16.03.2014 Views

روزشمارکارگری سه ماهه چهارم

روزشمارکارگری سه ماهه چهارم

روزشمارکارگری سه ماهه چهارم

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

١٧<br />

.<br />

.<br />

گزارش خبری ‏:اين جا زندگی رنگ ديگری دارد:خانه ٣٠ متری برای ١٠ نفر<br />

به نوشته خبرگزاری دولتی مھر در دی آمده است : در سايه وعده ھای مکرر ساخت مسکن و زير<br />

پوست شھر در اتاقکھای کوچک و تو در تو ھمچنان اقشار محروم روزگار می گذرانند و درمانده حتی يک<br />

ماه اجاره خانه اند<br />

گاھی در کوچه پس کوچه ھای شھرمان خانواده ھا و زوج ھای جوانی زندگی می کنند که حاضرند در<br />

يک وجب جا و با سقفی بر سر مامنی به نام خانه داشته باشند و يا در گوشه ای از زمين خدا چادری<br />

بزنند تا از پرداخت کرايه خانه ھای نجومی و سنگين خالص شوند که در اين بين عباس مرادی از جمله<br />

اين افراد است<br />

اين مرد دل پر دردی دارد و دلش از زندگی در اتاقک کوچکش گرفته،‏ دست ھايش لرزش دارد و در<br />

نگاھش خستگی موج می زند به وسعت خانه اش نگاھی می اندازم<br />

خانه به دوش ھا لبخند نمی زنند<br />

تمام وسعت خانه اش را که نگاه کنی به زحمت به متر می رسد در اين اتاقک که نام خانه را با<br />

خود به يدک می کشد نفر در کنار ھم نفس می کشند<br />

سقف اين اتاقک از شدت قدمت و کھنگی ترک برداشته،‏ ديوارھايش نم زده است و وسعت آسمان را<br />

به زحمت می شود از پنجره کوچک انتھای اتاق تماشا کرد<br />

اين اتاقک آشپزخانه،‏ حمام و دستشويی را در ھم جا داده و مرز ميان حمام و دستشويی با پرده آويز<br />

سرمه ای از ھم جدا شده است<br />

عباس آقا که پدر اين خانواده است می گويد:‏ برای اين قلک برجی ٧٠ ھزار تومان پرداخت می کنم که<br />

اين مبلغ برای اين اتاقک و برای مرد کارگری چون من زياد است<br />

اين پدر به خوبی نفس نمی کشد ھمسرش طاھره می گويد آسم دارد،‏ اما من فکر می کنم صدای<br />

عباس آقا از بغضی که در گلويش تلنبار شده گرفته و می خواھد با غيرت مردانه اش دانه ھای بارانی<br />

چشمانش را از من،‏ ھمسر و فرزندانش پنھان کند<br />

او يک کارگر ساختمان بوده و معتقد است خانه به دوش ھا لبخند نمی زنند،‏ در چشمان او و حرکت<br />

موزون دستانش غصه موج می زند انگار طاقت زندگی در خانه ھای استيجاری برايش سخت شده<br />

است<br />

عباس آقا می گويد:‏ ھنوز چشم ھايمان را نبسته ايم سر برج می رسد و صاحب خانه با مشت و لگد<br />

به در می زند و کرايه اش را می خواھد حق دارد بنده خدا،‏ او ھم از ھمين راه گذران زندگی می کند<br />

کمی آن سو تر کودکان اين دو در کنار ھم چنبره زده اند و با دست ھای الغرشان بر روی دفتر نقاشی<br />

نقش يک خانه بزرگ را می کشند با مدادھای رنگی شان سقف خانه را آبي،‏ در اتاق را قھوه ای و<br />

پنجره ھايش را بدون ھيچ حفاظی بنفش می کنند و به زندگی رنگ صورتی می زنند.‏<br />

وقتی پدر حرف می زند به چشمانش التماس گونه می نگرند و با غصه ھای مادر رنگشان زرد می<br />

شود اين کودکان خوب می دانند که دستان پدر و مادر ديگر رمق ندارد<br />

طاھره ھر روز صبح در خانه ھای مردم کارگری می کند او می گويد:‏ دوست داشتم کمک خرج<br />

ھمسرم باشم تا شايد بتوانم با پولی که در می آوريم در خانه بزرگ تر و مکانی بھتر زندگی کنيم اما<br />

ھر روز که گذشت کرايه خانه ھا گران و گران تر شد<br />

حاال طاھره ھر روز صبح در خانه ھای مرتفع و با عظمت باالی شھر رخت می شورد و کلفتی می کند<br />

و بعد از ظھر که می شود پايش را از خانه ھای مرتفع و با شيب ھای بلند به کم ارتفاع ترين نقطه ی<br />

زمين و آلونک خود می گذارد<br />

داشتن سقفی بر سر آرزوی من است<br />

داود وليپور نيز يکی ديگر از اجاره نشين ھای شھر است،‏ ‎٣٣‎سال دارد.‏ او ھم کارگری ميکند و دل<br />

پر دردی دارد در قوچان به دنيا آمده و حاال با ھمسر و فرزندش در يکی از آلونکھای شھرمشھد روزگار<br />

ميگذراند<br />

او ھم می گويد:‏ دو سال پيش اتاقی را با ميليون تومان رھن کرديم اما به دليل نداشتن پول رھن،‏<br />

ھمسرم طالھايش را فروخت و از خانوادهاش پول قرض کرد تا بتوانيم در اين اتاقک روزگار بگذرانيم و<br />

سقفی بر سر داشته باشيم<br />

اين مرد ادامه می دھد:‏ خجالت ميکشم شما را به خانهام دعوت کنم،‏ الزم نيست سؤالی بپرسيد،‏<br />

خودتان که اينجا را نگاه کنيد ميفھميد زندگی ما چطور ميگذرد<br />

او می گويد:‏ ھر روز صبح با اين اميد که روزی خانه دار شوم از خواب بلند می شوم آری داشتن<br />

سقفی بر سر آرزوی من و ھمدردان من است<br />

از خانه اين مرد به آسمان سرک می کشم و از دور به برجھای بلند چند طبقه و مجتمعھای عظيم<br />

مسکونی نگاه ميکنم منظره شھری مدرن و پيشرفته جلوی چشمانم قرار ميگيرد که خيلی زيبا<br />

.<br />

.<br />

.<br />

.<br />

.<br />

.<br />

.<br />

٣٠<br />

.<br />

.<br />

.<br />

٣<br />

.<br />

.<br />

.<br />

١٠<br />

.<br />

.

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!