش راحت خوانش متوجه ورق زدن صفحات منی شویم،‏ اما در عین حال به نحوی در<br />

ذهن خواننده می نشیند و هامن جا می ماند.‏ خوانندگان قدیمی و پر و پا قرص ونه گات علاوه بر سبک نوشتاری،‏ شخصیت<br />

نویسنده ی محبوبشان را نیز می ستایند و از این که در این کتاب بیش از باقی کتاب ها شاهد خود ونه گات هستیم،‏ واقعاً‏<br />

راضی هستند.‏ حتا تا حدی می توان این کتاب را زندگینامه ی خودنوشت غیررسمی ونه گات قلمداد کرد.‏ او این کتاب را بعد از<br />

سال ها صیقل دادن و حذف و اضافه،‏ بالاخره در سال ١٩٩٧ به چاپ رساند.‏ او یک بار کتاب را نوشت که از نتیجه ی کار راضی<br />

نبود.‏ بیش از یک دهه روی کتاب کار کرد و آن را حتا باب دندان کوسه ها ‏(منتقدین)‏ هم منی دید،‏ پس تنها بخش هایی از<br />

زمان لرزه ی ١ را انتخاب کرده و به زمان لرزه ی ٢ اضافه کرد.‏<br />

برای تازه ونه گات خوان ها<br />

اگر قصد دارید تازه ونه گات خوان بشوید،‏ به هیچ وجه توصیه منی کنم با این کتاب شروع کنید.‏ تقریباً‏ می توان گفت او<br />

در این کتاب هیچ چیز جدیدی ننوشته است که در کتاب های پیشینش به آن ها اشاره نشده باشد؛ حتا ساختار نسبتا خاص<br />

کتاب نیز یادآور صبحانه ی قهرمانان است.‏ اما آن چه در این کتاب مهم است،‏ نحوه ی ارائه منحصربه فرد ونه گات است که<br />

اتفاقات داستان در آن بسیار بی تکلف و بی مقدمه،‏ و گاهی حتا با کمترین ارتباطی با هم روی می دهد.‏ این کتاب نه نوآوری<br />

سلاخ خانه ی شامره ٥ را دارد و نه کلبی مسلکی بُرنده ی آثار ابتدایی را.‏ در این کتاب شاهد نوعی کلبی مسلکی بُرنده ضمنی<br />

هستیم،‏ چنان که گویا پیرمرد توانسته باشد در آخرین سال های زندگی با تلخی روزگار به صلح برسد.‏<br />

سرِ‏ پیری<br />

در انتها،‏ به ابتدای کتاب نظری بیندازیم،‏ جایی که پیرمرد بی هیچ ابایی از اسپویل،‏ دست خود را در پلات رو کرده است.‏<br />

پیرمرد در مقدمه ی جذاب و خودمانی کتاب می گوید:‏ ‏«اخیراً‏ هفتاد و سه ساله شدم.‏ مادرم پنجاه و دو سال عمر کرد،‏ پدرم<br />

هفتاد و دو.‏ همینگوی هم بیش از شصت و دو سال عمر نکرد.‏ من زیادی زنده ماندم.‏ یوهان برامس بعد از پنجاه و پنج<br />

سالگی دست از تصنیف سمفونی برداشت.‏ دیگه بسه!‏ پدر معامرم وقتی به پنجاه و پنج سالگی رسید،‏ دیگر از معامری خسته<br />

شده بود.‏ دیگه بسه!‏ پنجاه و پنج سالگی رو خیلی ساله که پشت سر گذاشتم.‏ افسوس!»‏ بله،‏ پیرمرد از آغاز این داستان هم<br />

پشیامن بود،‏ داستانی که اگر اصرار طرفدارانش نبود نوشته منی شد.‏ پس این طور شد که سال آخر چاقو را برداشت و شروع<br />

کرد به فیله کردن ماهی.‏<br />

۱۰۸


هری پاتر و سفر در زمان<br />

فرزین سوری<br />

هری پاتر داستانی پر از پی رنگ های متفاوت است و این وسط اگر پی رنگ غالب جنایی را کنار بگذاریم،‏ تقریباً‏ کلیشه ی<br />

ژانری وجود ندارد که در آن آورده نشده باشد و به جذابیتش نیافزوده باشد.‏ البته خیلی از طرفدارانی که گامنه زنی می کردند<br />

ولدمورت پدر حقیقی هری است،‏ ناامید شدند.‏<br />

و اما از میان کتاب های هری پاتر،‏ در کتاب سوم شاهد پی رنگ ‏«سفر در زمان»‏ هستیم.‏ البته موضوع وقتی جالب تر<br />

می شود که در ذهن داشته باشیم با یک داستان فانتزی طرف هستیم نه علمی تخیلی.‏ یعنی چیزی که غیرمعمول تر است،‏<br />

چون اصولاً‏ داستان های علمی تخیلی به خاطر ساختار منطقی/علمی ‏(ظاهراً)‏ محکم تری که بر آن ها استوار هستند،‏ با<br />

پی رنگ پر دردسری مثل سفر در زمان سازگاری بیشتری دارند.‏<br />

البته نه این که سفر در زمان در ژانر فانتزی قضیه ای ناشنیده و نادیده باشد.‏ کتاب مورد علاقه ی من در این زمینه Night<br />

Watch اثر تری پرچت است که در آن ‏«سم وایمز»‏ ‏(دوکِ‏ آنخ مورپورک و رئیس پلیس کل آنخ مورپورک)‏ به روزهایی سفر<br />

می کند که نیروی پلیسی در کار نیست و در کامل حیرت متوجه می شود که خودش پایه های نیروی پلیس متمرکز نوین را<br />

پایه گذاری می کند.‏ این که چطور سفر در زمان با جهان صفحه ای تری پرچت ‏(که در زمان نگاشنت این منت تنها دو روز از<br />

مرگش می گذرد)‏ هامهنگ است،‏ مبرهن است.‏ صفحه جهان چنان منطق هجوگونه ای دارد که هیچ پرسشی از ساختار منطقی<br />

و منطق ساختاری در آن منطقاً‏ موضوعیت ندارد.‏ از وجود جادو در جهان استیم پانکِ‏ پیشا انقلاب صنعتی اش تا تجسامت<br />

انسان ریخت عوارض طبیعی همچون مرگ.‏ و در بسیاری از مواقع هم اگر با سفر در زمان فانتزی روبه رو هستیم،‏ به این جا<br />

می رسیم که پارادوکس هایش نهایتاً‏ به ترتیبی جادویی وصله و پینه می شوند؛ چون منطق علمی و فیزیکی آهنین لزوماً‏<br />

نقطه ی قوت آثار فانتزی نیست.‏ البته باید توجه کرد که حداقل در مورد هری پاتر موضوع به همین سادگی نیست.‏ هر<br />

چند به بسیاری از پارادوکس های زمانی در آن اشاره می شود.‏ از هر یک از طرفداران مجموعه ی هری پاتر که بپرسید چه<br />

چیز هری پاتر را بیشتر دوست دارند،‏ پاسخ ها البته متفاوت است.‏ اما ممکن نیست به این خاصیت اشاره نشود که جزئیات<br />

کوچک در کتاب های قبل تر،‏ در کتاب های بعدی به اهمیت بالایی دست پیدا می کنند.‏ مثلاً‏ موتور پرنده ای که هاگرید از<br />

سیریوس بلک قرض می کند تا هری را به دست خاله و شوهرخاله اش بسپارد؛ در حالی که تا کتاب سوم هرگز اشاره ی دیگری<br />

به پدرخوانده ی هری منی شود.‏ یا این حقیقت که هری مارزبان است،‏ تا کتاب دوم اهمیت واقعی اش را نشان منی دهد.‏ و<br />

صدها مورد ریز دیگری که مشخصه ی اصلی پی رنگ جنایی قدرمتند داستان های هری پاتر است.‏<br />

۱۰۹


همین پی رنگ غلیظ جنایی باعث می شود جدای از جزئیات وصل شونده از خلال کتاب های مختلف،‏ خود کتاب ها هم به<br />

صورت سیستم های بسته ی پر از جزئیات ریز باشند که مثل ساعت کار می کنند و داستان را پیش می برند.‏<br />

در کتاب سوم شاهد هستیم که یکی از پویش های به ظاهر فرعی داستان که زمان برگردان هرماینی گرنجر باشد،‏ در انتها<br />

به کلید رهایی بخش داستان تبدیل می شود.‏ طبق تعریف دایره المعارف جهان هری پاتر،‏ زمان برگردان یک قطعه ی زمانی<br />

است که اصولاً‏ به صورت ساعت شنی ساخته می شود.‏ با توجه به اندازه ی ساعت شنی هر بار سر و ته کردن ساعت باعث<br />

می شود زمان یک چرخه ی زمانی(ساعت یا چند ساعت)‏ به عقب باز گردد.‏ هامن طور که به یاد داریم،‏ هرماینی گرنجر<br />

دانش آموز سخت کوشی است و البته این سخت کوشی هرگز به آن درجه ی اعلا منی رسد مگر در سال سوم.‏ برنامه ی او به<br />

ترتیبی شلوغ است که حاضر شدن سر همه ی کلاس ها از دایره ی توانایی انسانی او حتا به عنوان یک جادوگر خارج می شود.‏<br />

برای همین با توافق پروفسور مک گوناگال و کسب اجازه ی رسمی از وزارت سحر و جادو،‏ یک زمان برگردان در اختیار هرماینی<br />

گرنجر قرار می گیرد.‏ البته با این شرط که حتا نزدیک ترین دوستانش،‏ هری و ران،‏ هم از این موضوع با خبر نشوند.‏<br />

بدین ترتیب هرماینی تا نیمه های سال با استفاده از زمان برگردان در آن واحد در دو کلاس حاضر می شود.‏ تا این که بر<br />

اثر فشار عصبی بالا و تخیلی بودن کلاس آینده بینی ‏(حتا با استانداردهای جهان جادوگری)‏ هرماینی تصمیم می گیرد کلاس<br />

پروفسور تریلانی را حذف کند.‏ در ضمن به خاطر این که خودش ماگل زاده است،‏ کلاس مطالعات ماگلی را هم حذف می کند<br />

و بالاخره می تواند به زندگی عادی بازگردد.‏<br />

البته همه ی این ها را بعد از گره گشایی اصلی داستان،‏ یعنی روبه رویی با سیریوس بلک متوجه می شویم.‏ یعنی وقتی<br />

هرماینی و هری به کمک خودشان در گذشته می روند.‏ البته دقیقاً‏ در همین قسمت از داستان است که هرماینی به صدها<br />

قانون آهنینی که وزارت سحر و جادو برای استفاده از زمان برگردان ها مقرر کرده است،‏ اشاره می کند.‏<br />

در جهان جادوگری استفاده ی غیرمسئولانه از زمان برگردان تبعات سهمگینی برای مصرف کننده و ‏(احتاملاً)‏ دیگران دارد.‏ به طور<br />

مثال بسیار پیش آمده که شخصی به گذشته سفر کند و خود را بکشد.‏ یا بر همین منوال به قدری سرنوشت خود را تغییر<br />

دهد که به نابه دنیاآمدگی مبتلا شود و از خط زمانی حذف شود.‏ در واقع براساس قوانین وزارت سحر و جادو،‏ حداکرث پس<br />

رفنت در زمان که خطر جدی در پی ندارد پنج ساعت است.‏<br />

بنابراین هری و هرماینی به عقب می روند و سعی می کنند بدون این که دیده شوند یا گذشته ی خود و روند اتفاقات را<br />

بیش از حد تحت تأثیر قرار دهند،‏ کاری کنند که سیریوس بلک به دست نگهبانان آزکابان و بوسه های دهشتناکشان سپرده<br />

نشود ‏(صرفاً‏ برای این که دو کتاب بعدتر و بی هیچ دلیل حقیقی،‏ به کودکانه ترین شکل ممکن کشته شود).‏ ولی باید در<br />

نظر داشته باشیم که به نسبت سفر در زمان های معمول،‏ سفر در زمان هری پاتر کارکرد خودش را دارد و پا از دایره ی منطق<br />

بیرون منی گذارد.‏ هری خودش خودش را نجات می دهد و ممکن نیست موفق نشود،‏ چون قبلاً‏ خودش را نجات داده است.‏<br />

کسانی که به گذشته سفر می کنند،‏ سعی می کنند اثری از خود به جای نگذارند جز آن چه لاجرم محقق شده است و از آن<br />

فراری نیست.‏ آهنین بودن و محتومیت زمان به ترتیبی است که پیتر پتی گرو همچنان موفق می شود فرار کند.‏<br />

اصلاً‏ اگر به ریشه ای ترین شکل ممکن به قضیه نگاه کنیم،‏ باید بگوییم کتاب سوم هری پاتر از متامی قوانین اصل<br />

‏«نویکوف»‏ تبعیت می کند.‏ براساس اصل نویکوف،‏ مسافران زمان منی توانند زمان را به ترتیبی تغییر دهند که خط زمانی<br />

دیگری ایجاد شود؛ چون متامی اعامل آن ها قبل از این که حتا قصد سفر در زمان کنند،‏ رخ داده است.‏ یعنی به ترتیبی آینده<br />

در گذشته رخ داده است و اصولاً‏ راهی برای تغییر آن وجود ندارد.‏ البته شایان ذکر است که اشاره به قضیه ی نابه دنیاآمدگی<br />

و کشنت خود در سفر در زمان،‏ تخطی از اصول نویکوف است.‏<br />

۱۱۰


تنها در دو کتاب دیگر به زمان برگردان ها اشاره می شود.‏ کتاب پنجم یعنی ‏«هری پاتر و محفل ققنوس»‏ که در آن هری<br />

شاهد شکسته شدن متام زمان برگردان ها در بخش اسرار است.‏ زمان برگردان ها همگی درون قفسه شان خرد می شوند و در<br />

یک لوپ زمانی گیر می کنند.‏ و کتاب ششم یعنی ‏«هری پاتر و شاهزاده ی دورگه»‏ که در آن دقیقاً‏ با تأسف به همین نکته<br />

اشاره می شود که متامی زمان برگردان ها در نبرد بین ارتش دامبلدور و مرگ خوارها نابود می شوند.‏<br />

جالب است بدانیم صرف اشاره به سفر در زمان و وجود این قابلیت در جهان جادوگری،‏ صدها سوراخ در کلیت داستان هری<br />

پاتر ایجاد می کند.‏ ولی به نظر می رسد قوانین وزارت خانه به ترتیبی است که هرکسی اجازه ی استفاده از زمان برگردان ها<br />

را ندارد ‏(و البته همه ی زمان برگردان ها در کتاب پنجم نابود می شوند).‏ از این گذشته،‏ به نظر می رسد جادوگرها فقط در<br />

موارد بسیار بی اهمیت از زمان برگردان استفاده می کنند.‏ مثل هرماینی گرنجر که برای بیشتر درس خواندن از آن استفاده<br />

می کند.‏ برای همین شاید نشود آن قدرها هم به نویسنده سخت گرفت.‏ در نهایت سفر در زمان پی رنگ جذابی است که<br />

نویسنده از آن استفاده ای بهینه می کند.‏<br />

چند نکته ی جذاب در مورد سفر در زمان در هری پاتر و جهان جادویی او:‏<br />

١. کسانی که از زمان برگردان استفاده می کنند،‏ زمان اضافه دریافت منی کنند.‏ یعنی هر وقت به گذشته سفر می کنید،‏ در<br />

واقع به صورت طبیعی از عمرتان کاسته می شود.‏ بنابراین کسانی که به طور معمول از زمان برگردان استفاده می کنند باید<br />

مواظب تغییر احتاملی در سنشان باشند.‏ روز تولدشان دیگر معیار مناسبی برای سنشان نخواهد بود.‏<br />

٢. یکی از توصیه های مهم دامبلدور به هری و هرماینی قبل از سفر به گذشته این است که نگذارند هیچ کس آن ها را<br />

ببیند،‏ حتا خودش.‏ البته در کتاب این موضوع تا حدودی رعایت می شود ‏(هری خودش را می بیند)‏ ولی در فیلم سوم،‏ جلاد<br />

وزارتخانه دو بار هری و هرماینی را مشاهده می کند.‏<br />

٣. باید در نظر داشت که استفاده از زمان برگردان به معنی سفر در مکان نیست و هرجا از زمان برگردان استفاده کنید،‏ در<br />

هامن جا هم ظاهر خواهید شد.‏ البته در بازی سوم هری پاتر،‏ بعد از استفاده از زمان برگردان در بیامرستان،‏ سر از جنگل<br />

سیاه در می آورید.‏<br />

٤. هر چند بسیاری معتقدند فیلم های هری پاتر اصلاً‏ خوب نیستند،‏ باید به ظرافت های جذاب فیلم سوم اشاره کرد.‏ برج<br />

ساعت در فیلم سوم یکی از تصاویر تکرار شونده است.‏ در بسیاری از صحنه های فیلم اگر خیلی دقیق شوید صدای تیک تاک<br />

ساعت به صورت موسیقی پس زمینه شنیده می شود.‏ جلاد سیاه جامه ی وزارت خانه شباهت زیادی به تاناتوس الهه ی مرگ<br />

و زمان یونانی دارد.‏ هر چند در فیلم هری و هرماینی تاثیر بیشتری در جهت دهی خط زمانی دارند.‏<br />

٥. در بازی لگوی هری پاتر ١-٤، در هاگوارتز ساعت های پدربزرگ بزرگی قرار دارند که به هرماینی اجازه می دهد خودش<br />

و هم گروهی هایش را به گذشته بفرستد تا کارهای مختلفی را انجام دهند.‏ یکی از جذاب ترین این سفرها،‏ سفر به وقتی<br />

است که هری به هاگرید کمک می کند تخم اژدهایش را به بچه اژدها تبدیل کند.‏<br />

۱۱۲


۱۱۳


۱۱۴


۱۱۵


۱۱۶


۱۱۷


۱۱۸


۱۱۹


۱۲۰


۱۲۱


۱۲۲


۱۲۳


۱۲۴


۱۲۵


۱۲۶


۱۲۷


۱۲۸


۱۲۹


۱۳۰


۱۳۱


۱۳۲


۱۳۳

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!