Create successful ePaper yourself
Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.
مجله شگفت زار<br />
ویژه نوروز ۱۳۹۴<br />
سردبیر:<br />
شیرین سادات صفوی<br />
تحریریه:<br />
فرزین سوری، شیرین سادات صفوی،سمیه کرمی، احسان محمدزاده<br />
مشاور هرنی: مجیب کامیاب<br />
طرح جلد: محمد حاج زمان<br />
همکاران این شامره:<br />
فرمهر امیردوست، مهدی بنواری، سعید سلیقه، میلاد قزللو، فرانک معنوی امین، پوریا ناظمی
به جای سخن ماه<br />
عید شام مبارک.<br />
چیزی که پیش روی شام قرار دارد، ویژه نامه ی «سفر در زمان» است. این ویژه نامه مدت ها قبل، پیش از وقفه بین انتشار شامره های<br />
شگفت زار تصویب شد و چند تایی مطلب هم پیدا کرد. اما بعد به دلایل مختلف، استفاده از مطالبش عقب افتاد و برنامه پشت<br />
برنامه پیش آمد تا این که به عید ٩٤ رسیدیم و تصمیم گرفتیم به مناسبت سال نوی خورشیدی، مخاطبین خود را با یک ویژه نامه<br />
غافلگیر کنیم و چه بهتر که کار رها شده ی ارزشمندِ قبلی را به پایان برسانیم.<br />
نسخه ی فعلی در واقع چندین برابر ایده ی اولیه ی شگفت زارِ «سفر در زمان» است و به مناسبت این که یک پرونده است و این<br />
که ویژه ی عید منتشر شده، بعد از مدت ها فایل پی دی اف هم دارد. بنابراین جا دارد علاوه بر تبریک عید، از متامی افرادی که در<br />
این مدت برای انتشار این شامره از شگفتزار زحمت کشیدند، تشکر و قدردانی کنیم. به این امید که سال نو برای همه سرشار از<br />
خوشبختی و برکت و پیشرفت باشد.<br />
شیرین سادات صفوی
فهرست مطالب<br />
مردانی که چنگیز خان را به قتل رساندند .......................................... هشتم<br />
پروژه سالگرد......................................:..............................بیست ویکم<br />
پیوستار گرنزبک ..................................................................سی و یکم<br />
همه شما زامبی ها ................................................................چهل و دوم<br />
ساعت از دست رفته...............................................................پنچاه و چهارم<br />
مالقات در س اعت دوی بعدز اظهر ................................................شصت وهفتم<br />
امکانات سفر در زمان ............................................................هفتاد و دوم<br />
لبه فردا ............................................................................هشتاد و چهارم<br />
فیلم لوپر ........................................................................نود و یکم<br />
سفر در زمان از ایستگاه خاور دور ....................................................نود و هفتم<br />
دروازه ی اشتاین – Gate ,Stein...................................................صدو دوم<br />
زمان لرزه ........................................................................ صدوششم<br />
هری پاتر ........................................................................صدویازدهم<br />
فیلم و کتاب سفر در زمان..........................................................صدوپانزدهم
»کسی که چنگیز را کُشت«<br />
آلفرد بستر<br />
فرزین سوری<br />
داستان آن مرده را شنیده ای که تاریخ را تحریف کرد؟ امپراطوری ها را برانداخت و سلسله ها را از ریشه برکند. این که مانت<br />
ورنون یک نشان ملی نیست، تقصیر اوست. و این که اسم شهر کولومبوس ایالت اوهایو، کابوت است. برای خاطر او ماری<br />
کوری را در فرانسه فحش می دهند و کسی هم به ریش کسی قسم منی خورد.<br />
فی الواقع هیچ کدام از این وقایع هرگز رخ نداده است. چون این مرد یک دانشمند دیوانه بود. شاید درست تر این باشد<br />
که بگوییم او تنها موفق شد این بلاها را سر خودش بیاورد.<br />
وقتی حرف از دانشمند دیوانه می شود، سریعاً ذهن آن سمت می رود که یک بابای کوتاه با سر و وضع گوریده که توی<br />
آزمایشگاهش هیولا می سازد و هیولایش دست آخر برش شورش می کند، دخترش را به فنا می دهد. این داستان اما درباره ی<br />
آن طور دانشمندان دیوانه ی تخیلی نیست. این داستان هرنی هاسل است. یک دانشمند دیوانه ی اصل و هم رده ی کسانی<br />
مثل لودویگ بولتسامن(رجوع شود به تئوری گازهای ایده آل)، ژاک چارلز و آندره ماری آمپر(١٧٧٥ الی ١٨٣٦). دیگر همه<br />
باید بدانند که واحد آمپر که توی محاسبات الکترونیکی به کار می رود به افتخار آندره ماری آمپر نام گذاری شده. لودویگ<br />
بولستامن هم فیزیکدانی اتریشی بود. تحقیقاتش روی تشعشعات جسم سیاه و گاز های ایده آل شهره است. کافی است<br />
اینسایکلوپیدیای بریتانیکا جلد سوم را دست بگیرید، بخش BALT تا BRAI را بگردید. ژاک الکساندر سزار چارلز هم اولین<br />
ریاضیدانی بود که به موضوع پرواز علاقمند شد و دست آخر بالن های هیدروژنی را اختراع کرد.<br />
این ها همه آدم های واقعی بودند.<br />
و دانشمند دیوانه ی واقعی هم. آمپر فی المثل سر راه رفنت به یک میتینگ علمی بود تو پاریس. توی تاکسی ناگهان یک<br />
مکاشفه ی علمی بهش دست داد (لابد در زمینه ی الکتریسیته) و یک مداد بیرون کشید و معادله اش را با تکیه روی دیوار<br />
تاکسی نوشت. کلیت چیزی که نوشت این بود که: dH = ipdl/r٢ ؛ که p می شود فاصله ی عمودی از N تا عنصر dl یا به<br />
عبارتی dH=I sin è dl/r٢ که به معادله ی لاپلاس هم معروف است. هر چند لاپلاس اصلاً توی این میتینگ حاضر نبود.<br />
به هر جهت تاکسی جلوی آکادمی متوقف شد و آمپر از تاکسی بیرون پرید تا مکاشفه ی نبوغ آمیزش را با همکارانش در<br />
میان بگذارد. بعد متوجه شد که کاغذ همراهش نیست. بعد هم متوجه شد کجا جایش گذاشته و خیابان های پاریس را به<br />
دنبال معادله ی فراری دوید.<br />
گاهی با خودم می گویم لابد فرمت هم آن معادله ی مشهورش را همین طوری گم کرده.<br />
۹
هر چند فرمت هم توی این جلسه حضور نداشت، چون هنگام برگزاری جلسه دویست سالی از مرگش می گذشت.<br />
یا مثلاً بولتسامن یک بار سر کلاس گاز های ایده آل داشت صحبت می کرد و مثل همیشه محاسباتش را ذهنی انجام می داد<br />
(همچین ذهنی داشت) و کلامی می گفت و چیزی هم روی تخته منی نوشت. ولی دانشجو ها بخش های محاسباتی را درک<br />
منی کردند و این موضوع رسانایی کل مبحث را پایین آورده بود. برای همین دانشجوها التامسش کردند که محاسبات را پای<br />
تخته بنویسد. بولتسامن هم عذرخواهی کرد و قول داد دفعه ی بعدی این کار را بکند. جلسه ی بعد این طور شروع کرد که:<br />
«آقایان با ترکیب معادله ی بویل و چارلز به این جا می رسیم که<br />
.(at + ١) pv= po vo<br />
که خب مسلامً اگر<br />
(aSb = f (x) dx÷(a<br />
پس<br />
٠ = pv = RT and vS f (x,y,z) dV<br />
که البته بسیار مشخصه. و به هامن سادگی که دو با دو می شود چهار.»<br />
بعد یادش به قول جلسه ی قبلش افتاد و به سمت تخته برگشت و با وظیفه شناسی سر تخته نوشت:<br />
٤ = ٢ + ٢<br />
و بعد باز به سیاق گذشته شروع کرد به محاسبه ی ذهنی معادلات پیچیده و توضیح زبانی شان.<br />
ژاک چارلز که کاشف قانون چارلز باشد که به قانون گی لوسک هم معروف است، که بولتسامن هم در صحبت هایش به آن<br />
اشاره کرد، علاقه ای دیوانه وار داشت به این که یک پالئوگرافر بشود-کاشف و رمزشکن متون باستانی. که شاید شریک شدن<br />
افتخار کشف آن معادله ی کذایی با گی لوسک دلیل این ماجرا باشد. این جور بود که به شارلاتانی ورن لوکاس نام، که دیگر<br />
دستش برای عامل و آدم رو شده بود، دویست هزار فرانک بابت دست نوشته های ژولیوس سزار و اسکندر کبیر و پنتیوس<br />
پیلاتس پول داد. چارلز، این مردی که می توانست مو را از ماست بکشد، حقیقتاً ایامن داشت به اصالت دست نوشته ها. آن<br />
هم در حالی که ورین لوکاس ناشی همه شان را با خط فرانسوی و روی کاغذ نشان دار مدرن نوشته بود. چارلز اما حتا تلاش<br />
کرد که دست نوشته ها را به لوور اهدا کند.<br />
این مردها هیچ کدام احمق نبودند. آن ها نوابغی بودند که بهای سنگینی برای نبوغشان پرداختند چون افکارشان دگرجهانی<br />
بود. نابغه اصلاً یعنی کسی که به حقیقت می رسد، از را های غیرمنتظره. متاسفانه اما راه های غیرمنتظره در زندگی روزمره<br />
به جاهای باریکی می کشند. که این اتفاقی بود که برای هرنی هاسل افتاد. پروفسور دافعه ی القایی دانشگاه «گمنام»،<br />
سال ١٩٨٠.<br />
هیچ کس منی داند این دانشگاه «گمنام» کجاست یا تویش چه چیزی درس می دهند. فقط این که دویست آموزگار درش<br />
خدمت می کنند و مجموع دانشجویانش به دو هزار رانده از اجتامع می رسد. از آن دسته آدم ها که ناشناسند تا این که<br />
جایزه ی نوبل را می برند یا اولین شخصی می شوند که روی مریخ گام نهاده. فارغ التحصیل های دانشگاه گمنام را خیلی<br />
ساده با یک سوال می شود شناسایی کرد. اگر از کسی پرسیدید که کجا درس خوانده و او جواب پرتی داد از این قبیل که:<br />
«دانشگاه ایالتی» یا «یه جای دور افتاده که حتم دارم اسمش رو هم نشنیدی» می توانید مطمئن باشید که به گمنام رفته.<br />
یک روز شاید برایتان از گمنام بیشتر گفتم که حقیقتاً مدینه ی فاضله ی علم است، البته از نوع پیک ویکی اش.<br />
خلاصه یک روز عصر، هرنی هاسل از دفترش در بخش روان نژندی رهسپار خانه بود و قصدش این بود که از وسط بخش<br />
خصوصی دانشکده ی تربیت بدنی رد بشود. فکر نکنید که این کار را می کرد که به بدن های لخت پسرها و دخترهای جوان<br />
که در ورزشگاه مشغول مترین یوریتمیک بودند نگاه کند. در واقع قصدش متاشای جام های قهرمانی ورزشی بود که تیم های<br />
۱۰
گمنام برنده شده بودند. البته از آن ورزش هایی که در گمنام باب بود مثل سترابیسموس (لوچی)، اوکلوزیون (قفل شدگی<br />
دندان ها) و بوتولیسم. (هاسل خودش سه سال پشت سر هم قهرمان فرمبیژیای (تب استخوان) در سطح دانشگاه شده بود.)<br />
شاد و سرخوش به خانه رسید و داخل خانه اش شد و زنش را توی بغل یک مرد دیگر پیدا کرد.<br />
زنش خانم زیبای سی و پنج ساله ای بود با موهای قرمز آتشین و چشامنی بادامی و یارویی که بغلش کرده بود، جیب<br />
شلوارش برآمده شده بود از پمفلت ها و لوازم میکروشیمی و یک چکش پاتلا، که بلااستثناء همگی نشانه های معمول هر<br />
آدمی توی گمنام بود؛ که یعنی طرف هر کسی می توانست باشد. آغوش گرفتنه چنان عمیق و با مترکز در حال پیشرفت بود<br />
که هیچ یک از دو جبهه ی متجاوز متوجه نشدند که دارند متاشا می شوند.<br />
خوب حالا یادتان بیفتد به چارلز و بولتسامن و آمپر. هاسل صد و نود پوند وزنش بود. عضله ای بود و قدرمتند. تکه تکه<br />
کردن زنش و دوست پسر زنش و در نتیجه رسیدن به هدفش-که کشنت زنش باشد- برایش از آب خوردن هم راحت تر بود.<br />
ولی هرنی هاسل جزو رسته ی نوابغ بود. مغزش این طوری کار منی کرد.<br />
هاسل به سختی نفس کشید و با قدم های سنگین عین یک کشتی باری، خودش را رساند به آزمایشگاه شخصی اش. یک<br />
کشویی که با علامت دئودیوم مشخص شده بود را کشید بیرون و یک هفت تیر ریولور کالیبر٤٥ را ازش درآورد. بعد چند<br />
کشوی دیگر را با شوق و ذوق بیشتری بیرون کشید و شروع کرد به سر هم کردن دستگاهی.<br />
دقیقاً هفت دقیقه و نیم بعد (همچین سرعتی داشت) یک ماشین زمان ساخت (همچین نابغه ای بود).<br />
پروفسور هاسل ماشین زمان را دور خوش بست و زمانش را روی ١٩٠٢ تنظیم کرد و تفنگش را برداشت و دکمه را فشار داد.<br />
ماشین صدای لوله کشی گرفته از خوش درآورد و بعد پروفسور هاسل ناپدید شد و سوم ژوئن سال ١٩٠٢ توی فیلادلفیا ظاهر<br />
شد. بعد یک راست رفت سمت شامره ی ١٢١٨ خیابان والنات که خانه ای بود با آجر قرمز و پله های مرمری و زنگ را زد.<br />
مردی که قیافه اش با پسر سوم جوزف اسمیت مو منی زد، در را باز کرد و به هرنی هاسل خیره شد.<br />
هاسل با صدای خفه ای پرسید: «آقای جسوپ؟»<br />
«بفرمایین. خودم هستم.»<br />
«شام آقای جسوپ هستین؟»<br />
«بله بفرمایین.»<br />
«شام قراره یه پسر داشته باشید به نام ادگار. ادگار آلن جسوپ. اسمش رو به خاطر علاقتون به ادگار آلن پو انتخاب خواهید<br />
کرد.»<br />
پسر سوم جوزف اسمیت یک لحظه ماند که چه جواب بدهد. دست آخر گفت: «والا بنده اطلاعی ندارم... من هنوز ازدواج<br />
نکردم حتا.»<br />
هاسل خشمگینانه گفت: «ازدواج می کنید. و متاسفانه منم به نوبه ی خودم با دختر پسرتون ازدواج می کنم. اسمش گرتاست.<br />
خیلی متاسفم.» بعد اسلحه ی فیل کشش را بالا آورد و مغز پدربزرگ همسر آینده اش را پریشان کرد.<br />
هاسل سر لوله ی تفنگش را فوت کرد و زمزمه کرد: «الان دیگه باید نیست در جهان شده باشه. یعنی من وقتی برگردم مجردم.<br />
ولی شایدم با یکی دیگه ازدواج کرده باشم... یا خدا، یعنی کی می تونه باشه؟»<br />
هاسل منتظر ماند تا سیستم بازگردانی خودکار ماشین زمانش او را به آزمایشگاهش باز گرداند. بعد که رسید به سمت اتاق<br />
پذیرایی دوید و آن جا اما باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.<br />
انگار رعد و برق بهش خورده باشد.<br />
غرید: «پس این طور. بی حیایی و چشم سفیدی تو این خاندان موروثیه. حالا ببین چی کار می کنم. هنوز چنتا حقه تو چنته<br />
دارم.» خنده ای دانشمند دیوانه طوری سر داد و به سمت آزمایشگاهش برگشت و خودش را فرستاد سال ١٩٠١، اِما هاچکیس را<br />
۱۱
که مادربزرگ مادری زنش باشد، کشت. بعد برگشت زمان خودش اما باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.<br />
با خوش زمزمه کرد: «ولی من مطمئنم که اون ماده سگ پیر مادربزرگش بوده. شباهتشون اصلاً غریب بود. پس کجای کار<br />
این وسط داره لنگ می زنه؟»<br />
هاسل دیگر خونش به جوش آمده بود و گیج شده بود ولی هنوز به بیچارگی نیفتاده بود. به اتاق نشیمن رفت و تلفن<br />
را که وزن گوشی اش عجیب زیاد شده بود، برداشت و شامره ی آزمایشگاه سوء تشخیص را گرفت. انگشت هایش را هی توی<br />
سوراخ های شامره گیر می برد.<br />
«سم؟ منم. هرنی ام.»<br />
«کی؟»<br />
«هرنی.»<br />
«یه کم بلندتر صحبت کنید.»<br />
«هرنی هاسلم!»<br />
«آهان. عصر بخیر هرنی.»<br />
«یه کم در مورد زمان برام حرف بزن.»<br />
«زمان... همممم...» کامپیوتر تک-چند کاربردی گلویش را صاف کرد و منتظر ماند تا مدارهایش گرم شوند.<br />
«اهم... زمان. ١. مطلق ٢. نسبی ٣. بازگشتی. مطلق: همیشگی. همواره. دوام. بقا. جاودانگی...»<br />
«ببخشید سم، سوامل اشتباه بود. برگرد عقب. درباره ی مفهوم «سفر در زمان» می خوام برام حرف بزنی.»<br />
سم دنده عوض کرد و بار دیگر آغاز کرد. هاسل با دقت به حرف هایش گوش سپرد.<br />
سرش را تکانی داد و زیر لبی گفت: «اوهوم اوهوم. همون طوری شد که فکر می کردم. یه پیوستگان. اعاملی که در گذشته<br />
صورت می گیرن اصولاً باید آینده رو تحت تاثیر قرار بدن. ولی عملی که در گذشته صورت می گیره باید حائز اهمیت باشه.<br />
باید تاثیر زنجیره ای داشته باشه. اتفاقات سخیف منی تونن امر واقع رو تحت تاثیر قرار بدن. ولی آخه مادربزرگش این قدر<br />
بی اهمیته؟»<br />
«هرنی، چی تو کلته؟»<br />
«می خوام زنم رو بکشم.» بعد گوشی را محکم گذاشت سر جایش و به آزمایشگاهش برگشت و به فکر فرو رفت. هنوز تا<br />
ته وجودش داشت از حسادت می سوخت.<br />
شروع کرد با خودش زیر لبی حرف زدن: «باید یه کار حائز اهمیت انجام بدم. به خدا قسم یه کاری کنم که...!» هاسل به<br />
سال ١٧٧٥ برگشت به یک مزرعه ای در ویرجینیا و یک کلنل جوان با لباس فرم را کشت. اسم کلنله جرج واشنگتون بود.<br />
هاسل از مرگش اطمینان حاصل کرد و به زمان خودش برگشت و باز زن مو قرمزش را توی بغل آن مرد دیگر پیدا کرد.<br />
«ای بر پدر...!» گلوله هایش متام شده بود. یه بسته فشنگ تازه گذاشت تو اسلحه و عقب رفت توی زمان و کریستوف<br />
کلومب و ناپلئون و چنگیزخان و نیم دوجین آدم مهم دیگر را هم کشت. «به خداوندی خدا اگه بازم درست نشده باشه...»<br />
برگشت توی اتاق پذیرایی و باز زنش را توی آن وضعیت پیدا کرد. عین آب ولو شد روی زمین. برگشت به آزمایشگاهش و<br />
انگار داشت توی شن های روان می رفت جلو. با دردی که توی صدایش منعکس می شد، از خودش پرسید: «حائز اهمیت<br />
چه کوفتیه؟ برای عوض کردن آینده بیشتر از این چی کار باید بکنم؟ به خدا قسم این بار می دونم چی کار کنم. دیگه این<br />
بار دنیا رو به آتیش می کشم.»<br />
سفر کرد به پاریس، به اول قرن بیستم و مادام کوری را در کارگاهش اطراف سوربون پیدا کرد. با آن لهجه ی ملعون<br />
فرانسوی اش فرمود: «مادام بنده رو منی شناسن. منتها بنده به خاطر آزمایش هاتون روی رادیوم به کار شام علاقمند<br />
۱۲
شدم. جانم؟ هنوز به رادیوم نرسیدین؟ خب مشکلی نیست. بنده این جام که براتون کل شکافت هسته ای رو توضیح بدم.»<br />
بعد بهش آموزش داد. بعد قبل از این که ماشین زمانش به طور اتوماتیک برش گرداند به آزمایشگاهش، با رضایت خاطر<br />
پاریس را متاشا کرد که توی یک قارچ امتی رفت هوا. با ته مایه ی خشمی توی صدایش گفت: «همین براشون درس عبرتی<br />
می شه که به همسراشون وفادار باشن.»<br />
ولی وقتی برگشت یه فریاد خفه ی حیوانی از توی گلویش شکل گرفت چون باز زن مو قرمزش را... خلاصه هیچ چیزی عوض<br />
نشده بود.<br />
هاسل مثل جن زده ها برگشت توی آزمایشگاهش و نشست که فکر کند با خودش. و حالا که او دارد با خودش فکر می کند،<br />
بگذارید سنگ هامان را با هم وا بکنیم. اگر فکر کردید این یک داستان سفر در زمانی معمولی است، باید بگویم سخت در<br />
اشتباهید. آن مار شیطانی که توی بغل زن هاسل است به هیچ وجه خود هاسل نیست. هیچ ارتباطی هم با هاسل ندارد.<br />
نه پسرش است نه فامیلش و نه حتا لودویگ بولتسامن (١٩٠٦-١٨٤٤). هاسل قرار نیست دچار یک چرخش زمانی بشود و ته<br />
داستان به سر داستان ختم شود. به این دلیل ساده که زمان چرخشی، خطی، دوار، مارپیچ دو محوری یا سه محوری، متقارن،<br />
بی نهایت یا آونگی نیست. زمان آن طور که نهایتاً هاسل متوجه شد، یک امر شخصی است.<br />
«شاید یه اشتباهی کردم. بهتره بررسی کنم.» تلفن صد تنی را بلند کرد و بعد از هزار سال با کتابخانه متاس گرفت: «الو<br />
کتابخانه؟ هرنی هستم.»<br />
«کی؟»<br />
«هرنی هاسل»<br />
«لطفاً بلندتر صحبت کنید.»<br />
«هرنی هاسل!»<br />
«آه عصر بخیر هرنی.»<br />
«در مورد جرج واشنگتون چیزی دارید؟»<br />
کتابخانه شروع کرد به تلق تلوق و اسکن هایش شروع کردند به بررسی متون. «جرج واشنگتون اولین رئیس جمهور آمریکا به<br />
سال...»<br />
«اولین رئیس جمهور؟ یعنی سال ١٧٧٥ کشته نشد؟»<br />
«این چه حرفیه هرنی؟ همه می دونن که جرج واش...»<br />
«یعنی هیشکی در جریان نیست که به سرش شلیک کردن؟»<br />
«کی به سرش شلیک کرده؟»<br />
«من!»<br />
«کی؟»<br />
«سال ١٧٧٥.»<br />
«چطوری یه همچه کاری کردی؟»<br />
«با ریولور کالیبر ٤٥م.»<br />
«نه. منظورم اینه که چطوری یه کاری رو دویست سال پیش انجام دادی؟»<br />
«با ماشین زمانم.»<br />
«توی اسناد من که این طور چیزی ثبت نشده. حتامً تیرت خطا رفته.»<br />
«نه تیرم خطا نرفت. کریستوف کلومب چطور؟ چیزی در مورد مرگ اون تو سال ١٤٨٩ ثبت نشده؟»<br />
۱۴
«این جا ثبت شده که کلمب سال ١٤٩٢ آمریکا رو کشف کرد.»<br />
«نخیر. اون سال ١٤٨٩ کشته شده.»<br />
«چطوری؟»<br />
«با یه گلوله ی فیل کش تو ملاجش.»<br />
«بازم کار تو بوده؟»<br />
«بعله.»<br />
کتابخانه با اصرار بیشتری گفت: «چنین چیزی این جا ثبت نشده. لابد وضع تیراندازیت خیلی خرابه.»<br />
هاسل با صدای لرزانی گفت: «نه من عصبانی منی شم... من عصبانی منی شم...»<br />
«چرا؟»<br />
«چون فایده نداره.» بعد فریاد زد: «ماری کوری چطور؟ مگه نه این که اول قرن بیستم مبب امتی رو کشف کرد و پاریس<br />
رو نابود کرد؟»<br />
«نه. مبب اتم توسط انریکو فرمی...»<br />
«نخیر ماری کوری کشفش کرده!»<br />
«نه ماری کوری نبوده.»<br />
«کشف کرده! من خودم شخصاً بهش تئوریش رو آموزش دادم. خودم شخصاً! من، هرنی هاسل!»<br />
«باور کن هرنی همه این جا متفق القولن که تو تئوریسین خیلی موفقی هستی منتها در زمینه ی تدریس...»<br />
«تو و همه برید به جهنم... من باید توضیح این مساله رو هر جوری شده پیدا کنم.»<br />
«چرا این موضوع این قدر برات مهمه؟»<br />
«راستش یادم نیست. یه چیزایی یادمه ولی الان دیگه مهم نیست. نظر تو چیه؟ مشکل از کجاست؟»<br />
«تو واقعاً ماشین زمان داری؟»<br />
«معلومه که ماشین زمان دارم.»<br />
«خب پس برگرد و این ماجراهایی که تعریف کردی رو بررسی کن.»<br />
هاسل برگشت سال ١٧٧٥ و رفت سمت مانت ورنون. «ببخشید آقای کلنل...»<br />
«چه لهجه ی عجیبی داری شام غریبه... اهل کجایی؟»<br />
«یه جای دور افتاده که حتم دارم اسمش رو هم نشنیدید.»<br />
«قیافتم عجیب غریبه. همچی مه آلود می زنی.»<br />
«کلنل شام از کریستوف کلمب چیزی می دونید؟»<br />
کلنل واشینگتون جواب داد: «نه خیلی. دو سه قرن پیش فوت کرده...»<br />
«تاریخ دقیق مرگش خاطرتون هست؟»<br />
«سال هزار و پونصد و اندی... تهش یه عدد فردی بود. بیشتر از این یادم نیست.»<br />
«خیر قربان. سال ١٤٨٩ مرد.»<br />
«معلومه تاریخت خیلی خوب نیستا داداش. سال ١٤٩٢ تازه آمریکا رو کشف کرد.»<br />
«کابوت آمریکا رو کشف کرد. سباستین کابوت.»<br />
«نع. کابوت یه کم بعدترش سر و کلش پیدا شد.»<br />
«من مدرک دارم!» همین موقع یک مرد کوتاه چارشانه با چهره ای که به طرز احمقانه ای از خشم قرمز شده بود نزدیک شد.<br />
۱۵
شلوار بگی خاکستری تنش بود و ژاکت فاستونی ای که دو سایز برایش کوچک تر بود. یک ریولور ٤٥ هم دستش بود. بعد از<br />
قریب به یک دقیقه مشاهده ی دقیق یارو، هاسل فهمید دارد به خودش نگاه می کند و این موضوع اصلاً به مذاقش خوش<br />
نیامد.<br />
با خودش زمزمه کرد: «پناه بر خدا این که منم! اگر یه ساعت دیرتر رسیده بودم جرج واشینگتون مرده بود. آهای!» به<br />
سمت خودش دست گرفت. «یه دقه دست نگه دار. اول باید یه موضوعیو مشخص کنیم.»<br />
هاسل کمترین توجهی به خودش مبذول نداشت و فی الواقع اصلاً انگار خودش را منی دید. یک راست رفت طرف جورج<br />
واشینگتون و تفنگش را گذاشت روی سرش و ملاجش را پریشان کرد. هیکل کلنل واشینگتون پخش زمین شد. قاتل شامره ی یک<br />
بی توجه به خود دیگرش رفت بالای سر جسد تا مطمئن شود که مرده است و بعد در حالی که زیر لب با خودش زمزمه ی<br />
ناجوری می کرد، راهش را کشید و رفت.<br />
هاسل پاک گیج شده بود. «صدام رو نشنید. حتا حسم هم نکرد. تازه وقتی داشتم بار اول می کشتمش کسی جلوم رو<br />
نگرفت. تو چه وضعیتی گیر افتادم.»<br />
هرنی هاسل که دیگر خون خونش را می خورد رفت شیکاگوی سال ١٩٤٠ و رفت زمین اسکواش دانشگاه شیکاگو. بعد آن جا<br />
وسط آجرهای منقوش به گرافیتی و دوده دانشمند ایتالیایی، انریکو فرمی را پیدا کرد.<br />
«این جور که پیداست دارید پا جای پای ماری کوری می ذارید جناب دکتر.»<br />
فرمی اطرافش را جوری نگاه کرد که انگار یک صدای محوی شنیده.<br />
هاسل این بار بلندتر تکرار کرد: «دارید پا جا پای ماری کوری می ذارید دکتر جان؟»<br />
فرمی یک جور غریبی نگاهش کرد و پرسید: «شام مال کدوم دانشگاه بود آمیکو؟»<br />
«ایالتی.»<br />
«کدوم ایالت؟»<br />
«مهم نیست دکتر. ولی حق با منه نه دکتر؟ ماری کوری به سال ١٩٠٠ شکافت هسته ای رو کشف کرد. غیر از اینه؟»<br />
فرمی فریاد کشید: «خیر خیر! ما نفر اولیم. هیچ کس قبل از ما این موضوع رو کشف نکرد. پلیس! پلیس! جاسوس آلمانیا!»<br />
هاسل غرید: «این بار شخصاً تو اسناد ثبت می شم.» ریولورش را گرفت جلوی سینه ی فرمی و منتظر ماند پلیس بیاید سراغش<br />
و اسم و عکسش بیفتد توی روزنامه ها. ماشه را چکاند.<br />
ولی در کامل تعجب دکتر نیفتاد زمین. فقط سینه اش را دست کشید و به مرد هایی که با صدای فریادش به سمتش دویده<br />
بودند گفت: «طوری نیست. توی وجودم یه سوزشی حس کردم که بایست برای نوروگیلیای عصب قلب باشه. یا شاید هم<br />
نفخ کردم.»<br />
هاسل عصبانی تر از آن بود که منتظر بازگشت خودکار شود. در عوض با نیروی خودش برگشت به دانشگاه. از این موضوع<br />
البته باید یک چیزهایی دستگیرش می شد. ولی به قدری خونش به جوش آمده بود که متوجه اهمیت این بازگشت به<br />
میل خودش نشد. همین وقت بود که بلاخره من (١٩٧٥-١٩١٣) با هرنی ملاقات کردم. یک بابایی شبح وار که با جزمیتی<br />
دیوانه وار از توی ماشین های پارک شده و دیوارهای آجری و درها رد می شد و به پیش می رفت. خودش را رساند به کتابخانه<br />
ولی هر کاری کرد نتواست صدایش را به گوش کاتالوگ خودکار کتابخانه برساند یا وجودش را ابراز کند. بعد از آن جا رفت<br />
سمت آزمایشگاه سوءتشخیص. آن جا سم، ابرکامپیوتر متصدی آزمایشگاه، حس گر هایی داشت با دقت ١٠٧٠٠ آنگستروم. سم<br />
نتوانست هرنی را ببیند ولی از طریق یک پدیده ی برهمکنش امواج توانست با او ارتباط برقرار کند: «سم! من یه کشفی<br />
کردم!» سم اعتراض کرد: «تو همیشه در حال کشف کردنی هرنی. لابد حالا باید یه نوار مغناطیسی تازه برای ثبت کشفیات<br />
جدیدت جور کنم.»<br />
۱۶
«نه گور باباش. به کمکت احتیاج دارم. دانشمند پیشرو در زمینه ی سفر در زمان کیه؟»<br />
«عزریل لنوکس. پروفسور دانشگاه ییل در زمینه ی مکانیک فضایی.»<br />
«چجوری می تونم باهاش ارتباط بگیرم؟»<br />
«منی تونی باهاش ارتباط بگیری هرنی. سال ١٩٧٥ مرده.»<br />
«خب از آدم های زنده توی این زمینه کی هست؟»<br />
«وایلی مورفی.»<br />
«وایلی مورفی خودمون؟ همون که تو بخش تروما کار می کنه؟ از این بهتر منی شد. الان کجاست؟»<br />
«دست بر قضا هرنی، همین امروز اومد طرف خونه ی شام که در مورد یک موضوعی باهات صحبت کنه.»<br />
هاسل بدون راه رفنت برگشت به خانه اش و آزمایشگاه و اتاق مطالعه اش را گشت ولی کسی را پیدا نکرد. بعد برگشت به اتاق<br />
پذیرایی یعنی آن جایی که زنش هنوز با مترکز خیلی بالا توی بغل آن مرد غریبه بود (همه ی این ها در کمتر از چند دقیقه<br />
بعد از سر هم کردن ماشین زمان رخ داده بود. سفر در زمان همچین چیزی است). هاسل گلویش را یکی دو باری صاف کرد<br />
و با دست روی شانه ی زنش زد، ولی انگشتانش از وسط زنش رد شدند.<br />
«عزیزم ببخشید مزاحمت می شم. عزیزم امروز احیاناً وایلی مورفی نیومد برای دیدن من؟»<br />
بعد دقیق تر که شد دید مردی که زنش را بغل کرده خود مورفی است. هاسل هیجان زده فریاد زد: «مورفی! کاش از خدا<br />
یه چیز دیگه خواسته بودم! ممکن نیست باورت بشه امروز چی شد.» بعد بلافاصله مشغول توضیح تجربه ی آن روزش شد<br />
که یک چیزی بود در این مایه ها: «مورفی! u) – v = ½u) – (¼v (ua+ux+ vy . ولی وقتی جورج واشینگتون F(x)y+ dx و<br />
انریوکو فرمی بشه F(u½) dxdt با یک دوم ماری کوری، اون وقت ریشه ی به توان دو به توان کریستوف کلمب منفی یک<br />
چند می شه؟»<br />
مورفی به هاسل اهمیتی نداد. خانم هاسل هم به همین ترتیب. من اما فرمول را با تکیه روی سقف یک تاکسی یادداشت<br />
کردم.<br />
هاسل گفت: «مورفی محض رضای خدا به من گوش بده یه دقه. گرتا عزیزم می شه یه دقه منو و مورفی رو تنها بذاری؟<br />
می شه شام دو تا یه دقه دست از این مسخره بازی بردارین؟ موضوع مهمیه!»<br />
هاسل سعی کرد زوج در هم را از هم جدا کند. ولی هامن قدر که منی توانست صدایش را به گوش شان برساند، از لمس<br />
کردنشان هم عاجز بود. آن قدر قرمز شده بود از عصبانیت که شروع کرد به کتک زدن زنش و مورفی. ولی مثل این بود که<br />
بخواهد با یک گاز ایده آل کشتی بگیرد.<br />
با خودم گفتم الان وقتش است با او ارتباط برقرار کنم.<br />
«هاسل!»<br />
«کی بود؟»<br />
«بیا بیرون یه لحظه. می خوام باهات صحبت کنم.»<br />
از توی دیوار رد شد: «کجایی؟»<br />
«این جام.»<br />
«چقدر محوی.»<br />
«خودتم همین جور.»<br />
«تو کی هستی؟»<br />
«اسم من لنوکسه. عزریل لنوکس.»<br />
۱۷
«همون عزریل لنوکس پروفسور دانشگاه ییل؟ دکترای مکانیک فضایی؟»<br />
«آره همون عزریل لنوکس.»<br />
«ولی تو که سال ٧٥ مردی.»<br />
«نه. من سال ٧٥ ناپدید شدم.»<br />
«منظورت چیه؟»<br />
«من یه ماشین زمان اختراع کردم.»<br />
«پناه بر خدا! منم همین طور! ایده اش مثل یه جرقه توی ذهنم زد-البته یادم نیست سر چه ماجرایی بود-و باورت منی شه<br />
چه تجریه ی غریبی داشتم. لنوکس. زمان به هیچ وجه یه پیوستگان نیست.»<br />
«خب.»<br />
«زمان یه سری ذرات جدا از همه. مثل مرواریدهای یه گردنبند.»<br />
«خب.»<br />
«هر دونه ی مرواریدی یه حال جداگانست. هر حالی برای خودش گذشته و آینده ی جداگانه داره و هیچ کدوم از این دونه ها<br />
با هم رابطه ای ندارن. نسبت به هم بی اثرن. متوجهی؟ اگر + a = a١ b١) «...(a٢ji + ax<br />
«هرنی فرمول ریاضیاتیش اهمیتی نداره.»<br />
«ببین یک نوع انتقال انرژی کوانتیدست. زمان در قالب یک سری اجرام کوانتومی نشر داده می شه. امکان ورود به هر یک<br />
از این کوانتوم ها و اعامل تغییرات توش هست. ولی تغییر توی یک کوانتوم هیچ تاثیری روی سایر کوانتوم ها نداره.»<br />
من غمگینانه پاسخ دادم: «غلطه.»<br />
هرنی با خشم از توی یک زوج جوان در حال گذر رد شد و گفت: «یعنی چی غلطه؟ بر اساس معادلات تروکوئید...»<br />
من با تحکم بیشتری گفتم: «غلطه. یه لحظه به حرفم گوش می دی هرنی؟»<br />
«آره، بگو.»<br />
«دقت کردی که کمی تا قسمتی غیرمادی شدی؟ محو و شفاف شدی. زمان و مکان دیگه روی تو تاثیری ندارن.»<br />
«خب؟»<br />
«هرنی متاسفانه من سال ٧٥ یه ماشین زمان اختراع کردم.»<br />
«خب این رو که قبلاً هم گفتی یه بار. ببین راستی در مورد منبع انرژیش چی کار کردی؟ بر اساس محاسبات من یه چیزی<br />
حدود ٧٫٣ کیلووات در...»<br />
«هرنی منبع انرژی الان اهمیتی نداره. توی اولین تجربم به پلستوسن سفر کردم. خیلی مشتاق بودم که از ماستادون و ببر<br />
دندون خنجری عکس بگیرم. داشتم سعی می کردم ماستادون رو توی یه کادر f/٦٫٣ با شاتر یک صدم ثانیه بگیرم، یا به قول<br />
ما حرفه ایا تو اسکیل «...LSV<br />
«حالا LSV رو بی خیال.»<br />
«خلاصه همین طور که داشتم کادرم رو تنظیم می کردم به طور اتفاقی پام رفت روی یه حشره ی پلستوسنی.»<br />
هاسل گفت: «آها!»<br />
«خیلی ترسیده بودم. با خودم فکر کردم وقتی برگردم به زمان خودم، به خاطر مرگ یک حشره چه تغییرات فاحشی که رخ<br />
نداده. حالا ببین چقدر تعجب کردم وقتی برگشتم به زمان خودم و دیدم آب از آب تکون نخورده.»<br />
هاسل گفت: «اوهو!»«خیلی کنجکاو شدم. برگشتم به پلستوسن و ماستادون رو کشتم. ولی این موضوع تاثیری روی سال ٧٥<br />
نداشت. برگشتم به پلستوسن و هر چی دم و دستم بود رو کشتم. همه چیز رو نابود کردم. بازم فایده نداشت.<br />
۱۸
توی زمان سفر کردم و شروع کردم به کشنت مردم. فقط برای این که بتونم وضعیت حال رو کوچکترین تغییری بدم.»<br />
هاسل گفت: «پس تو هم مثل من عمل کردی. خیلی عجیبه که این وسط به هم برنخوردیم.»<br />
«اتفاقاً اصلاً هم عجیب نیست.»<br />
«من کریستوف کلمب رو کشتم.»<br />
«من مارکوپولو رو کشتم.»<br />
«من ناپلئونو.»<br />
«به نظر من انشتین مهم تر بود. رفتم سراغ اون.»<br />
«کشنت چنگیزخان هم فایده ی چندانی نداشت... انتظارم ازش خیلی بیشتر از این حرفا بود.»<br />
«می فهمم چی می گی. منم کشتمش.»<br />
هاسل پرسید: «منظورت چیه که تو هم کشتیش؟»<br />
«من ١٦ سپتامبر سال ١١٨٠ کشتمش.»<br />
«ولی من که چنگیزخان رو پنج ژانویه ی ١١٧٩ کشتم!»<br />
«توی صداقت حرفت هیچ شکی ندارم.»<br />
«ولی آخه تو چطور کشتیش وقتی من قبلاً کشته بودمش؟»<br />
«ما هر دو کشتیمش.»<br />
«ولی این که دیگه خیلی غیرممکنه!»<br />
«ببین هرنی. زمان یک موضوع کاملاً ذهنیه. یه مسئله ی شخصی و خصوصیه. یه تجربه ی منحصر به فرد. چیزی به نام زمان<br />
عینی وجود خارجی نداره. همون طور که چیزهایی مثل عشق عینی و روح عینی وجود ندارن.»<br />
«یعنی منظورت اینه که سفر در زمان غیرممکنه؟ ولی ما الان مدرک عینی این قضیه هستیم!»<br />
«مسلامً. حرفی توش نیست. خیلی های دیگه جز ما هم چنین تجربه ای رو از سر گذروندن. ولی ما هر دو به گذشته ی<br />
خودمون سفر کردیم. نه گذشته ی هیچ شخص دیگه ای. هرنی چیزی تحت عنوان پیوستگان مطلق و همگانی وجود نداره.<br />
چیزی که هست میلیارد ها شخصه با میلیاردها پیوستگان جداگانه. و هیچ دو پیوستگانی منی تونن روی همدیگه اثری داشته<br />
باشن. ما مثل میلیون ها رشته ی اسپاگتی هستیم توی یه ظرف. هیچ مسافر زمانی قادر نیست مسافرهای زمان دیگه رو در<br />
گذشته یا آینده ملاقات کنه. هر یک از ما محکومه که توی رشته ی خودش عقب و جلو بره.»<br />
«ولی ما که داریم الان با هم حرف می زنیم!»<br />
«هرنی ما دیگه مسافر زمان نیستیم. ما تبدیل شدیم به سس اسپاگتی.»<br />
«سس اسپاگتی چی چیه دیگه؟»<br />
«من و تو می تونیم توی هر رشته ای رو که مایل باشیم وارد بشیم. چون ما خودمون رو نابود کردیم.»<br />
«متوجه حرفت منی شم.»<br />
«وقتی آدم گذشته رو تغییر می ده، در واقع فقط داره گذشته ی خودش رو تغییر می ده و نه گذشته ی کس دیگه ای رو.<br />
گذشته مثل خاطره می مونه. اگر خاطره ی کسی رو پاک کنن در واقع وجودش رو هم پاک کردن. ولی خاطره ی دیگران<br />
دست نخورده باقیه. من و تو گذشتمون رو پاک کردیم. جهان شخصی هر فردی برای خودش ادامه پیدا خواهد کرد. ولی<br />
موجودیت من و تو از بین رفته.»<br />
«ای وای! یعنی چی موجودیتمون از بین رفته؟»<br />
«با هر بار نابود کردن بخشی از گذشته، یه بخشی از خودمون رو نابود کردیم در واقع. حالا هم که دیگه از بین رفتیم.<br />
۱۹
نیست در زمان شدیم. خود-زمان کشی کردیم. حالا دیگه فقط روحیم. امیدوارم خانم هاسل و آقای مورفی با هم خوشبخت<br />
بشن... خب! حالا بیا راه بیفتیم سمت آکادمی! وقتی داشتم می اومدم آمپر داشت یه داستان بامزه در مورد لودویگ<br />
بولتسامن تعریف می کرد.»<br />
۲۰
پروژه ی سالگرد<br />
نویسنده: جو هالدمان<br />
مترجم: فرمهر امیردوست<br />
اسمش سه-فازی است، کچل است و چین وچروک خورده، قدش کمی بلندتر از یک متر، چشم هایش بزرگ است، دندان ندارد<br />
و همه ی استخوان ها و پوستش، پوستی بی رنگ و آویزان پر است از نقش های آبی و قرمز تودرتو. بسیار زیبا به شامر می رود<br />
اما زیبایی واقعی در دست هایش است و به خاطر جوانی اش. بیشتر از دویست سالش است و دارد حرف زدن یاد می گیرد. تا<br />
حالا سی وشش زبان مرده را به خوبی یاد گرفته و تنها ده زبان دیگر باقی مانده است.<br />
کتابی که می خواند نسخه ی رونوشت یکی از چاپ های اولیه ی فائوست گوته است. نویسه های فراکتور پر زاویه ی هول زده ای<br />
روی صفحات پلاتینیومی به نازکی کاغذ رژه می روند.<br />
فائوست به شیوه ی برق کافتی چاپ و در ۲۰۱۲ م.، همراه چندین هزار نسخه ی مشابه از کتاب های ارزشمند در اتاقک گاز<br />
آرگون مهروموم و به کامل ناپیدا شده بود؛ میراث مردی ثرومتند بود برای آینده ای دور.<br />
در ۲۰۱۲ م. پولاریس ستاره ی شامل بوده است. انسان سرانجام به پولاریس رفت و شهری کوچک روی آن سیاره ی یخ زده ساخت.<br />
بعد از مدتی دیگر بر اساس تولد پیامبر سالشامری منی کردند، بلکه به حدود سال ۴۹۰۰ م. رسیده بودند. به دلیل تقدیم<br />
اعتدالین در آن زمان ستاره ی شامل جرم کم نوری بود که زمانی گاما قیفاووس نامیده می شد. قطب ساموی به چرخیدن<br />
ادامه می داد، از دنب و آلفا شلیاق می گذشت و از فضای بی بار اطراف صورت فلکی زانوزده و اژدها عبور می کرد؛ ساعتی<br />
صبور بود اما نه آهسته ترین، و وقتی که به منطقه ی پولاریس بازگشت، ۲۶۰۰۰ سال طی شده و انسان از ستاره ها برگشته<br />
بود، که مباند، و اتاقک پر از کتاب ۱۳۰ متر در کف اقیانوس آرام جابه جاشده، در ترانشه ای کم عمق افتاده، و به تدریج زیر<br />
رانشی در زیردریا دفن شده بود. سی و هفتمین باری که این ساعت آهسته دلنگ دلنگ کرد، انسان اقیانوس آرام را، نه از<br />
سر اجبار، تکان داده، و اتاق را کشف کرده بود، بازش گشوده، کتاب ها را بازشناخته و بااحتیاط دوباره مهرومومشان کرد. در<br />
آن زمان در نظر انسان چیزهایی از تل دانش مهم تر بود: در زمانی به اندازه ی یک نیم چرخ دیگر قطب ها یک میلیون امین<br />
سالگرد واژه ی نوشته از راه رسیده، می رسید. می شد چند هزاره صبر کنند.<br />
نزدیک سالگرد، قریب ترین حدسی که می زدند، موجب تولد دو تن شدند: نه-هاوری (ظاهراً مؤنث)، و سه-فازی (ظاهراً<br />
مذکر). سه-فازی برای یادگرفنت خواندن و حرف زدن زاده شده بود. در بیشتر از دویست و پنجاه سال [گذشته] او نخستین<br />
انسانی بود که این مهارت ها را یاد می گرفت. سه-فازی نیمه ی اول فائوست را از اول به آخر خوانده و، من باب سرگرمی و<br />
مترین، نیمه ی دوم را از آخر به اول می خواند.<br />
۲۲
در هامن حال که کتاب می خواند، نوک زبانی آواز هم می خواند.<br />
«میسه بانوی سیبا ... ترخشس تایره نامی-مون» دندان هایش را نگذاشته است چون لثه هایش را دردناک می کند.<br />
از آنجایی که فرزند دویست است، وقتی پدرش کتاب و آواز خواندنش را قطع می کند، مؤدب است. «صدای» پدرش ترتیبی<br />
است از منطق و زیبایی شناسی که در ذهن سه-فازی پدیدار می شود. تبدیلش به کلام ماهیتش را مخدوش می کند:<br />
حالت طعنه ی محترمانه: «سه-فازی، پسر-واره ی دندان و تار صوتی نیامانند من، خویشنت را از موضوعات منایه ی منادین رها<br />
می سازی، و می آیی تا آموزش/یاری/شرکت دهی مرا؟»<br />
پاسخ او این است: «؟»، یعنی «چه را/برای چه/ در چه؟»<br />
حالت پنهان کارانه: «در باب تو را: گذشته، آینده.»<br />
کتاب را، بدون اینکه صفحه را به خاطر بسپرد، می بندد. به ذهنش هم منی رسد که صفحه را مشخص کند، چون به خوبی<br />
یادش می ماند که خواندن را کجا قطع کرده، همچنین متام کلامت، یا همه ی اتفاقات حتا بی اهمیتی که از دقیقاً یک سالگی<br />
مشاهده کرده را به یاد دارد. دست کم از این نظر طبیعی محسوب می شود.<br />
به مختصاتی که می خواهد فکر می کند، در هامن حال روی ترانسوم جابه جایی می ایستد، یک میکروثانیه تاریکی، و در<br />
ترانسوم جابه جایی پدرش، حدود چهار هزار کیلومتر آن سوتر پوسته و جبه ی زمین، ایستاده است.<br />
حالت رسمی: «مانند همیشه، پدر.» منادی که برای «پدر» استفاده می کند عمداً اشتباه، گلایه آمیز است. دلالتی ضمنی بر<br />
ناپختگی زیست شناختی.<br />
پدرش تکیده به نظر می رسد و درواقع تابه حال دو بار مرده است. کوتاه و کودکانه می پرسد: «از چگونه وروری علاقه مندی ات<br />
را قطع کردم؟»<br />
«داستانی به نام فائوست، درباره ی مردی به همین نام، که هرگز از دانش و قدرت خود {مناد شتاب آرام اما مداوم} راضی<br />
منی شود، که به زبان پروسیا نوشته شده.»<br />
«این زبان پروسیایی هم، وابسته/گی به کلمه ی ملموس دارد؟»<br />
«اغلب، بله. معادل بودن:sein. توهمی بسیار مهم در این زبان/فرهنگ و زبان/فرهنگ های نزدیک به آن؛ اتفاقات در *زمان*<br />
تلقی، یعنی نقطه ای بی نهایت کوچک بین گذشته و آینده رخ می دهند.»<br />
«توهم خوبی است اما موجب تعویق.»<br />
«۲۹ سال پیش هم درباره اش بحث کرده بودیم، بله.» سه-فازی بی صبرانه می خواهد خواندن را ادامه دهد، اما اضافه<br />
می کند:<br />
«بدیهی که بودن {- ترتیب مشابه توهم به صورت دنیای خارجی سه بعدی - هجمه بر مشاهده گر از طرف محدودیت های<br />
هندسی درجات سیناپسیس آزادی.»<br />
«همیشه از آن ها دفاع می کنی.»<br />
«برای دستاوردهایشان با آن امکانات محدود و زندگی کوتاه احترام قائلم.» اینقدر طفره نرو، پدر. وقت طلاست. جناب<br />
زوردستی-که-سر-نخ-همه ی-عروسک ها را- دارد، شاعر قرن بیستم آمریکایی، قصد داشت لیسیسترا را از بعد فرهنگی ترجمه<br />
کند؟ اگر بله، چه خیال خامی. آفریقایی ها بودند- حیوان اسطوره، بله.<br />
حالت پنهان کار (در خود): «پدرت متام صبح پیش نه-هاوری ایستاد.»<br />
سه-فازی این پیام را می فرستد: «،»، یعنی «خب؟»<br />
«ماشین، احتاملاً، خوب کار منی کند.»<br />
۲۳
جوان چندزبانه سعی می کند صبری آرام منتشر کند.<br />
«جزئیات حدس می زنم می خواهی؛ فکرش هنوز برمی انگیزدت. تو هرگز از دانش راضی منی شوی، هم. چه بر سر مرد کتاب<br />
پروسیایی ات می-آمد؟»<br />
«صد سال زنده/است و چون می فهمد باوجود صورت موفقیت، انسان به شادی واقعی منی رسد می/مرد.»<br />
«دیدگاه جالبی، برای کودک.»<br />
حالت طعنه ی محترمانه: «برای انسان عصر طلوع، فائوست در صد سالگی مردی بسیار پیر می/بود.»<br />
هامن حالت، با احترام کمتر: «گفتم که، بازهم کودک.» در سکوت مناد خنده ردوبدل می کنند.<br />
پس از وقفه ی ده ثانیه ای، سه-فازی از حالت پرس و جوی سبک استفاده می کند: «ماشین نه-هاوری...؟»<br />
«راه افتاده اما هنوز خوب کار منی کند.» خبر این نیست.<br />
کمی بی صبر: «پس، مثل قبل، فقط سنگ و خاک و آب و گیاه می آورد؟»<br />
«منفی، نیامانند عزیز.» بی تکلف: «صبح دو حیوان گرفت که ظاهرشان نزدیک ظاهر انسان های قدیمی است.»<br />
«!» بی طاقتی، «بروم؟»<br />
«.» پدرش گفتگو را دو ثانیه بعد از آغاز آن متام کرد.<br />
سه-فازی سر راه دندان هایش را برمی دارد، و بعد مستقیم پیش نه-هاوری می رود.<br />
مناد سلام ردوبدل می شود و نه-هاوری یافته هایش را نشان می دهد. «انگار دو گونه ی متفاوت هستند.» شک، پرسش: نشان<br />
می دهد.<br />
سه-فازی جذب شده. «منفی، زمان گرد. در عصر طلوع گونه ی مؤنث و مذکر بسیار فرم های متفاوتی داشتند.» یکی از آن ها را<br />
دست می زند. «اعضای گرد، اینجا، برای تغذیه ی نوزاد هس/بود، در مؤنث.»<br />
موجود مؤنث جیغ می زند.<br />
نه-هاوری می گوید: «اکنون منادهای گفتاری نشان می دهد.»<br />
پیش از اینکه زن فریادش را متام کند، سه-فازی توضیح می دهد: «نه منادهای اصلی سخنگویی؛ با روشی که «بی کلام» خوانده<br />
می شود ارتباط برقرار می کند، این روش حتا از گفتار هم قدیمی تر است.» به حالت موشکافانه می رود: «مطالعاتم نشان<br />
می دهد که صدایی این چنین بلند در صورتی رخ می دهد که:<br />
حضور درد/اضطراب شدید {در اثر محرک فیزیکی در شرایط {چون درد ندارد، پس<br />
حتامً از من یا از هردوی ما می ترسد.»<br />
نه-هاوری اضافه می کند: «یا ماشین.»<br />
مناد استمرار. «ما منادی برایش نداریم اما در عصر طلوع اغلب انسان ها بیگانه هراس بودند، نسبت به ناشناخته ترس نشان<br />
می دادند به جای لذت. ما برای آن ها عجیب هستیم هامن طور که آن ها برای ما، بنابراین ترس ایجاد می شود. در زمان<br />
آن ها موجب بقا می/شود.»<br />
«حتامً سکوت ما برای آن ها عجیب است، و قیافه هایامن و سرعت حرکامتان. می خواهم با آن ها حرف بزنم، که بفهمند نباید<br />
از ما بترسند.»<br />
باب و سارا گراهام زمانی بسیار خوش را سپری می کردند. سپتامبر ۱۹۵۱ بود و روزنامه ها پر بود از اخبار فرود موفقیت آمیز<br />
نیروی دریایی آمریکا در اینچون. باب سرباز نیروی دریایی بود که دو روز از مرخصی سی روزه ای که بین آموزشی و پیاده<br />
کردن نیروها در کره به او داده بودند، باقی مانده بود. سه هفته بود که سارا خانم گراهام شده بود.<br />
۲۴
سارا مقداری بوربن روی نوشابه اش ریخت. ماسه را از روی انگشتش پاک کرد و تشتک نوشابه را روی بطری گذاشت، سپس<br />
آهسته تکانش داد. با صدایی آرام گفت: «اگر دیگر پیدایت نشود چه؟»<br />
باب به اقیانوس خیره شده و بخشی از حرف هایی که سارا گفته بود در صدای امواج محو شد. «اگر دیگر چه نشوم؟»<br />
«پیدایت نشود.» سارا یک قلپ نوشید و بطری را به دست باب داد. «بگو که با من می مانی. با ما.» سارا مطمئن بود که<br />
باردار است. البته هنوز زود بود که چیزی بگوید؛ از زمان قاعده اش گذشته بود اما می توانست دلیل دیگری داشته باشد.<br />
باب نوشابه را به سارا پس داد و از بطری بوربن نوشید. «فکر کنم بدون من می روند. وقتی هم که برگردند من در زندانم.»<br />
«نه اگر...»<br />
«عزیزم، این طوری حرف نزن. فقط یک حرکت ساده است.»<br />
سارا صدفی کوچک را برداشت و به سمت آب پرت کرد.<br />
«به علاوه، خودت که اگزامیرن دیروز را خواندی.»<br />
«سردم است. برویم.» سارا ایستاد و بدنش را کش داد و با دقت ماسه ها را تکاند. باب هیکل برهنه ی رقاصانه ی سارا را دوست<br />
داشت. زیرانداز را تکاند و روی شانه اش انداخت.<br />
«تا من به آنجا برسم همه چیزمتام شده. دخل آن نکبت ها را می آوریم...»<br />
«درباره ی کره حرف نزنیم. حرف نزنیم.»<br />
باب بازویش را دور سارا حلقه کرد و هر دویشان پیاده به سمت اتاقک رفتند. وسط راه سارا ایستاد و زیرانداز را روی هر<br />
دویشان کشید، باب را بیشتر به خود نزدیک کرد. موقعی که همدیگر را می بوسیدند، باب چشم هایش را می بست، اما<br />
چشم های سارا باز بود. یک دم دید: هوا روشن شد، فضای خالی محو شد و جایش را دیوارهای فلزی گرفت. ماسه ی زیر<br />
پایش خشک شد.<br />
از صدای نفس های بریده ی سارا باب چشم هایش را باز می کند. کوتوله ای بدقواره می بیند، چشم ها و جمجمه اش بسیار<br />
بزرگ است، بدنش کوچک و چروک خورده. یک لحظه به هم خیره می شوند. سپس کوتوله دور می چرخد و با سرعت به<br />
سمت چیزی که انگار نقش مربعی سیاه است روی کف، می رود. وقتی به آن جا می رسد ناپدید می شود.<br />
باب با صدایی گرفته می گوید: «جل الخالق!»<br />
سارا برمی گردد اما فقط گوشه ی چشمش پدر سه-فازی را می بیند. نه-هاوری را قبل از باب می بیند. زمان گرد ظاهراً مؤنث<br />
به شکل حرکتی گردبادی است، پشت کنسول شبکه ی زمانش نشسته، دگمه هایی را فشار می دهد یا می چرخاند. همه ی<br />
حرکات غیرضروری است، خود کنسول هم. به پیشنهاد سه-فازی دستگاه ساخته شده، زیرا انسان های عصری که درونش<br />
ظاهر می شوند از حضور ماشینی که شبیه ماشین است، احساس راحتی می کنند. شبکه ی زمان اصلی تقریباً به اندازه و شکل<br />
یک مشت گیاه مارچوبه است، کاملاً از طریق افکار کنترل می شود، و قطعات متحرک ندارد. دیگر وجود ندارد، اما می توان<br />
از آن استفاده کرد، اگر فهمیده شود. نه-هاوری از زمان تولد برای درک این مفهوم خاص آموزش دیده.<br />
سارا باب را تکان می دهد و به نه-هاوری اشاره می کند. صدایش درمنی آید؛ باب با دهانی باز نگاه می کند.<br />
چند ثانیه بعد سه-فازی ظاهر می شود. لحظه ای به نه-هاوری نگاه می کند، سپس به سمت جفت عصر طلوعی می رود و<br />
با دست نوک سینه ی چپ سارا را لمس می کند. حرارت بدنش بسیار بالاتر از حرارت بدن سارا است، و گرمای لزج ناگهانی،<br />
و حرکت سریع، باعث می شود سارا از جایش بپرد و جیغ بزند.<br />
سه-فازی طلوعی ها را به درستی در دسته بندی سپیدپوست قرار می دهد، و خوشحال است که به زبانی از خانواده ی<br />
هندواروپایی سخن می گویند.<br />
با صدایی زیر بسیار سریع می گوید: «گوتنتاگ اسپریخه زی دویچ؟»<br />
۲۵
باب می گوید: «هان؟»<br />
«گوتنتاگ اسپریخه زی دویچ؟» سه-فازی گلویش را صاف می کند و صدایش راکمی بم تر، به هامن میزان که با آن آواز «زن<br />
سنت لوئیس» را می خواند و می گوید: «گوتن تاگ.» بین هر کلمه تا صد می شمرد. «اسپریخه زی دویچ؟»<br />
باب که متام عمر کتاب های میهن پرستانه خوانده می گوید: «کروات است. نگو که...»<br />
سه-فازی پنج کلمه ی اول را تحلیل می کند و می فهمد که باب آمریکایی است در محدوده ی زمانی ۱۹۳۵ تا ۱۹۵۵. «بله، بله-<br />
و نه، نه - درواقع، چقدر باهوش هستی که این عبارت را که از زبان پروسیا، به قول شام آلمانی، آمده شناختی؛ اما من<br />
نیستم، آلمانی نیستم؛ دست کم، هامن طوری که ملیت ندارم، آلمانی هم نیستم، اما فکر می کنم موضوع زیاد روشن نیست<br />
و شاید باید کاملاً واضح درباره ی موقعیت خاص شام در این، به قول معروف، «زمان» و «مکان» بدانم.»<br />
آخرین نویسنده ی انگلیسی که سه-فازی خوانده بود، هرنی جیمز بود.<br />
باب دوباره گفت: «هان؟»<br />
«آه، باید ساده بگویم.» به اندازه ی نیم ثانیه فکر می کند و صدایش را سه پرده بم تر می کند. «بله، ساده. گوش کن، برادر.<br />
اول بگو اسمت چیست. اسم زنت چیست؟»<br />
«خب... من باب گراهامم، ایشان همسرم، سارا گراهام است.»<br />
«خوشحامل از آشناییت، باب. همین طور، سارا. اسم من... هووووم...» تنها زبان قرن بیستمی که اسم سه-فازی درونش معنی<br />
پیدا می کند حساب گزاره ای است. «جورج است. جورج بوله.»<br />
«ببخشید که به شام خوردم، سارا. آن زن، آن گوشه، منی داند نوک سینه چیست، من فقط داشتم مال شام را نشانش می دادم.<br />
آه، کمبود آشنایی فرهنگی پیش آمده، باید حواسم را جمع می کردم.»<br />
سر سارا سنگین می شود، تکانی به سرش می دهد. «ایرادی ندارد. می دانم منظوری نداشتی.»<br />
باب می گوید: «یعنی دارم خواب می بینم. یعنی نباید...»<br />
سه-فازی دوباره لحن کلامش را تنظیم می کند و می گوید: «نه، نباید. به آینده آمده اید. تقریباً یک میلیون سال. مرا<br />
ببخشید.» روی ترانسوم جابه جایی می رود، یک لحظه غیب و دوباره پیدایش می شود، در دستش ملحفه ای است، که به<br />
دست باب می دهد. «متاسفم، ما لباس منی پوشیم. فعلاً همین دم دستم بود.» ملحفه برای باب کوتاه است و منی تواند آن<br />
طوری که سارا زیرانداز را به خود پیچیده از آن استفاده کند. ملحفه را تا می زند و دور کمرش می پیچد، مثل دامن. می پرسد:<br />
«چرا ما؟»<br />
«اتفاقی. زمان گردی می کردیم.» - با نه-هاوری هامهنگ می کند- «بیست و دو سال است، و تابه حال انسان برنخورده بودیم.<br />
چه برسد به دو نفر. حتامً وقتی داخل اشعه ی زمان گرد قرار گرفتید، به هم نزدیک بودید. فکر می کنم داشتید جامع<br />
می کردید.»<br />
باب می گوید: «چه می کردیم؟»<br />
سارا باحالتی خشک می گوید: «نه، منی کردیم.»<br />
سه-فازی می گوید: «آه، البته.» و دیگر موضوع را ادامه منی دهد. می داند که انسان های این فرهنگ درباره ی رابطه ی جنسی<br />
پنهانکار بودند. اما از روی ادبیاتشان متوجه می شود که اغلب «زمان» را به فراهم کردن لذت از طریق راه های گوناگون<br />
ارتباط جنسی می پردازند.<br />
باب به کنسول مصنوعی اشاره می کند و می گوید: «پس آن ماسامسک ماشین زمان است.»<br />
سه-فازی تصمیم می گیرد کمی صادق باشد: «یک طورهایی، بله. اما ماشین اصلی دیگر وجود ندارد. حدود دویست و پنجاه<br />
سال پیش آدم ها بسیار در زمان سفر کردند. تاریخ را جابه جا کردند. دوباره برش گرداندند. درواقع ماشین زمانی وجود<br />
۲۶
داشت، خب، همین باعث می شود ما ازش استفاده کنیم، متوجه منظورم که می شوید.»<br />
«هان، نه. متوجه منی شوم.» با توجه به این که سیناپس ها در محیط سه بعدی محدود است، نباید هم متوجه می شد.<br />
«خب، فراموشش کن. اصلاً مهم نیست.» سؤال بعدی را حس می کند. «بله، برمی گردید... منی دانم دقیقاً چه وقتی. مسائل<br />
زیادی دخیل است. می دانید، زمان مثل کش است.» نه، نیست. «یا فرن» نه، نیست. «به هر صورت، تا چند روز، یا حداکرث<br />
چند هفته، این حال را ترک می کنید و به لحظه ای که زمان گرد بلندتان کرد، برمی گردید.»<br />
سارا گفت: «داستان هایی مثل این خوانده ام. وقتی برگردیم، آینده را یادمان می ماند؟»<br />
«احتاملاً نه.» تا وقتی که مغزتان تکامل یافته باشد. «اما می توانید به ما کمک کنید.»<br />
باب شانه تکان می دهد. «البته، حالا که اینجا هستیم. درواقع، به ما لطف کردید.» دستش را دور سارا می پیچد. «باید سارا<br />
را تا چند روز دیگر ترک کنم؛ منی دانم چند وقت. پس وقت اضافی به ما می دهید.»<br />
سارا گفت: «مهم نیست که یادمان منی ماند.»<br />
«خوب است، خب، دنبال من بیایید.» زوج جوان همراه سه-فازی به ترانسوم جابه جایی می روند، سه-فازی دست آن ها را<br />
می گیرد و به خانه ی خود منتقل می کند. مثل هر خانه ی هر زمان گردی بدون مبلامن است، به جز از کتابخانه ای که به<br />
دیواری تیکه داده است، و سکوی کوتاهی که رویش فائوست گذاشته شده. شیرازه ی همه ی کتاب ها یکسان است، فلزی<br />
درخشان با حروف سیاه ساده.<br />
باب اطراف را نگاه می کند. «شامها منی نشینید؟»<br />
سه-فازی می گوید: «آه، بی فکری من بود.» در ذهنش اتاق را از حالت «ابزار» به حالت «راحت» درمی آورد. پارچه های<br />
نقش دار زیباروی دیوار؛ کوسن هایی که گویا ابریشم هستند با ترکیبی دلپذیر همه جا پراکنده شده. موسیقی آرام، آهسته<br />
تااندازه ای که فقط شنیده شود، و عطر نامشخصی مانند یاسمن. کف فلزی تبدیل به نوعی چرم نرم شده، و اتاق به نحوی<br />
گوشه هایش را ازدست داده است.<br />
سارا می پرسد: «چطور این طوری شد؟»<br />
سه-فازی سعی می کند شانه بالا انداخنت باب را تقلید کند، اما فقط اعضایش تیک می زنند. «منی دانم. یادم منی آید از چه<br />
موقعی می توانستم این کار را انجام بدهم.»<br />
باب روی کوسنی می نشیند و با انگشت کف اتاق را فشار می دهد تا بررسی کند. «از ما چه می خواهید؟»<br />
سه- فازی، بااحتیاط، روی کوسنی می نشیند و کوسن بغلی را به سارا تعارف می کند. «راستش، خیلی ساده است. این جا<br />
بودن شام نصف بیشتر قضیه است.»<br />
«داریم یک میلیون امین سالگرد کلمه ی نوشته شده را جشن می گیریم.» چطور بگویم؟ «همه به این سالگرد توجه دارند،<br />
اما... کسی دیگر منی خواند.»<br />
باب سر تکان می دهد. «خودم هم اصلاً وقتش را ندارم.»<br />
«بله، آه... اما، خواندن که بلد هستید؟»<br />
سارا می گوید: «بلد است. تنبلی می کند.»<br />
«خب، آره.» باب روی کوسن تکان تکان می خورد. «سارا می تواند کمکتان کند. من بیشتر، هوممم، دوست دارم رادیو گوش<br />
کنم.»<br />
سارا مغرورانه می گوید: «من کلی چیز می خوانم. داستان های رازآلود. اما بعضی وقت ها کتاب های خوب هم می خوانم.»<br />
«عالی، عالی» سه-فازی متوجه شد پیدا کردن این زوج واقعاً از روی خوش بختی بوده. آن ها از فلز کتاب ها استفاده کرده<br />
بودند تا زمان گرد را «تنظیم» کنند، به همین دلیل یافته های احتاملی تنها به هشتاد سال قبل و بعد از ۲۰۱۲ م. محدود<br />
۲۸
می شد. محتویات داخل کتاب ها نشان می داد که اغلب جمعیت زمین در آن زمان بی سواد بوده اند.<br />
«اجازه بدهید توضیح بدهم. هرکدام ما می تواند خواندن یاد بگیرد، اما برایامن مثل کد است؛ راهی غیرطبیعی برای ارتباط.<br />
زیرا همه ی ما ذاتاً تله پات هستیم. از یک سالگی می توانیم ذهن یکدیگر را بخوانیم.»<br />
سارا می گوید: «خدااا! ذهن خوانی؟» و سه-فازی در ذهن سارا متایل پیچیده ای می کند، بیشترش علاقه به باب است و<br />
عصبانیت از این که خیلی کم او را می شناسد. سه-فازی در ذهن باب عمیق می شود و چیزهایی می فهمد که بهتر است<br />
سارا نفهمد.<br />
«درست است. پس از شام می خواهیم که چند تا از این کتاب ها را بخوانید، و اجازه بدهید در خلال آن در ذهن شام نفوذ<br />
کنیم. از این راه می توانیم تجربه ای به دست بیاوریم که نیم میلیون سال است در نسل ما منقرض شده.»<br />
باب آرام می گوید: «منی دانم. وقت داریم این کار دیگری هم بکنیم؟ یعنی، این دنیا حتامً خیلی عجیب است. می خواهم<br />
ببینم چطوری است.»<br />
«البته، البته. اما بقیه ی دنیا هم تقریباً شبیه مکانی است که من دارم. کسی دیگر بیرون منی رود. هوایی وجود ندارد.»<br />
منی خواهد به آن ها بگوید که هوا چطور از بین رفت، چون ممکن بود نگرانشان کند، اما گویا به عنوان بخشی از آینده<br />
آن را پذیرفته بودند.<br />
سارا سرخ شده بود: «آه، جورج. کمی وقت، آن هم، برای خودمان می خواهیم. بدون حضور کسی... توی ذهنامن.»<br />
«بله، کاملاً درک می کنم. اتاق مخصوص به خودتان خواهید داشت، و زمان زیادی که برای خودتان صرف کنید.» سه-فازی از<br />
گفنت این واقعیت که در جامعه ی تله پات حریم شخصی معنایی ندارد، سر باز زد.<br />
اما رابطه ی جنسی هم یکی از آن چیزهایی است که دیگر وجود ندارد. نسبت به عشق بازی هم به اندازه ی کتاب ها<br />
کنجکاو هستند.<br />
بدین ترتیب انسان های مهربان آینده به باب و سارا زمانی مخصوص به خودشان اختصاص دادند: باب و سارا به صورت<br />
متناوب عمل کردند. از نگاه این زوج عصر طلوع انسانیت یک بار دیگر در جریان دیدگاه فیلدینگ، ملویل و دیکنز و شکسپیر<br />
و چندین نویسنده ی دیگر قرار گرفت.<br />
و ۹۸ درصد دیگر آثار، که فرصت نداشتند بخوانند یا به زبان خارجی نوشته شده بود - سه-فازی دست به کار شد و چندین<br />
هزاره به کار سرگرم کردن کسانی که به توهم ادبیات (که در آن نظم بود، در آن آغاز و پایان بود و خط منطقی در میان<br />
این دو؛ که در آن می شد به حرکت ثالث یا فصل پایانی امید داشت که همه چیز باهم جور شود) علاقه داشتند، مشغول<br />
شد. آن ها می دانستند چه توهم عمیقی است زیرا که هرکدام از آن ها با چنان نزدیکی و دقتی متام انسان های زنده را<br />
می شناختند که حتا در صورت لزوم خود شکسپیر را می توانستند برای بررسی نزد خود بیاورند. هامن طور که سارا و باب<br />
آن جا بودند.<br />
هیجان می تواند باعث شود تخمدان ها خارج از قاعده فعالیت کنند. در ساحل کالیفرنیا، سارا باردار نبود. اما در این آینده<br />
فشارهای فیزیکی موجب شکوفایی شد و یک تخمدان از لوله ی رحم پایین رفت، که تقریباً در نیمه راه با بیگانه ای شتابان<br />
بپیوندد، این ها با یکدیگر نخستین منایه ی اورگانیزمی بودند که نه ماه بعد، یا یک میلیون سال قبل تر، کریستین داگلاس<br />
مک آرتور گراهام خوانده می شد.<br />
این وضعیت در زمان، یا در آن زمان، مشکلاتی ایجاد کرد، زمان دیگر مانند کش نبود یا شبیه فرن؛ دیگر حتا رودخانه یا<br />
امواج حامل نبود - چیزی بود که حین تحمل فشاری خاص در هم می شکند. این فشار خاص مثلاً می توانست دو انسان<br />
باشد که سوار امواج زمان گرد به آینده می روند و برمی گردند.<br />
۲۹
در دوران ابتدایی، هنگامی که سفر در زمان مرسوم بود، زمان گردها مطمئن می شدند که بچه، یا حتا جنین سقط شد، وقت<br />
بازگشت مادر به زمان خود در آینده مباند. یا این که می توانستند مادر را هم در آینده نگه دارند. اما هنگامی که نه-هاوری<br />
مهارت مرده را بازآموخته بود، این فن سال ها می شد که از بین رفته بود. بنابراین سارا همراه با مسافری ناخوانده، یک<br />
ابن سبیل، که به سختی در لایه های رحمش جای گرفته بود، و حیات کم سویش نوعی موج در جریان زمان ایجاد کرد، به<br />
حال خود برگشت. اما تأثیر نهایی مشخص است: سارا باید زندگی خود را به عقب تجربه می کرد، درست تا زمان آن آغوش<br />
در ساحل. نقاط پررنگش این ها بودند:<br />
در ۱۹۹۲، مرگی آرام در اثر سرطان، در بیامرستان روانی.<br />
در ۱۹۷۹، دیدن موفقیت باب در خودکشی در امریکن پلن [؟]، درحالی که هنوز ۹۵۲۷ مین بطری لیکورش را متام نکرده بود.<br />
در ۱۹۷۰، دیدن بازگشت تنها پسرش در تابوتی بسته شده از کشوری که هرگز نامش را هم نشنیده بود.<br />
در دهه ی ۶۰، متاشای بیشتر و بیشتر روان پریش شدن پسرش به دلیلی که هیچ کس نتوانست تشخیص بدهد.<br />
۱۹۵۳، بازگشت باب به خانه با یک پا، پای دیگرش براثر سرمازدگی از بین رفته بود؛ هرگز تفنگش را در عصبانیت شلیک<br />
نکرده بود.<br />
در ۱۹۵۲، درد کشنده ی زایامن بریچ [یعنی وقتی که بچه با پا متولد می شود].<br />
سارا هم، مانند پسرش، چیزی از جزییات سفر به عقب در زندگی اش را به یاد نداشت. اما زخم هایش تا همیشه آزارش می داد.<br />
داشتند در ساحل یکدیگر را می بوسیدند.<br />
سارا زیرانداز را روی زمین انداخت و صدایی خفه از خود درآورد. سپس گریه کرد و محکم به باب سیلی زد، بعد تنهایی به<br />
سمت اتاقک دوید.<br />
باب با احساساتی مغشوش رفنت سارا را متاشا کرد. باب یک حلزون از بطری بوربن برداشت، که بهانه ای باشد برای این که<br />
چشم هایش را پاک کند.<br />
می توانست برود در ساحل بنشیند و بطری را متام کند؛ بگذارد سارا با خودش کنار بیاید. یا می توانست آرامش کند.<br />
بطری را دور انداخت، این قیافه در لحظه باعث شد احساس حامقت کند، و دنبال سارا رفت. آن شب سارا عذرخواهی کرد،<br />
گفت که منی داند چه چیزی آشفته اش کرده است.<br />
۳۰
پیوستار گرنزبک<br />
نویسنده: ویلیام گیبسون<br />
مترجم: سمیه کرمی<br />
خوشبختانه کل ماجرا دارد کم کم رنگ می بازد تا به یک خاطره تبدیل شود. وقتی هنوز هم چیزهای غریب به چشمم<br />
می خورند، جانبی هستند، تنها تکه هایی از رنگ دانه های دکتر دیوانه که خود را در گوشه ی چشم پنهان کرده اند. هفته ی<br />
پیش یک مسافربر پرنده بر فراز سان فرانسیسکو بود، اما تقریباً شفاف شده بود. مرکب های باله کوسه خیلی کمتر شده اند<br />
و آزادراه ها هم محتاطانه از رها کردن خود به صورتِ هیولاهای درخشانِ هشت خطی که ماه گذشته با تویوتای اجاره ایم<br />
مجبور به راندن در آن ها بودم، اجتناب می کنند. و می دانم هیچ کدام از این ها من را تا نیویورک دنبال نخواهند کرد. دیدم<br />
در حال کاهش به یک طول موج منفرد از احتاملات است. خیلی سخت برای رسیدن به این هدف تلاش کرده ام. تلویزیون<br />
هم خیلی کمک کرده.<br />
گامن می کنم همه چیز از لندن شروع شد، در آن میخانه ی قلابی یونانی در باتِرسا پارک رُد [١] و با ناهاری به حساب شرکت<br />
کوهِن [٢]. غذا یک چیز بخار پز بی مزه بود و سی دقیقه هم طول کشید تا یک ظرف یخ برای رتسینا [٣] بیاورند. کوهن<br />
برای باریس-واتفُرد [٤] کار می کند که مجله های بزرگ و جنجالی «تجاری»، تاریخچه های مصور از تابلوهای نئون، ماشین<br />
نوک توپی و اسباب بازی های ژاپنی آشغالی چاپ می کند. برای عکاسی یک سری تبلیغات کفش آن جا رفته بودم؛ دخترهای<br />
کالیفرنیایی با پاهای برنزه که کفش های دوی درخشان و سبک به پا داشتند، پایین پله برقی های سنت جان وود [٥] و روی<br />
سکوهای توتینگ بک [٦] برایم بالا پایین پریده بودند. یک مامور جوان و لاغر به این نتیجه رسیده بود که رازِ حمل و نقل<br />
لندن می تواند کفش های دوی نایلونی را خوب بفروشد. آن ها تصمیم می گیرند، من هم عکاسی می کنم. کوهن که دورادور<br />
از روزهای قدیم در نیویورک می شناختمش، یک روز قبل از این که به هیترو [٧] بروم، من را برای ناهار دعوت کرد. یک<br />
خانم جوانِ بسیار شیک پوش به نام دیالتا داونز [٨] را همراه آورد. خانم که تقریباً چانه نداشت، تاریخ شناس برجسته ی هرن<br />
عامه پسند بود. به گذشته که نگاه می کنم؛ او را می بینم که کنار کوهن زیر یک تابلوی نئون شناور در هوا راه می رود، روی<br />
تابلو با حروف بزرگ سنز سریف [٩] نوشته: «این راه به دیوانگی می انجامد.»<br />
کوهن ما را به هم معرفی کرد و توضیح داد دیالتا قوه ی محرک اصلی پشت آخرین پروژه ی باریس- واتفُرد بوده؛ یک تاریخ<br />
مصور از آن چه که خودش «استریم لاین مدرن آمریکایی» [١٠] می نامید. کوهن آن را «گوتیک ریگان» [١١] می نامید. عنوان<br />
کاری شان این بود: «آینده شهر هوایی: فردایی که هرگز وجود نداشته.»<br />
یک وسواس بریتانیایی در مورد مولفه های باروک ترِ فرهنگ عامه ی آمریکایی وجود دارد، چیزی مانند فتیش عجیب وغریب<br />
آلمان غربی ها برای گاو چران ها و سرخ پوست ها، یا عطش ناساملِ فرانسوی ها برای فیلم های قدیمی جری لوییس.<br />
۳۲
در دیالتا این وسواس خودش را به شکل شیدایی برای یک نوع از معامری آمریکایی نشان می داد که کمتر آمریکایی از وجودش<br />
خبر دارد. اولش اصلا ًمنی دانستم از چه چیزی حرف می زند، بعد کم کم ماجرا برایم روشن شد. فهمیدم دارم به برنامه های<br />
تلویزیونیِ صبح یکشنبه در دهه ی پنجاه فکر می کنم.<br />
بعضی وقت ها در ایستگاه های تلویزیونی محلی، خبرهای کهنه و پوسیده را برای پر کردن وقت برنامه پخش می کنند. شام<br />
با یک ساندویچ کره ی بادام زمینی و یک لیوان شیر مقابل تلویزیون نشسته اید و یک صدای بم هالیوودی بهتان می گوید<br />
قرار بوده یک ماشین پرنده در آینده ی شام باشد. و سه تا مهندس دیترویتی با یک نَش گنده ی قدیمی بالدار این طرف<br />
و آن طرف می روند و شام ماشین را می بینید که در یک بزرگراه متروک میشیگان سخت می غُرد و پیش می رود. البته هرگز<br />
پرواز واقعی را منی دیدید، اما حداقل به سوی «ناکجاآباد» محبوبِ دیالتا داونز می رفت که خانه ی واقعی نسلی از عشقِ<br />
تکنولوژی های کاملاً مجنون بود. داشت درباره ی آن معامری های «آینده گرایانه ی» سبک دهه ی سی و چهلی حرف می زد که<br />
هر روز در شهرهای آمریکا از مقابلشان عبور می کنید بی آن که اصلاً متوجهشان شوید. خیمه های بزرگِ راه راه پخش فیلم که<br />
انگار دارند نوعی انرژی مرموز از خودشان ساطع می کنند، فروشگاه های تیره و تار با منای آلومینیوم، صندلی های لاستیکی<br />
که در لابی هتل های بین راه خاک می خورند و از این چیزها. او این چیزها را به منزله ی بخشی از یک دنیای رویایی می دید<br />
که در زمانِ حال بی تفاوت متروک مانده و از من می خواست برایش از این ها عکس بگیرم.<br />
دهه ی سی اولین نسل طراحان صنعتی آمریکا را به خود دید. تا قبل از دهه ی سی، متام مدادتراش ها شبیه مدادتراش<br />
بودند، یک مکانیزم پایه ای ویکتوریایی داشتند، حالا شاید با کمی نقش و نگار تزیینی. بعد از ظهور طراح های صنعتی، برخی<br />
مدادتراش ها جوری به نظر می رسیدند انگار آن ها را در تونل های باد [١٢] سر هم کرده باشند. در بیشتر موارد، این تغییر<br />
فقط در سطح ظاهر بود و زیر آن پوسته ی کرومی استریم لاین، هامن مکانیزم ویکتوریایی را پیدا می کردید. که منطقی هم<br />
هست، چون بیشتر طراح های موفق آمریکا از رده ی طراح های تئاتر برادوی سر کار آمده بودند. متامش یک دکور صحنه بود،<br />
مجموعه ای از وسایل استادانه طراحی شده برای بازی کردن زندگی در آینده.<br />
موقع خوردن قهوه، کوهن یک پاکت کاغذی پر از عکس های درخشان نشامنان داد. مجسمه های بال داری دیدم که از سد<br />
هوور محافظت می کردند، تزیینات چهل فوتی سیامنی که در طوفانی خیالی خم شده بودند. چندین تصویر از ساختامن<br />
جانسون وکس [١٣] ساخته ی فرانک لوید رایت [١٤] را دیدم که هرنمندی به نام فرانک آر. پاول کنار جلدهای مجله های<br />
قدیمی امیزینگ استوریز(stories (Amazing قرار داده بود. قاعدتاً کارمندان جانسون وکس حس می کردند دارند وارد یکی از<br />
اتوپویاهای عامه پسندِ پاول می شوند که با اسپری نقاشی شده. ساختامن رایت جوری به نظر می رسید انگار مخصوص افرادی<br />
باشد که ردای قضاوت می پوشند و صندل به پا می کنند. روی طرحی از یک هواپیامی عظیم الجثه با پیشرانه ی جت مکث<br />
کردم؛ همه اش بال بود، مثل یک بومرنگ چاق و متقارن با پنجره هایی در مکان های نامناسب. پیکان های برچسب دار محل<br />
یک اتاق رقص بزرگ و اتاق های اسکواش را مشخص می کردند. تاریخ عکس ١٩٣٦ بود.<br />
به دیالتا داونز نگاه کردم و گفتم: «این چیز که منی توانسته پرواز کند؟»<br />
«اوه نه، کاملاً غیرممکن است. حتا با آن دوازده پیشرانه ی عظیمش. اما آن ها عاشق ظاهرش بودند، متوجه نیستی؟ از نیویورک<br />
به لندن در کمتر از دو روز، غذاخوری های درجه یک، اتاق های شخصی، عرشه های آفتابی، رقص با موسیقی جاز به هنگام<br />
عصر... طراح هایش عوام فریب بودند، متوجهی که، داشتند تلاش می کردند به مردم هامن چیزی را که می خواستند ارائه<br />
کنند. مردم هم که آینده می خواستند.»<br />
وقتی آن بسته را از کوهن دریافت کردم، سه روز بود که در بِربانک [١٥] بودم و تلاش می کردم یک صندلی گهواره ای<br />
بی ریخت را جذاب نشان دهم. عکاسی از چیزی که وجود ندارد، امکان پذیر است. البته بسیار سخت است و در نتیجه مهارتی<br />
فوق العاده پول دربیار. من بهترینِ آدم این کاره نیستم، اما خب کارم بدک نیست. اما صندلی بی نوا، نیکون من را بدجوری<br />
۳۳
خسته کرد. غمگین از آن جا بیرون آمدم. آخر دوست دارم کارم را خوب انجام دهم، اما خب، غمگینِ غمگین هم نبودم.<br />
بالاخره چک را گرفته بودم و تصمیم داشتم خودم را با کار فوق العاده هرنی باریس-وات فُرد نشان دهم. کوهن برایم تعدادی<br />
کتاب درباره ی طراحی دهه ی سی فرستاده بود؛ عکس هایی بیشتر از ساختامن های استریم لاین و فهرستی از پنجاه منونه ی<br />
مورد علاقه ی دیالتا داونز از این سبک در کالیفرنیا.<br />
عکاسی معامری ممکن است به انتظارهای طولانی بینجامد. ساختامن یک جورهایی تبدیل به یک ساعت آفتابی می شود.<br />
منتظر می شوید که یک سایه از جزییات مد نظر شام عقب بنشیند، یا حجم و تعادل ساختار خودش را به شیوه ای مشخص<br />
منایان کند. در حینِ انتظار خودم را در آمریکای دیالتا داونز تصور کردم. وقتی چند تایی از ساختامنِ کارخانه ها را روی کف<br />
شیشه ای هَسِ ل بلد جدا کردم، یک جور وقار متامیت گرایانه پیدا کردند؛ مثل استادیومی که آلبرت اسپیر برای هیتلر ساخت.<br />
اما بقیه اش بدجوری رنگ و رو رفته بود، چیزهای بی دوامی که ناخودآگاهِ جمعی آمریکایی های دهه ی سی از خودش<br />
درآورده بود. چیزهایی که همراه با متل های خاک گرفته و عمده فروش های پارچه و ماشین فروش ها دوام آورده بودند. سراغ<br />
پمپ بنزین ها رفتم.<br />
در نقطه ی اوج عصرِ داونز، مینگِ بی رحم [١٦] را مسئول طراحی پمپ بنزین های کالیفرنیا کرده بودند. با توجه به<br />
معامریِ مغولستانیِ اصالتش، در امتداد ساحل بالا و پایین رفته و جایگاه های ریگان شکل با گچ کاری سفید هوا کرده بود.<br />
خیلی هایشان برج های زائد مرکزی با حلقه های گرماتاب غریب دورشان داشتند که موتیف مشخصه ی این سبک بود. جوری<br />
به نظر می رسیدند انگار اگر بتوانی دکمه ی روشن کردنشان را پیدا کنی، می توانند انفجاری از سرخوشی تکنولوژیک تولید<br />
کنند. از یکی شان در سن خوزه عکس گرفتم، درست یک ساعت قبل از این که بولدوزر بیاید و صاف از وسط ساختامن، از<br />
میان ستون های کج و بتونِ ارزان رد شود.<br />
دیالتا داونز گفته بود: «این طوری بهش فکر کن، یک آمریکای بدیل: یک ١٩٨٠ که هرگز اتفاق نیفتاده، معامری رویاهای<br />
شکسته.»<br />
و چارچوب فکری من این شکلی بود. هنگامی که در تویوتای قرمزم بودم و ایستگاه های معامریِ اجتامعی مخدوش او را<br />
خیال می کردم، کم کم می توانستم به تصور او از یک آمریکای خیالی که هرگز وجود نداشته نزدیک شوم. دستگاه های<br />
کوکاکولا شبیه به زیردریایی و سالن های پخش فیلم شبیه معبدهای یک فرقه ی گم شده که آینه های آبی و هندسه را<br />
پرستش می کردند. و هنگامی که میان این خرابه های پنهانی قدم می زدم، در این فکر بودم که ساکنان آن آینده ی از دست<br />
رفته درباره ی دنیایی که من در آن زندگی می کنم، چه نظری داشتد. آدم های دهه ی سی رویای مرمر سفید و زرد کرومی<br />
داشتند، کریستال های نامیرا و مفرغ جلا داده شده. اما موشک های روی جلد مجله های عامه پسند گرنزبَک [١٧] در انتهای<br />
شب، فریادکشان روی لندن افتاده بودند. بعد از جنگ همه ماشین داشتند (بدون بال) و آزادراه های وعده داده شده برای<br />
رانندگی در آن ها، پس آسامن ها تیره شدند و دود مرمر را خورد و کریستال های جادویی را سوراخ سوراخ کرد...<br />
و یک روز، در حومه ی بولانیس، وقتی داشتم حاضر می شدم از یک منونه ی مشخصاً افراطی از معامری نظامی مینگ عکاسی<br />
کنم، به یک پوسته ی محکم نفوذ کردم، پوسته ای از احتامل...<br />
آهسته آهسته به سوی لبه رفتم و بالا را نگاه کردم و آن وقت یک چیز دوازده موتوره را دیدم که چون بومرنگی متورم، متاماً<br />
بال بود و با وقاری فیل آسا، تپ تپ کنان به شرق می رفت. آن قدر آهسته که می توانستم میخ پرچ ها را روی بدنه ی نقره ای<br />
کدرش بشمرم و شاید حتا صدای دوردست جاز را بشنوم.<br />
عکس را پیش کین بردم. مرو کین [١٨]، روزنامه نگار مستقل که ید طولایی در زمینه ی پتروداکتیل های تگزاس، ارتباط ردنک ها<br />
با بشقاب پرنده ها، هیولاهای لاک نس [١٩] و ده تئوری توطئه ی محبوب در مجنون ترین گوشه های ذهن آمریکایی ها دارد.<br />
کین در هامن حال که عینک پولاروید مخصوص تیراندازی اش را با پیراهن هاوایی اش پاک می کرد، گفت:<br />
۳۴
«خوب است، اما روانی نیست، آن جوهر راستین را ندارد.»<br />
«اما من دیدمش مروین.» در آفتاب درخشان آریزونا کنار استخر نشسته بودیم. به تاکسان [٢٠] آمده بود تا با گروهی از<br />
مددکارهای بازنشسته ی لاس وگاس صحبت کند که رییس شان پیغام هایی از بیگانه ها روی اجاق مایکروفش دریافت می کرد.<br />
من متام شب رانده بودم و داشتم از حال می رفتم.<br />
«البته که دیدیش. البته که دیدیش. تو نوشته های من را خوانده ای، مگر نه؟ راه کار پتویی ای من در مواجهه با مساله ی<br />
بشقاب پرنده را متوجه نشدی؟ ساده است، واضح و ساده: مردم...» عینک را با دقت روی بینی دراز و عقابی اش گذاشت و با<br />
نگاهی خیره و بازیلیسک طور به من زُل زد: «... یک چیزهایی می بینند. مردم این چیزها را می بینند. چیزی وجود نداردها،<br />
ولی خب، مردم آن ها را می بینند. چون احتاملاً نیاز دارند که ببینند. یونگ که خواندی، باید دلیلش را بدانی... در مورد تو<br />
مشخص است: خودت قبول داری که داشتی درباره ی این معامری دیوانه وار فکر می کردی و خیال پردازی می کردی... ببین،<br />
من مطمئنم تو یک چیزهایی هم مصرف کردی، درست است؟ چند درصد از آدم هایی که از کالیفرنیای دهه ی شصت جان<br />
سامل به در برده اند، توهم های غریب ندارند؟ متام آن شب هایی که کشف کردی ارتشی از تکنسین های دیزنی استخدام<br />
شده اند تا هولوگرام هایی از هیروگلیف های مصری را توی تار و پود شلوار جینت ببافند یا زمان هایی که...»<br />
«اما این شبیه به آن موارد نبود.»<br />
«البته که نبود. اصلاً شبیه به آن ها نبود، واقعیتِ واضح بود، مگر نه؟ همه چیز معمولی بود و بعد ناگهان آن هیولا ظاهر<br />
شد، هامن ماندالا، سیگار نئونی. در مورد تو، یک هواپیامی غول پیکر تام سوییفت بوده. این چیزها همیشه در حال اتفاق<br />
افتادن هستند. حتا دیوانه هم نیستی. خودت این را می دانی، مگر نه؟» یک آبجو از توی یخدان کنار صندلی اش بیرون<br />
کشید.<br />
«هفته ی پیش ویرجینیا بودم. گریسان کانتی [٢١]. با یک دختر شانزده ساله مصاحبه کردم که یک بِر هِید [٢٢] بهش حمله<br />
کرده بود.»<br />
«یک چی چی؟»<br />
«یک کله ی خرس. کله ی جدا شده ی یک خرس. ببین این کله ی خرس همین طوری برای خودش روی یک بشقاب پرنده در<br />
هوا معلق بوده و بی شباهت به درپوش سبد انگورچینی عمو وین نبوده. چشم های قرمز درخشان مثل دو سیگار روشن<br />
داشته و آننت های تلسکوپی که از پشت گوش هایش بیرون زده بود.» آروغ زد.<br />
«و به دختره حمله کرده؟ چطوری؟»<br />
«فکر نکنم خوشت بیاد، واضح است که رویت تاثیر می گذارد. با لهجه ی جنوبی غلیظ شروع کرد: «سرد بود، آهنی بود،<br />
صداهای الکترونیک از خودش در می آورد.» اصل قضیه این است، این چیزها یک راست از ناخودآگاه جمعی بیرون می آیند<br />
رفیق، آن دختر کوچولو مثلاً یک ساحره است. برای او هیچ جایگاهی در جامعه وجود ندارد. اگر با «زن بیونیکی» و «پیشتازان<br />
فضا» بزرگ نشده بود، حتامً خود شیطان را می دید. او به شاهرگ اصلی وصل است و می داند که این اتفاق برایش افتاده.<br />
ده دقیقه قبل از این که پسرهای بشقاب پرنده ای پلیگراف ها پیدایشان شود، بیرون زدم.»<br />
احتاملاً از قیافه ام معلوم بود که بهم برخورده، چون با دقت آبجویش را کنار یخدان گذاشت و صاف نشست.«اگر یک<br />
توضیح باکلاس تر می خواهی، می گویم یک روح منادشناسی دیدی. برای مثال متام این داستان های متاس با بیگانه ها، در<br />
چارچوبِ نوعی تصویرسازی علمی تخیلی قرار می گیرند که در فرهنگ ما نفوذ کرده. من می توانم بیگانه ها را بخرم، اما نه<br />
از آن بیگانه هایی که شبیه به کمیک آرت های دهه ی پنجاه هستند. آن ها روح های نشانه شناسی هستند، تکه هایی از تصاویر<br />
فرهنگی عمیق که جدا شده اند و برای خودشان یک زندگی مستقل پیدا کرده اند، مثل کشتی های هوایی ژول ورن که آن<br />
کشاورز پیر کانزاسی همیشه می دید. اما تو یک نوع روح متفاوت دیدی، همین. آن هواپیام زمانی بخشی از ناخودآگاه جمعی<br />
۳۵
بوده. تو یک جورهایی به آن رسیدی. چیز مهم این است که اصلاً نگرانش نباشی.»<br />
اما من نگران بودم.<br />
کین کله ی کم موی در حال کچلی اش را شانه کرد و رفت ببیند از ما بهتران اخیراً چه چیزهایی در اجاق مایکروفر گفته اند<br />
و من هم پرده های اتاقم را کشیدم و در تاریکی خنک دراز کشیدم تا نگران باشم. وقتی بیدار شدم، هنوز نگران بودم. کین<br />
یک یادداشت پشت در اتاقم گذاشته بود. با یک پرواز چارتر به شامل می رفت تا به یک شایعه درباره ی مثله کردن احشام<br />
رسیدگی کند. خودش آن را «مُثلی» می نامید و یکی از تخصص های روزنامه نگاری اش بود.<br />
من یک چیزی خوردم، دوش گرفتم و یک قرص رژیمی در حال خرد شدن را که سه سالی بود ته وسایل اصلاحم این طرف و<br />
آن طرف می رفت برداشتم و به لس آنجلس بازگشتم.<br />
سرعت، دامنه ی دیدم را به تونل نورهای جلوی تویوتا محدود می کرد. به خودم گفتم جسم می تواند رانندگی کند و ذهن به<br />
کار خودش برسد. به کار خودش برسد و از پنجره ی جنبی ناشی از خستگی و آمفتامین دور مباند، از گیاهان درخشان و خیالی<br />
که در گوشه های چشم ذهن در امتداد بزرگراه های نیمه شب روییده اند. اما ذهن ایده های خودش را داشت و ایده ی کین از<br />
آن چه که من «دیدن» نام گذاشته بودم، همین طور روی یک مدار کج و معوج توی سرم می چرخید. روح های نشانه شناسی.<br />
تکه هایی از رویای جمعی چون تندبادی از کنارم می گذشت. یک جورهایی این چرخه ی بسته در ذهنم اثر قرص را بدتر کرده<br />
و پوشش گیاهی پرسرعت در کنار جاده رنگ های تصاویر ماهواره ای مادون قرمز را جذب می کرد و تکه تکه های درخشان در<br />
مسیر حرکت تویوتا به اطراف پرت می شدند.<br />
زدم کنار و چراغ های جلو را خاموش کردم، آن وقت چند قوطی آلومینیومی آبجو بهم شب به خیر گفتند. در این فکر بودم<br />
که در لندن چه وقت روز است و تلاش کردم دیالتا داونز را تصور کنم که در آپارمتانش صبحانه می خورد و کتاب ها و تصاویر<br />
استریم لاینِ فرهنگ آمریکایی احاطه اش کرده اند.<br />
شب های کویری در آن کشور عظیم هستند و ماه نزدیک تر است. مدتی طولانی ماه را متاشا کردم و به این نتیجه رسیدم<br />
که حق با کین بوده. چیز اصلی این است که جای نگرانی نیست. در سرتاسر این کشور، آدم هایی بسیار معمولی تر از آن<br />
چیزی که در توان من است، هر روز پرنده های غول آسا، پاگنده و پالایشگاه های پرنده ی نفت می دیدند و سر کین را گرم<br />
می کردند. چرا من باید به خاطر یک نظر دیدنِ تصویری عامه پسند از دهه ی سی بر فراز بولیناس خودم را ناراحت کنم؟<br />
تصمیم گرفتم بخوابم و به چیزهایی بدتر از مارهای زنگی و هیپی های آدم خوار فکر نکنم و در میان آشغال های آشنای پیوستار<br />
خودم امن و امان باشم. صبح به نوگِیلس [٢٣] می رفتم و از میخانه های قدیمی عکاسی می کردم. سال ها بود می خواستم<br />
این کار را بکنم. اثر مواد پریده بود.<br />
اول نور بیدارم کرد و بعد صداها. نور از جایی پشت سرم می آمد و سایه هایی دراز درون ماشین می انداخت. صداها آرام و<br />
نامشخص بودند، مرد و زن با هم مشغول مکالمه بودند.<br />
گردنم خشک شده بود و چشم هایم در حدقه درد می کردند. پایم خواب رفته بود و به فرمان چسبیده بود. توی جیب پیراهن<br />
کاریم دنبال عینکم گشتم و بالاخره پیدایش کردم.<br />
بعد پشت سرم را نگاه کردم و شهر را دیدم. کتاب های مربوط به طراحی دهه ی سی در چمدان بودند. یکی از آن ها<br />
طرح هایی از یک شهر ایده آل داشت که «متروپولیس» [٢٤] و «چیزهایی که می آیند» [٢٥] را به تصویر کشیده بود، اما<br />
همه چیز را منظم کشیده بود؛ از ابرهای بی نقص یک معامر بالا رفته و به عرشه های زپلین ها و مناره های نئون رسیده<br />
بود. آن شهر یک مدل در مقیاس کوچک از چیزی بود که پشت سرم قرار داشت. مناره پشت مناره قرار گرفته بود و<br />
زیگورات های درخشانِ پله پله که به یک برج معبد مرکزی می رسیدند که پره های درخشان پمپ بنزین های مغولستانی را<br />
داشت. می توانستی امپایراستیت را در یکی از کوچک ترینِ آن برج ها پنهان کنی. جاده های کریستال میان مناره ها کشیده<br />
۳۶
شده بود و شکل های منعطف درخشان همچون دانه های غلتان جیوه در آن ها حرکت می کردند. هوا انباشته از کشتی های<br />
پرنده بود: پرنده های غول آسا، چیزهای کوچک نقره ای و سریع (برخی اوقات یکی از اشکال جیوه ای از پل های هوایی باوقار<br />
به هوا بر می خاست تا در رقص به بقیه ملحق شود)، بالن های هوایی بسیار طولانی، چیزهایی شبیه به سنجاقک معلق<br />
که گیروکوپتر [٢٦] بودند...<br />
چشم هایم را محکم بستم و در صندلی چرخیدم. قصد کردم وقتی چشم هایم را باز می کنم، مسافت سنج، غبار محو جاده<br />
روی داشبرد پلاستیکی و جاسیگاری را ببینم.<br />
به خودم گفتم: «توهم آمفتامین است.» چشم هایم را باز کردم. داشبرد هامن جا بود، غبار هم همین طور و ته سیگارهای له<br />
شده. خیلی با دقت، بدون این که سرم را تکان بدهم، چراغ های جلو را روشن کردم.<br />
و دیدمشان.<br />
مو بور بودند. کنار ماشینشان ایستاده بودند که یک آواکادوی آلومینیومی بود با یک سکان دندانه دندانه که از وسطش<br />
بیرون زده بود و لاستیک های نرم مشکی داشت؛ درست مثل اسباب بازی یک بچه. مرد دستش را دور کمر زن انداخته بود<br />
و داشت به سوی شهر اشاره می کرد. هر دو لباس سفید گشاد به تن داشتند و دمپایی های آفتابی به پا. به نظر می رسید<br />
هیچ کدامشان نور جلوی ماشین من را منی بیند. مرد داشت چیزی خردمندانه و مهم می گفت و زن سر تکان می داد. ناگهان<br />
متوجه شدم وحشت کرده ام، یک جور خاصی وحشت کرده بودم. مساله دیگر عقل سلیم نبود، یک جورهایی می دانستم<br />
شهر پشت سرم توکسان بود، یک توکسان رویایی که از اشتیاق جمعی یک دوران بیرون آمده بود. می دانستم که واقعی<br />
است، کاملاً واقعی. اما زوجی که مقابل من ایستاده بودند، در آن دوران زندگی می کردند و من را می ترساندند.<br />
آن ها فرزندان «دهه ی هشتادی که هیچ وقت نبود» دیالتا داونز بودند، آن ها وارثان آن رویا بودند. آن ها سفید و موبور<br />
بودند و احتاملاً چشم های آبی داشتند. آن ها آمریکایی بودند. دیالتا گفته بود که آینده ابتدا به آمریکا آمده، اما در نهایت<br />
از آن عبور کرده. اما نه این جا در قلبِ رویا. این جا، ما همین طور به پیش رفته بودیم، در منطقی رویایی که چیزی از<br />
آلودگی، از محدودیت های سوخت فسیلی یا جنگ های خارجی که در آن ها شکست می خوردیم، منی دانست. آن ها مغرور،<br />
شادمان و کاملاً راضی از خود و دنیایشان به نظر می رسیدند. و در رویا، این دنیای آن ها بود.<br />
پشت سرم شهر درخشان قرار داشت، نورافکن ها آسامن را شادمانه جستجو می کردند. آدم ها را تصور کردم که گروه گروه<br />
با نظم و هوشیار به قصرهای مرمرین خود می روند، چشم های روشن شان از سرخوشیِ خیابان های نورانی و ماشین های<br />
نقره ایشان برق می زند.<br />
این متام ماحصل بدبینانه ی پروپاگاندای هیتلر جوان را در خود داشت.<br />
دنده را عوض کردم و آهسته به جلو راندم تا این که به سه متری آن ها رسیدم. هنوز هم من را ندیده بودند.<br />
پنجره را پایین دادم و به چیزی که مرد داشت می گفت گوش کردم. کلمه هایش آرمانی و توخالی بودند، مثل عبارات روی<br />
یک بروشور تجاری و دانستم که به آن ها اعتقاد راسخ دارد.<br />
شنیدم زن گفت: «جان، یادمان رفته قرص غذایامن را بخوریم.» دو قرص روشن از چیزی روی کمربندش برداشت و یکی را به<br />
او داد. به بزرگراه بازگشتم و به سوی لس آنجلس رفتم، همین طور پلک می زدم و سرم را تکان می دادم.<br />
از یک پمپ بنزین به کین تلفن کردم. یک پمپ بنزین جدید بود، با سبک مدرن اسپانیایی نافرم. کین از ماجراجویی اش<br />
برگشته بود و به نظر منی رسید از متاس من آزرده باشد.<br />
«خب، این یکی عجیب است، هیچ عکسی گرفتی؟ نه این که چیزی در عکس ها ظاهر شود، اما خب یک هیجان جالب<br />
به داستانت می افزاید، ظاهر نشدن عکس ها...»<br />
پس باید چه کار کنم؟<br />
۳۷
«یک عالمه تلویزیون متاشا کن، به خصوص مسابقه و سوپ اپرا. فیلم های ناجور هم متاشا کن. هیچ وقت متل عشق نازی ها<br />
را دیده ای؟ این جا روی شبکه ی کابلی پخش می شود. واقعاً افتضاح است، اما هامن چیزی است که به آن احتیاج داری.»<br />
اصلاً درباره ی چه صحبت می کرد؟<br />
«این قدر خمیازه نکش و به من گوش کن. دارم بهت یکی از رازهای کسب و کار را می گویم: رسانه ی خیلی بد می تواند<br />
ارواح نشانه شناسی را از تو بیرون بکشد. اگر می تواند طرفدارهای بشقاب پرنده را از من دور کند، می تواند این آرت دکوهای<br />
فوتوریستی را هم از تو دور کند. امتحانش کن. چیزی برای از دست دادن نداری که.»<br />
بعد عذرخواهی کرد و گفت یک قرار اول صبح با اِلِکت دارد.<br />
«با کی؟»<br />
«هامن پیش کسوت های وگاس، آن ها که مایکروفر داشتند.»<br />
یک لحظه فکر کردم به لندن زنگ بزنم و به کوهن در باریس-واتفُرد بگویم عکاسش به یک سفر طولانی در توایلایت زُن<br />
رفته. در نهایت، از یک دستگاه قهوه، مخلوطی فاجعه از قهوه ی سیاه گرفتم و دوباره سوار تویوتا شدم و به سوی لس آنجلس<br />
راندم.<br />
لس آنجلس اصلاً ایده ی خوبی نبود و دو هفته را آن جا گذراندم. آن جا مکان اصلی رویای داونز بود، بخش اعظم رویا آن جا<br />
بود و بسیاری از تکه رویاها انتظار می کشیدند تا من را به دام بیندازند. در یک روگذر نزدیک های دیزنی لند، جاده ناگهان<br />
مانند یک اوریگامی تا شد و من از میان چندین قطره اشک کرومی که به سرعت عبور می کردند، منحرف شدم و چیزی<br />
منانده بود خودم و ماشین را داغان کنم. از آن بدتر، هالیوود پر از آدم هایی بود که بسیار شبیه به آن زوجی بودند که در<br />
آریزونا دیدم. یک کارگردان ایتالیایی را که در مراحل نهایی بسنت قرارداد برای پروژه ی اتاق تاریک و نصب پاسیو در اطراف<br />
استخرهای شنا بود، استخدام کردم و از او خواستم متام نگاتیوهایی را که برای کار داونز جمع کرده ام، ظاهر کند. خودم<br />
منی خواستم به آن چیزها نگاه کنم. اما به نظر منی رسید لئوناردو را ناراحت کند. وقتی کارش متام شد، عکس ها را نگاه<br />
کردم، همه را مثل یک بسته کارت بسته بندی کردم و با یک کرجی هوایی به لندن فرستادم. بعد یک تاکسی گرفتم و به<br />
سینامیی رفتم که «متل عشق نازی ها» را پخش می کرد و در متام طول راه چشم هایم را بسته نگه داشتم.<br />
تبریک کوهن یک هفته بعد در سان فرانسیسکو به دستم رسید. دیالتا عاشق عکس ها شده بود. این طوری دل به کار دادنم<br />
را ستوده بود و چشم انتظار کارهای بعدی من بود. آن بعدازظهر یکی از آن غول های پرنده را بالای خیابان کاسترو دیدم، اما<br />
یک جورهایی شفاف بود، انگار که فقط نیمی از آن در آن جا حضور داشت. به نزدیک ترین دکه ی روزنامه فروشی رفتم و<br />
هر چقدر می توانستم روزنامه درباره ی بحران نفت و خطرهای انرژی هسته ای جمع آوری کردم. تازه تصمیم گرفته بودم یک<br />
بلیت برای نیویورک بخرم.<br />
صاحب دکه مردی لاغر با دندان های خراب و یک کلاه گیس تابلو بود. گفت: «عجب دنیای افتضاحی است، نه؟» سری<br />
تکان دادم و در جیب شلوارم دنبال پول گشتم. سخت دنبال یک نیمکت خالی در پارک بودم که بتوانم خودم را در شواهد<br />
ویران شهر انسانی غریب الوقوع غرق کنم. «اما می شد بدتر هم باشد، مگر نه؟»<br />
گفتم: »درست است، یا از این بدتر، می شد که کاملاً بی نقص باشد.»<br />
مرد من را متاشا کرد که همراه با بسته ی کوچک مصیبت در امتداد خیابان به راه افتادم.<br />
۳۹
پانویس ها:<br />
Battersea Park Road [١]<br />
Cohen [٢]<br />
Restina [٣]<br />
Barris Watford [٤]<br />
[٥] Wood :St. John’s نام محله ای در لندن<br />
[٦] Beck :Tooting نام محله ای در لندن<br />
Heathrow [٧]<br />
Dialta Downes [٨]<br />
Sans Serif [٩]<br />
[١٠] مرحله ای از معامری آرت دکو است که در آن بر انحناهایی تاکید می شود که حداقل مقاومت را در برابر جریان سیال<br />
نشان می دهند و در نتیجه جنبه های افقی طرح اهمیت پیدا می کند.<br />
[١١] Gothic :Raygun اصطلاحی برای شیوه های بصری که ویژگی های مختلف شیوه های معامری آینده گرا، استریم لاین<br />
مدرن و آرت دکو را در مورد محیط های علمی تخیلی به کار می بندد.<br />
[١٢] معبرهایی با جریان فشار شدید برای تست قطعات هواپیام و امثال آن.<br />
[١٣] Building :Johnson Wax ساختامن مرکزی جانسون وکس، تولید کننده ی مواد متیز کننده ی خانگی<br />
[١٤] Wright :Frank Lloyd معامر آمریکایی<br />
Burbank [١٥]<br />
[١٦] Merciless :Ming the یکی از شخصیت های فلش گوردون<br />
[١٧] :Grensback منظور هامن هوگو گرنزبک، نویسنده ی علمی تخیلی و سردبیر مجله ی معروف «امیزینگ استوریز» است که<br />
اولین مجله ی علمی تخیلی بود. گرنزبک را گاه در کنار ژول ورن و اچ. جی. ولز، پدر علمی تخیلی نامیده اند.<br />
Merv Kihn [١٨]<br />
[١٩] Ness :Loch یک هیولای عظیم الجثه که باور بر این است در دریاچه ی «نس» در انگلستان زندگی می کند.<br />
[٢٠] :Tucson شهری در ایالت آریزونا<br />
Grayson County [٢١]<br />
Bar Hade [٢٢]<br />
Nogales [٢٣]<br />
Metropolis [٢٤]<br />
Things to Come [٢٥]<br />
Gyrocopter [٢٦]<br />
۴۰
همه ی شما زامبی ها<br />
نویسنده: رابرت هاین لاین<br />
مترجم: مهدی بنواری<br />
۲۲۱۷<br />
منطقه ی زمانی شامره ی ۵ (زمان مناطق شرقی) هفتم نوامبر » ۱۹۷۰ NTCپاتوق پاپ»<br />
داشتم یک گیلاس حبابی برندی را با دستامل می مالیدم که «مادر مجرد» آمد تو. ساعت را نگاه کردم. ۱۰:۱۷ ب.ظ. بود<br />
در منطقه ی زمانی پنج یا زمان مناطق شرقی، روز هفتم نوامبر سال ۱۹۷۰. مأمورهای زمان همیشه به زمان و تاریخ دقت<br />
می کنند. ما باید این کار را بکنیم.<br />
مادر مجرد مردی بود ۲۵ ساله، تقریباً هم قد من، بچه صورت و اخلاقی دم دمی. از قیافه اش خوشم نیامد (اصلاً هیچ وقت<br />
خوشم منی آمد)، ولی جوان برازنده ای بود و من هم آن جا بودم که [برای سازمان] جذبش کنم. آش کشک خاله ام بود.<br />
دل پذیرترین لب خند میخانه داری ام را تحویلش دادم.<br />
شاید من زیادی سخت می گیرم. رفتارش زنانه نبود. اسم مستعارش مال حرفی بود که وقتی آدم های فضول می پرسیدند<br />
چه کاره است، تحویل شان می داد. می گفت: «من یک مادر مجردم.» بعد هم اگر خیلی خونش به جوش نیامده بود، اضافه<br />
می کرد: «کلمه ای چهار سنت. برای مجله های خانواده داستان می نویسم.»<br />
اگر حالش خراب بود، منتظر می شد که کسی یک چیزی برای مسخره کردن از حرفش در آورد. روش نبرد تن به تنش مرگ بار<br />
بود، مثل یک پلیس زن. دقیقاً چیزی که باعث شده بود من دنبال جذبش باشم. البته این تنها دلیل نبود.<br />
مستِ مست بود و قیافه اش نشان می داد که بیش تر از همیشه از مردم بیزار است. بی سروصدا برایش یک شات دوبله ی<br />
اولد آندرویر ریختم و بطری را هم هامن جا گذاشتم. بالا انداخت و یکی دیگر ریخت.<br />
روی بار را پاک کردم و گفتم: «از قضیه ی مادر مجرد چه خبر؟»<br />
انگشتانش محکم دور گیلاس حلقه شدند و به نظر آمد می خواهد آن را توی صورتم بپاشد. دست بردم زیر بار برای چامق.<br />
در «دست کاری زمانی» آدم سعی می کند همه چیز را حساب و کتاب کند، ولی آن قدر عامل های مختلفی دخیل هستند که<br />
آدم بی خود خطر منی کند.<br />
دیدم کمی آرام شد. هامن قدری که در آموزش گاه «اداره» یاد می دهند. گفتم: «ببخشید. فقط پرسیدم "وضع کار و بار<br />
چطوره؟" حالا فرض کن گفتم "هوا چطوره؟"»<br />
با ترش رویی گفت: «خوبه. من می نویسم، اونا چاپ می کنن، یه نونی در میاد.»<br />
۴۲
یک گیلاس برای خودم ریختم، به سمت او خم شدم و گفتم: «راستشو بخوای، به نظر من که خوب می نویسی. چند تا از<br />
کارات رو ورق زدم. دستت توی نوشنت از دید زنونه خیلی روونه.»<br />
این یک ذره را مجبور بودم خطر کنم. هیچ وقت نگفته بود اسم نویسندگی اش چیست. ولی این قدر جوشی بود که فقط<br />
حرف آخر را چسبید و با خرناسی گفت: «دید زنونه! آره، من می دونم دید زنونه چطوره. باید بدونم.»<br />
با تردید گفتم: «خُب؟ خواهر داری؟»<br />
«نه. اگه بهت بگم باورت منی شه.»<br />
به ملایمت گفتم: «ای بابا. میخونه دارا و روان شناسا همشون یاد می گیرن که هیچی از حقیقت عجیب تر نیست. پسر جون،<br />
اگه قصه هایی که من شنیدم رو می شنیدی... خُب، اون وقت حسابی ثرومتند می شدی. باور نکردنی ان.»<br />
«تو اصلاً منی دونی "باور نکردنی" یعنی چی!»<br />
«خب که چی؟ گفتم که، من از هیچی تعجب منی کنم. هر قصه ای بگی من بدترش رو شنیدم.»<br />
دوباره خرناسی کشید و گفت: «سر بقیه ی بطری شرط می بندی؟»<br />
گفتم: «سر یه بطری پر شرط می بندم.» و یک بطری روی بار گذاشتم.<br />
«خب...» اشاره ای به آن یکی میخانه دار دادم که به مشتری ها برسد. ما ته بار بودیم. فضایی با یک چهارپایه که من با<br />
کپه کردن بطری ها و شیشه های تخم مرغ خوابانده شده در عرق و آت و آشغال های دیگر روی بار، آن را به صورت جایی<br />
خصوصی در آورده بودم. چند نفری در انتهای دیگر بار مشغول متاشای مسابقات بوکس از تلویزیون بودند و یک نفر هم<br />
داشت با جعبه ی موسیقی ور می رفت. درست به قدر زن و شوهری در بستر با هم تنها بودیم.<br />
شروع کرد و گفت: «خیلی خب. محض شروع، من حرومزاده ام.»<br />
گفتم: «این جا تفاوتی ایجاد منی کنه.»<br />
جوشی شد و گفت: «جدی می گم. پدر و مادرم زن و شوهر نبودند.»<br />
مصرانه گفتم: «بازم فرقی منی کنه. مال منم نبودن.»<br />
«وقتی...» حرفش را برید. اولین نگاه گرمی را که از او دیده بودم به من انداخت و گفت: «جدی می گی؟»<br />
گفتم: «جدی جدی. صددرصد حرومزاده ام.» و اضافه کردم: «هیچ کس توی فک و فامیل من ازدواج نکرده. همه حرومزاده ان.»<br />
«اینم...» حلقه ی روی انگشتم را نشانش دادم و گفتم: «... قلابیه. اینو انگشت می کنم که زنا پیچ نشن. مگس پرونه. یک<br />
حلقه ی عتیقه اس که سال ۱۹۸۵ از یه همکار خریدمش. اینو از کرت آورده بود. مال زمان قبل مسیحیته. اوروبوروس جهان...<br />
مار جهان که دمشو تا ابد توی دهن گرفته. توی یونان باستان مظهر "باطل منای کبیر" بوده.»<br />
به زحمت نگاهی به حلقه انداخت و گفت: «اگه واقعاً حرومزاده باشی، می دونی چه حسی داره. وقتی یه دختر کوچیک<br />
بودم...»<br />
گفتم: «هوپ! درست شنیدم؟»<br />
«قصه رو من دارم می گم یا تو؟ وقتی یه دختر کوچیک بودم... ببین، هیچ وقت اسم کریستین یورگنسن یا روبرتا کوول رو<br />
شنیدی؟»<br />
«ام، اینا موردای عمل تغییر جنسیت بودن؟ داری می گی...»<br />
«حرفمو نبر. زور هم نزن که حرف بکشی.<br />
من حرف منی زنم. من سرراهی بودم. منو سال ۱۹۴۵ وقتی یه ماهه بودم توی یه یتیم خونه توی کلیولند گذاشته بودن.<br />
وقتی یه دختر کوچیک بودم، همیشه به بچه هایی که پدر و مادر داشنت حسودیم می شد. بعدش، وقتی فهمیدم سکس<br />
چیه... باور کن پاپ، توی یتیم خونه آدم زود همه چی رو یاد می گیره.»<br />
۴۴
«می دونم.»<br />
«یک قسم حسابی خوردم که اگر یک روزی بچه ای داشتم، هم پدر داشته باشه و هم مادر. این قسم منو نگه داشت.<br />
بایست یاد می گرفتم برای نگه داشنت این قسم بجنگم. بعد که بزرگ تر شدم فهمیدم درست به همون دلیلی که کسی منو<br />
به فرزندی قبول نکرده بود، شانس خیلی کمی برای ازدواج دارم.» اخمی کرد و ادامه داد: «صورتم دراز بود و دندونام بیرون<br />
زده، سینه ام صاف بود و موهام هم لَخت.»<br />
«قیافه ات خیلی از من بدتر نیست که.»<br />
«کی اهمیت می ده متصدی بار چه شکلیه؟ یا یه نویسنده؟ ولی اون آدمایی که می اومدن بچه ها رو به فرزندی قبول کنن<br />
همه دنبال بچه خنگ های موطلایی چش آبی بودن. بعدش که بزرگ شدم دیدم پسرا هم دنبال سینه ی قلمبه، صورت ناز<br />
و رفتار "اوه تو چه مرد معرکه ای هستی" می افنت.» شانه ای بالا انداخت و ادامه داد: «من منی تونستم توی هیچ کدوم از اینا<br />
رقابت کنم. اصلاً خارج دور بودم. واسه همین تصمیم گرفتم برم عضو ز.ن.ک.ه.ه.ا بشم.»<br />
«ها؟»<br />
«"زنان نیروی کمک یار همراه هوانوردان آسامن". الان بهشون می گن "فرماندهی شورای تاکتیکی همراهان هوانوردان آزاد<br />
فضا".»<br />
من هر دو عبارت را شنیده بودم. یک بار در کار آن ها دست کاری زمانی کرده بودم. آن ها را به اسم دیگری هم می شناختند.<br />
این گروه سپاه خدمات نظامی تراز اولی بودند که آن ها را «جمعیت نسوان دوست دار هوانوردان، همراهان ابدی» هم<br />
خطاب می کردند. تغییرات زبان در طول زمان بدترین مشکل جهش ِ زمانی است. می دانستید عبارت «ایستگاه خدمات»<br />
پیش تر معنی دیگری داشته؟ یک بار در یک مأموریت زمان چرچیل، زنی به من گفت در ایستگاه خدمات هامن نزدیکی سر<br />
وقتش بروم. خب البته که اسمش نشان منی دهد چیست. آن زمان ها داخل «ایستگاه خدمات» تخت نداشتند.<br />
پسرک ادامه داد: «این حرف مال اون وقتاییه که برای اولین بار اعتراف کردن منی شه مردها رو ماه ها و سال ها به فضا فرستاد<br />
و کاری برای رفع تنش و فشار اونا نکرد. یادت هست خرمقدسا اون موقعا چه سر و صدایی راه انداخنت؟ این قضیه شانس<br />
منو بهتر کرد. چون داوطلبا خیلی کم بودن. دخترایی رو می خواسنت که محترم باشن و ترجیحاً دست نخورده (می خواسنت از<br />
صفر اونا رو آموزش بدن)، هوش بالاتر از حد متوسط می خواسنت و دخترا باید از لحاظ احساسی هم ثبات می داشنت. ولی<br />
بیشتر داوطلبا یا فاحشه های پیر بودن یا از اون آدمای عصبی که ده روز از زمین دور می بودن قاطی می کردن. برای همین<br />
این جا دیگه احتیاجی به قیافه نداشتم. اگه قبومل می کردن دندونای خرگوشی ام رو درست می کردن، یه موج می نداخنت<br />
توی موهام، بهم یاد می دادن چطور راه برم، چطور برقصم، چطور یک جوری به حرفای مردا گوش بدم که حال کنن و کلی<br />
چیزای دیگه و همین طور آموزش وظایف اساسی. اگه لازم بود جراحی پلاستیک هم می کردن. به قول خودشون چرا واسه<br />
پسرای شجاعمون کم بذاریم؟»<br />
«البته یک کارایی می کردن که در طول "خدمت" کسی حامله نشه. در ضمن خیال آدم راحت بود وقتی دوره متوم شد حتامً<br />
ازدواج می کنه. این روزها هم ف.ر.ش.ت.ه.ه.ا با فضانوردا ازدواج می کنن. راهشو بلدن.»<br />
«وقتی هیجده سامل شد، منو گذاشنت به عنوان "کمک مادر" کار کنم. خونواده ای که من پیششون بودم فقط دنبال یه<br />
خدمت کار ارزون قیمت بودن. البته برام مهم نبود، چون تا بیست و یک سالگی منی تونستم اعزام بشم. کارای خونه رو<br />
می کردم و می رفتم مدرسه ی شبانه. وامنود می کردم می رم کلاس تایپ و تندنویسی که از دبیرستان کار می کردم. ولی به جاش<br />
می رفتم کلاس "طنازی" تا شانس اعزامم بیشتر بشه.»<br />
اخمی کرد و بعد ادامه داد: «بعد یه روز یه بچه شهری به تورم خورد که یک دسته اسکناس صد دلاری داشت. راستش یک<br />
کپه صد دلاری داشت. یه شب یه دسته به من داد و گفت برای خودم حال کنم.»<br />
۴۵
«ولی خب من این کار رو نکردم. ازش خوشم اومده بود. اون اولین مردی بود که هم باهام مهربون بود و هم منی خواست<br />
سرم بازی دربیاره. مدرسه ی شبانه رو تعطیل کردم تا بیشتر بتونم باهاش باشم. اون وقتا بهترین دوران زندگی ام بود.»<br />
«بعد یه شب توی پارک بازی شروع شد.»<br />
مکث کرد. گفتم: «خب بعد؟»<br />
«بعد هیچی دیگه! من دیگه ندیدمش. منو رسوند خونه و گفت دوستم داره و بوسم کرد و رفت و دیگه هم برنگشت.»<br />
دوباره ترش رو شده بود. ادامه داد: «اگر می تونستم پیداش کنم می کشتمش!»<br />
آمدم هم دردی کنم. گفتم: «خب، می دونم چه حالی داری. ولی کشنت طرف به خاطر یک چیزی که طبیعی بود پیش بیاد...<br />
هوممم... تو تقلا کردی اون موقع؟»<br />
«ها؟ چه ربطی به موضوع داره؟»<br />
«یک ربط هایی داره. شاید مثلاً حقش باشه دستاشو بشکنن. اونم چون تو رو قال گذاشته. ولی...»<br />
«حقش خیلی از بیشتر از این ها هم هست! صبر کن تا بهت بگم. هر طوری بود نذاشتم کسی بهم شک کنه. به نظرم<br />
درست ترین کار همین بود. من که واقعاً عاشقش نبودم و احتاملاً هیچ وقت عاشق هیچ کی دیگه هم منی شدم. اشتیاقم<br />
برای عضویت در ز.ن.ک.ه.ا خیلی بیشتر از همیشه شده بود. ردم منی کردند، چون روی باکره بودن اصرار نداشنت. یواش یواش<br />
حال و روزم بهتر شد. در واقع تا وقتی دامنم برام تنگ نشد نفهمیدم چی شده.»<br />
«حامله شدی؟»<br />
«بدجوری ترتیبم رو داده بود! اون ناخن خشکایی که باهاشون زندگی می کردم تا وقتی می تونستم کار کنم ماجرا رو ندیده<br />
گرفنت. بعد منو انداخنت بیرون. یتیم خونه دیگه منو قبول منی کرد. افتادم روی دست بیامرستان خیریه و وسط یک مشت<br />
شکم گنده مثل خودم و لگن های تخت ها رو خالی می کردم تا وقتی نوبت خودم شد.»<br />
«یه شب دیدم توی اتاق عملم و یه پرستار بهم گفت: "آروم باش. نفس عمیق بکش." من توی تخت به هوش اومدم. بدنم از<br />
سینه به پایین بی حس بود. جراحی که منو عمل کرده بود اومد توی اتاق و خیلی خوشحال گفت: "خب چه حالی داری؟"»<br />
«مثل مومیایی شدم.»<br />
«طبیعتاً همین طوره. مثل مومیایی باندپیچی شدی و حسابی هم مخدر بهت تزریق کردیم تا بدنت بی حس باشه. خوب<br />
می شی... سزارین که قرار نیست مثل جراحی دندون باشه.»<br />
«گفتم "سزارین؟ دکتر بچه مرده؟"»<br />
«نه! بچه ت حالش خوبه.»<br />
«آه. پسره یا دختر؟»<br />
«یه دختر کوچولوی سامل. وزنش دو کیلو و پونصد و هشتاد گرمه.»<br />
«آروم شدم. این که آدم بچه درست کرده باشه خودش خیلیه. به خودم گفتم می رم یه جای جدید و یک عنوان "خانم" به<br />
اول اسمم می چسبونم و به بچه می گم باباش مرده. منی خواستم بچه رو بدم یتیم خونه!»<br />
«توی همین فکرا بودم که جراح دوباره شروع کرد به حرف زدن. گفت: "ببینم، اوم، ..." اسمم رو نگفت و ادامه داد: "هیچ<br />
وقت فکر کرده بودی که وضع غدد داخلیت چقدر عجیبه؟"»<br />
«گفتم: "ها؟ معلومه که نه. برو سر اصل مطلب. موضوع چیه؟"»<br />
«تو جواب دادن یک کمی تردید کرد و بعد گفت: "بیا این آرام بخش رو بهت می زنم. بعد یه خواب آور که از حالت عصبی<br />
در بیای. چون قراره حالت عصبی پیدا کنی."»<br />
«گفتم: "برا چی؟"»<br />
۴۷
«گفت: "ماجرای اون دکتر اسکاتلندی رو شنیدی که تا سی و پنج سالگی زن بود؟ بعدش جراحی کرد و هم از نظر قانونی و<br />
هم از نظر پزشکی مرد حساب می شد؟ ازدواج هم کرد! همه چی هم مرتب بود."»<br />
«خب من چی کار کنم؟ به من چه؟»<br />
«دارم بت می گم دیگه. تو مَردی.»<br />
«سعی کردم سر جام بشینم و گفتم: "چی؟"»<br />
«"آروم باش. وقتی شکمتو باز کردم دیدم اون تو افتضاحه. تا بچه رو در بیارم فرستادم دنبال رییس بخش جراحی. بعد همون<br />
طور که تو روی میز جراحی بودی با هم جلسه گذاشتیم. بعدش ساعت ها کار کردیم ببینیم چی رو می تونیم حفظ کنیم. تو<br />
دو دست اعضای داخلی مختلف داشتی که البته هر دو تاشون نارس بودن. دستگاه زنونه این قدر رشد کرده بود که بتونی<br />
بچه داشته باشی ولی دیگه هیچ وقت منی تونستی ازشون استفاده کنی. برای همین ما اونا رو کشیدیم بیرون و بقیه ی چیزا<br />
رو یک طوری مرتب کردیم که اعضای داخلی مردونه بتونن به رشد خودشون ادامه بدن." دستش رو گذاشت روی دستم و<br />
ادامه داد: "نگران نباش. تو جوونی. استخونات خودشون رو تطبیق می دن. ما مراقب تعادل غدد داخلیت هستیم و آخرش یک<br />
مرد جوون حسابی از تو می سازیم."»<br />
«زدم زیر گریه و گفتم: "بچه ام چی می شه؟"»<br />
«خب تو که منی تونی بهش شیر بدی. شیرت برای یه بچه گربه هم کفاف منی ده. اگه من جات بودم بی خیالش می شدم.<br />
می ذاشتمش برای فرزندخواندگی.»<br />
«نه!»<br />
«دکتر شونه ای بالا انداخت و گفت: "انتخاب با خودته. تو مادرشی دیگه... البته والدش حساب می شی. ولی الان نگران نباش.<br />
اول باید حال تو رو خوب کنیم.»<br />
«روز بعد گذاشنت من بچه رو ببینم و منم هر روز می دیدمش و سعی می کردم بهش عادت کنم. هیچ وقت تا حالا بچه ی<br />
نوزاد ندیده بودم و اصلاً فکرشم منی کردم بچه این قدر زشت باشه. دخترم شبیه یه میمون نارنجی بود. احساسات مادرانه ام<br />
تبدیل شدن به یک تصمیم محکم که در مورد بچه کار درست رو انجام بدم. ولی چهار هفته بعد همه چی به هم ریخت.»<br />
«ها؟»<br />
«بچه رو قاپ زدن.»<br />
«قاپ زدن؟»<br />
مادر مجرد نزدیک بود از شدت هیجان بطری نیمه ای را که رویش شرط بسته بودیم برگرداند. تندتند نفس می کشید. بریده<br />
بریده گفت: «دزدیدنش... از شیرخوارگاه بیامرستان دزدیدنش! مونده بودم که دیگه آدم باید با چه امیدی زنده باشه؟»<br />
ابراز موافقت کردم و گفتم: «بد وضعی بوده. بذار یکی دیگه برات بریزم. سرنخی چیزی پیدا نشد؟»<br />
«پلیس نتونست چیزی پیدا کنه. یکی اومده بود بچه رو ببینه. گفته بود عموشه. وقتی پرستار روش رو برگردونده بود با بچه<br />
زده بود بیرون.»<br />
«چه ریختی بوده؟»<br />
ابروهایش را در هم گره کرد و گفت: «فقط می گفت یه مرد بوده. با یه صورت شکیل. مثل من و تو. فکر کنم پدر بچه<br />
بوده. پرستار قسم می خورد مرده سن بالا بوده. ولی احتاملاً گریم کرده بوده. غیر از اون کی میاد بچه ی منو بدزده؟ زنای<br />
اجاق کور از این کارا می کنن. ولی تا حالا شنیدی مردا از این کارا بکنن؟»<br />
«خب. بعدش سر تو چی اومد؟»<br />
«من یازده ماه دیگه توی اون خراب شده ی دل مرده موندم و سه تا عمل دیگه داشتم.<br />
۴۸
سر ماه چهارم ریشم در اومد. قبل از این که از اونجا مرخص بشم مرتب اصلاح می کردم و دیگه اصلاً شک نداشتم که<br />
مردم.» لب خند ریش خندواری زد و گفت: «دیگه اون موقع زل می زدم به چاک سینه ی پرستارا.»<br />
گفتم: «خب به نظر من که آخرش کارت ردیف شد. ایناها. الان این جایی دیگه. یه مرد معمولی که پول خوبی هم در<br />
میاره. مشکل خاصی هم نداری. زندگی زنا این قدرا آسون منی شه.»<br />
چشم غره ای به من رفت و گفت: «آره تو از همه چی خبر داری!»<br />
«خب؟»<br />
«هیچ وقت عبارت "زن تباه شده" رو شنیدی؟»<br />
«اومم، سال ها پیش بود. دیگه این روزا این قدرا معنی نداره.»<br />
«من این قدر تباه شده بودم که حد نداره. اون مرتیکه ی یه لاقبا بدبختم کرده بود. دیگه زن هم نبودم و بلد نبودم چطور<br />
مرد باشم.»<br />
«به نظرم طول می کشه تا آدم عادت کنه.»<br />
«فکرشم منی تونی بکنی چقدر سخته. منظورم این نیست که یاد بگیرم چطور لباس بپوشم. یا این که نرم توی دست شویی<br />
اشتباهی. این چیزا رو توی بیامرستان یاد گرفتم. ولی آخه چطوری می تونستم سر کنم؟ چه کاری بلد بودم؟ باورت منی شه،<br />
رانندگی هم منی تونستم بکنم. هیچ کاری بلد نبودم. کار بدنی هم منی تونستم بکنم. بدنم طاقت نداشت. هنوز از عمل<br />
داغون بود». «از اون مرتیکه به خاطر این که دیگه به درد ز.ن.ک.ه.ه.ا هم منی خوردم متنفر بودم. ولی منی دونستم چقدر<br />
خراب شدم. رفتم برای "سپاه نیروهای فضایی" داوطلب شدم. یک نگاه به شکمم انداخنت و از خدمت نظام مرخصم کردن.<br />
افسر پزشکی یک کم برای من وقت گذاشت. البته برای منظورهای تحقیقاتی. چون قبلاً درباره ی پرونده ی من شنیده بود.»<br />
«سر همین شد که اسمم رو عوض کردم و اومدم نیویورک. اول کارم سیب زمینی سرخ کردن بود. بعد یه ماشین تحریر کرایه<br />
کردم و خودم رو به عنوان عریضه نویس جا زدم. مسخره بود! توی چهارماهی که توی این کار بودم چهار تا نامه و یک<br />
دست نویس داستان تایپ کردم. دست نویس مال مجله ی "قصه های زندگی واقعی" بود و اصلاً از بیخ هدر کاغذ. ولی اون<br />
حیف نونی که اونو نوشته بود تونست اونو بفروشه. همین قضیه باعث شد یک فکری توی مغزم جرقه بزنه. یه کپه از این<br />
مجله های بر سر دو راهی و خانواده خریدم و رفتم توی کارشون.» لحنش طعنه آمیز شد: «حالا دیگه می دونی من چطوری<br />
از زبون مادر مجرد از دید زنونه مطلب می نویسم. یعنی با الهام از تنها نسخه ای که تا حالا ننوشتم. نسخه ی واقعی. خب،<br />
بطری رو بردم یا نه؟»<br />
بطری را به سمت او هل دادم. خودم چندان سرحال نبودم، اما باید کارم را انجام می دادم. گفتم: «پسرم، هنوزم دوست داری<br />
دستت به اون فلان فلان شده برسه؟»<br />
چشامنش برقی زد... برقی وحشیانه.<br />
گفتم: «صبر کن ببینم. تو که منی خوای بکشیش؟»<br />
با بدذاتی پوزخندی زد و گفت: «صبر کن ببین.»<br />
«آروم باش. من از سر تا ته قضیه خبر دارم. بهت کمک می کنم. می دونم کجاست.»<br />
روی بار خم شد و پرسید: «کجاست؟»<br />
به آرامی گفتم: «لباسمو ول کن پسر جون، وگرنه یه دفه چشات رو باز می کنی می بینی تو کوچه ی پشتی افتادی. پلیس<br />
هم بیاد بهشون می گیم غش کردی.» و چامق را نشانش دادم.<br />
لباسم را رها کرد و گفت: «ببخشید. ولی اون کجاست؟» نگاهش را به صورتم دوخت و باز گفت: «و تو چطور این قدر از<br />
ماجرا خبر داری؟»<br />
۴۹
«باشه سر فرصت همه چی رو بهت می گم. کلی گزارش هست. گزارشای بیامرستان. مدارک یتیم خونه، مدارک پزشکی. سرپرست<br />
یتیم خونه خانم فتریج بود دیگه. درسته؟ بعدش خانم گرونشتین بود. نه؟ وقتی دختر بودی اسمت "جین" بود. نه؟ تو هم<br />
هیچ کدوم از اینا رو به من نگفتی. درسته؟»<br />
ماتش برده و کمی هم ترسیده بود. گفت: «یعنی چی؟ می خوای برا من دردسر درس کنی؟»<br />
«معلومه که نه. من خیر و صلاحت رو می خوام. من می تونم این آدمو بندازم تو دامنت. هر کاری بخوای می تونی باهاش<br />
بکنی و منم ضامنت می کنم بعدش دردسر نداشته باشی. ولی فکر نکنم بخوای اونو بکشی. این کار آدمای روانیه و تو هم<br />
روانی نیستی. البته نه کاملاً.»<br />
«این شر و ورا رو ول کن. طرف کجاست؟»<br />
یک شات برایش ریختم و او هم آن را بالا انداخت. مست کرده بود. اما خشمش بر مستی غلبه می کرد.<br />
«نه دیگه نشد. من این کار رو برات می کنم. تو هم عوضش یک کاری باید برای من بکنی.»<br />
«ها... چی؟»<br />
«تو از کارت خوشت منی آد. نظرت راجع به یک کار پردرآمد، دایمی، با مخارج کامل چیه؟ تو این کار آقای خودت هستی و<br />
کلی هم ماجرا و چیزای مختلف توش داره.»<br />
«بکش بیرون از ما پیری. این کارا توی این دنیا پیدا منی شه.»<br />
«باشه. این طوری در نظر بگیر: من طرف رو بهت تحویل می دم. تو حسابت رو صاف می کنی. بعد این کار منو امتحان<br />
می کنی. اگر یکی از این وعده ها دروغ بود من دیگه کاری به کارت ندارم.»<br />
دیگر داشت تلوتلو می خورد. گیلاس آخر کارش را ساخته بود. با صدایی کلفت گفت: «کی... اینو تاویلش... می دی؟»<br />
بعد دستش رو جلو آورد و گفت: «بزن قدش.»<br />
«اگه هستی همین الان بریم.»<br />
سری برای همکارم تکان دادم تا حواسش به هر دو طرف بار باشد. ساعت را یادداشت کردم. بیست و سه بود. درست لحظه ای<br />
که خم شدم تا از زیر بار بیرون بیایم، دستگاه موسیقی شروع کرد پخش کردن "من بابابزرگ خودمم!". قبلاً به تعمیرکار دستور<br />
داده بودم در دستگاه فقط نوارهای آمریکانا و موسیقی کلاسیک بگذارد. چون حامل از موسیقی دهه ی هفتاد به هم می خورد.<br />
ولی گویا این نوار جا مانده بود. داد زدم: «اونو خاموشش کن! پول مشتری رو هم بهش پس بده... من می رم انباری. یک<br />
دیقه دیگه برمی گردم.» و بعد با مادر مجردم به سمت انباری به راه افتادم.<br />
انباری ته یک راه رو پشت دست شویی ها بود.<br />
دری فولادی داشت که کلیدش دست من و مدیر روزهای بار بود. درون انباری یک اتاق داخلی بود که فقط من کلید آن را<br />
داشتم. ما به آن جا رفتیم.<br />
پسرک با چشم های نیم بسته اش به اطراف نگاهی کرد و دیوارهای بدون پنجره را از نظر گذراند و گفت: «کوش؟»<br />
«یک کم صبر کن.»<br />
در اتاق فقط یک چمدان بود. این چمدان در واقع کیت میدانی تبدیل مختصات بود. محصول ۱۹۹۹ مدلII . Mod چیز نازی<br />
بود. بخش متحرک نداشت و با شارژ همه اش بیست و سه کیلوگرم وزن داشت. شکلش هم طوری بود که می شد آن را جای<br />
یک چمدان جا زد. در آن را باز کردم. قبلاً دستگاه را با دقت تنظیم کرده بودم. برای همین الان کافی بود تور فلزی را بیرون<br />
بکشم. تور فلزی محدوده ی اثر میدان تبدیل را مشخص می کرد.<br />
پرسید: «این دیگه چیه؟»<br />
گفتم: «ماشین زمان» و تور را روی هردومان انداختم.<br />
۵۰
نعره کشید: «هی!» و پا پس گذاشت.<br />
در این کار یک فوت کوزه گری نهفته است. تور را باید طوری بیاندازی که سوژه به صورت غریزی یک گام به عقب بردارد<br />
و درست درون تور قرار بگیرد. بعد تور را می بندیم و هر دو نفر کاملاً داخل قرار می گیرند. اگر این کار را نکنیم ممکن<br />
است تخت کفشی یا نصف پایی جا مباند، یا یک تکه از زمین هم کنده شده و تبدیل شود. برای این کار همین قدر مهارت<br />
کافی است. بعضی مأمورها سوژه را به زور داخل تور می برند. ولی من راستش را می گویم و از آن یک لحظه ی شگفتی و<br />
جاخوردگی استفاده می کنم و کلید دستگاه را می زنم. که همین کار را هم کردم.<br />
۳-VI-۱۰۳۰<br />
آوریل ۱۹۶۳، کلیولند، اوهایو، ساختامن اپکس.<br />
دوباره گفت: «هی!» بعد گفت: «این تور کوفتی رو بردار!»<br />
عذرخواهی کردم، تور را برداشتم و آن را داخل دستگاه گذاشتم. گفتم: «خودت گفتی می خوای پیداش کنی.»<br />
«ولی تو گفتی این دستگاه ماشین زمانه!»<br />
به بیرون پنجره اشاره کردم و گفتم: «به نظر تو الان شبیه ماه نوامبره؟ یا شبیه نیویورکه؟»<br />
در زمانی که او مات محیط و هوای بهاری مانده بود من دوباره در چمدان را باز کردم، یک پاکت صد دلاری در آوردم و<br />
بررسی کردم شامره ها و امضاهای روی اسکناس ها با ۱۹۶۳ تطبیق داشته باشند. برای «دفتر زمان» مهم نیست مأموران چقدر<br />
خرج می کنند، چون مبلغی منی شود. ولی از ناهم زمانی بی خود خوششان منی آید. اگر کسی زیاد از این اشتباهات بکند،<br />
دادگاه نظامی او را به یک سال بد در زمان تبعید می کند. مثلاً ۱۹۷۴ که زمان جیره بندی سفت و سخت و کار اجباری بود.<br />
من هیچ وقت از این اشتباهات منی کنم. پول ها درست بودند.<br />
مادر مجرد دور خودش چرخید و گفت: «چی شد؟»<br />
پاکت را در دستش تپاندم و گفتم: «اون این جاست. برو بیرون و بگیرش. اینم یک مقدار پول برای مخارجت. حسابت رو<br />
صاف کن. بعد من میام دنبالت.»<br />
اسکناس های صد دلاری اثر هیپنوتیزم واری روی افرادی دارد که به آن ها عادت نداشته باشند. داشت پول ها را می شمرد که<br />
من او را به درون راه رو هدایت کردم. در را رویش قفل کردم. جهش بعدی آسان بود. تغییری کوچک در زمان.<br />
۱۰-VI-۱۱۰۰<br />
مارس ۱۹۶۴، ساختامن آپکس در کلیولند. اخطاریه ای روی در چسبانده بودند که می گفت مدت اجاره ام هفته ی دیگر متام<br />
می شود. به جز این اخطاریه هیچ چیز اتاق دست نخورده بود. انگار همین یک لحظه پیش از آن جا رفته بودم. از پنجره<br />
درختان لخت و برف پوش دیده می شدند. سریع دست جنباندم. فقط معطل لباس و پول متناسب با زمان شدم. لباس، پول،<br />
کت رویی و کلاه را وقتی آن جا گذاشته بودم که می خواستم اتاق را اجاره کنم. یک تاکسی گرفتم و به بیامرستان رفتم. بیست<br />
دقیقه ای طول کشید تا به حد کافی حوصله ی پرستار شیرخوارگاه را سر بردم. این قدر بی حوصله شده بود که توانستم<br />
بچه را بدون این که متوجه شود در ببرم. با بچه به ساختامن آپکس برگشتم. تنظیم دستگاه کمی بیشتر طول کشید. چون<br />
ساختامن در سال ۱۹۴۵ هنوز ساخته نشده بود. ولی من قبلاً محاسبات لازم را انجام داده بودم.<br />
۲۰-VI-۰۱۰۰<br />
سپتامبر ۱۹۴۵، متل اسکای ویو در کلیولند. کیت میدانی، بچه و من در متلی بیرون شهر ظاهر شدیم. قبلاً این اتاق را به نام<br />
«گرگوری جانسن» اجاره کرده بودم. برای همین وقتی در اتاق ظاهر شدیم پرده ها کشیده بود. پنجره ها بسته و در هم<br />
کلون شده بود. کف را هم قبلاً خالی کرده بودم تا اگر ماشین انحراف داشت ضربه نخورم. اگر یک صندلی جایی باشد<br />
که می خواهید ظاهر شوید، حسابی سیاه و کبود خواهید شد. البته نه از صندلی. از کامنه کردن میدان.<br />
۵۱
کار اصلاً دردسر نداشت. جین در خواب ناز بود. من او را بیرون بردم. درون یک سبد خرید روی صندلی اتومبیلی که قبلاً کرایه<br />
کرده بودم گذاشتم. تا یتیم خانه رفتم و او را روی پله ها گذاشتم. دو چهار راه پایین تر از یک «ایستگاه خدمات» (از آن منونه ای<br />
که شبیه فروش محصولات نفتی است) به یتیم خانه زنگ زدم و سریع برگشتم و دیدم بچه را از روی پله ها برداشتند. هامن<br />
طور راندم تا نزدیک متل. اتومبیل را هامن جا رها کردم و پیاده به متل رفتم و از آن جا به ۱۹۶۳ جهش کردم.<br />
۲۴-VI-۲۲۰۰<br />
آوریل ۱۹۶۳، ساختامن آپکس، کلیولند. خوب در بعد زمان حرکت کرده بودم. دقت زمانی دستگاه به فاصله ی زمانی که طی<br />
می شود بستگی دارد. به جز در مورد بازگشت به نقطه ی صفر. اگر درست حساب کرده بودم، بیرون در پارک، در این شب<br />
خوب بهاری، جین می فهمید که آن قدرها که فکر می کرده دختر خوبی نبوده است. تا خانه ی ناخن خشک ها یک تاکسی<br />
گرفتم. گذاشتم راننده سر پیچ مباند و خودم وارد سایه شدم.<br />
سریع آن ها را در انتهای خیابان دیدم. بازو در بازوی هم قدم می زدند. پسرک دخترک را تا بالای پله ها رساند و یک بوسه ی<br />
شب بخیر طولانی از او گرفت. طولانی تر از آن چه فکر می کردم. بعد دختر رفت تو و پسر به سمت پایین خیابان به راه افتاد<br />
و رویش را برگرداند. من نزدیک رفتم و بازویم را در بازویش قفل کردم و آرام گفتم: «متوم شد پسرم. اومدم ببرمت.»<br />
نفسش بند آمد. به سختی گفت: «تویی!»<br />
«خودمم. الان دیگه می دونی اون کی بود. اگر فکرش رو بکنی می فهمی خودت کی هستی و اگه حسابی خوب فکر کنی<br />
می فهمی بچه کیه و من کی ام.»<br />
جوابی نداد. بد جوری جا خورده بود. وقتی بفهمی نتوانسته ای در مقابل وسوسه کردن خودت مقاومت کنی، حسابی جا<br />
می خوری. او را به ساختامن آپکس بردم و با هم دوباره جهش کردیم.<br />
۱۲-VIII-۲۳۰۰<br />
اوت ۱۹۸۵. پایگاه تازه واردان. گروهبان کشیک را بیدا کردم، کارتم را نشانش دادم و به او گفتم به همراه من یک جا برای<br />
خواب و یک قرص آرام بخش بدهد و صبح او را سر خدمت ببرد. گروهبان ترش رو شده بود. ولی مهم نیست چه زمانی باشد،<br />
درجه درجه است. کاری را خواسته بودم انجام داد. اما بدون شک در این فکر بود که بار بعدی که همدیگر را ببینیم، او<br />
ممکن است سرهنگ باشد و من گروهبان. که البته در گروه ما چیز بعیدی نیست. پرسید: «اسمش چیه؟»<br />
اسمش را نوشتم و به گروهبان دادم. ابرویش را بالا برد و گفت: «این طوریه؟ هوممم.»<br />
«تو کارت رو انجام بده گروهبان.»<br />
به سمت همراهم برگشتم و گفتم: «پسرم مشکلاتت متام شد. داری توی بهترین شغل دنیا مشغول می شی و حتامً خیلی خوب<br />
انجامش می دی. من می دونم.»<br />
گروهبان گفت: «حتامً درست انجامش می دی. منو ببین. متولد ۱۹۱۷ هستم. ولی هنوز زنده ام. هنوز جوونم و هنوز از زندگی<br />
لذت می برم.»<br />
به اتاق جهش برگشتم و همه چیز را به صفر پیش فرض برگرداندم.<br />
۷-V-۲۳۰۱<br />
نوامبر ۱۹۷۰. پاتوق پاپ، نیویورک. از انباری بیرون آمدم. یک پنجم بطر ویسکی عسلی «درامبویی» دست گرفتم تا توجیه<br />
چند دقیقه غیبتم باشد. دستیارم داشت با یک مشتری بحث می کرد. که تقاضای «من بابابزرگ خودمم!» را داده بود. گفتم:<br />
«اه! بذار پخشش کنه. بعد دستگاه رو از برق بکش.» خیلی خسته بودم.<br />
کار سختی است. اما بالاخره کسی باید این کار انجام دهد. بعد از اشتباه سال ۱۹۷۲، کار گرفنت نیروی جدید خیلی سخت شده<br />
است. مگر منبعی بهتر از این پیدا می شود که آدم هایی را که وضع خرابی دارند، جمع کنی و به آن ها شغلی بدهی که هم<br />
۵۲
جالب است (البته مخاطره هم دارد) و هم پول خوبی دارد؟ شغلی که لازم است. همه می دانند چرا جنگ فرسایشی ۱۹۶۳<br />
به آن صورت در ویتنام ختم شد. یا چطور مببی که برای نیویورک در نظر گرفته بودند، منفجر نشد و صدها چیز دیگری<br />
که هامن طور که قرار بود رخ ندادند. همه ی این چیزها کار امثال من است.<br />
اما اشتباه ۱۹۷۲ کار ما نیست. مبباران هانوی اشتباه ما نبود. چیزی است که شده و دیگر منی توان آن را برگرداند. باطل منایی<br />
در کار نیست که حل شود. چیزها یا هستند و یا نیستند. چه حالا و چه هر وقت دیگر. ولی اشتباهی دیگر مثل آن رخ<br />
نخواهد داد. چیزی که قرار است در ۱۹۹۲ رخ دهد ممکن در هر سالی ریشه داشته باشد.<br />
بار را پنج دقیقه زودتر بستم. نامه ای خطاب به مدیر روزانه ی بار روی صندوق پول گذاشتم و گفتم پیشنهادش برای خرید<br />
سهم خودم از بار می پذیرم و با وکیلم متاس بگیرد، چون خودم در تعطیلات طولانی مدت هستم. اداره شاید پول را بگیرد.<br />
شاید هم نگیرد. اما اداره دوست دارد کارها متیز انجام شوند. به اتاق پشت انباری رفتم و به ۱۹۹۳ جهش کردم.<br />
۱۲-VII-۲۲۰۰<br />
ژانویه ۱۹۹۳، اداره ی تنظیامت زمانی، دفتر مرکزی بخش تازه واردان. پیش افسر کشیک حاضری زدم و به اقامت گاه خودم رفتم.<br />
خیال داشتم یک هفته بخوابم. من بطری ای را که سرش شرط بسته بودیم، قاپ زده بودم (به هر حال شرط را خودم برده<br />
بودم) و قبل از نوشنت گزارشم کمی بالا انداختم. مزه ی گندی داشت و من مانده بودم چرا از اولد آندرویر خوشم می آمده<br />
است. ولی کاچی به از هیچی. دوست ندارم هشیار هشیار باشم. اگر این طور شود زیادی فکر می کنم. ولی ته بطری را<br />
هم در نیاوردم. مردم برای خودشان وسوسه دارند. ولی من مردم را دارم.<br />
گزارشم را به دستگاه املا کردم. چهل نفر آماده به خدمت که اداره ی تحقیقات روانی همه را تایید کرده بود. البته به<br />
اضافه ی یکی مال خودم که می دانستم تأیید خواهد شد. من این جا هستم دیگر! بعد یک درخواست انتقال به بخش<br />
عملیات نوشتم. از نیرو گرفنت خسته شده بودم. هر دو منت را درون شکاف مربوطه انداختم و به سمت تخت خواب رفتم.<br />
چشمم به تابلوی «قوانین زمان» افتاد که بالای تختم آویزان کرده بودم.<br />
• کار فردا را به دیروز مسپار.<br />
• اگر سرانجام موفق شدی، دوباره میاغاز.<br />
• خراشی در زمان نه میلیارد را نجات می دهد.<br />
• باطل مناها شاید باطل منوده باشند.<br />
• چه دیر زود می شود.<br />
• آیا انسان هستند.<br />
• حتا زئوس هم سرخم می کند.<br />
این شعارها دیگر به اندازه ی وقتی که سرباز صفر بودم مرا تحت تأثیر قرار منی دادند. سی سال فعالیت جهش در زمان<br />
هر کسی را فرسوده می کند. لباس هایم را کندم. نگاهی به شکمم انداختم. سزارین جای زخم بزرگی بر جا می گذارد. ولی<br />
الان این قدر پشاملو شده ام که اگر به دنبال جای زخم نگردم متوجهش منی شوم.<br />
سپس نگاهی به حلقه ی روی انگشتم انداختم.<br />
ماری که دم خود را می خورد تا ابد الآباد. من می دانم از کجا آمده ام. اما [همه ی] شام زامبی ها از کجا آمده اید؟<br />
حس می کنم سردرد به سراغم می آید. اما پودر مسکن منی خورم. یک بار این کار را کردم و شام زامبی ها همه غیب شدید.<br />
برای همین به درون تخت خواب خزیدم و علامتی دادم تا چراغ خاموش شد.<br />
شامها که واقعاً وجود ندارید. کسی به جز من وجود ندارد. جین. تنها در تاریکی.<br />
خیلی دمل برایت تنگ شده!<br />
۵۳
ساعت های از دست رفته<br />
میلاد قزللو<br />
«مسافرین محترم قطار...»<br />
صدای گوینده در ایستگاه می پیچد.<br />
«سکوی ۱۴...»<br />
چند پسر نوجوان ساک ها و چمدان هایی را روی دوششان گذاشته اند و به سمت پایین ایستگاه می دوند.<br />
«بدو، بدو، وگرنه جای خوب رو می گیرن ها.»<br />
«خب آخه این چه کاریه، مگه مسابقه است؟»<br />
«بهت می گم بدو یعنی بدو. بلیت هاش که شامره نداره. هر کی زودتر برسه جای بهتر رو می گیره.»<br />
زن و مرد جوانی رو نیمکت ایستگاه نشسته اند.<br />
«می رم و زود برمی گردم. زود زود... بعد از این که این ماجراها متوم شد.»<br />
زن موهایش را از روی پیشانی اش کنار می زند.<br />
«می شنوی داره بارون میاد...»<br />
قطار سبز رنگی آرام آرام وارد ایستگاه می شود.<br />
«آماده باشید...»<br />
فرمانده فریاد می زند. قپه های روی شانه اش زیر نور لامپ های ایستگاه برق می زند.<br />
«آماده...»<br />
قطار سیاه رنگی از ایستگاه خارج می شود. چندین نفر از روی سکو دست هایشان را تکان می دهند.<br />
«خداحافظ.»<br />
فرمانده دوباره فریاد می زند.<br />
«سریع از جاتون بلند شید. زود.»<br />
بالای سر من می ایستد.<br />
«تو که نشستی سرباز، بلند شو.»<br />
از جایم می پرم و پاهایم را به هم می کوبم.<br />
۵۴
«بله قربان.»<br />
به ساعت ایستگاه نگاه می کنم.<br />
«۷:۵۰ صبح.»<br />
سر آستینم را کنار می زنم و به ساعت مچی ام نگاه می کنم.<br />
«.۱۲:۲۰»<br />
ثانیه شامر ساعت روی عدد ۵ درجا می زند.<br />
«بدو سرباز، وگرنه مجبور می شی تا خود جبهه بدویی.»<br />
ساکم را روی شانه ام می اندازم. لباس خاکی ام را می تکانم. پوتین هایم را به پشت شلوارم می مامل.<br />
***<br />
همه ی تصویر سفید می شود.<br />
«خب برای امروز کافیه.»<br />
مرد میانسال که روپوش سفید پوشیده، دکمه ای را روی دستگاه فشار می دهد.<br />
«اما هنوز کامل نشده فرآیند.»<br />
زن جوان به پشت شیشه ای که در طول اتاق کشیده شده می رود.<br />
«می دونم، می دونم، خودمم خسته شدم.»<br />
مرد میانسال نیز به پشت شیشه می رود.<br />
«اما بالاخره یه جا باید جواب بده.»<br />
«بالاخره کی؟»<br />
«منی دونم، فکر کنم باید سیستم رو از اول برنامه ریزی کنیم.»<br />
زن جوان در شیشه ای را باز می کند و به سمت تخت فلزی می رود. بالای تخت سیم ها و چراغ های زیادی قرار دارد. چند سیم به سر مرد<br />
جوانی روی تخت وصل است. زن جوان به چشم های بسته مرد جوان نگاه می کند و سپس نگاهی به سیم های بالای سر مرد می اندازد.<br />
در شیشه ای باز می شود و مرد میانسال وارد می شود.<br />
«این ها رو قبلاً چک کردم. همش سالمه. همه ش درست کار می کنه. اشکال از یه جای دیگه است.»<br />
«خب اشکال از کجاست؟»<br />
«من از کجا بدونم! من اگه می دونستم اشکال از کجاست که تا الان این پروژه به تولید انبوه رسیده بود.»<br />
زن جوان عینکش را روی چشمش جا به جا می کند و دور تخت می چرخد. مرد میانسال به سمت در شیشه ای می رود و از اتاقک شیشه ای<br />
خارج می شود.<br />
زن جوان کف دست هایش را به هم می مالد. هوای اتاق سرد است.<br />
هنوز صدای خمپاره در گوشم می پیچد. اول یک سوت بلند و کشیده و سپس...<br />
«کسی صدای منو می شنوه؟»<br />
همه جا تاریک است. تاریک تاریک. فقط صداهایی از دور می شنوم. صداهایی که هر ثانیه تکرار می شود.<br />
یک نفر فریاد می زند.<br />
«برو اون ور، اون ور رو پوشش بده.»<br />
سعی می کنم راه بروم. سعی می کنم بایستم. سعی می کنم چیزی بگویم. سعی می کنم...<br />
یک نفر فریاد می زند.<br />
۵۵
«داره نزدیک می شه، داره نزدیک می شه، بزنش، بزنش، بدو، بدو، بدو...»<br />
باز هم سعی می کنم راه بروم. باز هم سعی می کنم بایستم. باز هم سعی می کنم چیزی بگویم. باز هم سعی می کنم.<br />
«یه جوری جلوش رو بگیر. نذار جلوتر بره. بگیرش.»<br />
مانند یک جنازه افتاده ام یا شاید ایستاده ام یا... منی دانم. فقط می دانم که منی توانم هیچ کاری انجام دهم، نه می توانم راه بروم، نه<br />
می توانم به ایستم، نه!<br />
می توانم چیزی بگویم. فقط صداهایی را می شنوم. صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار می شوند و تکرار می شوند.<br />
«مواظب باش...»<br />
و در انتها صدای برخورد خمپاره و بعد سکوت مطلق و همچنان تاریکی.<br />
«کسی صدای من رو می شنوه؟»<br />
صدای خمپاره در گوشم می پیچد. اول یک سوت بلند و کشیده و سپس...<br />
زن جوان پشت اتاق شیشه ای ایستاده است و به مرد جوان که روی تخت فلزی دراز کشیده است، نگاه می کند.<br />
«روز هفتم... و خداوند انسان را آفرید...»<br />
زن جوان دفترچه ی کوچکی را در دست گرفت. دفترچه ای با جلد چرمی که گوشه هایی از آن سوخته است.<br />
«امروز سر صف ایستاده بودیم. لباس هایی جدیدی برایامن آورده بودند. ضدگلوله. دیگر احتیاجی نیست مبیریم. دیگر می توانیم همه ی<br />
دنیا را فتح کنیم. همه ی چیزهایی...»<br />
در آزمایشگاه با صدای بوق باز می شود. مرد میانسالی با هیکل تنومند وارد می شود. قپه هایش زیر نور لامپ های آزمایشگاه می درخشد.<br />
«می بینم که سخت سرگرم مطالعه هستید.»<br />
زن جوان دفترچه را می بندد و به سمت صدا برمی گردد.<br />
«سلام قربان.»<br />
فرمانده به سمت اتاق شیشه ای می رود.<br />
«به کجا رسیدید؟»<br />
«فعلاً که مثل این که دستگاه ها مشکل داره.»<br />
فرمانده سرش را به سمت زن جوان برمی گرداند.<br />
«یعنی چی که مشکل داره؟»<br />
«مشکل داره. یعنی این که فرآیند کامل انجام منی شه.»<br />
«خب یه کاری کنید که کامل انجام بشه.»<br />
«خب دارم سعی می کنم.»<br />
«می دونید چقدر پول و سرمایه خرج این پروژه شده و داره می شه. می دونید این پروژه چقدر برای امنیت ملی کشور مفیده.»<br />
«بله، بله. اما خب این کارها وقت می بره. زمان می خواد. این دستگاه هایی هم که این جا می بینید تنها منونه های موجود در جهان<br />
هستند، پس طبیعتاً باید یه کم صبر کنید تا به نتیجه برسید.»<br />
«پس هر چه زودتر به نتیجه برسید.»<br />
فرمانده به سمت اتاق شیشه ای بر می گردد.<br />
در صف ایستاده ام. هزاران هزار سرباز مانند من در ساختامن حرکت می کنند. سربازی که نقش منشی را بازی می کند روی میز می کوبد.<br />
«نفر بعدی، نفر بعدی...»<br />
«منم.»<br />
۵۷
لباس هایم را مرتب می کنم و به سمت اتاق می روم. نفس عمیق می کشم. سرباز منشی دوباره روی میز می کوبد.<br />
«سریع.»<br />
چند ضربه به در می زنم و در را باز می کنم. پا می کوبم و سلام نظامی می دهم.<br />
«سرباز شامره ۲۵۴۳۶۷۱.»<br />
«بله قربان.»<br />
سه مرد میانسال با لباس های نظامی پشت میز بلندی نشسته اند.<br />
«می دونی برای چی این جایی سرباز؟»<br />
«بله قربان، برای حفاظت از میهن.»<br />
«چرا؟»<br />
«چون منی خوام به کشورم آسیب برسه.»<br />
یکی از مردهای میانسال با خودکار روی کاغذ چیزهایی را می نویسد.<br />
«خب همه ی شرایط رو خوندی؟»<br />
«بله قربان.»<br />
«با همه ی اون شرایط موافقی.»<br />
«بله قربان.»<br />
«سوالی درباره ی اون شرایط خاص نداری؟» «نخیر قربان.»<br />
سه مرد میانسال سرهایشان را به هم نزدیک می کنند. من همچنان ایستاده ام. کف دست هایم عرق کرده است.<br />
«خب، پس برای بار آخر اون مهم ترین شرط رو واست توضیح می دم.»<br />
«بله قربان.»<br />
مرد میانسال سرفه ای می کند.<br />
«طبق این برگه ای که امضا کردی، تو تا ابد سرباز این کشور هستی و متام جسم و جانت را برای محافظت و نگاهبانی از کشور صرف<br />
می کنی. بر این اساس، در صورتی که در جنگ یا هر سانحه ای کشته بشوی، ارتش در صورت لزوم می تواند از جسم و ذهن و خاطراتت<br />
در جهت حفاظت و نگاهبانی از مرزهای کشور استفاده کند.»<br />
هوا گرم شده است. نفس عمیقی می کشم.<br />
«با این شرایط موافقی؟»<br />
«بله قربان.»<br />
«به ارتش خوش آمدی.»<br />
«ممنونم قربان.»<br />
پاهایم را به هم می کوبم و به سمت در می روم. وارد راهرو می شوم. در را می بندم و کلاهم را بر سر می گذارم. سرباز منشی با دست<br />
روی میز می کوبد.<br />
«نفر بعدی، نفر بعدی.»<br />
به صف سربازانی نگاه می کنم که کنار دیوار ایستاده اند.<br />
در آزمایشگاه با صدای بوق باز می شود. زن جوان خمیازه ای می کشد و وارد آزمایشگاه می شود. فرمانده گوشه ی اتاق ایستاده است.<br />
«صبح بخیر خانم دکتر.»<br />
زن جوان چشم هایش را با دست هایش می مالد.<br />
۵۸
«صبحتون بخیر جناب سرهنگ. صبح به این زودی...»<br />
«خب طبق معمول برای سرکشی به پروژه و وضعیت پیشرفت.»<br />
«همون طور که می بینید. پیشرفتی نداشتیم. انگار همه چیز یه جا متوقف شده و جلو منی ره.»<br />
فرمانده کیسه ی پلاستیکی در دستش را به سمت زن جوان می گیرد.<br />
«خب این چیه؟»<br />
«ساعت، ساعته. البته مدرن نیست. از این طرح های قدیمیه. یه صفحه ی گرد سفید با سه تا عقربه و چندتا شامره.»<br />
«خب الان با این چی کار کنم؟»<br />
«منی دونم. گفتم شاید به دردتون بخوره.»<br />
«چطور؟»<br />
«این ساعت واسه همین سربازه که الان جسدش روی اون تخت فلزیه.»<br />
«خب باید امتحان کنیم.»<br />
زن جوان کیسه ی پلاستیکی را رو به چراغ های آزمایشگاه می گیرد.<br />
«البته اگه می دونستم که پروژه زیاد جلو منی ره، اینو زودتر می آوردم.»<br />
«ممنونم.»<br />
«پس لطفاً خواهش می کنم هر چه سریع تر این پروژه رو به یه جایی برسونید که قابل رومنایی باشه. که بتونیم تو روز ملی کشور این<br />
پروژه به مردم معرفی کنیم.»<br />
«سعی می کنم.»<br />
«امیدوارم که این جور بشه. شاید بشه این جوری تاریخ این کشور رو کمی عوض کرد.»<br />
قطار در میان کوه ها و دشت ها به پیش می رود. کنار پنجره نشسته ام. در یک کوپه ی ۶ نفری، ۱۲ نفر را جای داده اند.<br />
«هی پسر، ساعت چنده؟»<br />
به خورشید که آرام آرام پشت کوه ها می رود، چشم دوخته ام.<br />
«ها، بله.»<br />
«می گم ساعت چنده؟»<br />
به ساعت مچی ام نگاه می کنم. همچنان عقربه ثانیه شامر روی عدد ۵ درجا می زند.<br />
«منی دونم، فکر کنم تقریباً نزدیک های غروب باشه.»<br />
«یعنی چی منی دونی؟ پس اون چیه بستی به مچت؟»<br />
«ساعته، اما خواب مونده.»<br />
«پس چرا بستی به مچت؟»<br />
«آخه عادت دارم. اگه این ساعت نباشه شاید بدشانسی بیارم.»<br />
«اما ساعتی که خوابیده دیگه به درد منی خوره.»<br />
«خب مگه خودتون ساعت ندارین؟»<br />
«نه.»<br />
«پس اون ساعت های مدرن که ارتش می خواست بده چی شد؟»<br />
«هیچی، فعلاً گفنت وقتی رسیدیم جبهه تحویل می دم، همراه با لباس های ضدگلوله ی جدید.»<br />
۵۹
دوباره به ساعت نگاه می کنم. همچنان خوابیده است.<br />
«پس فعلاً باید تا وقتی که اون ساعت ها و لباس ها رو تحویل بدن، از روی آفتاب و ستاره ها و ماه بفهمیم ساعت<br />
چنده.»<br />
«مگه مهمه که بدونیم الان چه ساعتیه؟»<br />
«آره، مهمه.»<br />
«واسه چی؟»<br />
«واسه وقت خواب و بیداری و از همه مهم تر وقت غذا.»<br />
انگشتم را روی شیشه ی ساعت می کشم.<br />
«خیلی مهمه که بدونم ساعت چنده.»<br />
زن جوان دفترچه را می بندد و به اتاق شیشه ای نگاه می کند. سرباز همچنان روی تخت دراز کشیده است.<br />
«خانوم دکتر، آماده است.»<br />
مرد میانسال دستش را بالا می آورد. زن جوان به سمت مرد میانسال می چرخد.<br />
«خب ساعتو وصل کردی؟»<br />
«بله. آماده است.»<br />
زن جوان به سمت مرد میانسال می رود. مرد میانسال از روی صندلی بلند می شود و جایش را به زن جوان می دهد.<br />
«مطمئنین که این جواب می ده؟»<br />
«دیگه این باید جواب بده. ساعته. چیزی که زمان رو نگه می داره. اما منی دونم چرا با ساعت های جدید کار<br />
منی کرد.»<br />
زن جوان دستش را روی دکمه ای فشار می دهد.<br />
صدایی از کامپیوتر بلند می شود.<br />
«ساعت ۱۲:۲۰ روز ۳۱...»<br />
زن جوان به ساعت نگاه می کند. ساعت همچنان ثابت است.<br />
«.۱۲:۲۰»<br />
ثانیه شامر روی عدد ۵ درجا می زند.<br />
مرد میانسال به سمت اتاق شیشه ای برمی گردد.<br />
«هنوز راه نیفتاده.»<br />
زن جوان به منایشگرها چشم دوخته است.<br />
«صبر کن، صبر.»<br />
دوباره صدایی از کامپیوتر بلند می شود.<br />
«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۶ ثانیه روز ۳۱...»<br />
مرد جوان دست هایش را با خوشحالی بلند می کند.<br />
«آره، آره، مثل این که راه افتاد.»<br />
زن جوان از روی صندلی بلند می شود و به سمت ساعت که درون محفظه ای شیشه ای قرار دارد می رود.<br />
مرد میانسال به اتاق شیشه ای نزدیک می شود.<br />
زن جوان چشامنش را به ساعت می دوزد. عقربه ی ثانیه شامر شروع به حرکت کرده است.<br />
۶۱
«صبح شده، بلند شید، داریم کم کم می رسیم.»<br />
چشامنم را با دست هایم می مامل. پرده را کنار می زنم.<br />
«بکش اون پرده رو، آفتاب کورمون کرد.»<br />
پرده را به سر جای قبلی اش پس می زنم. به ساعتم نگاه می کنم.<br />
«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۶ ثانیه...»<br />
«بچه ها، بچه ها، راه افتاد.»<br />
«چی راه افتاد؟ حمله کردن؟ جنگ شده؟»<br />
«نه.»<br />
«از قطار جا موندیم؟»<br />
«ساعتم دوباره راه افتاد.»<br />
«مبارکت باشه.»<br />
«الان خیلی حس خوبی داره. دوباره زمان رو می تونم حس کنم. دوباره می تونم...»<br />
«خب بابا، مبارکت باشه. ایشالا همیشه عقربه هاش واست بچرخه.»<br />
«چه آدم های بی ذوقی هستین شامها.»<br />
«.۱۲:۲۱»<br />
***<br />
در آزمایشگاه با صدای بوق باز می شود. فرمانده با عجله وارد می شود.<br />
«همه چی آماده است دیگه؟»<br />
زن جوان به آهستگی به سمت فرمانده بر می گردد.<br />
«بله قربان، همه چی آماده است.»<br />
«خب، خب، خوبه.»<br />
زن جوان از روی صندلی بلند می شود و به سمت اتاق شیشه ای می رود. فرمانده نیز به دنبال زن جوان راه می افتد.<br />
«ببخشید خانم دکتر، دوباره تاکید می کنم. لطفاً فقط درباره ی ماشین زمان صحبت کنید. از بحث های حاشیه ای و جانبی هم<br />
لطفاً خودداری کنید. فقط توضیح بدید که ماشین زمان چی کار می کنه و چه جوریه و بعدش هر سوالی که ازتون پرسیدن،<br />
فقط همون مختصر و مفید جواب بدید.»<br />
صدای بوق در آزمایشگاه دوباره شنیده می شود. فرمانده به سمت در می رود.<br />
«خیلی خوش آمدید قربان.»<br />
مردی با کت و شلوار مشکی وارد آزمایشگاه می شود. فرمانده به احترام مرد کت و شلوار مشکی پوش پا می کوبد.<br />
«جناب رئیس جمهور، خوشحامل که این جا حضور دارید.»<br />
«من هم همینطور جناب سرهنگ.»<br />
«خب اون دستگاهی که می گفتین کجاست؟»<br />
فرمانده به سمت زن جوان می رود.<br />
«اجازه بدید اول مسئول پروژه رو معرفی کنم. خانم دکتر...»<br />
رئیس جمهور به زن جوان نگاه می کند.<br />
«پس شام این دستگاه رو ساختید. خیلی هم خوب.»<br />
۶۲
زن جوان لبخند می زند.<br />
«بله.»<br />
«خب می شه توضیح بدید که این دستگاه اصولاً چه جوری کار می کنه؟ البته به زبان ساده.»<br />
زن جوان به سمت اتاق شیشه ای می رود.<br />
«خب همون طور که در تصویر می بینید، این جا یه سری ابزار و ادوات وجود داره که روی هم ماشین زمان رو تشکیل می دن.»<br />
رئیس جمهور سرش را به نشانه ی فهمیدن سخنان زن جوان تکان می دهد.<br />
«اصول این دستگاه بر پایه ی زمان های موازی برقراره. یعنی این که شام فقط یه زمان ندارید، بلکه چند تا زمان دارید<br />
که تعدادشون مشخص نیست و بی نهایت ادامه دارن. در زمان های موازی شام در یک لحظه ی خاص می تونید در بی نهایت<br />
زمان مختلف در حال انجام کارهای مختلف باشید. و این دستگاه می تونه این زمان ها رو با هم تطبیق بده و امکان سفر<br />
در طول زمان رو برای شام فراهم کنه، حتا می تونه برای آدم های مرده هم کار کنه، مثل همین منونه ای که می بینید. فقط<br />
کافیه که ذهن و خاطرات سوژه رو در اختیار داشته باشیم.»<br />
***<br />
به ساعتم نگاه می کنم که عقربه هایش با سرعت بسیار زیادی می چرخند.<br />
«داره نزدیک می شه، داره نزدیک می شه، بزنش، بزنش، بدو، بدو، بدو...»<br />
همه جا سفید می شود.<br />
«یه جوری جلوش رو بگیر. نذار جلوتر بره. بگیرش.»<br />
مانند یک جنازه افتاده ام یا شاید ایستاده ام یا... منی دانم. فقط می دانم که منی توانم هیچ کاری انجام دهم، نه می توانم<br />
راه بروم، نه می توانم بایستم، نه می توانم چیزی بگویم. فقط صداهایی را می شنوم. صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار<br />
می شوند و تکرار می شوند.<br />
«مواظب باش...»<br />
چشامنم را باز می کنم. در اتاقک شیشه ای هستم. روی سرم کلاه آهنی قرار دارد. سعی می کنم سرم را به اطراف بچرخانم.<br />
***<br />
فرمانده فریاد می زند.<br />
«قربان، اون جا رو نگاه کنین.»<br />
همه چشم هایشان را به سرباز می دوزند. سرباز سرش را تکان می دهد. رئیس جمهور دستش را روی شیشه می گذارد.<br />
«زنده شد.»<br />
زن جوان به سرعت به سمت در شیشه ای می رود و آن را باز می کند.<br />
***<br />
زن جوانی به سرعت به سمت من می آید. چراغ قوه اش را روی چشم هایم می اندازد.<br />
«اسمت چیه؟»<br />
***<br />
زن جوان انگشتش را روی گردن سرباز می گذارد.<br />
«می تونی بگی اسمت چیه؟»<br />
سعی می کنم لب هایم را تکان بدهم. زن جوان چشم هایش را به چشم هایم می دوزد.<br />
۶۳
زن جوان دستش<br />
را روی قلبم فشار<br />
می دهد.
مرد میانسال کنار زن جوان می ایستد.<br />
«مثل این که موفق شدیم. مثل این که تونستیم یه نفر در طول زمان جلو بیاریم. هوراااااااااا.»<br />
***<br />
زن جوان گوشی پزشکی را از میز کناری برمی دارد و آن را روی قلبم می گذارد.<br />
«قلبش می زنه، نبض داره.»<br />
صدای صفیر گلوله ای در گوشم می پیچد.<br />
«صدای چی بود؟»<br />
قلبم تیر می کشد. مایع گرمی روی پوستم شروع به جوشیدن می کند.<br />
زن جوان دستش را روی قلبم فشار می دهد.<br />
«بدویید. کمک بیارید.»<br />
***<br />
خون روی پوست سرباز راه افتاده است. زن جوان جعبه ی کمک های اولیه را بر می دارد و روی زمین می ریزد.<br />
«آقا این سیم ها رو از این پسر جدا کن.»<br />
فرمانده به کنار زن جوان می آید. محافظان رئیس جمهور دورش حلقه زده اند.<br />
«هر چند تلفات دادیم اما موفقیت حاصل شد. برای پروژه های بعدی آماده باشید.»<br />
***<br />
صدایی از جایی شنیده می شود.<br />
«ساعت ۱۲ و ۲۰ دقیقه و ۵ ثانیه روز ۳۱...»<br />
به چشم های زن جوان که در چشم هایم دوخته شده، نگاه می کنم.<br />
همه جا سیاه می شود.<br />
***<br />
مانند یک جنازه افتاده ام یا شاید ایستاده ام یا... منی دانم. فقط می دانم که منی توانم هیچ کاری انجام دهم، نه می توانم<br />
راه بروم، نه می توانم بایستم، نه می توانم چیزی بگویم. فقط صداهایی را می شنوم. صداهایی که در فواصل مشابهی تکرار<br />
می شوند و تکرار می شوند.<br />
۶۵
مالقات در ساعت دو بعدازظهر<br />
شیرین سادات صفوی<br />
زنگ زدند. ساعت دو بعدازظهر بود. یک نفر مزاحم وقت نشناس پشت در بود.<br />
از توی آیفون که نگاه کرد، پری را دید. در را باز کرد و منتظر ماند تا بالا بیاید. پری با کفش آمد تو، نگاهی به او انداخت<br />
و روی مبل روبروی در نشست. «سلام. می دونم که بد موقع است، اما کار واجب دارم.»<br />
مرد روبرویش نشست و گفت: «خوب... چایی؟ آب؟»<br />
پری دستی تکان داد و گفت: «نه. فقط گوش کن.»<br />
کمی پا به پا کرد و گفت: «ببین... می دونی که فردا من و عباس داریم می ریم شامل. تو عادت داری هر بار به عباس<br />
اصرار کنی ماشین رو قبلش ببره سرویس. الان اومدم بگم که این دفعه این کار رو نکن. دلیلش رو خودت می فهمی.»<br />
مرد با تعجب سرش را خاراند و گفت: «یعنی چی آخه؟ چرا سرویس نکنه؟»<br />
«گفتم که. بعداً دلیلش رو خودت می فهمی...»<br />
دوباره زنگ زدند. نگاهی به ساعت انداخت. دو بعدازظهر. یک مزاحم وقت نشناس دیگر. توی آیفون را نگاه کرد. باز پری<br />
بود. برگشت. پری روی مبل نشسته بود و ناخن هایش را می جوید. دوباره توی آیفون را نگاه کرد. خودِ پری بود. یعنی<br />
دوقلو داشت؟ بالاخره در را باز کرد.<br />
پری با کفش آمد تو و روبروی پری اول نشست. پری اول با دیدنش کمی جا خورد، اما نه آن قدر که انگار روح دیده باشد.<br />
مرد رفت روی مبل کناری، بین دو تا پری نشست و به هر دو تا نگاهی انداخت. با هم مو منی زدند. حتا لباس هایشان عین<br />
هم بود. انگشتر توی انگشت وسطِ دست راست، ساعت فلزی دست چپ، حتا لکه ی گوشه ی راست کیف شان یکی بود.<br />
پری دوم گفت: «خوب... یه کم دیر رسیدم، اما مساله ای نیست. ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است.»<br />
نگاهی به مرد انداخت و گفت: «منی دونم اون بهت چی گفته. فقط اومده ام بگم امشب زنگ بزنی به عباس و اصرار کنی<br />
که قبل از مسافرتِ شاملِ فردا، ماشین رو ببره سرویس. همین. دلیلش هم خودت بعداً می فهمی.»<br />
پری اول به جلو خم شد و گفت: «زده به سرت... خوشی زده زیر دلت؟ خر کله ات رو گاز گرفته؟ چه مرگته؟»<br />
پری دوم هم روی میز خم شد و گفت: «خودت چی؟ عذاب وجدان نداری؟ از خودت خجالت منی کشی؟ با چه رویی بلند<br />
شدی اومدی این جا؟ تو اصلاً آدمی؟»<br />
مرد دوباره سرش را خاراند. جریان چی بود؟ ماشین عباس چرا باید یا نباید سرویس می شد؟ و دلیلش که بعداً قرار بود<br />
بفهمد، چی بود؟<br />
سرفه ای کرد و گفت: «ام.. ببخشید وسط حرفتون می پرم... ولی می شه یه جوری حرف بزنید که من هم سر در بیارم؟»<br />
پری دوم که کمی آتشی تر از نسخه ی اولی خودش بود، رو به او کرد و گفت: «ببین... توی راه شامل اتفاق بدی می افته...<br />
ما تصادف می کنیم... متامش بسته به اینه که عباس قبلش ماشین رو ببره سرویس یا نه... اگر برد که هیچ... به سلامت<br />
می ریم و به سلامت هم بر می گردیم... و من هم همین رو می خوام و برای همین الان این جام... که مطمئن شم تو بهش<br />
۶۶
زنگ می زنی و اصرار می کنی که حتامً قبل از راه افتادن ماشین رو نشون تعمیرکارِ سر محل بده... ولی این زنک...» به پریِ<br />
روبرویش اشاره کرد و ادامه داد: «می خواد که با همون ماشین خراب راه بیفته و بره... بلکه تصادف کنن و عباس مبیره...»<br />
«مبیره؟»<br />
پری اول توی حرف پرید و گفت: «آره... مبیره بهتر از این زندگی کوفتیه. فکر کردی اگر زنده مبونه چه گلی به سرم می زنه؟<br />
سال بعدش ورشکست می شه... دو سال میره زندان... منِ بدبخت آواره ی این شهر و اون شهر می شم تا آقا بالاخره در بیاد...<br />
بعد مردک عوضی بعد از این همه وقت، معتاد میاد بیرون و انتظار داره خرج موادش هم در بیارم... این شد زندگی؟ نه... این<br />
شد زندگی؟ لااقل اگر می مرد این قدر بی آبرو منی شدیم... می رفتیم یه جا چالش می کردیم، یه مراسم می گرفتیم و متام!»<br />
پری دوم با لحن مسخره ای گفت: «اِه؟ متام؟ آره جون خودت! احمق جان، اگر عباس مبیره تازه اول بدبختیه! تازه می فهمی<br />
اون بدهکاری و ورشکستگی توی معامله ی سه سال قبلش ریشه داشته! اگر مبیره، طلبکارها همین چهار تا دونه آشغالی رو هم<br />
که داریم مصادره می کنن و اون وقته که معنی آوارگی رو می فهمی! حداقل اگر زنده بود، می رفت زندان و طلبکارها هم که<br />
می دیدن نداره و بدبخته، دیر یا زود دست بر می داشنت. بالاخره می اومد بیرون و با هم یه خاکی تو سرمون می کردیم! اما<br />
الان چی؟ خودش مرده و گور به گور شده... منِ سیاه بخت باید جور ندونم کاری های اون رو بکشم...»<br />
بعد به حالتی منایشی، های های زد زیر گریه و صدایش خانه را برداشت.<br />
پری اول هامن طور که با دست به او اشاره می کرد، به طرف مرد برگشت و با حالت عصبی گفت: «می بینی چه<br />
کولی بازی هایی داره در میاره؟ آخه بدبخت... بیچاره... تو خودتی و جور و پلاسِ خودت... من چی بگم که باید یه معتاد<br />
عوضی رو که مثل انگل به زندگیم چسبیده تحمل کنم؟ تا الان واسه پول پیش چه بزرگ و کوچیکی که دست دراز نکرده ام!<br />
دیگه آبرو برام منونده! چی می شد تو اون تصادف من می مردم؟ اون وقت لازم نبود با این حالِ زار، خودم رو به این جا<br />
برسونم که مجیز تو رو بگم!»<br />
و چند ثانیه بعد های های او هم به گریه ی پری دوم اضافه شد.<br />
مرد منی دانست باید چه کار کند. تا این جا را فهمیده بود که تلفن زدنش به عباس برای سرویس کردن یا نکردن ماشین قبل<br />
از سفر به شامل، می تواند تعیین کننده ی مرگ و زندگی دو نفر باشد. البته منی فهمید چطور همچین کار پیش پا افتاده ای<br />
که قبلاً هزار بار و برای دو هزار نفر مختلف انجام داده، می توانست چنین پیامدهای بزرگی داشته باشد. از طرفی فکرش به<br />
این طرف می رفت که آیا با هر بار تلفن زدن او و اصرارش برای سرویس ماشین قبل از هر سفر، این قدر در زندگی هر کس<br />
تاثیر داشته؟ و اگر یک تلفن ناقابل می توانست چنین کاری بکند، کارهای خیلی بزرگتر چطور زندگی آدم ها را تغییر می داد؟<br />
سوال های فلسفی، خصوصاً وقتی میان صدای یکسان گریه ی دو انسان مشابه و در واقع یک نفر که دو تا شده به ذهن خطور<br />
می کنند، کاملاً بی جواب به نظر می رسند. مرد دوباره سرش را خاراند. و هامن موقع دوباره صدای زنگ در بلند شد.<br />
نگاهی به ساعت انداخت. دو بعدازظهر بود. بلند شد و رفت پای آیفون. دید عباس پشت در است.<br />
عباس مثل همیشه لک لک کنان از پله ها بالا آمد؛ از لای در نگاهی به داخل انداخت و انگار از دیدن دو پری تعجبی نکرد. او<br />
هم با کفش آمد تو و رفت مبل آن طرف، روبروی مرد و بین دو زن نشست. پری ها با دیدن عباس شروع به فین فین کردند و<br />
سعی کردند خودشان را جمع و جور کنند. خصوصاً پری دوم که معلوم بود خیلی وقت است شوهر مرحومش را ندیده است.<br />
عباس سرفه ای کرد و گفت: «شرمنده که مزاحم شدیم. مخصوصاً این دو تا. منی دونم اومدن چیا بهت گفنت، اما حق اینه که<br />
من هم حرف بزنم. راستش... منی دونم چی بهت بگم. بگم امشب بهم زنگ بزنی یا نه. از یه طرف کیه که دلش بخواد<br />
۶۷
مبیره، از اون طرف، فکر دو سال زندان و بعدش بدبختی و آوارگی باعث می شه فکر کنم مرگ بهش شرف داره. خیلی به این<br />
موضوع فکر کردم... عاقبت هم به یه نتیجه مهم رسیدم.»<br />
سر جایش کمی جابه جا شد، زیر چشمی نگاهی به پری ها انداخت و بعد گفت: «به نظر من... امشب بهم زنگ بزن... بگو<br />
ماشین رو ببرم سرویس... ولی بگو تو راه وقتی واسه خریدن آب معدنی وایسادیم، به جای این که پری رو بفرستم خرید و<br />
خودم مشغول ماشین بشم، خودم برم آب بخرم...»<br />
یک دفعه جیغ و داد پری ها به هوا بلند شد: «چشمم روشن... پس خودت بری خرید؟... من که می دونم قصدت چیه...<br />
حالا می خوای سر من رو زیر آب کنی و خودت تنها تنها؟... فکر کردی به همین راحتیه؟... من مبیرم و تو زندگیت رو بکنی؟...<br />
اصلاً مگه فکر کردی کی هستی... من نباشم زندگیت دو روزه به گند کشیده می شه...»<br />
انگار هیچ چیز منی توانست پری ها را آرام کند. مرد با دهان نیمه باز به پرتاب این حملات به سمت عباس نگاه می کرد.<br />
دو پری که تا قبل از رسیدن عباس دشمن خونی یکدیگر بودند، حالا متحد شده و یک نفس به عباس یورش می بردند که<br />
با سر فرو افتاده روی مبل نشسته بود و در جواب این ها هیچ منی گفت.<br />
بالاخره مرد پا در میانی کرد: «صبر کنید... خانوم ها... گفتم صبر کنید... خواهش می کنم... مطمئنم که منظور عباس این<br />
نیست... چرا گوش منی کنید؟ یه لحظه اجازه بدید... بهش اجازه بدید حرفش رو بزنه... شاید واقعاً دلیلی واسه این حرفش<br />
داره... خواهش می کنم... شام هر کدوم نظرتون رو گفتید... بذارید اون هم حرف بزنه... هر چی نباشه پای مرگ و زندگی<br />
خودش در میونه...»<br />
پری ها بغ کردند؛ لب هایشان را به هم فشار دادند و صورتشان سرخ بود و طوری به عباس نگاه می کردند که اگر<br />
چشم هایشان لیزر داشت، عباس تا الان پخته بود.<br />
عباس دستاملی از جیب پیراهن بیرون آورد، عرق پیشانی اش را خشک کرد، چند باری نفس عمیق کشید و بالاخره رو به<br />
مرد روبرویش گفت: «تو که من رو خوب می شناسی... می دونی واسه زندگی مشترکم از هیچ چیز کم نذاشتم... هر وقت<br />
خانوم چیزی امر فرمود، گفتم روی چشم... توی عمرم بهش بالاتر از گل نگفتم... همیشه فکر و ذکرم آسایش ایشون بود...<br />
اصلاً معروف شده بودم. خودت که می دونی... فکر کردی هیچ وقت نفهمیدم پشت سر بهم می گن زن ذلیل؟ چرا... هم<br />
می شنیدم و هم می فهمیدم، اما برام مهم نبود. می گفتم بقیه چی از زندگی من می دونن که بخوان در موردم قضاوت<br />
کنن؟ بذار هر چرندی که می خوان بگن، خودم بهتر می دونم چطور زندگی کنم. اما فایده ی متام این ها چی شد؟ هیچی...<br />
این که کار به جایی رسید که دو راه برام منوند... یا باید می مردم... یا باید معتاد می شدم... اون هم بابت یه ورشکستگی<br />
که البته خودِ خانوم مسبب اصلیش بود. وگرنه کی بود که هی زیر گوشم خوند بریم شامل ویلا بخریم؟ من و چه به<br />
شامل! من و چه به ویلا! ولی باز خر شدم... باز کر شدم و یه کلوم گفتم «چشم»... که کاش چشمم کور می شد، زبونم<br />
لال می شد، ولی اون کار رو منی کردم...»<br />
نفس نفس می زد. احتاملاً هیچ وقت در عمرش این قدر با خشونت حرف نزده بود، آن هم در مورد کسی که بخش اعظم<br />
زندگیش را در رضایت او معنی می کرد.<br />
«حالا خودت بگو... بین مرگ و زندگی، زندان و اعتیاد، من یا ایشون... کدوم بیشتر حق داریم؟ هان؟!»<br />
پری دو با عصبانیت پرسید: «بگو ببینم... اگر من نباشم فکر کردی چی میشه؟ چه قصد و خیالی داری که من جلوش رو<br />
گرفته ام؟ بد کردم همیشه به فکر زندگیمون بودم؟...»<br />
پری یک وسط حرفش پرید: «بد کردم همیشه خواستم آبروداری کنم... سربلندت کنم... دارا نشونت بدم؟! نه... بد کردم که<br />
حالا آرزوی مرگم رو می کنی؟»<br />
عباس سرش را پایین انداخت و این بار با آرامش بیشتری گفت: «نه خانوم... بد نکردی... خیلی هم خوب کردی...<br />
۶۹
ولی آخرش شد همین که الان این جا نشستیم و منی دونیم چی کار کنیم... ولی فکر می کنم هر چقدر تو زندگیم در حقت<br />
لطف و بزرگواری کردم، هر چقدر که گفتم چشم... دیگه بسه... دیگه از جون منی تونم دست بشورم...»<br />
دوباره سر و صداها بالا گرفت. پری ها بی امان به عباس یورش می بردند و عباس هم هامن طور که هنوز سرش خم بود و<br />
گاهی با دستامل پیشانی اش را خشک می کرد، نرم نرم جواب می داد. دوباره زنگ در را زدند. ساعت دو بعدازظهر بود.<br />
مرد بلند شد و رفت جلوی آیفون. کمی نگاه کرد... دوباره نگاه کرد. خودش پشت در بود. در را باز کرد. اما خودش از پشت<br />
آیفون دست تکان داد که یعنی آیفون را بردار.<br />
برداشت. کمی مکث کرد، ولی عاقبت گفت: «بله؟»<br />
«یه لحظه بیا دم در، کارت دارم.»<br />
هامن طور گوشی به دست نگاهی به وضع اتاق پشت سرش انداخت. خودش از پشت در گفت: «نگران اونا نباش. این قدر<br />
سرشون گرمه که اصلاً منی فهمن تو نیستی. زود بیا پایین، وقت کمه.»<br />
ظاهراً آدمیزاد در مقابل خودش منی تواند خیلی مقاومت نشان دهد. کفش هایش را پوشید و رفت پایین. در را باز کرد. دید<br />
خودش پشت در ایستاده؛ سر و وضعش تر و متیز و مرتب بود. موهایش را یک طرفی شانه کرده و عینک ظریفی هم به<br />
چشم داشت. کمی بر و بر نگاهش کرد. دیدن خودت از بیرون جاذبه ی غریبی دارد.<br />
خودش هم کمی او را نگاه کرد؛ انگار او هم به دام همین جاذبه افتاده باشد. اما عاقبت پا به پا شد و گفت: «ببین...<br />
می دونم الان اون تو چه قیامتیه... واسه همین اومدم این جا. اومده ام نجاتت بدم.»<br />
«نج... نجاتم بدی؟»<br />
خود دومش سری تکان داد و گفت: «آره دیگه. ببین، تو الان هر کاری بکنی، هم سیخ می سوزه هم کباب. بهترین راه اینه<br />
که متیز از ماجرا بکشی بیرون. مشکلات زندگی مردم به خودشون مربوطه. من و تو چی کار بکنیم؟ زنگ بزنیم یا نزنیم،<br />
باز یکی پیدا می شه که مدعی بشه...»<br />
مرد سرش را خاراند و گفت: «خوب یعنی می گی چی کار کنیم؟»<br />
مردِ دو دست کرد توی جیب شلوارش، چیزی شبیه جعبه ی دراز ساعت بیرون کشید و گرفت طرف خود اولش. گفت: «بیا.<br />
این رو ببر بالا. توی اتاق درش رو باز کن و چشامت رو ببند. تا ده بشامر. چشامت رو که باز کنی، همه چیز متوم شده.<br />
بگیرش.» مردِ یک با تردید جعبه را گرفت. کمی بالا و پایینش کرد. بعد گفت: «مطمئنی؟ مببی چیزی نباشه؟»<br />
خود دوش گفت: «نه بابا، بچه شدی؟ خونه خودم رو که منی خوام بترکونم. برو بالا، باکِت نباشه.»<br />
مرد یک سری به نشانه ی تایید تکان داد و رفت بالا. در هال را که باز کرد، دید اوضاع هنوز مثل سابق است. پری یک و دو<br />
گاهی به هم می پریدند و گاهی به عباس. عباس هم یک کپه دستامل کاغذی چامله را جلویش تلنبار کرده بود و دوباره<br />
داشت دستامل متیزی از جیب بی انتهایش بیرون می آورد.<br />
مرد ایستاد، نگاهی به اوضاع کرد و دید هیچ کس او را داخل آدم حساب منی کند. کمی فکر کرد، اما دید در این اوضاع<br />
بهترین کار هامن اعتامد به خودش است. جعبه را توی دو دست گرفت، چشم هایش را بست و درش را باز کرد.<br />
یک دفعه همه جا ساکت شد. شروع کرد به شمردن. ده... نه... هشت... آن قدر شمرد که به صفر رسید. چشم هایش را<br />
باز کرد. اتاق خالی بود. رفت توی آشپزخانه و اتاق ها و دستشویی را هم گشت، مبادا توی آن ده شامره جایی پنهان شده<br />
باشند. اما نبودند. حتا ردپاهای خاکی کفش هایشان هم از روی فرش پاک شده بود. جعبه را زیر و رو کرد، اما فقط یک<br />
جعبه مقوایی ساده بود. گذاشتش روی میز، نشست و نفس راحتی کشید.یک دفعه زنگ زدند. با تردید بلند شد و رفت<br />
جلوی آیفون. دید پدربزرگ مرحومش پشت در است. برگشت و نگاهی به ساعت انداخت.<br />
ساعت دو بعدازظهر بود.<br />
۷۰
نگاهی به امکانات سفر در زمان<br />
پوریا ناظمی<br />
اگر ماشین زمان در اختیار داشتید چه می کردید؟ به آینده می رفتید تا سرنوشت خود، بشر یا جهان در<br />
زمان های دور و نزدیک را ببینید؟ آیا به گذشته می رفتید تا شاهد دست اولی بر رویدادهایی باشید که در<br />
تاریخ درباره ی آن ها خوانده ایم؟ آیا تصمیم می گرفتید به دوران اوج امپراتوری هخامنشی برگردید و مکانی<br />
مانند تخت جمشید را در دوره ی اوج خود ببینید؟ آیا به گذشته سفر می کردید و سعی می کردید جلوی برخی<br />
از فجایع تاریخ را بگیرید و مسیر آن را تغییر دهید؟ یا به آینده می رفتید و با دیدن آن چه در انتظار ما است،<br />
به امروز بر می گشتید و سعی در اصلاح مسیر آن می کردید؟<br />
ایده ی سفر در زمان برای هر کسی به دلایل و انگیزه های مختلف می تواند هیجان انگیز و جالب باشد و<br />
برای همین عجیب نیست که در طول تاریخ با روایت های مختلفی از سفر در زمان مواجه می شویم. شاید<br />
برای بسیاری از ما آشناترین منبع درباره ی سفر در زمان داستان محبوب «ماشین زمان» اچ. جی. ولز باشد؛ اما<br />
بسیار قبل از آن ایده های مختلفی درباره ی سفرهای زمانی یا حداقل تجربه نوع دیگری از زمانی که با آن<br />
مواجهیم، مطرح بوده است. یکی از قدیمی ترین منت هایی که می توان در آن ردپایی از سفرهای زمانی را دید،<br />
افسانه ی باستانی «مهابهاراتا» است. در این اسطوره ی هندی، داستان پادشاهی به نام «ریوایتا» (Revait) نقل<br />
می شود که برای ملاقات با برهام به آسامن ها سفر می کند و وقتی باز می گردد، از دیدن این که در طول<br />
مدت سفرش چه زمان طولانی بر زمینیان گذشته، شوکه می شود. گویی زمان در طول سفر برای او آهسته تر<br />
از آن چه بر زمین می گذرد، سپری شده بود. برعکس این جریان هم در روایت های تاریخی وجود دارد. در<br />
برخی از روایت های اسلامی درباره ی معراج پیامبر اسلام اشاره شده است که وقتی ایشان از سفر طولانی خود<br />
به منزلش باز می گردد، علی رغم تجربه های فراوانی که در طول سفر داشته و مدت زمان طولانی که بر<br />
وی گذشته، متوجه می شود هنوز ارتعاشی که در اثر بسنت در -به هنگام آغاز سفر- بر دستگیره ی در افتاده<br />
بود، متام نشده است. گویی کل این داستان در کسری از ثانیه به زمان عادی زمین طول کشیده است. اما<br />
این داستان ها مربوط به زمانی است که درک ما از زمان بسیار متفاوت با امروز بود. آن چه امروز از<br />
۷۱
زمان می دانیم، حاصل انقلاب های جدی و بزرگی است که در درک ما از عامل رخ داده است. اینک دیگر زمان<br />
پدیده ای مستقل به شامر منی رود. تا پیش از دوران نسبیت انیشتین، تصور بر این بود که زمان شبیه به<br />
رودخانه ای با جریان ثابت است. هر جسمی در جهان ما فارغ از حرکات خود و فارغ از ماهیتش چون برگی<br />
روی این رودخانه شناور است و با سرعت ثابت به سمت جلو (آینده) در حال حرکت است. اما در دوران<br />
جدید می دانیم که دیگر زمان آن رودخانه ی ثابت و آرام نیست. می دانیم جهان ما بر بستری به نام ساختار<br />
پیوسته ی فضا–زمان تشکیل شده است و فضا و زمان در کنار هم و در پیوند با یکدیگر تار و پود عامل ما را<br />
ساخته اند. همچنین می دانیم سرعت این رودخانه زمان سرعت یکسان و پیوسته ای نیست. در مجاورت منبع<br />
گرانش قابل توجه یا هنگامی که سرعت شام به سرعتی قابل مقایسه با سرعت نور برسد، این زمان و روند<br />
سپری شدن آن دستخوش تغییر می شود.<br />
آیا در بین این یافته های جدید جایی برای سفر در زمان وجود دارد؟<br />
سفر به آینده<br />
اگر هدف شام سفر به آینده باشد، نسبیت مسیر را برای شام هموار کرده است. شام به کمک قوانین<br />
انیشتین به راحتی می توانید به آینده سفر کنید و در واقع در مقیاس های کوچک این کار بارها تجربه شده<br />
است.<br />
اگر مروری کوتاه به داستان نسبیت بیاندازید، متوجه می شوید سفر به آینده اتفاقاً بخش قابل توجهی<br />
از نسبیت را تشکیل می دهد. از این نظریه می دانیم که شام هر چقدر با سرعت بیشتری حرکت کنید یا<br />
فاصله ی خود با منبع گرانش (جرم) را تغییر دهید، این اتفاق بر فرآیند سپری شدن زمان و ماهیت آن اثر<br />
می گذارد.<br />
این مساله بخشی از نظریه است که با آزمایش های تجربی راستی آزمایی شده است. آزمایش های مختلفی<br />
برای بررسی تاثیر سرعت های بالا یا تاثیر فاصله از منبع گرانشی و تاثیر آن در بروز پدیده ی کش آمدگی زمان<br />
برای ناظری که در آن چارچوب قرار دارد، صوررت گرفته است. در یکی از معروف ترین آزمایش هایی که برای<br />
تایید تاثیر سرعت بر تغییر گذر زمان انجام شده است، از یکی از ذرات بنیادی به نام میون ها کمک گرفته<br />
می شود. میون ها ذراتی بنیادی اما ناپایدار هستند. این ذرات پس از مدتی دچار واپاشی شده و الکترون و<br />
نوتروینو آزاد می کنند. طول عمر این ذرات در شرایط سکون و در آزمایشگاه محاسبه شده است. اگر نظریه ی<br />
اتساع زمان درست باشد، وقتی این ذرات را با سرعتی بسیار بالا به حرکت در آورید باید مشاهده کنید که<br />
طول عمر آن ها هنگامی که با سرعت بالا حرکت می کنند طولانی تر از حالت سکون است (گویی از دید<br />
ناظر چارچوب ساکن، زمان برای آن ها کندتر می گذرد). به همین دلیل دانشمندان آزمایشی را طراحی کردند<br />
که در آن طول عمر میون های پرسرعت را اندازه بگیرند و نتیجه مطابق با پیش بینی های مدل های نسبیتی<br />
بود.<br />
۷۲
خلاصه ی آزمایش به این ترتیب است که تعداد میون هایی را که دارای سرعتی نزدیک به سرعت نور هستند،<br />
در دو ارتفاع مختلف از سطح زمین اندازه گیری می کنند. با توجه به نیمه ی عمر بسیار اندک این میون ها<br />
می توانیم حساب کنیم که اگر پدیده ی اتساع زمان رخ ندهد، در طول مدتی که میون ها این دو فاصله را<br />
طی می کنند چه تعدادی از آن ها دچار واپاشی شده و به همین دلیل باید انتظار چه تعدادی از میون ها<br />
را در نقطه ی دوم داشته باشیم. اما به دلیل سرعت بالای میون ها، آن ها دچار پدیده ی اتساع زمان می شوند<br />
و در نتیجه تعداد بیشتری از آن ها در نقطه ی دوم رصد می شوند. (برای اطلاع بیشتر می توانید به شرح<br />
آزمایش های روسی-هال [١] و فریش اسمیت [٢] ( در این زمینه مراجعه منایید.<br />
حتامً بارها داستان دوقلوهای انیشتین را شنیده اید. داستان خواهر و برادر دوقلویی است که یکی از آن ها<br />
سوار بر سفینه ای می شود و با سرعتی نزدیک به سرعت نور به سفری فضایی می رود. نفر دوم در ایستگاه<br />
کنترل زمینی باقی می ماند. به دلیل این که مسافر سفینه ی فضایی با سرعت نزدیک به نور در حال حرکت<br />
است، پدیده ی اتساع زمان اتفاق می افتد؛ یعنی روند گذر زمان کند می شود. این مساله تاثیر جنبی روی<br />
ساعتی که شام زمان را با آن اندازه گیری می کنید، نیست؛ بلکه تغییری واقعی در ماهیت زمان است. بدین<br />
ترتیب پس از مدتی (مثلاً یک سال) که مسافر ما با این سرعت در فضا به کاوش مشغول بوده است، وقتی<br />
به زمین باز می گردد و می خواهد با برادر دوقلوی خود که در ایستگاه زمینی باقی مانده مواجه شود،<br />
مشاهده خواهد کرد که هامنند داستان مهابهاراتا، در حالی که تنها یک سال از عمر او گذشته، برادر او<br />
چندین و چند سال (بسته به این که سفر او با چه درصدی از سرعت نور انجام شده باشد) پیرتر شده است.<br />
می توانید از یک زاویه ی دیگر به این داستان نگاه کنید: شام سوار سفینه ی فضایی خود می شوید، مدت<br />
یک سال با سرعتی نزدیک به سرعت نور به سفر می روید و پس از یک سال در هنگام فرود و در حالی که<br />
تنها یک سال پیرتر شده اید، به زمینی فرود می آیید که زمان برای آن در این مدت، مثلاً سی سال گذشته<br />
است. در نتیجه به طور خالص شام با این سفر ٢٩ سال در زمان به آینده سفر کرده اید. چنین سفری اگرچه<br />
ممکن است و در آزمایش های مختلف این تغییر زمان بارها آزمایش شده است، اما واقعاً برای علاقمندان<br />
مفهوم سفر در زمان، به آن معنی که به طور عمومی از آن برداشت می کنیم، چندان خوشایند نیست. به<br />
خصوص آن که متاسفانه این مسیر یک طرفه است و شام منی توانید به همین راحتی در زمان به عقب سفر<br />
کنید و دوباره به ٣٠ سال زمینی قبل باز گردید. البته این تنها راه حل فرضی (اما ممکن) سفر به آینده<br />
نیست. راه دیگر مدل اصحاب کهف است. با این داستان حتامً آشنا هستید. مردانی که در دوره ای درون غاری<br />
رفتند و خوابیدند و وقتی بیدار شدند متوجه شدند سیصد سال زمان گذشته است. اما این داستان چه ربطی<br />
به سفر در زمان به آینده از نظر علمی دارد؟ مدت ها است که دانشمندان در حال بررسی ایده ای به نام<br />
«خواب زمستانی» برای انسان هستند. ایده ای که بر مبنای آن بتوان به روش مصنوعی بدن انسان را در نوعی<br />
خواب عمیق قرار داد و فعالیت های حیاتی او را به حداقل رساند.<br />
۷۴
در این شرایط فرآیند سالخوردگی بسیار کند می شود و شخص تنها خوابی آرام را تجربه می کند، اما می توان<br />
وی را در زمانی در آینده ی دور بیدار کرد. در این صورت اگرچه او تغییر فاحشی از نظر سن را تجربه نکرده،<br />
اما عملاً می تواند در زمانی بسیار دورتر از اکنون بیدار شود. این ایده که اتفاقاً بارها از سوی آینده نگرها و<br />
نویسنده های علمی تخیلی به عنوان روشی کارآمد برای حل مشکلات سفرهای طولانی فضایی پیشنهاد شده<br />
است، نوعی سفر در زمان را برای شخص به وجود می آورد. البته هنوز چنین فناوری ایمنی وجود ندارد. شاید<br />
فناوری های پزشکی در فاصله ی چند دهه تا چند قرن آینده بتوانند نوعی خواب زمستانی بی خطر و مطمئن<br />
را طراحی و ارایه کنند. اما واقعیت این است که هامنند مورد قبلی، این سفر در زمان به سوی آینده چندان<br />
با تصوری که از سفر در زمان داریم هامهنگ نیست و خوشایند آن هایی که سودای سفر در زمان را در سر<br />
دارند، نخواهد بود؛ به خصوص این که چنین سفری یک طرفه خواهد بود که راه بازگشت ندارد و شام باید<br />
یک باره خود را به آینده ای نا مشخص منتقل کنید.<br />
سفر به گذشته<br />
بخش هیجان انگیزی که در سفر در زمان وجود دارد، چه به سوی آینده و چه به سوی گذشته، سفر کنترل<br />
شده و برگشت پذیر به هر یک از این دو مقصد است. متاسفانه دانش فعلی ما به دلایل مختلف دست و<br />
پای ما را در راه چنین سفرهایی بسته است. اگر مواردی که در بخش قبلی گفته شد را با اندکی تساهل بتوان<br />
سفر به آینده فرض کرد، برای سفر به گذشته مشکلات جدی تری وجود دارد.<br />
البته ایده پردازان دست از تلاش برای پیدا کردن راه هایی برای سفر به گذشته بر نداشته اند. شاید یکی از<br />
محبوب ترین ایده ها این باشد که اگر شام بتوانید سفینه ای بسازید که بتواند با سرعت بیش از سرعت نور<br />
حرکت کند، آن گاه می توانید به گذشته برگردید.<br />
اما چطور چنین چیزی ممکن است؟ در نظریه ی نسبیت، مساله ای به نام تقدم علت همیشه صادق است.<br />
یعنی اگر شام از دو چارچوب مرجع، مثلاً ناظری که روی زمین است و فضا نوردی که درون یک سفینه قرار<br />
دارد یک اتفاق مشخص را شاهد باشید، به طوری که درآن اتفاقی علت رخ دادن اتفاق بعدی باشد، اگرچه<br />
زمان های مختلفی از وقوع آن ها را مشاهده و ثبت خواهید کرد اما هیچ گاه امکان ندارد که در یکی از<br />
چارچوب ها، رویداد معلول از نظر زمانی بر رویداد علت سبقت بگیرد. علت این که چنین تناقضی هیچ گاه<br />
رخ منی دهد به مساله ی نهایی بودن سرعت نور بر می گردد. یعنی به دلیل این که سرعت نور محدوده ی<br />
نهایی سرعت ممکن است، معادلات مربوط به اتساع زمان در نهایت به گونه ای عمل می کنند که اگرچه<br />
ناظرهای مختلف زمان های وقوع رویداد مختلف را متفاوت و نسبت به چارچوب مرجع خود رصد می کنند،<br />
اما همیشه رویداد علت زودتر از رویداد معلول مشاهده می شود. اما اگر بتوانید سرعت نور را بشکنید،<br />
آن گاه این معادلات دیگر به این شکل عمل منی کنند. ممکن است رویداد معلول از نظر زمانی از دید ناظر<br />
دیگری که در چارچوب دیگری قرار دارد، از رویداد علت پیشی بگیرد. فرض کنید این اتفاق فرستادن یک<br />
موج حاوی اطلاعات است. مثلاً هر زمان رویداد خاصی اتفاق افتاد، این موج تصویری از رخداد آن را به<br />
۷۵
نقطه ی دوم بفرستد. اگر شرایطی که گفتیم رخ دهد، در این صورت مساله این است که ممکن است یکی از<br />
ناظرها ابتدا تصویر رویداد و اطلاعات مربوط به آن را مشاهده کند و سپس خود آن اتفاق -که منشا ارسال<br />
سیگنال بوده است- اتفاق بیفتد. به عبارت دیگر، سیگنال مورد نظر ما در زمان به عقب برگشته و پیش از<br />
رخ دادن رویدادی مشاهده شده است. اگر بخواهیم از همه ی پیچیدگی های ممکن صرف نظر کنیم و توصیف<br />
غیردقیقی از این رویداد ارایه دهیم، شاید با تساهل بتوان داستان را این گونه روایت کرد. هرچقدر سرعت<br />
شام افزایش پیدا می کند و به سرعت نور نزدیک تر می شود، به دلیل پدیده ی اتساع زمان احساس می کنید<br />
رویدادهای دنیای بیرون از سفینه ی شام کندتر می گذرد تا جایی که برفرض محال به سرعت نور برسید. در<br />
این صورت می توان احساس یا برداشت کرد که گویی جهان بیرون از چارچوب شام منجمد و بی تحرک شده<br />
است. به نوعی اتساع زمانی شام به بی نهایت رسیده است. اما اگر باز بر فرض محال بتوانید سرعت نور را<br />
بشکنید، آن گاه برای این که رابطه ی نسبیتیِ دو چهارچوب حفظ شود، گویی دنیای بیرون شام باید به سمت<br />
عقب در زمان حرکت کند. بنابراین شام عملاً به سمت گذشته سفر می کنید.<br />
البته واقعیت این است که چنین ایده ای در دنیای واقعی با مشکلات غیرقابل حل مواجه است و ثابت بودن<br />
سرعت نور و روابط حاکم بر جهان ما اجازه ی چنین برخوردی را منی دهند.شاید در برخی از برداشت ها بتوان<br />
این نتیجه را گرفت، اما مشکل این است که نسبیتی که مبنای این پیشنهاد قرار گرفته در دل خود راه را روی<br />
این سفر بسته است. شام برای این که جسمی را (که جرم حالت سکون دارد) به سرعت نور برسانید، باید<br />
انرژی بی نهایتی به آن وارد کنید. در این صورت جرم جسم نیز افزایش خواهد یافت و عملاً به بی نهایت<br />
خواهد رسید و می دانیم در نسبیت، سرعت نور حد نهایی سرعت به شامر می رود و بخشی از ساختار عامل<br />
است که قابل شکسنت نیست. البته راه های دیگری نیز پیشنهاد شده است. یکی از این راه ها استفاده از<br />
خود ساختار فضا-زمان است. در دنیای امروزین علم، ما با پدیده ای در هم تنیده به نام فضا-زمان مواجه<br />
هستیم. این ساختار که عامل ما را در خود گرفته است، ساختاری چهاربعدی و در هم تنیده به شامر می رود.<br />
برای این که درکی از این داستان داشته باشیم، می توانیم منونه ای دو بعدی از آن را تصور کنیم. برای مثال<br />
صفحه ای لاستیکی و دو بعدی را در نظر بگیرید. (مثلاً یک کیسه زباله ی بزرگ که از چهار طرف آن را محکم<br />
به پایه هایی ثابت کرده ایم.) حالا تصور کنید گلوله ای فلزی را روی این صفحه قرار می دهیم. در اطراف این<br />
گلوله نوعی تورفتگی به وجود می آید. این تاثیر جرم بر ساختار فضا-زمان است. به همین ترتیب خورشید ما<br />
صفحه ی فضا-زمان را (که البته به جای دو بعد دارای چهار بعد است) خمیده می کند. اما در مثال ما امکان<br />
دارد بتوانیم این کیسه را مثلاً تا کرده و ساختاری شبیه حرف U به آن بدهیم. در این صورت دو بخش از<br />
فضا-زمان به هم نزدیک شده اند. اگر این بار یک گوی بسیار سنگین را به گونه ای روی این فضا-زمان قرار<br />
دهید که با ایجاد انحنایی بزرگ این دو سطح را به هم برساند، مانند این است که میان این دو نقطه پل<br />
زده اید. البته این مسال به هیچ وجه دقیق نیست و فقط برای این است که تصوری از ساختار فضا-زمان<br />
داشته باشیم.<br />
۷۶
در برخی از مدل های ریاضی، این امکان وجود دارد که چنین تونل ها و میان برها و چین خوردگی هایی را به<br />
دلایل مختلفی در ساختار فضا-زمان تصور کنیم.<br />
این تونل ها و چین خوردگی ها را به نام کرمچاله ها می شناسیم. این کرمچاله ها در واقع حاصل تاخوردگی های<br />
تار و پود فضا-زمان هستند. اگر چنین تاب خوردگی هایی (که فعلاً تنها به شکل فرمول های ریاضی روی<br />
کاغذ وجود دارند و در همین شکل هم با مسایل دشواری مواجه هستند) در عامل بیرونی وجود داشته باشند،<br />
و علاوه بر آن در این شرط بزرگ نیز صدق کنند که ساختارهایی پایدار باشند و بتوان آن ها را برای مدتی<br />
که قرار است جسمی از درون آن عبور کند پایدار نگاه داشت و در اثر عبور خودِ جرم تغییری در ماهیت و<br />
رفتار آن ها به وجود نیاید، در این صورت با شناسایی آن ها می توان از این گذرگاه ها برای سفر در فضا-<br />
زمان استفاده کرد. در این صورت به دلیل چین خوردگی هایی که در دو سوی کرمچاله قرار دارد، می توان از<br />
آن ها برای سفر نه تنها میان دو نقطه ی فضایی، بلکه در دو زمان متفاوت استفاده کرد. سوال این جا است<br />
که با فرض وجود و پایداری این چنین ساختارهایی، آیا می توان آن ها را به گونه ای دلخواه تولید کرد؟ آیا<br />
می توانیم نوعی کرمچاله بسازیم که ما را از مختصات فعلی (سه بعد مکان و یک بعد زمان) به مختصاتی<br />
ببرد که تنها یک مولفه اش (مولفه ی زمان) با موقعیت اولیه متفاوت باشد، یا این که این ساختارها در نهایت<br />
به شکل کتره ای در عامل پراکنده اند و با فرض این که همه ی شرایط مورد نظر ما را داشته باشند، در نهایت<br />
مجبوریم صرفاً از گذرگاه های موجود استفاده کنیم؟<br />
این ساختارها شاید یکی از بهترین راه حل های موجود (و البته تئوری) برای سفرهای زمانی باشند. البته<br />
پیشنهادی دیگری نیز که به همین حد یا اندکی پیچیده تر هست نیز در این زمینه مطرح شده است. اما<br />
مساله ی سفر در زمان به خصوص به مقصد گذشته همواره با برخی از پارادوکس های منطقی نیز همراه<br />
بوده است. حداقل شیوه ی رایجی که در بسیاری از داستان های علمی تخیلی به آن اشاره می شد از این<br />
پارادوکس در امان نبودند و گاهی همین پاراودکس ها زمینه ی برخی از داستان های ماندگار علمی تخیلی را به<br />
وجود آورده اند. البته باید در نظر داشت که دیدگاه های فلسفی مختلفی بر مبنای ایده های علمی در زمینه ی<br />
ماهیت زمان و گذشته و آینده ی آن وجود دارد که در روایت های مختلف علمی تخیلی تاثیر گذاشته است.<br />
شاید معروف ترین پارادوکس در این باره، پارادوکس معروف به پدربزرگ و روایت های مختلف آن باشد. یکی<br />
از روایت های این پارادوکس به این ترتیب است: تصور کنید شام ماشین زمانی در اختیار دارید و به گذشته<br />
سفر می کنید. در این سفر شام ماموریت دارید فردی را که معلوم می شود پدربزرگ خود شام است، از<br />
بین ببرید. شام در این سفر مقابل پدربزرگتان در سال های نوجوانی اش قرار می گیرید، اسلحه ی خود را در<br />
آورده و به سوی او نشانه می گیرید. زمانی که ماشه را بچکانید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ طبیعی است که<br />
پدربزرگ شام در اثر برخورد گلوله از پای در می آید. اما در این حال او هنوز ازدواج نکرده و پدر شام و در<br />
نتیجه خود شام هنوز به دنیا نیامده اید. با کشنت پدربزرگ چگونه وجود خود شام می تواند توجیه شود؟<br />
آیا شام هم زمان با کشنت وی یک باره ناپدید می شوید و با تغییری که در گذشته داده اید، عملاً خودتان<br />
۷۸
هم متاثر می شوید؟ اگر تا این جای ماجرا پیچیده است، اما می توان آن را پیچیده تر نیز کرد. تصور کنید<br />
شام پدربزرگتان را کشتید و نتیجه ی آن را که ناپدید و محو شدن خودتان بود هم پذیرفتید. اما علت مرگ<br />
پدربزرگ شام چیست؟ قتل توسط نوه ی خودش. اما اگر شام او را بکشید، هر بلایی که سر شام بیاید مهم<br />
نیست، پس پدر شام و خود شام هرگز به دنیا نخواهید آمد. پس قاتل پدربزرگ که نوه ی او است، هیچ گاه<br />
وجود نخواهد داشت. پس چه کسی پدربزرگ را کشته؟ دقت کنید که شام تنها در صورتی می توانید او را<br />
در اول ماجرا بکشید که وجود داشته باشید و این مستلزم آن است که پدر شام به دنیا آمده باشد. وقتی او<br />
کشته می شود، پس قاتل او نیز هرگز به دنیا نخواهد آمد و بنابراین قتلی صورت منی گیرد.<br />
چنین منونه پارادوکس هایی را به اشکل مختلف می توان در مساله ی سفر به زمان دید. گاهی اوقات این<br />
تاثیر را می توان حتا به شکل خردتر و در زمانی گذشته تر در نظر گرفت. همه ی ما می دانیم که با هر<br />
انتخابی که ما و دیگران، از جمله انسان ها و سایر جانوران و حتا شرایط طبیعی محیط انجام می دهند، یکی<br />
از مسیرهای ممکن در آینده را شکل می دهند. این تاثیرات به مرور زمان می تواند به تاثیری بزرگ منجر<br />
شود. بدون توجه به جزییات بحث های مربوط به فلسفه تاریخ و... و به صورت ساده شده، بیایید این حالت<br />
خاص را در نظر بگیرید: فرض کنید زمانی که آدولف هیتلر کودک بود، در یک بازی کودکانه حادثه ای برایش<br />
رخ می داد و از بین می رفت (با این فرض که ممکن بود افراد دیگری مانند او ظهور کنند کاری ندارم و این<br />
مثال را فقط برای بررسی تاثیر یک رویداد در آینده بررسی می کنیم). حادثه در آن زمان به عنوان یک اتفاق<br />
ساده و یک دعوای کودکانه در نظر گرفته می شد. قطعاً در آن زمان اتفاق مشابهی برای بسیاری از افراد رخ<br />
داده است. اما در این صورت احتاملاً خبری از جنگ جهانی دوم به شکلی که می شناسیم و تاثیرات آن نبود.<br />
نه تنها فضای سیاسی و اجتامعی کشورها فرق می کرد، خبری از هولوکاست نبود و در نتیجه ی آن شاید الان<br />
مناقشه ی خاورمیانه ای وجود منی داشت. از سوی دیگر، شاید صنایع فضایی امروز ما که ریشه در پروژه های<br />
موشکی نازی ها داشت، در این مسیر قرار نداشتند. شاید مسابقه ی فضایی در منی گرفت، حداقل به این شکل؛<br />
و انسان به ماه سفر منی کرد (یا شاید تاکنون به مریخ سفر کرده بود). به طور خلاصه، ما در جهانی کاملاً<br />
متفاوت زندگی می کردیم. این دو جهان کاملاً متفاوت با یک اتفاق ساده و حادثه ای معمولی در کودکیِ فردی<br />
معمولی از هم جدا می شوند.<br />
حالا به عقب برگردیم. فرض کنید ما در سال های آینده به فناوری هیجان انگیزی از مقابله با دنباله دارها و<br />
سیارک هایی که به سوی زمین در حرکتند برسیم و هم زمان ماشین زمان را ابداع کنیم. فرض کنید گروهی از<br />
دانشمندان تصمیم بگیرند به گذشته برگردند و جلوی برخورد دنباله داری که احتاملاً مسئول انقرض دایناسورها<br />
(و به طور معادل ایجاد فرصت برای پستانداران برای تکامل بیشتر و غلبه بر سیاره بوده است) را بگیرند.<br />
این شرایط حتا از داستان پدربزرگ پیچیده تر است. شام مستقیامً کسی را منی کشید، اما لحظه ای که آن<br />
شهاب سنگ را از برخورد با زمین منحرف می کنید چه بر سر شام و ما و کل متدن ما می آید؟ اگر این خطر<br />
رفع شود، احتاملاً دایناسورها به فرمانروایی خود بر این سیاره ادامه خواهند داد و شاید هرگز فرصتی برای<br />
۷۹
ما به وجود نیاید. آیا پس از این اقدام و زمانی که دانشمندان به زمان حال باز می گردند، باز با دنیایی<br />
مشابه آن چه هست مواجه خواهند بود یا با قلمرویی تحت فرمانروایی دایناسورها؟ و اگر این طور باشد،<br />
چطور کسانی که اساساً نژاد و گونه ی آن ها وجود ندارد چنین کاری کرده اند؟<br />
اگر شام هم به داستان سفر در زمان علاقه داشته باشید (که در غیر این صورت احتاملاً دلیلی برای خواندن<br />
این مجله ندارید) با انواع مختلف پارادوکس های بالا مواجه شده اید. اما این پارادوکس ها در واقع لایه ی<br />
دوم یک مشکل اساسی هستند.<br />
مشکل جدی تر که کمتر به آن توجه می شود، این است که ماشین فرضی زمان شام قرار است چه کاری<br />
انجام دهد؟ در داستان سفر به آینده به کمک نظریه ی نسبیت، شام سوار بر یک سفینه می شدید و چارچوب<br />
مرجع لَخت شام با چارچوب مرجع لَخت ناظر (زمین) متفاوت می شد. شام با سرعتی نزدیک به سرعت<br />
نور حرکت می کردید، در حالی که زمین (چارچوب مرجع ناظر دوم) روند عادی خودش را داشت. به همین<br />
دلیل زمان برای شام و چارچوب شام دچار اتساع می شد. اما وقتی روی زمین و درون یک ماشین زمان قرار<br />
می گیرید و با هر فناوری که آن ماشین دارد و با هر توجیه علمی سعی می کنید به زمان گذشته برگردید، چه<br />
اتفاقی می افتد؟ در این شرایط شام در چارچوب مرجع زمین قرار دارید. برای درک مشکل، تصویر معروف<br />
فیلم «ماشین زمان» را که بر اساس رمان اچ. جی. ولز ساخته شده، در نظر بیاورید. ماشین زمان ولز واقعاً<br />
یک دستگاه ثابت بود و وقتی فعال می شد، سرنشین آن می دید که همه چیز در اطراف او مانند فیلمی<br />
که با سرعت به شکل معکوس در حال پخش شدن باشد، به گذشته بر می گردد؛ درختی تنومند به ساقه ای<br />
جوان بدل می شد و افراد سالخورده در روندی معکوس از دید شام کودک می شدند و...<br />
بر اساس این روایت از سفر در زمان، شام در حالی که در چارچوب مرجع مشترکی با محیط اطرافتان قرار<br />
دارید به طریقی توانسته اید در مسیر محور زمان به سمت عقب حرکت کنید. مشکل این جا اتفاق می افتد<br />
که اگر شام در این چارچوب باشید، این تغییر اثر محور زمان روی خود شام هم تاثیر می گذارد؛ به این<br />
معنی که با بازگشت به گذشته با این شیوه به طور دایم احساس می کنید که جوان و جوان تر می شوید<br />
تا به روز تولدتان می رسید و سپس... بعد از آن هرچه ماشین پیش برود، شام شاهدی نخواهید بود؛ چون<br />
هنوز به دنیا نیامده اید.<br />
تنها راه حل این مشکل این است که شام و محیط اطرافتان از خطوط زمانی متفاوتی پیروی کنید. یعنی در<br />
حالی که شام در مسیر خط زمانی خودتان به سوی آینده حرکت می کنید (و در طول مدتی که به سفر<br />
زمانی به گذشته می روید عملاً سالخورده تر می شوید)، محیط اطراف در یک خط زمانی دیگر به گذشته<br />
باز گردد. به عبارتی، در حالی که خط زمانی شام رو به آینده دارد شاهد تغییر جهت بقیه رویدادها در خط<br />
زمانی و مرجع دیگری به سمت گذشته باشید.<br />
با وجود این که این مساله گرفتاری های طراحی و علمی پیش زمینه را دوچندان می کند، اما راه حلی برای<br />
داستان پاردوکس هایی نظیر آن چه را که در بالا گفته شد، در دل خود دارد. در چنین شرایطی شام امکان<br />
۸۰
دخالت در امور را ندارید و تنها می توانید مشاهده گری از رویدادها باشید (هر نوع دخالتی در رویدادهای<br />
گذشته و آینده مشروط به این است که شام در آن مختصات فضا-زمانی قرار داشته باشید؛ در حالی که در<br />
چنین شرایطی، خط زمانی شام و خط زمانی رویدادهایی که شاهد آن هستید متفاوت است و شام دارای<br />
مختصات یکسان نیستید). و البته این جایی است که سفر در زمان را تنها به مشاهده ی آن چه بوده یا<br />
خواهد بود تقلیل می دهد، اما حداقل از دام برخی از تناقض ها رها می شوید.<br />
ایده ای که در دنیای علم به این نگاه کمک می کند و برخی از نویسنده های علمی تخیلی از آن برای روایت<br />
خود کمک می گیرند، برخی از نسخه های مربوط به دنیاهای موازی است. علت این که از عبارت برخی<br />
از نسخه ها را استفاده می کنم این است که داستان دنیاهای موازی تنها به یک مفهوم باز منی گردد. از<br />
ایده ی دنیاهای موازی و حتا پدیده ی مولتی ورس در کیهان شناسی گرفته تا روایت کوانتومی دنیاهای موازی<br />
یا نسخه هایی با ابعاد مختلف و... هر یک ایده ها و نظریات خاص خود را دارند. اما برای این که وارد<br />
دشواری های فنی هر یک نشویم، یک راه حل مناسب و نه چندان پیچیده برای نویسنده های داستان های<br />
علمی تخیلی که می خواهند مسافری را به متاشای گذشته یا آینده بفرستند، این است که دنیایی موازی با ما<br />
(که در نتیجه دارای خط زمانی مختص خود است) را تصور کنند که مشابه یا نزدیک ترین کپُی به دنیای ما<br />
باشد و شام را در دنیای خودتان به دیدن گذشته ی آن بفرستد.<br />
البته نویسندگان علمی تخیلی برای فرستادن مسافران خود به زمان های مختلف و روایت خود، منتظر<br />
پیشنهادهای دانشمندان منی مانند و مسیرها و ایده های جدیدی را مطرح می کنند. برخی از این ایده ها<br />
ممکن است گرچه خلاقانه و فرضی و نظری، اما آن قدر محکم و با پشتوانه ی منطقی باشند که برخی از<br />
دانشمندان را نیز به فکر بیندازند تا دنبال مسیرهای جدیدی برای بررسی امکان پذیر بودن امکانات سفر در<br />
زمان بگردند.<br />
تا زمانی که این تلاش خیال پردازانِ آینده نگر و دانشمندان در نقطه ای تلاقی کند و سفر به زمان وارد دنیای<br />
واقعی شود، تنها راه دم دست، ارزان و ممکن برای همه برای سفر به گذشته، نگاه کردن به آسامن پرستاره<br />
در شبی تاریک است. محدودیت سرعت نور و ابعاد عظیم عامل دست به دست هم داده اند تا ماشین زمانی<br />
رایگان را در اختیار شام قرار دهند. هر بار که به آسامن نگاه می کنید، لایه به لایه به عقب سفر می کنید.<br />
زمانی که ماه را می بیند، یک ثانیه قبل آن را به متاشا نشسته اید؛ خورشید را در حدود هشت دقیقه قبل<br />
می بینید و نزدیک ترین ستاره ها به خود را در وضعیت حدود چهار سال قبلشان می بینید. زمانی که کهکشان<br />
آندرومدا را به شکل لکه ای مه آلود در آسامن پیدا کردید، در واقع در حال متاشای منظره ای متعلق به ٢/٥<br />
میلیون سال پیش هستید و برخی از خوشه های کهکشانی را که می بینید، در واقع چند ده میلیون سال به<br />
عقب بازگشته اید.<br />
تا زمانی که نخستین ماشین زمان ساخته شود، از این سفر هیجان انگیز لذت ببرید.<br />
۸۲
زندگی کن، بمیر، تکرار کن<br />
لبه ی فردا<br />
نویسنده: پوریا ناظمی<br />
چهره ی سربازانی که روز ١٦ خرداد ١٣٢٣ بر عرشه ی نفربرهای دریایی، در انتظار رسیدن به ساحل نورماندی در فرانسه بودند<br />
بیش از آن که یادآور قهرمانانی بی هراس باشد که سرخوش و خندان به میانه کارزار حادثه می شتابند، آینه ای بود که در آن<br />
عمیق ترین هراس ها و وحشت ها بازتاب می یافت. درهای نفربرها که باز شدند، بسیاری از سربازان حتا فرصت گام نهادن<br />
بر ساحل ماسه ای را هم نیافتند. تنها چند متر فاصله ی آبی میان محل آرام گرفنت نفربرها تا ساحل، به مسلخی برای سربازان<br />
متفقین بدل شد. تیربارهایی که در ارتفاع قرار داشتند آن ها را قلع و قمع کردند.<br />
بدن های متلاشی، دست و پاهای بریده و زندگی های بر باد رفته و آب های ساحلی خونین شده منظره ای نیست که از یاد<br />
آن هایی که آن را دیدند و از یاد ملت هایی که در آن قربانی دادند، پاک شود. شاید اگر هامن روزها آن منظره هراسناک<br />
از رسانه ها پخش می شد، دیگر کسی حاضر نبود برای شکوه جنگ سرود بخواند.سال ها بعد که جنگ از هراس روزانه به<br />
داستان های پدربزرگ ها راه یافته بود، مناهای واقع گرایانه ای از آن رویداد ساخته شد. یکی از مهم ترین آن ها بازسازی آن نبرد<br />
در فیلم «نجات سرجوخه رایان» استیون اسپیلبرگ بود؛ اما آن نبرد چیزی نیست که فراموش شود. برخی از رویدادها هستند<br />
که یک بار زندگی می شوند، می میرند و دوباره در خاطره و ذهن و زندگی تکرار می شوند. یکی از آخرین یادآوری های آن<br />
رویداد سال میلادی گذشته رخ داد و این بار در فضا و دنیایی متفاوت. فیلم لبه ی فردا یا Edge of Tomorrow به کارگردانی<br />
دوگ لیمن Liman) (Doug و با بازی تام کروز و امیلی بلانت در سال ٢٠١٤ و روز ٦ ژانویه/١٦ خرداد ١٣٩٣ و در هفتادمین<br />
سالگرد حمله ی نیروهای متفقین به ساحل نورماندی برای آزادی اروپای تحت اشغال آلمان نازی، روی پرده سینامهای آمریکا<br />
رفت و با استقبال نسبتاً خوب منتقدان و مخاطبان مواجه شد.<br />
داستان لبه ی فردا در اصل الهام گرفته از داستانی به نام «تنها چیزی که لازم داری کشنت است» is) All You Need<br />
(Kill نوشته هیروشی ساکورازاکا است Sakurazaka) (H<strong>ir</strong>oshi که با تحسین بسیاری مواجه شد. ساکورازاکا در اصل از<br />
دنیای فناوری اطلاعات به نویسندگی وارد شده، جوایزی برای داستان های کوتاه خود دریافت کرده بود. هم در داستان<br />
ساکورازاکا و هم در نسخه هالیوودی آن، داستان از دید شخصیت اصلی روایت می شود. سربازی که در اولین مأموریت<br />
خود برای مبارزه با موجودات فضایی که به زمین حمله کرده اند می میرد، اما به طور شگفت انگیزی پس از<br />
مرگ، در یک روز قبل از آن واقعه از خواب بیدار می شود. سابقه ی ساکورازاکا در دنیای آی.تی و به طور خاص در دنیای<br />
بازی های کامپیوتری قطعاً در نوشنت این داستان نقش داشته است. این پلاتی بی نظیر برای یک علاقمند بازی های کامپیوتری<br />
۸۴
است. روند داستان شام را در موقعیت یک بازی واقعی قرار می دهد. هامنند یک بازیگر حرفه ای کامپیوتر در یک میدان جنگ<br />
مجازی شام باید مسیر خود را ادامه دهید و در این مسیر چیزهای تازه ای را یاد بگیرد و هر بار که کشته می شوید، در واقع<br />
ترفندی تازه را یاد گرفته اید که به شام امکان می دهد در هنگام انجام دوباره بازی در آن مرحله اندکی جلو بروید. متأسفانه<br />
سربازهای واقعی چنین شانسی ندارند و در فیلم لبه ی فردا هم این یک بازی نیست. قامر مرگ و زندگی است که چاره ای جز<br />
مشارکت در آن ندارید. اگر نخواهید در آن پیش بروید، به هرحال فردای صبحی که از خواب بلند می شوید کشته خواهید شد<br />
و اگر بخواهید پیش بروید، باید مرگ های مکرر را برای خود در نظر بگیرید.<br />
لبه ی فردا داستان یک افسر روابط عمومی نظامی به نام ویلیام کیج با بازی تام کروز است که در میانه ی تهاجم موجودات<br />
فضایی به نام می میک ها به اروپا رخ می دهد. در آینده ای نزدیک، این مهاجامن فضایی به زمین آمده اند و اکنون ٦ سال<br />
است که برای تصرف زمین با نیروهای زمینی که از آن ها با عنوان نیروی متحد دفاعی یا UDF نام برده می شود، در حال<br />
نبرد هستند. میلیون ها نفر کشته شده اند و سرزمین های بسیاری به دست مهاجامن افتاده است. برتری نیروهای مهاجم تنها<br />
در برتری نظامی نیست ، آن ها دست مدافعان را می خوانند و همیشه آن ها را غافلگیر می کنند.<br />
در چنین شرایطی فرماندهی نیروی متحد دفاعی، ویلیام کیج را مأمور می کند تا حمله ای را که قرار است روز بعد در سواحل<br />
فرانسه اتفاق بیفتد پوشش داده و در آن مشارکت داشته باشد. مخالفت کیج و تهدید او به افشاگری انبوه تلفات و خطرات این<br />
مأموریت باعث می شود تا او را دستگیر کرده و عازم مأموریت کنند. مأموریت برای انسان ها فاجعه بار از آب در می آید. کیجِ<br />
بی تجربه لباس نظامی -که در واقع یک اسکلت بیرونی تقویت شده است- بر تن دارد و با ناشی گری موفق می شود یکی از<br />
می میک ها را بکشد، اما درحالی که خون اسید مانند او بر بدنش می ریزد خود نیز می میرد.<br />
این آغاز داستان است. کیج ثانیه هایی بعد از خواب بیدار می شود و خود را صبح روز قبل می بینید و همه چیز شروع به تکرار<br />
شدن می کند. او ابتدا باید خودش و سپس دیگران را قانع کند که این حوادث را دیده است، اما طبیعی است که کسی توجهی<br />
به او منی کند. او دوباره به ساحل می رسد و اندکی بعد می میرد و دوباره بیدار می شود.<br />
هر بار که این چرخه ی مرگ بار ٢٤ ساعته تکرار می شود، او مهارت خود را افزایش می دهد؛ اما این کافی نیست و فقط چند<br />
ثانیه وقت بیشتر به او می دهد. در یکی از همین وقت های اضافی در ساحل فرانسه است که او با ریتا رتسکی (با بازی<br />
امیلی بلانت)، یکی از افسران ارشد نظامی مواجه می شود. وقتی او مهارت کیج در مقابله با می میک ها را می بیند و متوجه<br />
می شود او می تواند اندکی از رفتار آن ها را پیش بینی کند، به او می گوید این بار که بیدار شد او را پیدا کند.<br />
پیدا کردن او کار چندان ساده ای نیست و چند بار دیگری کیج باید مبیرد تا بتواند بالاخره او را پیدا کند. سرانجام معلوم<br />
می شود که این توانایی ویژه کیج به دلیل آلوده شدن او به خون این موجودات است. پیش تر از کیج، رتسکی نیز از<br />
این قابلیت برخوردار بود، ولی وقتی خونش را تعویض کردند این توانایی او از بین رفت. آن ها به دنبال نقطه ضعف اصلی<br />
بیگانه ها هستند، اما اولین تلاش آن ها نشان می دهد که باز هم فضایی ها یک گام جلوتر از آن ها قرار دارند و درواقع برای<br />
آن ها تله گذاشته اند.<br />
آخرین تلاش برای شناسایی محل موجود فضایی که او را امگا می نامند (در مقابل موجودی که خونش روی کیج ریخته بود<br />
و توانایی بازگرداندن زمان را برای او به وجود آورده بود، آلفا خوانده می شد) و توانایی تنظیم زمان برای موجودات فضایی را<br />
دارد، زمانی اتفاق می افتد که کیج به دلیل زخمی شدن، خونش تصفیه می شود و توانایی بازگشت مجدد را از دست می دهد<br />
و تنها یک بار می تواند علیه دشمن اقدام کند.<br />
فیلم لبه ی فردا فیلم مهیجی است. داستانی نظامی در آینده که طرفین از هر کاری حتا فریب زمان برای نابودی دشمن خود<br />
فروگذار منی کنند.<br />
این فیلم از یک سو در زیررده ای از داستان های مواجهه و برخورد فضایی قرار می گیرد که سرنوشت این چنین<br />
۸۵
برخوردی را جنگ و نابودی می داند و برای این کار دلایل خوبی هم دارد. سنتی که شاید «جنگ دنیاها» از اچ. جی. ولز<br />
یکی از منونه های خوب کلاسیک آن باشد و داستان آن در دنیاهای دیگری اثر شاهکار هاین لاین به نام «جنگاوران اخترناو»<br />
Troopers) (Starship که در زیرگونه ی علمی تخیلی نظامی قرار می گیرد، تا «آواتار» کامرون تکرار می شود.<br />
اما مهم تر از برخورد دو متدن و نبرد آن ها، نوع نگاه فیلم به این نبرد، تکراری از هامن درون مایه ای است که در آثاری مانند<br />
جنگاوران اخترناو به چشم می آید. نکته مهم دراین بین نگاهی است که به دشمن می شود. لبه ی فردا روایت و بازسازی<br />
دوباره ای از نبرد نورماندی است که ٧٠ سال پیش رخ داد و اگرچه این بار این داستان را در آینده رقم زده است، اما اتفاقاً<br />
تصویری که نشان می دهد با دیدگاه جهان در آن زمان از آن نبردها یکسان است.<br />
در میانه ی نبرد ما انسان ها، دشمن از انسانیت ساقط می شود. آن ها را چون موجودات غریبه و بیگانه می بینیم؛ حتا ظاهر<br />
و شامیل آن ها به نظرمان غریب می آید. برای مردمانی که در روزگار نبرد نورماندی می زیستند، دشمنی که از فراز تپه به<br />
روی متفقین آتش می گشود انسان نبود. موجود غریبه ای بود که امکان شناختش وجود نداشت؛ و البته که از دید او نیز<br />
مهاجامن ساحل، بیگانگانی از دنیایی دیگر بودند که قصد نابودی انسانیت و آرمان های آن را داشتند. ما خبر و تصویری از<br />
عاشقی سوسک های فضایی جنگاوران اخترناو نداریم؛ آن ها بیگانه هایی برای له شدن هستند. نباید بیش از این آن ها را<br />
شناخت. در لبه ی فردا، دشمن را به شکلی دیگر می بینیم و در تلاش برای انکار خود هستیم. همین امروز به دنیای اطراف<br />
نگاه کنید تا این روایت علمی تخیلی را در رسانه ها ببینید. خشن ترین اعامل چند قرن اخیر در همین همسایگی ما رخ<br />
می دهد و جالب این است که دو سوی کارزار دیگری را چون هیولا می بیند. چند روز پیش یکی از خبرنگاران که بعد از آزاد<br />
شدن کوبانی از این منطقه بازدید کرده بود، در صفحه شخصی اش درباره ی تجربه ی متفاوتی که از مواجه با اجساد سوخته<br />
نیروهای داعش داشت نوشت:<br />
«کوبانی که بودم، جسد چند داعشی رو نشونم دادن که ظاهراً در مبباران کشته شدن بودن... از یکی فقط یک جمجمه<br />
مونده بود... دوتای دیگه در حال پوسیدن و معلوم بود هر دو جوان بودن. یکی شون دنده هاش بیرون زده بود... دست هاش<br />
و بخشی از پاهاش هنوز سر جاش بود... ما ازشون عکس گرفتیم، البته نه برای استفاده... منی دونم، شاید برای ثبت بخشی<br />
از وقایع... شب که برگشتیم و کمی آرامش پیدا کردیم از موفقیت آمیز بودن ماموریت، من موندم و اون صحنه ها... با خودم<br />
فکر می کردم به این که چطور آسون از اون صحنه ها عکس گرفتیم؟... فکر می کردم هر قدر جنایتکار، اما اون ها هم حتام<br />
بچه ی مادری هستند یا شاید پدر بچه ای... صبح روز بعد با یکی از دوستان خبرنگارم که بعد از ما به کوبانی رفته بود در<br />
این باره صحبت کردم و همین احساس رو بهش بازگو کردم... اون اما نگاه دیگه ای داشت... می گفت ما دیگه اون ها رو به<br />
چشم انسان منی بینیم. برای همینه که این طور راحت می تونیم از کنار جسدشون بگذریم و بریم... منی دونم... جنگ همه ی<br />
تعریف ها رو به ترسناک ترین شکل ممکن عوض می کنه... من این رو با همه ی وجودم درک کردم...»<br />
این اتفاق تازه ای نیست. سربازانی که در زندگی روزانه ی خود حتا منی توانند به پشه ای آسیب برسانند و از هراس آزردن<br />
جانوری حتا از خورد گوشت پرهیز می کنند، در میدان جنگ کشته های خود را می شمرند و به رخ می کشند. دشمن باید از<br />
ما بیگانه و دور شود تا بتوان با آن مبارزه کرد و چنین آثار علمی تخیلی نظامی روایتی منادین از آن کاری است که هر روز<br />
به آن مشغولیم.<br />
از نگاه علمی شاید دو نکته در این فیلم قابل توجه تر باشند. لباس های اسکلت افزوده و تغییر زمان.<br />
یکی داستان زمان و تغییر مداوم آن است. ما ماهیت این تغییر را منی دانیم. در فیلم به طور مستقیم اشاره می شود که<br />
مهاجامن فضایی توانایی تنظیم دوباره ی زمان را دارند. به عبارتی می توانند زمان را به عقب برگردانند، بدون این که خاطره ی<br />
حضور خود در آن زمان را فرموش کنند. ریخنت خون یکی از آن ها روی بدن شخصیت اصلی داستان باعث می شود تا او نیز<br />
به این توانایی دست پیدا کند. او هر بار پس از مرگ به یک روز قبل باز می گردد و درحالی که خاطره ی رویداد های پیش<br />
۸۶
از مرگش را در ذهن دارد، آن روز را آغاز می کند. داستان سفر در زمان و بازی با زمان داستانی فوق العاده جذاب ولی پیچیده<br />
است. از نظر تئوری، امکان سفر در زمان در این عامل به سمت عقب وجود ندارد. نکته ی مهم در این جمله یکی جهت<br />
چنین سفری است و دیگری تاکید بر عامل ما. ما می توانیم در زمان به جلو سفر کنیم. غیر از زندگی روزمره، کافی است<br />
با سرعتی نزدیکی نور شروع به حرکت کنید. در این صورت زمان برای شام آهسته تر سپری خواهد شد و وقتی به زمین<br />
برگردید، عملاً به آینده سفر کرده اید. روش ساده تر دیگر استفاده از فناوری های در آستانه ی تکمیل شدن خواب زمستانی<br />
است. شام به خواب می روید و فعالیت های بدنی شام کاهش می یابد و می توانید هر زمانی در آینده بیدار شوید، بدون<br />
آن که تغییر محسوسی در سن شام رخ داده باشد.<br />
این ایده ها شاید خیلی شبیه به ماشین زمان نباشند، اما در این عامل تنها ابزار ما است. اما اگر برخی از نظریه های<br />
کیهان شناسی درست باشند و عامل ما در واقع پوسته ای پیچیده درون یک ابرفضا با بعد بیشتر باشد، شاید راه دیگری وجود<br />
داشته باشد که ما را به گذشته یا آینده ببرد. چیزی شبیه به استفاده از کرمچاله ها. این که از پوسته ی خود که عامل ما را<br />
تشکیل می دهد پلی به ابرفضا بزنیم و از درون آن میانبری به گذشته یا آینده یا هر موقعیت فیزیکی دیگر در عامل بزنیم.<br />
اما در همه ی این موارد، مساله این است که حتا اگر شام به گذشته برگردید ناظری بر گذشته هستید و زمان شام به سمت<br />
جلو حرکت می کند و امتداد می یابد. یکی از مشکل های ایده ی سفر در زمان این است که اگر واقعاً جهت زمان را تغییر<br />
دهید و به گذشته بروید، تغییر زمان روی شام هم تاثیر می گذارد و شام هم دستخوش این تغییر می شوید.<br />
اما در داستان لبه ی فردا با گونه ی دیگری مواجه هستیم. گویی زمان برای همه تنظیم مجدد می شود، اما بیگانه ها این<br />
توانایی را دارند که به یاد بیاورند. حتا با فرضِ حل کردن مشکل سفر در زمان و بازگرداندن آن به عقب، موجودات باید<br />
روندی را برای ثبت خاطره ی آینده ی رخ نداده به دست آورده باشند که بر سختی ایده می افزاید.<br />
ایده ی هراسناک تری نیز وجود دارد. این که هر بار که این تجربه تکرار می شود و زمان تنظیم دوباره می شود، می میک ها<br />
و کیج در دنیایی موازی بیدار می شوند، دنیایی که همه چیز در آن تا این لحظه مشابه ما است. علت هراسناک تر بودن این<br />
ایده است که در بی شامر دنیای دیگر، انسان ها و می میک ها بارها و بارها و البته یک بار برای همیشه قربانی شده اند.<br />
البته این یکی از دشواری های بازی با زمان است، ولی در دنیای واقعی تر یکی از چشمگیرترین تصویرها لباس های نظامی<br />
سربازان زمینی در این نبرد است. این روندی است که از اکنون شروع شده و دور نیست زمانی که چنین لباس هایی در<br />
حوزه ی نظامی و پزشکی به کار گرفته شود و رواج بیشتری پیدا کند. فناوری که از آن به اسکلت بیرونی نام برده می شود.<br />
اسکلت بیرونی چیزی شبیه به یک روبات پوشیدنی است. ماشینی قابل حمل که مانند یک زره به بدن وصل شده و حرکت<br />
آن حداقل به طور موضعی از سوی نیروی محرکه ای غیرعضلانی و یک منبع انرژی تأمین می شود. هدف از این طراحی به<br />
دست آوردن مقاومت و سرعت بیشتر است. چنین سیستمی نه تنها از کاربر محافظت می کند که حساسیت شخصی و فردی او<br />
را نیز حفظ و به شکل چشم گیری افزایش می دهد. یکی دیگر از کاربردهای چنین فناوری و شاید بیشتر در اسکلت بندی های<br />
خارجی جزئی و موضعی، مربوط به مراقبت های پزشکی و اندام های مصنوعی باشد؛ مثلاً چنین چیزی می تواند کمک بزرگی<br />
برای یک بهیار یا پرستار برای بلند کردن و جابه جا کردن یک بیامر باشد.<br />
نخستین منونه های آزمایشگاهی این اسکلت بندی های بیرونی محصول مشترکی از جرنال الکتریک و ارتش آمریکا در دهه ی<br />
١٩٦٠ بود. گفته می شود این برنامه از ایده زره های دارای نیروی محرک داخلی الهام گرفته شده بود که در سال ١٩٥٩<br />
رابرت هاین لاین در داستان علمی تخیلی خود به نام جنگاوران اخترناو مطرح کرده بود. منونه ای کلاسیک از به هم رسیدن<br />
علمی تخیلی و علم. یکی دیگر از منونه های داستانی این چنین فناوری، شخصیت مردآهنی قهرمان کمیک های مارول و<br />
همین طور ایده ی «پاور لودری» است که جیمز کامرون پیش تر در بیگانه ها آن را مطرح کرده و به تصویر کشیده بود.<br />
نخستین منونه ای که جرنال الکتریک ساخته بود، خیلی سنگین و حرکاتش به شدت غیرقابل کنترل و خشن بود.<br />
۸۸
یک واحد نیرودار سبک و کارآمد همیشه از نظر طراحی معضلی جدی به شام می رود، اما توسعه ی آن در چنین جبهه ای<br />
ادامه پیدا کرده است. منونه ی ساخت «لاکهد مارتین» که به گونه با مسامیی «هالک» یا حمل کننده ی جهانی انسان<br />
Carrier) (Human Universal Load نامیده شد، در واقع یک جفت پای هیدرولیکی مجهز به باتری بود که اندام و پاهای<br />
شخص را تقویت می کرد و او را قادر می ساخت تا باری سنگین را با سرعتی معادل ١٥ کیلومتر بر ساعت به اطراف حمل<br />
کند. ساختارهای اسکلت های بیرونی به عنوان بخشی از پروژه ای به نام پروژه ی منایش «نیروهای نظامی آینده» بر مبنای<br />
فناوری های پیشرفته در ارتش آمریکا مورد بررسی و مطالعه قرار گرفتند. پروژه ای که به طور خلاصه هدفش طراحی زره ای<br />
پوشیدنی و سبک برای پیاده نظام برای پاسخ دادن به نیازهای نیروهای نظامی در آینده بود. حتا منونه های غیرنظامی از این<br />
طرح های استخوان بندی بیرونی نیز مورد بررسی قرار گرفته است. ٥-HAL یا همیار تقویتی پا یک بدن ماشینی کامل بود و<br />
توسط کمپانی سایبردین ساخته شد. این وسیله هم اکنون در بازار ژاپن وجود دارد و به فروش می رسد و برای کمک و حامیت<br />
از افراد سالخورده و ناتوان جسمی به کار گرفته می شود.<br />
این فناوری اسکلت بیرونی وقتی توسعه پیدا می کند از آن با عنوان «مِکا» نام می برند. نامی که در برخی از گونه های<br />
داستان های علمی تخیلی به روبات های جنگنده و متحرکی داده می شود که درون آن ها سرنشینی قرار دارد. در اصل این نام<br />
مربوط به یک گونه از انیمه های ژاپنی است که در آن ها محور اصلی داستان، روبات هایی هستند که سرنشین انسانی دارند.<br />
تفاوت و مرز تعیین کنده ی میان مکا و یک استخوان بندی خارجی تقویتی واقعاً مبهم است، اما به طور غیردقیق می توان<br />
گفت تفاوت این دو در این است که شام یک ماشین استخوان بندی خارجی را می پوشید، در حالی که درون یک مکا قرار<br />
گرفته و آن را کنترل و هدایت و خلبانی می کنید. یکی از اولین منونه های مکاها، ماشین ها جنگی بود که اچ. جی. ولز در<br />
کتاب جنگ دنیاها به شکل ماشین های غول پیکر سه پایه توصیف کرد و همین طور » ره نورد»های فیلم های جنگ ستارگان<br />
منونه ی دیگری از این مکا ها به شامر می روند. برخلاف موارد مربوط به استخوان بندی بیرونی کمکی، در مورد مکاها به<br />
نظر می رسد سرمایه گذاری نظامی اندکی انجام شده باشد؛ اما شرکتی مانند تولیدکننده ی ماشین آلات جان دیر نوعی دروگرِ<br />
شش پای آزمایشی را تولید کرده و شاید در سال های آینده این حوزه تنوع بیشتری هم پیدا کند.<br />
فیلم لبه ی فردا فیلم جذاب و چشمگیری است؛ مانند هر اثر دیگر و به خصوص هر اثر علمی تخیلی دیگر، شام می توانید آن<br />
را متاشا کرده و هیجان زده شوید و البته می توان بعد از متام شدن فیلم، اندکی درباره ی آن داستان فکر کرد. چنین فیلم هایی<br />
بهانه های خوبی برای پرسه زنی ذهنی در اطراف موضوعات متنوع را فراهم می آورند.<br />
۸۹
لوپر<br />
سعید سلیقه<br />
تصور کنید ماشین زمان در آینده اختراع شود. تصور کنید این کشف در اختیار تبهکاران قرار بگیرد. چه چیز دیگری می توان<br />
تصور کرد؟ چه جور جرم و جنایتی که الان قابل انجام نیست در آن در زمان امکان پذیر است؟ راین جانسون در سومین<br />
فیلمش «لوپر» یا «چرخه بند» با ترکیب ایده های خلاقانه ی گفته شده شروع می کند و داستان خود را در آینده ای نه چندان<br />
دور تعریف می کند؛ شهر کانزاس در سال ٢٠٤٤ و در فضایی نیمه متروپولیسی.<br />
جو (جوزف گوردون لویت) یک لوپر است. او در حین برنامه ی روزانه و کشنت یکی از قربانیان توضیح می دهد که در سال<br />
٢٠٧٤ ماشین زمان اختراع می شود و چطور مافیا از آن استفاده می کند تا افرادی را که می خواهند از بین ببرند به گذشته<br />
فرستاده و لوپرها سربه نیست کنند. کار ساده است. جو در محلی که به او اعلام می شود منتظر ظاهر شدن شخصی با<br />
چشامن بسته است تا با شات گان مخصوصی و فقط با شلیک یک تیر او را بکشد. شرایط از زمانی پیچیده می شود که ما<br />
متوجه بند مهمی از قرارداد لوپرها می شویم؛ هر لوپر دیر یا زود چرخه اش بسته می شود. به این معنی که از زمانی که<br />
قربانیان او از آینده به زمان حال فرستاده و البته توسط خودش کشته می شود، او تنها ٣٠ سال فرصت زندگی دارد. بعد از<br />
بسته شدن چرخه، لوپر بازنشسته می شود و می تواند ثروتی را که در این مدت جمع کرده تا ٣٠ سال آینده که زمان مرگش<br />
است، خرج کند. اما خب، اگر یک لوپر نخواهد مبیرد چه می شود؟<br />
مجموعه اطلاعات گفته شده را می توان خط روایی اصلی داستان دانست که تقریباً در ١٥ دقیقه ی ابتدایی فیلم به شکل<br />
روایت گفته می شوند. اما فیلم همچنان چند گره مهم دارد که به تناوب در اختیار بیننده قرار می گیرند و میزان تعلیق و<br />
هیجان را بالا نگه می دارند. مانند حضور شخص مرموزی به نام باران ساز (رین میکر) که در آینده می خواهد متام چرخه ها<br />
را ببندد و لوپرها را یکی یکی نابود کند.<br />
ماشین زمان و ایده ی سفر در زمان در لوپر حکم هامن موتور محرک ماجرا را دارد که در ادامه، تقریباً از جزییات روایت حذف<br />
می شود. این که چگونه ساخته می شود و چرا عده ی محدودی در آینده به آن دسترسی دارند، خیلی مورد نظر جانسون<br />
نیست. این که قرار است با ماشین زمان هر کسی روبروی خودش در گذشته قرار بگیرد، نکته ی اصلی فیلم است و حالا<br />
اگر قرار باشد که کسی مجبور به کشنت خودش باشد که چه بهتر.<br />
لوپر در واقع تلاش می کند از دل متام اتفاقات عجیب و حیرت انگیز داستان و امکانات بالقوه ی ژانر علمی تخیلی، قصه ای با<br />
متی اخلاق گرایانه تعریف کند. فیلم هر چه جلوتر می رود این سوال را بیشتر مطرح می کند که چرا هیچ پایانی بر چرخه ی<br />
۹۱
خشونت بار رفتار انسان متصور نیست و انگار هر چه در طول تاریخ بیشتر به جلو می رویم، کمتر به یکدیگر رحم<br />
می کنیم. به آن فصل مونتاژ پیر شدن جو دقت کنید؛ او از ٣٠ سال حق زندگی اش تنها چند سال اول را بی خشونت سپری<br />
می کند و وقتی پس اندازش ته می کشد، دوباره و این بار شدیدتر جزیی از هامن چرخه ی کشت و کشتار می شود. تا این<br />
که در چند سال آخر یک زن او را نجات می دهد و به گفته ی خودش عشق زن را مانند اسفنجی به خود جذب می کند.<br />
و به همین میزان که این عشق بعد از رنج و عذاب برای جوی پیر مهم است، از دید جوی جوان احمق دیده می شود و<br />
در جواب پایبندی جوی پیر، به سادگی می گوید: «انقد خودت رو اذیت نکن. خب من پیر شدم میرم دنبال یه زن دیگه.»<br />
فیلم جدای از ضعف در پرداخت بصری و طراحی لوکیشن هایی که قرار است معامری شهری در آینده را نشان دهد، انرژی<br />
خود را بر خلق شخصیت، روابط انسانی و سیر حوادث داستان می گذارد و بدون استفاده از جلوه های سنگین بصری و<br />
سکانس های اکشن گرانقیمت سعی می کند تا ذهن مخاطب را با مفاهیم اخلاقی درگیر کند. این که اگر قرار باشد زمان<br />
به عقب بازگردد، چه چیزهایی تغییر می کند. آیا توان تغییر شرایطی را که خود به وجود آورده ایم، داریم یا قرار است<br />
هامن سیر اشتباهات را به گونه ای دیگر تکرار کنیم. هنگامی که خبرنگاری از جانسون می پرسد آیا اگر زمان به عقب بر<br />
می گشت می توانستیم هیتلر را نابود کنیم تا از فاجعه ی جنگ جهانی دوم جلوگیری کنیم، پاسخی با این مفهوم می دهد<br />
که اگر هیتلر را می شد درست تربیت کرد دیگر نیاز به نابودی اش نبود.<br />
هر چند لوپر در برخورد اول بیشتر اکشنی علمی تخیلی و خوش ساخت به نظر می رسد، اما هر چه جلوتر می رود کارکرد<br />
تم انسانی و بشردوستانه اش ملموس تر می شود. جو در جوانی بیشتر نیازمند نوازش است تا هم آغوشی و به رقاص بار<br />
پیشنهاد پول می دهد تا بیشتر مادر خوبی برای فرزندش باشد. سارا (امیلی بلانت) مدام عذاب وجدان دارد که پسرش را<br />
در مزرعه ای دورافتاده پیش خواهرش رها کرده تا در شهر آزادانه زندگی کند. جو وقتی پیر می شود هم عشق به یک زن<br />
نجاتش می دهد، اما دیگر منی تواند فرزندی داشته باشد. مفهوم خانواده هر چند کمی نخ منا و دم دستی تصویر می شود،<br />
اما هامن مشکلی است که خشونت ریشه در آن دارد. وقتی خانواده ای نباشد، جو در دستان رئیس خلافکاران کانزاس به یک<br />
لوپر تبدیل می شود و سید (پیرس گانون)، در نبود مادر می تواند هامن رین میکر آینده شود.<br />
رین جانسون بعد از تجربه ی جاه طلبانه ی فیلم «نامحدود» در لوپر نیز تعاریف مرسوم از فیلم های آینده گرا را تغییر<br />
می دهد.<br />
او به عنوان فیلم نامه نویس از متام عنصر های محبوب فیلم های علمی تخیلی تا کامیک بوک ها استفاده می کند تا داستان را<br />
به شکلی جذاب روایت و آشنازدایی کند. او از فضای آینده، ماشین زمان و حتا حضور انسان های جهش یافته بهره می گیرد<br />
تا مفاهیم کلیشه شده را به روش خودش، یعنی با آرامش و با حداقل استفاده از تکنیک های خیره کننده ی کامپیوتری<br />
تعریف کند. در کارگردانی هم او ریتم را با میزانسن های اغلب ثابت و دوربین کم تحرک تنظیم می کند و از مناهای کوتاهِ<br />
ام تی وی گونه تا جای ممکن اجتناب می کند و سعی می کند هیجان را از طریق پیچ های داستان به بیننده منتقل کند تا از<br />
پلان های پرضرب و چشم نوازی که بیشتر در این جا می توانستند مترکز بصری را بر هم بزنند.<br />
جوزف گوردون لویت که پیش تر در «بریک» و در اوایل حرفه ی بازیگری نیز با جانسون کار کرده بود، در لوپر نیز انتخاب<br />
درستی به نظر می رسد. فرم حرف زدن، نگاه های نافذ و خنده های کمرنگی که او سعی دارد در طول فیلم در قالب جوی<br />
جوان ارائه دهد، دقیقاً هامن مشخصه های آشنای فیزیکِ بازی بروس ویلیس در نقش جوی پیر است که البته با گریم قابل<br />
توجه این شباهت در ظاهر و چهره بیشتر هم شده است. دیدن ویلیس در نقش هیت منِ پیر که وقتی از عشق آخر خود<br />
حرف می زند صدایش می لرزد، حس متفاوتی را نزد مخاطبانی که او را بیشتر به بزن بهادری در فیلم های «جان سخت»<br />
می شناسند، بر می انگیزد. جوزف لویت هم در مسیر درستی حرکت می کند و نقش اکشن ماجراجویانه ی سطح بالای دیگری<br />
را به کارنامه ی متنوع خود در کنار اجرایش در «تلقین» و «شوالیه تاریکی برمی خیزد» اضافه می کند.<br />
۹۲
البته فیلم نامه در طول فیلم حفره ها و سوالات زیادی را ایجاد می کند و منی دانیم چرا اتفاقی که می توانست وسط فیلم<br />
بیفتد باید در آخر ماجرا رخ دهد؛ و در آن جهان پیچیده که به قول جو امکان از بین بردن جسد یک قتل هم غیرممکن<br />
است و کسی از گذشته ی نزدیک رین میکر اطلاعات درستی ندارد، چطور اطلاعات روز تولد و بیامرستان محل تولد او با یک<br />
تلفن کشف می شود؟ این ها فقط از منونه هایی از نقص های گل درشت موجود است که شاید آن ها را بتوان از سریال های<br />
پرتعداد علمی تخیلی و استدلال های باسمه ای آن ها توقع داشت، نه از فیلمی که بیشتر اوقات پرداخت و اجرایی هوشمندانه<br />
دارد. اما این ضعف ها را می توان با توجه به رویکرد فیلم در نحوه ی پیشبرد قصه و ساختار پرانرژی تصویر کردن حوادث،<br />
نادیده گرفت و از دیدن چینش اتفاقات و نبردی پرکشش که طرفِ خیر و شر مطلقی ندارد، لذت برد. فیلم در هامن ده روز<br />
اول، بودجه ی ٣٠ میلیون دلاری خود را برگرداند و تا روز آخر اکران حدود ١٨٠ میلیون دلار فروش کرد که دوباره این امر را<br />
ثابت می کند که می توان با کمی ابتکار و البته کار روی ایده های نوآورانه، رای منتقدان و گیشه را با هم به دست آورد.<br />
۹۳
سفر در زمان از ایستگاه خاور دور<br />
شیرین سادات صفوی<br />
آن طرف کره ی زمین، دور از هیجان هالیوود و اکشن و جدای ها و مرحوم آقای اسپاک، در سرزمین آفتاب تابان و ماملکِ<br />
همسایه، سفر در زمان ایده ی اولیه ی خوبی برای ساخت سریال است. البته اهالی شرق خودشان را خیلی درگیر طرفِ<br />
علمی ماجرا منی کنند که چطور می شود در زمان عقب و جلو رفت و اثر این کار رو منحنی فضا-زمان چه می شود و از<br />
این حرف های قلمبه سملبه ی سرگیجه آور که آخر سر مزه ی داستان را هم از بین می برد. شرقی ها بیشتر به لذت داستان<br />
و روایت کار دارند و اگر جابجا شدن در زمان اثر خوبی روی روایت داشته باشد، ازش استفاده می کنند و غصه ی امکان و<br />
اثراتش را منی خورند.<br />
این مطلب معرفی چند تایی سفر در زمان شرقی است؛ از کشورهای چین، ژاپن و کره هر کدام دو منونه معرفی کرده ام تا<br />
اگر دلتان خواست و هوس کردید، سراغ هر کدام بروید و سفر در زمان بی دردسر علمی را تجربه کنید. هشدار می دهم که<br />
این ها از آب و رنگ منونه های غربی بهره ای نبرده اند و اکشن و تفنگ و فضایی شاخ دار هم در آن ها جایی ندارد. ماجرا<br />
فقط سفر در زمان است، ساده و سرراست.<br />
ژاپن<br />
«سرآشپز نوبوناگا» - Chef Nobunaga <strong>no</strong><br />
اگر اهل دیدن انیمه های تاریخی باشید، بالاخره یک جایی اسم «اودا نوبوناگا» به گوشتان خورده است. جناب نوبوناگا<br />
جنگاور پرافتخار و شرافتمندی بود که سودای متحد کردن ولایات خودمختار و فئودال ژاپن و تشکیل حکومت واحد را در سر<br />
داشت و مقداری هم در این مسیر پیش رفت؛ اما بعد به دلیل خیانت یکی از نزدیک ترین یارانش، کشته شد و رویایش<br />
نقش بر آب شد.<br />
با این که نوبوناگا نتوانست رویایش را عملی کند، اما ماجراهای دوران زندگی اش و جنگجویان زیردستش آن قدر جذابیت<br />
باقی گذاشته که هر از گاهی سراغ آن ها بروند و یک طوری داستانش را دوباره بازگو کنند. این منونه هم، یکی از هامن<br />
بازگشایی های تاریخی است؛ این بار با این پیش شرط که چه می شد اگر یک سرآشپز حرفه ای از ژاپن امروز در زمان به<br />
عقب پرتاب می شد و از وسط صحنه ی جنگ های نوبوناگا سر در می آورد! بله، پیش شرط عجیبی است، اما جذابیت خاص<br />
خودش را هم دارد.<br />
۹۵
«کن» سرآشپزی است که ناخواسته از دنیای ژاپنِ فئودال، وسط میدان جنگ سر در می آورد و متوجه می شود جز هرن آشپزی<br />
و اسم «کن» و این که از آینده آمده، هیچ خاطره ی دیگری از خود و زندگیش ندارد. در این بین، در دنیایی که قانون جنگل<br />
بر آن حکمفرماست و باید بکشی وگرنه کشته می شوی، کن می فهمد تنها سلاحش، کارد آشپزی است و بس! او آشپزی<br />
می کند و آوازه ی دست پخت متفاوت و خوراکی های تازه اش همه جا می پیچد و عاقبت او از آشپزخانه ی قصر نوبوناگا سر در<br />
می آورد و تبدیل به مهره ای در جنگ قدرت اشراف زاده های چشم بادامی و شمشیر به دست می شود.<br />
نکته ی سفر در زمان همین که کن به گذشته پرتاب شده؛ بیننده نه دلیل این مساله را می فهمد، و بعد از مدتی دیگر<br />
علاقه ای به دانسنت دلیل آن دارد. هیجان ماجرا بیشتر ماموریت هایی است که کن دریافت می کند؛ مثلاً این که باید با<br />
آشپزی خود، پیغام های مخفی را رد و بدل کند و داستان های سیاسی و دسیسه ها و توطئه هایی که کن و بیننده ی امروزی<br />
با آن ها بیگانه اند، چنان جذابیت غریبی دارند که اصلاً فراموش می کنیم ما از زمان حال به گذشته رفته ایم.<br />
و شاید همین جذابیت است که باعث می شود وقتی امکان بازگشت به آینده برای کن به وجود می آید، او جایی نرود و<br />
بهانه را برای ساخت فصل دوم سریال به دست دهد! نکته ی جذاب در فصل دوم این است که کن با ایده ی «دستکاری در<br />
تاریخ» دست به گریبان شده و حالا که آینده برایش مهم نیست، به فکر افتاده کاری بکند و جلوی قتل تاریخی نوبوناگا<br />
به دلیل خیانت یکی از یارانش را بگیرد. ولی آیا می توان چنین تغییر بزرگی در گذشته به وجود آورد؟!<br />
Nobunaga<strong>no</strong>chef.jpg/١٥/١/http://wiki.d-addicts.com/static/images<br />
«منشور انوشیام»- E<strong>no</strong>shima Prism<br />
یکی از ژانرهای مانگا و انیمه ی ژاپنی، «ماجراهای مدرسه ای» است که برای چند تایی نوجوان و در فضای مدرسه رخ<br />
می دهد. بستر همه ی این اتفاقات، خود مدرسه و دوستی های مدرسه ای و همکلاسی ها و درس ها و امثالهم است و این ژانر<br />
در ترکیب با سایر ژانرها –مثل شوجو در «از من به تو» یا حتا زامبی «دبیرستان زامبی»- منونه های خیلی معروف و پرفروش<br />
هم زیاد بوده اند. بنابراین چندان عجیب نیست اگر به مخلوط ماجراهای مدرسه ای و سفر در زمان بر بخوریم. یکی از<br />
معروف ترین منونه ها، «دختری که در زمان می پرید» است که فیلم انیمیشن آن توجه زیادی را به خود جلب کرد و انصافاً<br />
خوش ساخت و منطقی بود. اما این جا، من قصد معرفی «منشور انوشیام» را دارم که شاید کمتر شناخته شده باشد، اما به<br />
نظرم به هامن اندازه خوب است.<br />
فرض کنید یک روز صبح بیدار می شوید، لباس می پوشید و راه می افتید تا در مراسم سالگرد مرگ یکی از نزدیک ترین<br />
دوستان خود شرکت کنید. هم از مرگ دوست خود، و هم از سفر و دوری دوست دیگری ناراحتید که در کنار هم سه تفنگدار<br />
معروف را تشکیل می دادید. در اتاق دوست مرحوم، یک اسباب بازی مربوط به زمان را پیدا می کنید و آن را به عنوان<br />
یادگاری با خود به خانه می برید. صبح روز بعد بیدار می شوید، و می بینید یک سال به عقب برگشته اید! دقیقاً یک روز<br />
قبل از مرگ دوست عزیزتان که حالا جلوی در منتظر شامست تا با هم به مدرسه بروید. و شام دقیقاً تا هامن شب وقت<br />
دارید طوری اتفاقات را دستکاری کنید که جلوی مرگ یکی از دوستان و سفر دوست دیگرتان را بگیرید، وگرنه به حال باز<br />
می گردید و می بینید هیچ چیز عوض نشده است.<br />
منطق سفر در زمانِ این فیلم ساده و نسبتاً تکراری است. فرد به گذشته می رود، کارهایی انجام می دهد و به آینده بر<br />
می گردد و وقتی می بیند تغییر مطابق میلش نبوده، دوباره به گذشته می رود و این بار چیز دیگری را عوض می کند. و<br />
این کار را می توان آن قدر تکرار کرد که بالاخره به نتیجه ی مطلوب یا حداقل نزدیک ترین چیز به آن دست پیدا کنید.<br />
فکر می کنم شخصاً اولین بار در «اثر پروانه ای» با این ایده روبرو شدم. البته اگر یادتان باشد، در آن فیلم هم ماجرا<br />
این طور بود که آینده هیچ وقت به میل شخصیت اول در نیامد و عاقبت مجبور شد شد که قید دوستی با دختر مورد<br />
۹۶
علاقه اش را بزند، چون این تنها راهی بود که هر دو می توانستند زمان حال درخور و قابل قبولی داشته باشند. این جا هم<br />
با اتفاق مشابهی روبرو می شویم. شخصیت اول منی تواند هم دوستش را زنده نگه دارد و هم جلوی سفر دوست دیگر را<br />
بگیرد، چرا که این دو به هم گره خورده اند. و او عاقبت به این نتیجه می رسد که اگر ضلع سوم این مثلث، یعنی خودش<br />
را حذف کند، اوضاع روبراه می شود. و همین اتفاق هم می افتد. و به جای صحنه ی آخر «اثر پروانه ای» که شخصیت زن و<br />
مرد ماجرا مثل غریبه از کنار هم گذشتند و تنها به نظر هم آشنا رسیدند، این جا شخصیت اول برای دو تای دیگر که نجات<br />
پیدا کرده اند، غریبه می شود و کم کم از زمان پاک می شود.<br />
هشدار که از هیجان و تعلیق و اکشن خبری نیست؛ داستان ساده و سرراست و احساسی است. داستانِ چند دوست است<br />
که هر کدام برای دو تای دیگر بهترین را می خواستند، اما هیچ وقت به نتیجه ی دلخواه منی رسیدند و عاقبت یکی بزرگترین<br />
فداکاری را در حق دو تای دیگر کرد تا زنده مبانند و خوشبخت شوند. به نظرم که به دیدنش می ارزد.<br />
http://i.imgur.com/pcVAwIv.jpg<br />
چین<br />
«قصر یشم» - Palace Jade<br />
ظاهراً در زمانی واقعی یا شاید هم تاریخی، یک امپراتور چینی بوده که بیست پسر داشته! و کشمکش هایی که بر سر<br />
جانشینی او بین قدرمتندترین این شاهزاده ها در گرفته، بستری هیجان انگیز و مناسب برای ساخت یک سریال تاریخی است.<br />
حال اگر این سریال تاریخی کمی عنصر سفر در زمان هم دریافت کند که چه بهتر!<br />
چینگ چوان یک دختر امروزی چینی است که به شکل عجیب و غریبی، از میانه ی این کشمکش تاریخی سر در می آورد و<br />
خودش تبدیل به یکی از بازیگرهای اصلی این شطرنج قدرت می شود. چینگ چوان در ابتدا فقط قصد نجات جان خودش<br />
را دارد و به همین دلیل از شاهزاده ی اول حامیت می کند؛ بعد به شاهزاده ی چهارم دل می بازد و از او حامیت می کند؛ ولی<br />
بعد که طینت پلید شاهزاده ی چهارم را درک می کند، از جبهه ی شاهزاده ی هشتم سر در می آورد و از پشت صحنه او را در این<br />
نبرد تاریخی هدایت می کند! در این میان باقی شاهزاده ها هم رفت و آمد می کنند، اما مهم جنگ قدرت میان شاهزاده ی<br />
چهارم و هشتم است.<br />
اجازه دهید همین اول برایتان اسپویل کنم که بی دلیل حرص و جوش نخورید. شاهزاده ی چهارم با همه ی طینت پلیدش<br />
عاقبت امپراتور چین می شود و خیلی دیر می فهمد که چینگ چوان را دوست داشته، ولی حالا او را از دست داده است.<br />
نکته ی ماجرا این است که سفر در زمان در این سریال تنها بهانه ای است برای سر در آوردن از یک بازه ی جذاب تاریخی. و<br />
دلیل اسپویل هم این بود که بعید می دانم کسی مثل من حوصله ی سی و چند قسمت داستان های سیاسی-تاریخی چین<br />
را داشته باشد! اما اگر علاقه داشتید، شام را به دیدن گزینه ی بعدی دعوت می کنم!<br />
/٢٧١١.end-jpg-disc٢-٤٥-٢٧-http://www.khmerforums.com/attachments/jade-palace<br />
«وحشت در هر گام» - Step Startling by Each<br />
فضا کاملاً هامن فضای سریال قبلی است! البته این دو هیچ ربطی به هم ندارند، فقط هامن طور که گفتم این دوران<br />
تاریخی در چین قرن هجدهم این قدر هیجان انگیز و جذاب هست که کارگردان های مختلف به ساخت سریال های متعدد<br />
در آن علاقه نشان دهند.<br />
باز هم با یک لغزش زمانی طرفیم؛ این بار زنی بر اثر تصادف از گذشته سر در می آورد و البته یک شخصیت اضافه نیست.<br />
انگار از اول دختری شانزده ساله و مهامن خانه ی شاهزاده ی هشتم بوده است.<br />
۹۷
دوباره با درگیری های سیاسی و دسیسه ها روبرو می شویم، اما این بار داستان به جای این که طرف شاهزاده ی هشتم<br />
را بگیرد، شاهزاده ی چهارم را هدف قرار می دهد و داستان عاشقانه این بار میان مسافر زمان و این شاهزاده در جریان<br />
است. باز هم سی و چند قسمت کشمکش های سیاسی بر سر جانشینی امپراتوری که مسافر زمان نقش خودش را در آن ایفا<br />
می کند و مثل سریال قبل، عاقبت شاهزاده ی چهارم بر تخت می نشیند.<br />
اما چرا این یکی به سریال قبلی ترجیح دارد؟ اولاً که در مقایسه با خشونت هایی که در این یکی می بینیم، سریال «قصر<br />
یشم» بیشتر یک بازیچه ی بچگانه به نظر می رسد. این سریال چنان دوز بالایی از خشونت را دارد که هنوز صحنه ی آب پز<br />
کردن یکی از خبرچین ها از یادم نرفته است! و درست مانند اسمش، در هر گام باید منتظر وحشت باشید.<br />
دیگر این که داستان انتهای نسبتاً منطقی دارد. این که اگر کسی به گذشته رفت و جزیی از آن شد، دیگر فردی از گذشته<br />
است و هامن جا زندگی می کند و می میرد. و البته این که بر خلاف خیلی از داستان ها، این یکی آخر و عاقبت خوش ندارد<br />
و حتا با حل متامی مشکلات سیاسی و برقرار شدن آرامش نسبی و رسیدن شاهزاده ی چهارم و مسافر زمان به آن چیزی که<br />
این همه برایش تلاش کرده اند، باز هم داستان تلخ و گزنده به پایان می رسد و مزه اش هنوز زیر زبان منِ بیننده است.<br />
خلاصه، اگر زمانی هوس کردید یک سریال تاریخی چینی سی و چند قسمتی را ببینید، این یکی به «قصر یشم» ترجیح دارد.<br />
http://www.wuxiaedge.com/wp-content/uploads/Startling_by_each_Step_Bu_Bu_Jing_Xin.jpg<br />
کره<br />
«دکتر جین» - Jin Dr.<br />
ایده ی دکتر جین اصولاً متعلق به یک مانگای ژاپنی است و بعد از روی آن سریالی هم ساخته شد. اما سریال های ژاپنی<br />
معمولاً رنگ و بویی ندارند و نسخه ی کره ایشان در نود درصد موارد، بهتر از آب در می آید (بارها تکرار کرده ام، به جز<br />
مورد «نودامه» که نسخه ی ژاپنی اش شاهکار و نسخه ی کره ای مزخرف است). داستان باز هم لغزش زمانی است. دکتر جین<br />
که یک پزشک امروزی در یک بیامرستان مدرن در سئول است، بر اثر اتفاقات عجیب و غریبی –که آخرش هم معلوم نشد<br />
چی بود و چرا- از گذشته ی کشور خودش سر در می آورد و باید با استفاده از هرنش به عنوان یک پزشک، گلیم خود را از<br />
آب بیرون بکشد.<br />
ماجرا این جا باز هم سیاسی است؛ بر سر پادشاهی کره کشمکش برقرار است و دکتر جین بین طرف های قدرمتند این بازی<br />
به دام افتاده و هرنش باعث می شود که هر کدام به طریقی قصد جذب او را داشته باشد؛ یکی با تطمیع و دیگری با زور<br />
و ارعاب.<br />
درست مانند «سرآشپز نوبوناگا»، این جا هم دیدن این که چطور یک پزشک امروزی با امکانات اندک و اولیه قصد معجزه ی<br />
پزشکی را دارد –حتا مغز را عمل می کند!- جذاب و هیجان انگیز است. البته اگر از خون و دل و روده و کثیفی های دنیای<br />
پزشکی دل خوشی ندارید، خوب، باید بگویم که این سریال از هامن اول حالتان را به هم خواهد زد. چون نسبتاً همه چیز<br />
را واضح نشان می دهد!<br />
چرا باید دکتر جین را دید؟ چون تاریخی است، متفاوت است، بازیگرهای معروف و خوبی دارد –البته اگر بازیگرهای کره ای<br />
را بشناسید- و یک سرگرمی متام عیار محسوب می شود. آخر و عاقبت قابل قبولی هم دارد. البته می توانید مانگای آن را هم<br />
بخوانید، میل خودتان است.<br />
jpg.١٦١٠/٠٣/٢٠١٤/https://redliff.files.wordpress.com<br />
۹۹
«تو که از ستاره ها آمدی» - Stars You who Came from the<br />
حتا اگر گذارتان به آثار شرقی منی افتد، شاید اسم این یکی به گوشتان خورده باشد. سریالی که همین یک سال پیش<br />
پخش شد و به طرز عجیب و غریبی طرفدار پیدا کرد. فرق این یکی با باقی مواردی که در بالا معرفی کردم این است که<br />
این جا خبری از لغزش زمانی نیست. کسی به گذشته منی رود، کسی از آینده سر در منی آورد، اما با ایده ی زمان بازی می شود.<br />
شخصیت اصلی یک فضایی است. کسی که طبق عنوان سریال، از ستاره ها آمده است و ٤٠٠ سال پیش در کره از سفینه ی<br />
خود پیاده شده است. هامن موقع باقی فضایی ها زمین را ترک کردند، اما او به دلیلی مجبور به ماندن شد و حالا بعد از<br />
٤٠٠ سال، مثل یک انسان عادی در کنار باقی انسان ها در کره زندگی می کند. استاد دانشگاه است، ثروت قابل قبولی دارد<br />
و همه چیز آرام و بر وفق مراد است.<br />
البته چاشنی تقریباً ٩٩ درصد سریال ها و فیلم های کره ای، عشق است. این جا هم این طور می شود که این فضایی ما به<br />
یک انسان دل می بازد و البته در این بین با چند تایی آدم منفی هم درگیر می شود. اما ایده ی زمان کجا رفت؟ هامن طور<br />
که گفتم، جناب «دو مین جون» یک فضایی است و به همین دلیل قدرت ویژه ای دارد. مثلاً غذا منی خورد، اگر زخمی شود<br />
خیلی زود حالش خوب می شود، غیب و ظاهر می شود –البته نه غیب شدن واقعی- و از همه مهم تر برای خط داستانی،<br />
می تواند زمان را متوقف کند. هامن غیب و ظاهر شدنش هم به این دلیل به نظر ما این طور می رسد که زمان را متوقف<br />
کرده و جایی می رود و آن جا دوباره زمان را به جریان می اندازد، برای همین است که از دید ناظر زمینی غیب و ظاهر<br />
می شود.<br />
چرا باید این یکی را دید؟ اولاً که اگر کره ای بین باشید و این یکی را نبینید، مثل این می ماند که ادعای علمی تخیلی باز<br />
بودن بکنید و جنگ ستارگان را ندیده باشید. دوماً که چیز اصلاً بدی نیست؛ داستان سرراستی دارد و با ایده ی زمان و<br />
سرنوشت و تقدیر هم خوب بازی شده است. خلاصه این که اگر حوصله و وقتش را دارید که یک سریال متفاوت ببینید،<br />
این یکی گزینه ی بدی نخواهد بود. امتحانش کنید.<br />
jpg.١٢٨٠٢_tumblr_my٠wy٩SdDX١s٨t٩٦qo٦/١٢/٢٠١٣/http://kstarwiki.com/wp-content/uploads<br />
۱۰۰
دروازه ی اشتاین – Gate Stein,<br />
فرانک معنوی امین<br />
«هیچ کس منی داند آینده چه خواهد شد. به همین دلیل است که قابلیت های آن نامحدود است.» رینتارو اوکابه<br />
ژانر: علمی تخیلی، معامیی، عاشقانه<br />
تعداد قسمت: ٢٤<br />
سال پخش: ٢٠١١<br />
کارگردان: تاکویا ساتو<br />
خلاصه ی اثر: رینتارو اوکابه یک دانشجو است که به خودش لقب «دانشمند دیوانه» داده و معتقد است یک سازمان بین المللی قصد دارد دنیا را<br />
در جهت منافع خود تغییر دهد. او و دوستش به طور اتفاقی یک وسیله طراحی می کنند که در ابتدا تنها کار جالبش تبدیل موز به شکل یک<br />
جسم سبز لزج مانند است. کشفیات آن ها زمانی جالب می شود که آن ها می فهمند این دستگاه می تواند پیام هایی به گذشته ارسال کند. آن ها<br />
که از عواقب کارشان اطلاع ندارند، تغییرات فاجعه آمیزی در گذشته ایجاد می کنند و سپس تلاش می کنند برای نجات اعضای گروهشان زمان را<br />
به حالت اولیه برگردانند.<br />
آیا معتقدید یک انیمه منی تواند بازگشت در زمان را خوب نشان دهد؟ آیا فکر می کنید در انیمه برای نشان دادن تبادل های زمانی به جای<br />
استفاده از منطق، از جلوه های تصویری استفاده می شود؟ آیا تا به حال هر انیمه ای که دیده اید با مشکل «تایم پارادوکس» روبرو بوده است؟<br />
پس شدیداً به شام توصیه می شود که انیمه ی «اشتاین گیت» یا «دروازه ی اشتاین» را ببینید. نویسنده و کارگردان این انیمه با زیرکی متام بر<br />
مشکلات و نقض هایی که در اکرث داستان های جابه جایی زمان پیش می آید، فائق آمده است و داستانی منطقی و بدون نقض زمانی را روایت<br />
می کند. به رغم ساخته شدن انیمه ها و فیلم های سفر زمانی، به جرات می توان گفت اشتاین گیت بهترین انیمه ی سفر در زمان است که تاکنون<br />
ساخته شده است.<br />
در کلِ انیمه زیرساخت های علمی را شاهد هستیم. در برخی قسمت ها به تئوری بلک هولِ کار*، تاثیرات پروانه ای* و دنیای موازی* اشاره می شود.<br />
بازخوردهای تاثیر پروانه ای بر اثر پیام های ساده ای که به گذشته فرستاده می شوند، در قسمت های میانی کار اتفاق می افتد و تاثیرات مخرب<br />
کارهای کوچکی که کاراکترها برای آزمایش و سرگرمی انجام داده اند، تنها زمانی مشخص می شود که دیر شده است.<br />
اشاره به دنیای موازی هم در متام انیمه مشاهده می شود. اوکابه دامئاً از اشخاص و سازمانی صحبت می کند که امکان ندارد در دنیای فعلی حضور<br />
داشته باشند. سیر پیشرفت انیمه بسیار جالب است، ابتدا داستان آرام با شوخی های کلیشه ای شروع می شود و کم کم سیر تندتری پیدا می کند و<br />
در قسمت های ١٨ به بعد، به حدی خشن می شود که بیننده به هیچ وجه انتظار آن را ندارد. همچنین صحنه های عاشقانه و افسرده کننده ای<br />
به منایش در می آید که بار احساسی انیمه را دو چندان می کند.<br />
۱۰۱
روند حوادث خصوصاً در چند قسمت آخر کاملاً غیرقابل پیش بینی و غافلگیر کننده است. این طور به نظر می آید که کاراکترها به صورتی رشد<br />
داده شده اند که توانایی درک و انطباق با آینده و حوادث پیش رو را داشته باشند. خصوصاً اوکابه که باید نقش اصلی را در تغییر درست گذشته<br />
ایفا کند.<br />
دیگر نکته ی قابل توجه، اشتباهات مکرر اوکابه در اصلاح گذشته و رسیدن به آینده ی صحیح است. در انتها بیننده درک می کند که متام اشتباهات<br />
او در جهت رسیدن به شخصیت فعلی و آینده ی او بوده است به زبان ساده تر، اگر اوکابه مرتکب این اشتباهات نشود قادر نخواهد بود آینده ی<br />
خود و جان دوستانش را نجات دهد.<br />
در ذیل به بررسی جزییات کلی انیمه می پردازیم.<br />
داستان: کل داستان حول شخصیت اصلی اوکابه می گردد که در نظر اول کاملاً دیوانه به نظر می آید. او دامئاً با موبایلش با کسی صحبت می کند<br />
که حضور خارجی ندارد و بیننده تا چندین قسمت اول منی تواند به درستی تشخیص بدهد که آیا حرف های اوکابه اساس دارد یا نه. ابتدای<br />
داستان کمی کند است و دو قسمت اول مملو از مکالمات غیرمهم با کاراکترهای غیراصلی است. همچنین بسیاری از صحبت ها پراکنده و بی ربط<br />
به نظر می رسند که برای فهمیدن آن ها باید کل انیمه را مشاهده کرد. در اوسط داستان چند اتفاق را داریم که بسیار گیج کننده هستند، ولی<br />
نگران نباشید؛ در انتها همه چیز به قشنگی کنار هم می آید و داستان به متام سوالات بیننده پاسخ می دهد.<br />
کاراکترها: بدون شک کاراکترها جزء نکات قوت اصلی انیمه هستند. نکته ی قابل توجه در کاراکترهای این انیمه این است که برخلاف اکرث<br />
انیمه ها که کاراکترها شخصیت ثابت دارند، شخصیت کاراکترها در این انیمه پیشرفت دارند و روند وقایع روی آن ها تاثیر می گذارد. مسلامً<br />
بیشترین تغییر را در اوکابه می بینیم و دیگر کاراکترها به نسبت اهمیت در انیمه، تغییر کمتری دارند. گذشته از تکامل شخصیتی، کاراکترهای اشتاین<br />
گیت بسیار جذاب هستند. بیننده از هامن دقایق اول علاقه مند می شود که بداند عاقبت هر کاراکتر به کجا ختم می شود.<br />
هرن: هرن ِکار شاید جزء نکات قوت اصلی آن نباشد، ولی به جرات می توان گفت در تاثیرگذاری بر مخاطب نقش مهمی داشته است. بر خلاف<br />
اکرث انیمه ها که به جذابیت کاراکترها بیش از اندازه بها می دهد، در این انیمه کاراکترها خصوصاً کاراکترهای مرد، جذابیت خاصی ندارند. این امر<br />
باعث شده بیننده بیشتر به خصوصیات شخصیتی تا جذابیت های ظاهری آن ها توجه نشان دهد. در بسیاری از صحنه شاهد هستیم که کاراکترها<br />
حرکت های ریزی انجام می دهند که معنی خاصی ندارد و تنها تیپ شخصیتی آن ها است. این حرکت ها باعث شده کاراکترها انسانی تر و<br />
ملموس تر به نظر برسند. در نهایت شهر آکی هابارا به حدی واقعی و عالی طراحی شده که هر کسی آن شهر را دیده باشد، در نظر اول و با<br />
دیدن حتا چندین منای بسته می تواند فوراً آن را تشخیص دهد.<br />
۱۰۳
زمان لرزه<br />
کورت ونه گات<br />
احسان محمدزاده<br />
همه ی مردم، چه مرده و چه زنده، ناشی از تصادف محض هستند!<br />
پیرمرد و دریا!<br />
دلتان می خواهد ده سال در زمان به عقب بروید؟ شاید برای بعضی هایتان جذاب باشد، ولی اگر قرار باشد طی این ده سال<br />
هر آن چه را که قبلاً انجام داده اید عیناً و نعل به نعل تکرار کنید چه؟ باز هم با نفر اشتباهی ازدواج کنید، معامله ای را<br />
که می دانید در آن سرتان کلاه می رود دوباره انجام دهید، عزیزانتان را باز از دست بدهید، تصمیامت غلطتان را بدون امیدی<br />
به تصحیحشان شاهد باشید و افتضاحات گذشته را دوباره به بار بیاورید.<br />
خب، این تم اصلی زمان لرزه است. در واقع قرار بوده که این تم اصلی زمان لرزه باشد، ولی از آن جا که نویسنده ی کتاب<br />
کیلگور تروت، هوم ببخشید ونه گات است، قاعدتاً چندان به ساختار رمان وفادار نیست و پلات که هیچ، تم هم شامل این<br />
بی قانونی می شود. این عدم وفاداری در آثار متاخرتر محبوب ترین پیرمرد غرغروی آمریکا مشهودتر و مشهودتر می شود، تا<br />
آن که در آخرین اثرش، زمان لرزه به اوج خود می رسد. ونه گات داستان سرایی می کند، ولی دلش منی خواهد حوصله ی شام را<br />
با اطناب و شرح وقایع بی اهمیت سر ببرد. گله به گله وقایع و بخش هایی از داستان را که به نظرش مهم تر از بقیه است،<br />
تعریف می کند. به قول خودش در مقدمه ی کتاب، این کارش مثل فیله کردن ماهی می ماند که قسمت های خوب را نگه<br />
داشته و باقی را دور می ریزیم. برای توضیح این قضیه، از داستان پیرمرد و دریای همینگوی مثالی می آورد. اگر پیرمرد بهترین<br />
بخش های ماهی را می برید و در قایق می گذاشت، می توانست از صید خود متنفع شود، به جای این که کل صید را طعمه ی<br />
کوسه ها ببیند. او خود را در قالب پیرمرد دید و داستان آخرینش را هامن ماهی بزرگ. و البته این بار او اشتباه پیرمرد کوبایی<br />
را نکرد و قسمت های خوش خوراک ماهی را برای ما به ارمغان آورد. این ساختار منجر به خلق رمانی می شود که بخشی از<br />
آن علمی تخیلی است و بخشی نظری-تفکری و فیلسوفانه.<br />
علمی تخیلی فیلسوفانه<br />
پلات علمی تخیلی ساده است. دنیا به دلیلی نامعلوم ناگهان ده سال به عقب بر می گردد و از ١٧ فوریه ٢٠٠١ به ١٧ فوریه<br />
١٩٩١ باز می گردد. مردم باید متام کارهایی را که در این دهه انجام داده اند، تکرار کنند و مهم ترین چیزی که در این پروسه<br />
از دست می رود، اراده ی آزاد مردم برای انجام امور است. هواپیامی جمعیت بشری ده سال روی خلبان خودکار<br />
۱۰۵
بود و حالا بعد از پایان این دوره، مشکلات شروع می شوند. هیچ کس به داشنت اختیار عادت ندارد و با بازگشت اختیار،<br />
مشکلات بزرگی پدید می آید. راننده های وسایل نقلیه که ده سال متام برای رانندگی احتیاج به توجه به اطراف یا<br />
سرعتشان نداشته اند، اینک دچار اشتباهات فجیعی می شوند که از سقوط هواپیام گرفته تا تصادفات جاده ای و درون شهری<br />
خودروها را در بر می گیرد. مجروح های زیادی روی دست نیویورک سیتی باقی می ماند، تا حدی که کیلگور تروت برای<br />
امداد به یاری مصدومان می شتابد و به آن ها خاطر نشان می کند که: «تو بیامر بودی، اما حالا حالت خوب شده است،<br />
و کلی کار برای انجام دادن باقی مانده.»<br />
اما پلات فلسفی بیشتر متضمن جهان بینی خاص جناب نویسنده است. گامنم دیگر همه بدانید که ونه گات از سال ١٩٩٢<br />
تا زمان مرگش، رئیس افتخاری انجمن اومانیست های آمریکا بود. جایگاهی که قبل و بعد از او نام های بزرگ دیگری مثل<br />
ایزاک آسیموف و گور ویدال را نیز به خود دیده است. اومانیست بودن او به گفته خود ونه گات چنین معنایی دارد: «سعی<br />
در داشنت رفتاری خوب بدون انتظار پاداش و عقاب پس از مرگ.» ونه گات معتقد است انسان ها می توانند مشکلاتشان را<br />
بدون دخالت نیرویی الهی حل کنند. با این وجود خود را آگنوستیک می داند و معتقد است که امکان دارد خدا وجود<br />
داشته باشد. او در این کتاب واقعیت را اغلب عجیب و دور از انتظار قلمداد می کند. بخش مهمی از کتاب به ایجاد شبهه<br />
در رفتار کسانی می پردازد که مدعی آگاهی از امور روحانی می شوند، و بیش از همه آن دسته ای که از این راه برای پر<br />
کردن جیب هایشان کیسه دوخته اند.<br />
آزادی اراده<br />
ونه گات زندگی را ابزورد و مضحک می داند و این برگرفته از دیدگاه اگزیستانسیالیستی منحصربه فردش به زندگی است. آزادی<br />
از اصول اولیه ی اگزیستانسیالیسم است، امکان برگزیدن. به گفته ی سارتر، انسان محکوم به آزادی است. ولی در این داستان<br />
شاهد مثال نقضی بر «یگانه حالتی که ما آزاد نیستیم این است که آزاد باشیم که آزاد نباشیم» سارتر هستیم. اراده ای که<br />
از مردم به یغام می رود و آزادی نیز به تبع آن. در واقع ونه گات محدودیت جدیدی ارائه می دهد که آزادی را برای اولین<br />
بار، کاملاً سلب می کند. اراده ی آزاد یکی از مهم ترین تم های داستان است و ونه گات آن را از شخصیت هایش سلب می کند.<br />
با وجود این که کیلگور تروت اراده آزاد را آش دهان سوزی هم منی داند و فکر می کند آن را زیادی جدی گرفته ایم، اما در<br />
داستان عملاً نتیجه ی دیگری می گیریم و سلب و هبه ی دوباره اراده برای نوع بشر نتایج فاجعه باری در بر دارد. با وجود<br />
اراده، مردم می توانند مهارت آموزی کنند و بر پای خودشان باشند، اما بدون اراده زندگی قابل پیش بینی خواهد بود، لیکن<br />
هنوز هم امنیتی وجود ندارد.<br />
به نسل بشر امیدی نیست!<br />
در این داستان تناقض جالب دیگری نیز وجود دارد. علی رغم این که ونه گات خود یک دانشمند بود، دانش بشری را<br />
بزرگترین اشتباهی می داند که انسان ها تاکنون مرتکب شده اند. دلیلش هم وجود مبب هیدروژنی و فناوری رایانه ای است<br />
که بیش از پیش آدم ها را به سمت انزوا سوق می دهد. از آن جا که کتاب او در سال ١٩٩٧ چاپ شده است، هنوز عصر<br />
اینترنت و الکترونیک را درک نکرده و تاثیر آن ها را در این استدلال منی بینیم.<br />
Semi-autobiography<br />
ونه گات در این داستان بیشتر از همه ی داستان های قبلی اش حضور دارد. نه فقط خودش، بلکه بسیاری دیگر از اقوامش را<br />
نیز در داستان می بینیم. و همچنین کیلگور تروت را. او بیش از هر چیز درباره ی زندگی حرف می زند، به گرمی و بی هیچ ابایی<br />
۱۰۶
از خانواده اش می گوید و با آن شیوه ی نگارش راحت خوانش متوجه ورق زدن صفحات منی شویم، اما در عین حال به نحوی در<br />
ذهن خواننده می نشیند و هامن جا می ماند. خوانندگان قدیمی و پر و پا قرص ونه گات علاوه بر سبک نوشتاری، شخصیت<br />
نویسنده ی محبوبشان را نیز می ستایند و از این که در این کتاب بیش از باقی کتاب ها شاهد خود ونه گات هستیم، واقعاً<br />
راضی هستند. حتا تا حدی می توان این کتاب را زندگینامه ی خودنوشت غیررسمی ونه گات قلمداد کرد. او این کتاب را بعد از<br />
سال ها صیقل دادن و حذف و اضافه، بالاخره در سال ١٩٩٧ به چاپ رساند. او یک بار کتاب را نوشت که از نتیجه ی کار راضی<br />
نبود. بیش از یک دهه روی کتاب کار کرد و آن را حتا باب دندان کوسه ها (منتقدین) هم منی دید، پس تنها بخش هایی از<br />
زمان لرزه ی ١ را انتخاب کرده و به زمان لرزه ی ٢ اضافه کرد.<br />
برای تازه ونه گات خوان ها<br />
اگر قصد دارید تازه ونه گات خوان بشوید، به هیچ وجه توصیه منی کنم با این کتاب شروع کنید. تقریباً می توان گفت او<br />
در این کتاب هیچ چیز جدیدی ننوشته است که در کتاب های پیشینش به آن ها اشاره نشده باشد؛ حتا ساختار نسبتا خاص<br />
کتاب نیز یادآور صبحانه ی قهرمانان است. اما آن چه در این کتاب مهم است، نحوه ی ارائه منحصربه فرد ونه گات است که<br />
اتفاقات داستان در آن بسیار بی تکلف و بی مقدمه، و گاهی حتا با کمترین ارتباطی با هم روی می دهد. این کتاب نه نوآوری<br />
سلاخ خانه ی شامره ٥ را دارد و نه کلبی مسلکی بُرنده ی آثار ابتدایی را. در این کتاب شاهد نوعی کلبی مسلکی بُرنده ضمنی<br />
هستیم، چنان که گویا پیرمرد توانسته باشد در آخرین سال های زندگی با تلخی روزگار به صلح برسد.<br />
سرِ پیری<br />
در انتها، به ابتدای کتاب نظری بیندازیم، جایی که پیرمرد بی هیچ ابایی از اسپویل، دست خود را در پلات رو کرده است.<br />
پیرمرد در مقدمه ی جذاب و خودمانی کتاب می گوید: «اخیراً هفتاد و سه ساله شدم. مادرم پنجاه و دو سال عمر کرد، پدرم<br />
هفتاد و دو. همینگوی هم بیش از شصت و دو سال عمر نکرد. من زیادی زنده ماندم. یوهان برامس بعد از پنجاه و پنج<br />
سالگی دست از تصنیف سمفونی برداشت. دیگه بسه! پدر معامرم وقتی به پنجاه و پنج سالگی رسید، دیگر از معامری خسته<br />
شده بود. دیگه بسه! پنجاه و پنج سالگی رو خیلی ساله که پشت سر گذاشتم. افسوس!» بله، پیرمرد از آغاز این داستان هم<br />
پشیامن بود، داستانی که اگر اصرار طرفدارانش نبود نوشته منی شد. پس این طور شد که سال آخر چاقو را برداشت و شروع<br />
کرد به فیله کردن ماهی.<br />
۱۰۸
هری پاتر و سفر در زمان<br />
فرزین سوری<br />
هری پاتر داستانی پر از پی رنگ های متفاوت است و این وسط اگر پی رنگ غالب جنایی را کنار بگذاریم، تقریباً کلیشه ی<br />
ژانری وجود ندارد که در آن آورده نشده باشد و به جذابیتش نیافزوده باشد. البته خیلی از طرفدارانی که گامنه زنی می کردند<br />
ولدمورت پدر حقیقی هری است، ناامید شدند.<br />
و اما از میان کتاب های هری پاتر، در کتاب سوم شاهد پی رنگ «سفر در زمان» هستیم. البته موضوع وقتی جالب تر<br />
می شود که در ذهن داشته باشیم با یک داستان فانتزی طرف هستیم نه علمی تخیلی. یعنی چیزی که غیرمعمول تر است،<br />
چون اصولاً داستان های علمی تخیلی به خاطر ساختار منطقی/علمی (ظاهراً) محکم تری که بر آن ها استوار هستند، با<br />
پی رنگ پر دردسری مثل سفر در زمان سازگاری بیشتری دارند.<br />
البته نه این که سفر در زمان در ژانر فانتزی قضیه ای ناشنیده و نادیده باشد. کتاب مورد علاقه ی من در این زمینه Night<br />
Watch اثر تری پرچت است که در آن «سم وایمز» (دوکِ آنخ مورپورک و رئیس پلیس کل آنخ مورپورک) به روزهایی سفر<br />
می کند که نیروی پلیسی در کار نیست و در کامل حیرت متوجه می شود که خودش پایه های نیروی پلیس متمرکز نوین را<br />
پایه گذاری می کند. این که چطور سفر در زمان با جهان صفحه ای تری پرچت (که در زمان نگاشنت این منت تنها دو روز از<br />
مرگش می گذرد) هامهنگ است، مبرهن است. صفحه جهان چنان منطق هجوگونه ای دارد که هیچ پرسشی از ساختار منطقی<br />
و منطق ساختاری در آن منطقاً موضوعیت ندارد. از وجود جادو در جهان استیم پانکِ پیشا انقلاب صنعتی اش تا تجسامت<br />
انسان ریخت عوارض طبیعی همچون مرگ. و در بسیاری از مواقع هم اگر با سفر در زمان فانتزی روبه رو هستیم، به این جا<br />
می رسیم که پارادوکس هایش نهایتاً به ترتیبی جادویی وصله و پینه می شوند؛ چون منطق علمی و فیزیکی آهنین لزوماً<br />
نقطه ی قوت آثار فانتزی نیست. البته باید توجه کرد که حداقل در مورد هری پاتر موضوع به همین سادگی نیست. هر<br />
چند به بسیاری از پارادوکس های زمانی در آن اشاره می شود. از هر یک از طرفداران مجموعه ی هری پاتر که بپرسید چه<br />
چیز هری پاتر را بیشتر دوست دارند، پاسخ ها البته متفاوت است. اما ممکن نیست به این خاصیت اشاره نشود که جزئیات<br />
کوچک در کتاب های قبل تر، در کتاب های بعدی به اهمیت بالایی دست پیدا می کنند. مثلاً موتور پرنده ای که هاگرید از<br />
سیریوس بلک قرض می کند تا هری را به دست خاله و شوهرخاله اش بسپارد؛ در حالی که تا کتاب سوم هرگز اشاره ی دیگری<br />
به پدرخوانده ی هری منی شود. یا این حقیقت که هری مارزبان است، تا کتاب دوم اهمیت واقعی اش را نشان منی دهد. و<br />
صدها مورد ریز دیگری که مشخصه ی اصلی پی رنگ جنایی قدرمتند داستان های هری پاتر است.<br />
۱۰۹
همین پی رنگ غلیظ جنایی باعث می شود جدای از جزئیات وصل شونده از خلال کتاب های مختلف، خود کتاب ها هم به<br />
صورت سیستم های بسته ی پر از جزئیات ریز باشند که مثل ساعت کار می کنند و داستان را پیش می برند.<br />
در کتاب سوم شاهد هستیم که یکی از پویش های به ظاهر فرعی داستان که زمان برگردان هرماینی گرنجر باشد، در انتها<br />
به کلید رهایی بخش داستان تبدیل می شود. طبق تعریف دایره المعارف جهان هری پاتر، زمان برگردان یک قطعه ی زمانی<br />
است که اصولاً به صورت ساعت شنی ساخته می شود. با توجه به اندازه ی ساعت شنی هر بار سر و ته کردن ساعت باعث<br />
می شود زمان یک چرخه ی زمانی(ساعت یا چند ساعت) به عقب باز گردد. هامن طور که به یاد داریم، هرماینی گرنجر<br />
دانش آموز سخت کوشی است و البته این سخت کوشی هرگز به آن درجه ی اعلا منی رسد مگر در سال سوم. برنامه ی او به<br />
ترتیبی شلوغ است که حاضر شدن سر همه ی کلاس ها از دایره ی توانایی انسانی او حتا به عنوان یک جادوگر خارج می شود.<br />
برای همین با توافق پروفسور مک گوناگال و کسب اجازه ی رسمی از وزارت سحر و جادو، یک زمان برگردان در اختیار هرماینی<br />
گرنجر قرار می گیرد. البته با این شرط که حتا نزدیک ترین دوستانش، هری و ران، هم از این موضوع با خبر نشوند.<br />
بدین ترتیب هرماینی تا نیمه های سال با استفاده از زمان برگردان در آن واحد در دو کلاس حاضر می شود. تا این که بر<br />
اثر فشار عصبی بالا و تخیلی بودن کلاس آینده بینی (حتا با استانداردهای جهان جادوگری) هرماینی تصمیم می گیرد کلاس<br />
پروفسور تریلانی را حذف کند. در ضمن به خاطر این که خودش ماگل زاده است، کلاس مطالعات ماگلی را هم حذف می کند<br />
و بالاخره می تواند به زندگی عادی بازگردد.<br />
البته همه ی این ها را بعد از گره گشایی اصلی داستان، یعنی روبه رویی با سیریوس بلک متوجه می شویم. یعنی وقتی<br />
هرماینی و هری به کمک خودشان در گذشته می روند. البته دقیقاً در همین قسمت از داستان است که هرماینی به صدها<br />
قانون آهنینی که وزارت سحر و جادو برای استفاده از زمان برگردان ها مقرر کرده است، اشاره می کند.<br />
در جهان جادوگری استفاده ی غیرمسئولانه از زمان برگردان تبعات سهمگینی برای مصرف کننده و (احتاملاً) دیگران دارد. به طور<br />
مثال بسیار پیش آمده که شخصی به گذشته سفر کند و خود را بکشد. یا بر همین منوال به قدری سرنوشت خود را تغییر<br />
دهد که به نابه دنیاآمدگی مبتلا شود و از خط زمانی حذف شود. در واقع براساس قوانین وزارت سحر و جادو، حداکرث پس<br />
رفنت در زمان که خطر جدی در پی ندارد پنج ساعت است.<br />
بنابراین هری و هرماینی به عقب می روند و سعی می کنند بدون این که دیده شوند یا گذشته ی خود و روند اتفاقات را<br />
بیش از حد تحت تأثیر قرار دهند، کاری کنند که سیریوس بلک به دست نگهبانان آزکابان و بوسه های دهشتناکشان سپرده<br />
نشود (صرفاً برای این که دو کتاب بعدتر و بی هیچ دلیل حقیقی، به کودکانه ترین شکل ممکن کشته شود). ولی باید در<br />
نظر داشته باشیم که به نسبت سفر در زمان های معمول، سفر در زمان هری پاتر کارکرد خودش را دارد و پا از دایره ی منطق<br />
بیرون منی گذارد. هری خودش خودش را نجات می دهد و ممکن نیست موفق نشود، چون قبلاً خودش را نجات داده است.<br />
کسانی که به گذشته سفر می کنند، سعی می کنند اثری از خود به جای نگذارند جز آن چه لاجرم محقق شده است و از آن<br />
فراری نیست. آهنین بودن و محتومیت زمان به ترتیبی است که پیتر پتی گرو همچنان موفق می شود فرار کند.<br />
اصلاً اگر به ریشه ای ترین شکل ممکن به قضیه نگاه کنیم، باید بگوییم کتاب سوم هری پاتر از متامی قوانین اصل<br />
«نویکوف» تبعیت می کند. براساس اصل نویکوف، مسافران زمان منی توانند زمان را به ترتیبی تغییر دهند که خط زمانی<br />
دیگری ایجاد شود؛ چون متامی اعامل آن ها قبل از این که حتا قصد سفر در زمان کنند، رخ داده است. یعنی به ترتیبی آینده<br />
در گذشته رخ داده است و اصولاً راهی برای تغییر آن وجود ندارد. البته شایان ذکر است که اشاره به قضیه ی نابه دنیاآمدگی<br />
و کشنت خود در سفر در زمان، تخطی از اصول نویکوف است.<br />
۱۱۰
تنها در دو کتاب دیگر به زمان برگردان ها اشاره می شود. کتاب پنجم یعنی «هری پاتر و محفل ققنوس» که در آن هری<br />
شاهد شکسته شدن متام زمان برگردان ها در بخش اسرار است. زمان برگردان ها همگی درون قفسه شان خرد می شوند و در<br />
یک لوپ زمانی گیر می کنند. و کتاب ششم یعنی «هری پاتر و شاهزاده ی دورگه» که در آن دقیقاً با تأسف به همین نکته<br />
اشاره می شود که متامی زمان برگردان ها در نبرد بین ارتش دامبلدور و مرگ خوارها نابود می شوند.<br />
جالب است بدانیم صرف اشاره به سفر در زمان و وجود این قابلیت در جهان جادوگری، صدها سوراخ در کلیت داستان هری<br />
پاتر ایجاد می کند. ولی به نظر می رسد قوانین وزارت خانه به ترتیبی است که هرکسی اجازه ی استفاده از زمان برگردان ها<br />
را ندارد (و البته همه ی زمان برگردان ها در کتاب پنجم نابود می شوند). از این گذشته، به نظر می رسد جادوگرها فقط در<br />
موارد بسیار بی اهمیت از زمان برگردان استفاده می کنند. مثل هرماینی گرنجر که برای بیشتر درس خواندن از آن استفاده<br />
می کند. برای همین شاید نشود آن قدرها هم به نویسنده سخت گرفت. در نهایت سفر در زمان پی رنگ جذابی است که<br />
نویسنده از آن استفاده ای بهینه می کند.<br />
چند نکته ی جذاب در مورد سفر در زمان در هری پاتر و جهان جادویی او:<br />
١. کسانی که از زمان برگردان استفاده می کنند، زمان اضافه دریافت منی کنند. یعنی هر وقت به گذشته سفر می کنید، در<br />
واقع به صورت طبیعی از عمرتان کاسته می شود. بنابراین کسانی که به طور معمول از زمان برگردان استفاده می کنند باید<br />
مواظب تغییر احتاملی در سنشان باشند. روز تولدشان دیگر معیار مناسبی برای سنشان نخواهد بود.<br />
٢. یکی از توصیه های مهم دامبلدور به هری و هرماینی قبل از سفر به گذشته این است که نگذارند هیچ کس آن ها را<br />
ببیند، حتا خودش. البته در کتاب این موضوع تا حدودی رعایت می شود (هری خودش را می بیند) ولی در فیلم سوم، جلاد<br />
وزارتخانه دو بار هری و هرماینی را مشاهده می کند.<br />
٣. باید در نظر داشت که استفاده از زمان برگردان به معنی سفر در مکان نیست و هرجا از زمان برگردان استفاده کنید، در<br />
هامن جا هم ظاهر خواهید شد. البته در بازی سوم هری پاتر، بعد از استفاده از زمان برگردان در بیامرستان، سر از جنگل<br />
سیاه در می آورید.<br />
٤. هر چند بسیاری معتقدند فیلم های هری پاتر اصلاً خوب نیستند، باید به ظرافت های جذاب فیلم سوم اشاره کرد. برج<br />
ساعت در فیلم سوم یکی از تصاویر تکرار شونده است. در بسیاری از صحنه های فیلم اگر خیلی دقیق شوید صدای تیک تاک<br />
ساعت به صورت موسیقی پس زمینه شنیده می شود. جلاد سیاه جامه ی وزارت خانه شباهت زیادی به تاناتوس الهه ی مرگ<br />
و زمان یونانی دارد. هر چند در فیلم هری و هرماینی تاثیر بیشتری در جهت دهی خط زمانی دارند.<br />
٥. در بازی لگوی هری پاتر ١-٤، در هاگوارتز ساعت های پدربزرگ بزرگی قرار دارند که به هرماینی اجازه می دهد خودش<br />
و هم گروهی هایش را به گذشته بفرستد تا کارهای مختلفی را انجام دهند. یکی از جذاب ترین این سفرها، سفر به وقتی<br />
است که هری به هاگرید کمک می کند تخم اژدهایش را به بچه اژدها تبدیل کند.<br />
۱۱۲
۱۱۳
۱۱۴
۱۱۵
۱۱۶
۱۱۷
۱۱۸
۱۱۹
۱۲۰
۱۲۱
۱۲۲
۱۲۳
۱۲۴
۱۲۵
۱۲۶
۱۲۷
۱۲۸
۱۲۹
۱۳۰
۱۳۱
۱۳۲
۱۳۳