شماره ٢٨

شماره ٢٨ شماره ٢٨

16.03.2014 Views

هنر و ادبیات دیریست…‏ 198 صفحه آذرمهر برزین خموش جنگل یک سیاهی در دیریست پوش نقره مهتاب دور…‏ شاخههای از شاخهای ز آویخته نور بالهای با چراغ برد می فرو خفته آبهای در آب سرد رگهای آبی به دمد می جان و پنهان آشکار شب گون بیمار و تیره قیربار در نیاز ‏،از شوق از روز نوعروس بر برد،‏ می اندیشه جان خسته چند هر انتظار کابوس گذاردش می هول در پر بسته چند هر 1391 مهر 28 شماره هفته مجله سالیان،‏ اندوه فشاردش می سینه در دروغ ی گرته شب ی چهره ز بسترد تا ساز چاره شور با فراز از تابد می ناگهان چو اما زائران که بیند او درد ز فارغ همچنان،‏ خوابند گذار هر به لیکن کرکسان،‏ انبوه اند کشیده را باکرگی بهار جا هر خیزران،‏ دار بر سرشک کند می گل غمیناش دیده در تلخ اندیشههای کشد می باد سطح بر نفیر کشد می زمان و زمین زشتی از پلشت!‏ شب این سر به زند می فریاد بال گشوده شب این خیال ی پهنه ر د ها عذاب ستون زیر پشت کرده خم گو هرزه ست رسولی براه چشم نه دیگر دروغ از صبحی ی وعده به دل بسته نه شب سرب ز که آن لجاجت سر به دارد ! را سپیده سپید طالی کشد بیرون نیاز کز روست زین ساز چاره بغض با راز به این خواند می باز مانده خواب بس خلوت به این خواند می ! عذاب ی غرقه ‏»ای مبتال سحر بر مجاز!‏ زنجیری ! جدا بیسبب ای را چاره بی چاره چه ؟«‏ پا به اگر نخیزد

سفر به سیترا صفحه 199 آرمین نیکنام ‏-شما هیچوقت انکار نکردهاید که چپگرا هستید و در فیلم ‏»گام معلق لک لک«‏ که سال ۱۹۹۱ ساختید،‏ خود را سوگواراز دست دادن رویاهایتان نشان دادهاید.امروز اوضاع دنیا را چگونه میبیند؟ هنوز مأیوساید یا اینکه به تغییر امیدوارید؟ ‏-شما پاسخ مرا میدانید!‏ ‏-با این حال ممنون میشوم اگر از دهان خودتان بشنوم.‏ ‏-در زمانه غمناکی بهسر میبریم که چندان مجال امیدواری به آدم نمیدهد.معلوم است که حیرانم و گاهی فکر میکنم به سالهای سپری شده،‏ هنگامی که به تغییر باور داشتیم.‏ آن وقتها آسمان در دسترس بود،‏ اما دستمان نرسید ستارهها را بچینیم و بخت از کفمان رفت.‏ البته این حرفها به این معنی نیست که خود را در نومیدی غوطهور کنیم.باید با دید انتقادی به وضع حاضر نگاه کنیم.‏ شاید نسل آتی هشیارتر باشد و دنیای بهتری بسازد.‏ ما رؤیاهایمان را نباید از دست بدهیم.‏ هرگز!‏ مارچلو ماسترویانی در فیلم ‏»گام معلق لک لک«‏ میگوید که فرقی نمیکند با کدام کلید در را بگشاییم،‏ همیشه امکان یک رؤیای مشترک هست.‏ فکر میکنم بهتر است با این همین جمله گفتوگو را تمام کنیم.‏ ‏)برگرفته از مصاحبه ای با تئودوروس آنجلوپولوس،‏ فیلمساز فقید یونانی(‏ صفرم(‏ یونان که در جنگ جهانی مورد تجاوز نیروهای فاشیست،‏ نازیست و فاالنژیست مجله هفته شماره 28 مهر 1391 قرار گرفته بود؛ پس از پایان جنگ جهانی؛ درگیر جنگ داخلی می شود.‏ آنچه از جنگ داخلی برخاست؛ به حاشیه رفتن چپگرایان؛ ممنوع شدن فعالیت های کمونیست ها و غیر قانونی اعالم شدن احزاب چپ بود.‏ به دنبال این شرایط بسیاری از فعاالن چپ به اقصی نقاط مایملک شوروی تبعید شدند.‏ این سرکوب ضد چپگرایانه،‏ با روی کار آمدن حکومت دست نشانده ی آمریکا-معروف به حکومت سرهنگ ها-ادامه یافت.‏ با سقوط رژیم میلیتار،‏ در سال ‎۱۹۷۴‎و بازگشتن نخست وزیر اسبق،‏ کارامانلیس از تبعید در پاریس؛ فعالیت های احزاب سیاسی اندکی آزادتر شد و آندراس پاپاندرئوس،‏ حزب سوسیالیست را دوباره در این کشور بنیان نهاد.‏ اول(‏ در اثر،‏ شاهد دو شخص به نام ‏»اسپیروس«‏ هستیم.‏ ‏»اسپیروس«‏ اول نوه ی خردسالِ‏ پیرمردی به همین نام است.‏ پیرمردی که از قضا پروتاگونیستِ‏ داستان نیز هست.‏ پیرمرد؛ کمونیستی است که پس از سپری کردن ‎۳۲‎سال تبعید در شوروی،‏ به یونان؛ بازگشته است.‏ هر دو اسپیروس،‏ طغیان گر هستند.‏ اسپیروس پیر،‏ که سالهای جوانی اش را به نبرد با نظم موجود گذرانده است و اسپیروس خردسال که در آغاز فیلم،‏ با سربه سر یک سرباز گذاشتن،‏ خود را در مقابل نظم نوین قرار می دهد.‏ اسپیروس پیر،‏ فرزندی به نام آلکساندروس دارد.‏ آلکساندروس کارگردانیست که تصمیم به بازسازی سینمایی زندگی پدر گرفته است.‏ دوم(‏ اسپیروس،‏ نماد آرمانهای از دست رفته است.‏ با گذشته ای به تمام معنا تراوماتیک.‏ پشت سر اسپیروس،‏ همان ستاره های نچیده ای قرار دارند که آنجلوپولوس در مصاحبه ی خود به آنها اشاره کرده است.‏ اسپیروس که با رفقای دوران قدیم خود به زبانی خاص و به تعبیر بودلر ‏»آوای فاخته«‏ صحبت می کند؛ حاال تنها شده است و از میان همه ی یارانش تنهای یکی برایش مانده اند.‏ حتی وقتی با او مواجه می شود و ترانه ی ‏»چهل سیب سرخ«‏ )۱( را می خواند؛ بدون هیچ گونه یادی از آنچه گذشته است؛ تنها به رقص می پردازد تا سویه ی دیگر از همان بیگانگی برخاسته از تبعید را به نمایش بگذارد.‏ بیگانگی ای تا به آنجا که پسرش از دیدن ویولن در دستان وی به شگفت می آید.‏ بیگانگی با آرمانهایی که روزگاری برای آنها می جنگیده است.‏ اسپیروس به تعبیر بودلر؛ ‏»همان پیکر بر دار آویخته ایست که مرغان وحشی بر او تاخته اند و اعضایش را چهارپایان پلید بلعیده اند»‏ سوم(‏ اسپیروس پیر،‏ پس از بازگشت به سرزمینی که طی ‎۳۲‎سال چهره ی دیگری به خود گرفته است و خستگی و رخوت چکمه های استبداد و میلیتاریسم،‏ روی کالبدش دیدش می شوند؛ منگ و گیج شده است.‏ او در ورای تبعیدی طوالنی،‏ تاریخیت خود را دچار آشفتگی می بیند.‏ تبعید به تعبیر کریستوا؛ برخاسته از خط کشی های نژادی و در جهت بیگانه سازی فرد از جامعه ایست که در آن به سر می برد.‏ در نگاه تبارشناسانه ی فوکو،‏ می بینیم که تبعید،‏ پیشینه اش را در قرن ‎۱۵‎می یابد.‏ ریشه های تبعید به جزامیان می رسد؛ ساقه های تبعید،‏ دیوانگان را در بر می گیرد و سرانجام شاخه های آن در قرن نوزده و بیست؛ هر گونه مخالف با گفتمان مسلط را شامل می شود.‏ اسپیروس در بازگشت از تبعید با جامعه ای که در معرض سرمایه داری قرار گرفته است مواجه می شود.‏ قرار است روستایی که اسپیروس جوانی اش را در آن گذرانده و

هنر<br />

و ادبیات دیریست…‏<br />

198<br />

صفحه آذرمهر<br />

برزین خموش<br />

جنگل یک سیاهی در دیریست پوش<br />

نقره مهتاب دور…‏<br />

شاخههای از شاخهای ز آویخته نور<br />

بالهای با چراغ<br />

برد می فرو خفته آبهای در آب<br />

سرد رگهای آبی به دمد می جان و<br />

پنهان آشکار<br />

شب<br />

گون بیمار و تیره قیربار در نیاز<br />

‏،از شوق از روز<br />

نوعروس بر برد،‏<br />

می اندیشه جان<br />

خسته چند هر انتظار<br />

کابوس گذاردش می هول در پر<br />

بسته چند هر 1391<br />

مهر 28 شماره هفته مجله سالیان،‏<br />

اندوه فشاردش می سینه در دروغ<br />

ی گرته شب ی چهره ز بسترد تا ساز<br />

چاره شور با فراز<br />

از تابد می ناگهان<br />

چو اما زائران<br />

که بیند او<br />

درد ز فارغ همچنان،‏<br />

خوابند گذار<br />

هر به لیکن کرکسان،‏<br />

انبوه اند<br />

کشیده را باکرگی بهار جا هر خیزران،‏<br />

دار بر سرشک<br />

کند می گل غمیناش دیده در تلخ<br />

اندیشههای کشد می باد سطح بر نفیر<br />

کشد می زمان و زمین زشتی از پلشت!‏<br />

شب این سر به زند می فریاد بال<br />

گشوده شب این خیال<br />

ی پهنه ر د ها<br />

عذاب ستون زیر پشت کرده خم گو<br />

هرزه ست رسولی براه چشم نه دیگر دروغ<br />

از صبحی ی وعده به دل بسته نه شب<br />

سرب ز که آن لجاجت سر به دارد !<br />

را سپیده سپید طالی کشد بیرون نیاز<br />

کز روست زین ساز<br />

چاره بغض با راز<br />

به این خواند می باز<br />

مانده خواب بس خلوت به این خواند می !<br />

عذاب ی غرقه ‏»ای مبتال<br />

سحر بر مجاز!‏<br />

زنجیری ! جدا بیسبب ای را<br />

چاره بی چاره<br />

چه ؟«‏<br />

پا به اگر نخیزد

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!