ش٠ار٠٢٨
ش٠ار٠٢٨ ش٠ار٠٢٨
صفحه 200 حاال تمام یارانش در آن از دست رفته اند به یک کمپانی فروخته شود تا تبدیل به مکانی تفریحی شود. همان سرزمینی که به تعبیر بودلر »شهر شهیر ترانه هاست ولی اینک گرسنه مانده است.« اسپیروس؛ که چهار بار برایش حکم مرگ صادر شده است و هر بار؛ به شکلی جان به در برده است، حاضر به فروش سهم خود از روستا نمی شود. در اینجا مردم روستا، که او را مرده می پندارند؛ علیه او طغیان می کنند.)۲( این سستی پیوندهای انسانی، ساحت دیگری از بیگانگیست؛ که به تعبیر کارل مارکس؛ از دل سرمایه برمی خیزد. چهارم( اسپیروس در دوران تبعید نیز زندگی ای ماشینی داشته است. او چنانچه خود شرح می دهد؛ در بطن روزمرگی، با زنی دیگر پیوند ازدواج بسته است و از او نیز، سه فرزند دارد. ولی حتی از شرح چگونگی این زن؛ در پاسخ به همسر یونانی خود عاجز می ماند. این مورد؛ نمودِ فروکاهش مناسبات انسانی در کالبد روزمرگی و شکل گیری آنچه که لوکاچ آنرا »طبیعت ثانوی« می پندارد است. روزمرگی که به تعبیر لکان؛ به ساحتی نمادین وارد می شود و ساحت واقع حیات را می پوشاند و از نظرها دور می سازد. پنجم( اسپیروس کلبه ای را که در میان دشتی قرار دارد به آتش می کشد. صحنه ی حریقی که به غایت؛ یادآور پایان بندی »ایثار« اثر آندری تارکوفسکی است و داللت آن نیز از قضا همین است. باز باید به پاسخ او به در ابتدای این مطلب برگردیم. »نباید در نا امیدی غوطه ور شویم.« کلبه ی تنها که در میان دشت بیگانه افتاده است؛ می سوزد، تا دود شود و به هوا برود و از دل لمحه های آتش فردایی نو زاده شود. فردایی که چنانچه خواهیم دید؛ در یونان محقق نخواهد شد. ششم( اسپیروس دیگر در یونان نیز هویتی ندارد. او پس از سالهای آزگار تبعید، بی ملیت شده است و دولت یونان خواستار باز پس دادن وی به شوروی است؛ پلیس که وی را »روسی« صدا می زند؛ او را متهم به ایجاد آشوب می کند. آشوبی که برخاسته از مخالفت وی با فروش سهم خود از دهکده است. پلیس او را به دلیل همین بی ملیتی فاقد اراده ی تصمیم گیری می پندارد. امری که شوروی از پذیرش آن امتناع می ورزد چرا که اسپیروس حاضر به مطرح کردن آن نیست. اسپیروس بعد از گذشت سالها، هنوز هم توسط گفتمان حاکم بر اجتماع پذیرفته نیست. اجتماعی که با وجود حرکت به سوی دموکراسی، هنوز همان رفتارها را در برابر گفتمانهای مخالف بروز می دهد. مجله هفته شماره 28 مهر 1391 او نماد هر دو گونه ی انسان »مطرود« از نگاه رانسیر است. در گونه ی اول؛ او همان سوژه ی سیاسی ایست که هنوز از طرف نظم موجود پذیرفته نشده است. در گونه ی دوم؛ دیگریِ رادیکالیست که از یکی شدن با آنچه که جامعه را همبسته می سازد، امتناع ورزیده است. هفتم( اسپیروس به دستور دولت باید روانه ی سیترا شود. سیترا جزیره ایست؛ در حوالی یونان با مفهومی اسطوره ای؛ جایی که الهه ی زیبایی، عشق و نوزایی در آن زاده شده است. اسپیروس به آنجا خواهد رفت تا ادیسه ای تمام عیار باشد. او که در تمام دورانی که به ما معرفی شده است؛ همچون ادیسه سرگردان و آواره بوده است؛ حاال از یونان رهسپار سیترا می شود. استعاره ای شگرف از آنچه که نوزایی و شکوفایی فردا را نشان می دهد. او تنها و بی پناه در دریا رها می شود. آنچه که به باور آلکساندروس، فرزند او؛ یک قتل عمد شمارده می شود. هشتم( آلکساندروس و خواهرش؛ از تعقیب روح وار پدر نیز به تنگ آمده اند. در صحنه ی مهمانی ای پیش از آغاز مجدد سفر ادیسه ی پیر؛ آنجلوپولوس با قراردادن آلکساندروسدر مقابل یک آینه و تماشای جشن؛ همان داللت کوکتویی)۳( آینه را در »اورفه« مدنظر قرار می دهد. آینه پلی است میان این جهان و جهانی دیگر؛ نه به مفهومی متافیزیکی؛ بل دقیقا به همان مفهومی که آنجلوپولس در مصاحبه اش معتقد است؛ روزگاری به آن نزدیک بوده ایم اما بخت از کفمان رفت! در این سرگردانی ارواح گونه ی اسپیروس تنها همسر وی حاضر می شود که تا گام آخر کنار وی بماند. نهم( حرکت به سوی چیدن ستاره ها در این اثرِ آنجلوپولوس نیز مانند بسیاری دیگر از آثار وی، تداوم ساحت ادیسه ایست. پیرمرد و همسرش در دریا رها می شوند، تا راه سیترا را در پیش بگیرند. سیترا که در آنجا، قرار است نزدیکتر به ستاره ها باشیم؛ دستهایمان را دراز کنیم و بچینیمشان. و در پناه ونوس باززایشِ فرداهایی را بازیابیم که امروز به چشم رویایی مشترک به آن می نگریم. و در آخر( سفر به سیترا؛ آخرین بخش از سه گانه ی سکوت است؛ آنجلوپولوس کارگردان سه گانه ها و مرگ آنجلوپولوس، غمیست عظیم از ناتمامی آخرین سه گانه اش. سینمای آنجلوپولوس سینمای طویلیست که باید سکوتش را برتافت؛ راه رفتن کارکترها را تمام و کمال به تماشا نشست و مطرودین را تمام و کمال در شرایط جانکاهشان دریافت. فیلمهای آنجلوپولوس آپاراتوس های کند و به ظاهر کسل کننده ای هستند که آوردگاه شعر، موسیقی و طرد شمارده می شوند. پی نوشت ها: ۱( ترانه ی »چهل سیب سرخ« ترانه ی مخصوص پارتیزانهای یونانی بوده است. ۲( نگاهی به تاریخ یادآوری می کند که مرده پنداشتنِ دیگری، زمینه ساز طغیان علیه وی است. پیش از شروع می ۶۸در آلمان نیز؛ یکی از دانشجویانِ تئودور آدرنو، در میانه ی کالس برخاسته و فریاد زده بود: تو و نظریه ی انتقادی ات با هم مرده اید ۳( ژان کوکتو، شاعر و کارگردان فرانسوی؛ کارگردان »اورفه« به سال ۱۹۴۹ ترجمه ی شعر »سفر به سیترا« از شارل بودلر به همین قلم
ادبیات و هنر خواستگارانِ فارغ از عشق آگافیا صفحه 201 نقد و بررسی »عروسی«، اثر نیکالی واسیلیویچ گوگول، ترجمه آبتین گلکار نوشته : زهره روحی منبع وبالگ محقق نمایشنامهی »عروسی«، از مجموعه آثار معروف به »پترزبورگی« نیکالی واسیلیویچ گوگول )۱۸۰۹ ۱۸۵۲( است که با طنزی قوی، به یکی از مضامین اجتماعی در روسیهی تزاری میپردازد. موضوع نمایشنامه »ازدواج بهمنزلهی معامله« است. عروس و دامادی که هر یک به نوعی، برای دیگری تبدیل به »ارزیاب« میشود. مسئلهی آشنا و نسبتاً جا افتاده در اکثر فرهنگهای در حال گذر؛ از اینرو اصالً الزم نیست راه دوری رویم و میتوان در فرهنگ خودمان، سراغ تحول در آیین خواستگاری و دگرگونی در معیارهای ازدواج رفت که طی یکی دو دههی اخیر به دلیل عدم امکان فاصلهگیری از الگوهای سنتی، بر پایهی همان ساختار، ناگزیر به چنگ انداختن در هیئت »بده بستانی« جدید و بسیار مبتذلی شده است؛ هیئتی که میتوان آنرا در درک کامالً جدید »سرمایهگذارانه« از ازدواج دید، که بهمثابه معاملهای اقتصادی خود را جلوهگر میکند. بنابراین با کنشگرانی مواجه خواهیم شد که اهداف و نیاتی »اقتصادی« و »منزلتی« در سر میپرورانند. اهدافی که همچون تمامی کنشهای اقتصادی از ریسک و خطرِ مجله هفته شماره 28 مهر 1391 ناشی از »سرمایهگذاری«، برکنار نیستند: خطراتِ به اصطالح »ورشکستگی«؛ که نمیتواند بدون پیامد و آسیبهای اجتماعیِ آن باشد…. از همین زاویهای سراغ نمایشنامهی »عروسی«، میرویم. البته با این هدف که این تغییر وضعیتِ عرفاً پذیرفته شده را با نگرشی پدیدارشناختی بررسیم. یعنی ضمن »پذیرش« این کنشِ به اصطالح »عقالنی شده« )در معنای وبری آن(، به توصیف »موقعیت«های تنزلیافته و از خود بیگانهای بپردازیم که بهمثابه »پیامد«، باالجبار گریبان رابطههای ارتباطی را میگیرد. باری، آگافیا تیخونوفنا، دختر دم بخت یک بازاری است که با عمهی بیوهاش آرینا پانتِلیموفنا زندگی میکند. دختر جوان، دارایی نسبتاً معقول و آبرومندانهای دارد که به امید همان هم امیدوار است تا خواستگار خوب و شایستهای برایش پیدا شود. برای این کار، او و عمه خانم، به پیرزنی که اصال کارش همین است )دالل ازدواج( »سفارش« الزم را دادهاند: خواستگاری که سرش به تناش بیارزد. از سوی دیگر پادکالیوسین )کارمند رده هفت(، مرد مجردی است که ظاهراً جوانی را پشت سر گذارده و او هم به فیوکال ایوانوفنا سفارش یافتن همسری مناسب داده است. اما به غیر از او مردان دیگری )که ظاهراً همگی هم نسبتاً سن و سالدار هستند( با مشاغل عموماً اداری و در ردههای متفاوت، به فیوکال سفارش یافتن همسری مناسب دادهاند: دارای جهیز و دارای شأن اجتماعی؛ فیالمثل از کارمند رده هشت، و مدیر داخلی یک اداره دولتی یعنی ایوان پاولویچ نیمرو، که قدرت و نفوذ اجتماعی باالتری نسبت به سایرین دارد گرفته تا ژیواکینِ دریانورد که به جبران عدم قدرت و نفوذ نیمرو، خوب بلد است با راست و دروغهایش از سفرهایی که به اروپا کرده است سایرین را به حیرت اندازد. و باالخره در البالی لیست متقاضیان ازدواج با آگافیا، افسر مستعفی پیاده نظامی هم به نام آنوچکین هست که به دلیل جراحت و استعفای نا بهنگاماش، آرزو به دل دریافت مقام و درجهی باالتری شد تا از این طریق به محافل اشرافی راه یابد. اکنون با این کاراکترها ما برای ورود به این نمایشنامه از صحنهای آغاز میکنیم که در آن فیوکال و عمه خانم )آرینا( و آگافیا در حال ارزیابی لیست خواستگاران و برنامهی خواستگاریای هستند که پیرزن دالل تهیه کرده است: “فیوکال : …… چه خواستگارهایی برایت پیدا کردم! تا دنیا بوده و هست، همچین خواستگارهایی پیدا نمیشود. همین امروز میآیند. مخصوصاً دویدم که زودتر به تو خبر بدهم. ]...[ آگافینا: ببینم، اشرافزادهاند؟ فیوکال: همهشان را دستچین کردهام. چنان اشرافزادههایی هستند که نظیرشان پیدا نمیشود…. همهشان عالی هستند. … اولی
- Page 149 and 150: صفحه 149 و آزادی زنان
- Page 151 and 152: شناسی جامعه خانه و
- Page 153 and 154: 153 صفحه نباشد بد شای
- Page 155 and 156: جامعه شناسی وضعیت ا
- Page 157 and 158: صفحه 157 هویت شدند.
- Page 159 and 160: یک معمولی، آدم یک
- Page 161 and 162: شناسی جامعه قلبی در
- Page 163 and 164: جامعه شناسی صفحه 163
- Page 165 and 166: نقد »شراب« وحدت
- Page 167 and 168: صفحه 167 گرفتاری چون
- Page 169 and 170: ایران باشد. در هیچ
- Page 171 and 172: صفحه 171 ۱٫دو روی
- Page 173 and 174: »نبرد غافلگیرانه
- Page 175 and 176: صفحه 175 ۳(شکست
- Page 177 and 178: Jacob fuyant son frère Ésaü, rep
- Page 179 and 180: خاورمیانه اخوان ام
- Page 181 and 182: گسترش سلطه غرب در ک
- Page 183 and 184: صفحه 183 حاال کدام ان
- Page 185 and 186: رسانه رسانه هایی که
- Page 187 and 188: صفحه 187 جبهه بندیِ
- Page 189 and 190: ادبیات صفحه 189 کنند
- Page 191 and 192: 191 صفحه را بازار( م
- Page 193 and 194: ادبیات و هنر کَ لک
- Page 195 and 196: زمزمه ی بهارانی را
- Page 197 and 198: نیست برایتان بازگش
- Page 199: سفر به سیترا صفحه 199
- Page 203 and 204: صفحه 203 مقاومتی در و
صفحه 200<br />
حاال تمام یارانش در آن از دست رفته اند به<br />
یک کمپانی فروخته شود تا تبدیل به مکانی<br />
تفریحی شود. همان سرزمینی که به تعبیر<br />
بودلر »شهر شهیر ترانه هاست ولی اینک<br />
گرسنه مانده است.« اسپیروس؛ که چهار<br />
بار برایش حکم مرگ صادر شده است و<br />
هر بار؛ به شکلی جان به در برده است،<br />
حاضر به فروش سهم خود از روستا نمی<br />
شود. در اینجا مردم روستا، که او را مرده<br />
می پندارند؛ علیه او طغیان می کنند.)۲( این<br />
سستی پیوندهای انسانی، ساحت دیگری از<br />
بیگانگیست؛ که به تعبیر کارل مارکس؛ از<br />
دل سرمایه برمی خیزد.<br />
چهارم( اسپیروس در دوران تبعید نیز زندگی<br />
ای ماشینی داشته است. او چنانچه خود شرح<br />
می دهد؛ در بطن روزمرگی، با زنی دیگر<br />
پیوند ازدواج بسته است و از او نیز، سه<br />
فرزند دارد. ولی حتی از شرح چگونگی این<br />
زن؛ در پاسخ به همسر یونانی خود عاجز<br />
می ماند. این مورد؛ نمودِ فروکاهش مناسبات<br />
انسانی در کالبد روزمرگی و شکل گیری<br />
آنچه که لوکاچ آنرا »طبیعت ثانوی« می<br />
پندارد است. روزمرگی که به تعبیر لکان؛<br />
به ساحتی نمادین وارد می شود و ساحت<br />
واقع حیات را می پوشاند و از نظرها دور<br />
می سازد.<br />
پنجم( اسپیروس کلبه ای را که در میان دشتی<br />
قرار دارد به آتش می کشد. صحنه ی حریقی<br />
که به غایت؛ یادآور پایان بندی »ایثار« اثر<br />
آندری تارکوفسکی است و داللت آن نیز<br />
از قضا همین است. باز باید به پاسخ او به<br />
در ابتدای این مطلب برگردیم. »نباید در نا<br />
امیدی غوطه ور شویم.« کلبه ی تنها که در<br />
میان دشت بیگانه افتاده است؛ می سوزد، تا<br />
دود شود و به هوا برود و از دل لمحه های<br />
آتش فردایی نو زاده شود. فردایی که چنانچه<br />
خواهیم دید؛ در یونان محقق نخواهد شد.<br />
ششم( اسپیروس دیگر در یونان نیز هویتی<br />
ندارد. او پس از سالهای آزگار تبعید، بی<br />
ملیت شده است و دولت یونان خواستار باز<br />
پس دادن وی به شوروی است؛ پلیس که وی<br />
را »روسی« صدا می زند؛ او را متهم به<br />
ایجاد آشوب می کند. آشوبی که برخاسته از<br />
مخالفت وی با فروش سهم خود از دهکده<br />
است. پلیس او را به دلیل همین بی ملیتی<br />
فاقد اراده ی تصمیم گیری می پندارد. امری<br />
که شوروی از پذیرش آن امتناع می ورزد<br />
چرا که اسپیروس حاضر به مطرح کردن<br />
آن نیست. اسپیروس بعد از گذشت سالها،<br />
هنوز هم توسط گفتمان حاکم بر اجتماع<br />
پذیرفته نیست. اجتماعی که با وجود حرکت<br />
به سوی دموکراسی، هنوز همان رفتارها را<br />
در برابر گفتمانهای مخالف بروز می دهد.<br />
مجله هفته شماره 28 مهر 1391<br />
او نماد هر دو گونه ی انسان »مطرود« از<br />
نگاه رانسیر است. در گونه ی اول؛ او همان<br />
سوژه ی سیاسی ایست که هنوز از طرف<br />
نظم موجود پذیرفته نشده است. در گونه ی<br />
دوم؛ دیگریِ رادیکالیست که از یکی شدن با<br />
آنچه که جامعه را همبسته می سازد، امتناع<br />
ورزیده است.<br />
هفتم( اسپیروس به دستور دولت باید روانه ی<br />
سیترا شود. سیترا جزیره ایست؛ در حوالی<br />
یونان با مفهومی اسطوره ای؛ جایی که الهه<br />
ی زیبایی، عشق و نوزایی در آن زاده شده<br />
است. اسپیروس به آنجا خواهد رفت تا ادیسه<br />
ای تمام عیار باشد. او که در تمام دورانی<br />
که به ما معرفی شده است؛ همچون ادیسه<br />
سرگردان و آواره بوده است؛ حاال از یونان<br />
رهسپار سیترا می شود. استعاره ای شگرف<br />
از آنچه که نوزایی و شکوفایی فردا را نشان<br />
می دهد. او تنها و بی پناه در دریا رها می<br />
شود. آنچه که به باور آلکساندروس، فرزند<br />
او؛ یک قتل عمد شمارده می شود.<br />
هشتم( آلکساندروس و خواهرش؛ از تعقیب<br />
روح وار پدر نیز به تنگ آمده اند. در صحنه<br />
ی مهمانی ای پیش از آغاز مجدد سفر ادیسه ی<br />
پیر؛ آنجلوپولوس با قراردادن آلکساندروسدر<br />
مقابل یک آینه و تماشای جشن؛ همان داللت<br />
کوکتویی)۳( آینه را در »اورفه« مدنظر<br />
قرار می دهد. آینه پلی است میان این جهان<br />
و جهانی دیگر؛ نه به مفهومی متافیزیکی؛<br />
بل دقیقا به همان مفهومی که آنجلوپولس در<br />
مصاحبه اش معتقد است؛ روزگاری به آن<br />
نزدیک بوده ایم اما بخت از کفمان رفت! در<br />
این سرگردانی ارواح گونه ی اسپیروس تنها<br />
همسر وی حاضر می شود که تا گام آخر<br />
کنار وی بماند.<br />
نهم( حرکت به سوی چیدن ستاره ها در این<br />
اثرِ آنجلوپولوس نیز مانند بسیاری دیگر از<br />
آثار وی، تداوم ساحت ادیسه ایست. پیرمرد و<br />
همسرش در دریا رها می شوند، تا راه سیترا<br />
را در پیش بگیرند. سیترا که در آنجا، قرار<br />
است نزدیکتر به ستاره ها باشیم؛ دستهایمان<br />
را دراز کنیم و بچینیمشان. و در پناه ونوس<br />
باززایشِ فرداهایی را بازیابیم که امروز به<br />
چشم رویایی مشترک به آن می نگریم.<br />
و در آخر( سفر به سیترا؛ آخرین بخش از سه<br />
گانه ی سکوت است؛ آنجلوپولوس کارگردان<br />
سه گانه ها و مرگ آنجلوپولوس، غمیست<br />
عظیم از ناتمامی آخرین سه گانه اش. سینمای<br />
آنجلوپولوس سینمای طویلیست که باید<br />
سکوتش را برتافت؛ راه رفتن کارکترها را<br />
تمام و کمال به تماشا نشست و مطرودین را<br />
تمام و کمال در شرایط جانکاهشان دریافت.<br />
فیلمهای آنجلوپولوس آپاراتوس های کند و به<br />
ظاهر کسل کننده ای هستند که آوردگاه شعر،<br />
موسیقی و طرد شمارده می شوند.<br />
پی نوشت ها:<br />
۱( ترانه ی »چهل سیب سرخ« ترانه ی<br />
مخصوص پارتیزانهای یونانی بوده است.<br />
۲( نگاهی به تاریخ یادآوری می کند که مرده<br />
پنداشتنِ دیگری، زمینه ساز طغیان علیه وی<br />
است. پیش از شروع می ۶۸در آلمان نیز؛<br />
یکی از دانشجویانِ تئودور آدرنو، در میانه<br />
ی کالس برخاسته و فریاد زده بود: تو و<br />
نظریه ی انتقادی ات با هم مرده اید<br />
۳( ژان کوکتو، شاعر و کارگردان فرانسوی؛<br />
کارگردان »اورفه« به سال ۱۹۴۹<br />
ترجمه ی شعر »سفر به سیترا« از شارل<br />
بودلر به همین قلم