ﺎﯿﭘم - Irana Esperanto-Asocio

ﺎﯿﭘم - Irana Esperanto-Asocio ﺎﯿﭘم - Irana Esperanto-Asocio

19.04.2014 Views

3 ایپمزادشان بهار 1392 فكر كردن ميخواهد چيزي به ما بگويد:‏ How are you? – - - printempo 2013 0022000020020002003 paĝo - - خيلي خوب،‏ متشكرم،‏ شما چطوريد؟ خوبم،‏ ممنون.‏ با ردشدن از اين اولين درس زبان انگليسي،‏ قدم دوم را برميداريم:‏ اسپانيا،‏ فوتبال،‏ بارسلون،‏ ونگال.‏ ريوالدو با ونگال خوب نيست.‏ بله آنها با هم كنار نيامدند،‏ او هم رفت.‏ چه بهتر.‏ بارسلون تيم خوبي است،‏ ولي اينجا اكثرا طرفدار رئال مادريد هستيم.‏ بازهم!‏ خوشبختانه او چيزي از پوشكاش نميداند.‏ انگليسي او نيز ته ميكشد و صحبت ما به پايان ميرسد!‏ به تهران ميرسيم.‏ پاهايمان خشك شده و بدنمان درد گرفته است.‏ يك تيم از تاكسيداران براي سرويس دادن به سمت ما ميآيند.‏ يكي را انتخاب ميكنيم تا ما را به يك باجه تلفن برساند.‏ يك كارت تلفن به سه برابر قيمت ميخريم.‏ با حمزه شفيعي تماس ميگيريم.‏ او مهندس مخابرات است و اسپرانتو را خودش بدون مربي و كلاس فرا گرفته است به عبارتي خودآموخته است.‏ قرار شد نزد او بمانيم.‏ خانهاي ساده و به سبك شرقي اما مهمان دوست و مهمان پذير،‏ بدون صندلي،‏ اما فرش و پشتي برقرار است.‏ سمت چپ قسمت ورودي جايي براي درآوردن و گذاشتن كفشها است.‏ از آنجا تا بقيه خانه كف زمين مفروش است.‏ همهي قسمتهاي منزل او حال و هواي شرقي دارد.‏ خب،‏ مسلمه،‏ بايد هم اينطوري باشد.‏ حمزه هواي ما را دارد و با تلفن از ساعات حركت قطار و زمان آنها اطلاعاتي كسب ميكند،‏ ما را به شام دعوت كرده و تهران و اينكه از خيابانهاي پرترافيكاش چطور بگذريم را نشانمان ميدهد.‏ واقعيتي است.‏ اينها درك بهخصوصي از آيين راهنمايي و رانندگي دارند:‏ واي خداي بزرگ،‏ عجب هرج و مرجي!‏ همگي صحيح و سالم به خانه برميگرديم و ميرويم تا هرچه سريعتر موقعيتهاي لازم را براي ديدن اين افق پر آرزوي شرق بررسي كنيم.‏ كشور شيعيان روز نهم حمزه را ميتوان گفت كه نمونهاي از مردمان جنوب ايران است:‏ لاغراندام و منعطف.‏ امروز او براي ما صبحانه آماده كرد و ما روي فرش نشسته و خورديم.‏ به خاطر ما چه صبحانه شرقياي تدارك ديده شامل نان داغ تازه،‏ پنير،‏ خامه پستهدار و چايي.‏ ما تنها هستيم:‏ همسر و دختر كوچك او به خانه برادر رفتهاند.‏ ساعت 7 صبح را نشان ميدهد.‏ امروز روز سختي خواهد بود،‏ دستمالهاي ما تمام شده و بايد به سبك شرقي نظافت كنيم.‏ قضيه يه خورده مشكل شد.‏ مانل در استفاده از دست چپ و راست مانده است و نميداند آيا دردسري درست نميشود؟ ميرويم براي مشهد بليط اتوبوس بخريم.‏ مشهد نزديك مرز تركمنستان است.‏ در موزه ايران باستان كه منعكسكننده تاريخ ايران است اهميت برجسته بودن سرزمين پارس را در ارتباط با فرهنگ و تاريخ كهن اين اقليم درمييابيم.‏ در دفتر ابراز نظر و عقايد بازديدكنندگان از موزه به يادداشتهايي از هموطنانمان برميخوريم.‏ توني از تورتوسا نوشته:‏ كه چه چيزهاي شگفتآوري در موزه هست كه به شكل اغراقآميزي واقعي است.‏ مارگريتا و وينسنت نوشتهاند:‏ كه آمدهاند از نوابغ چيزي ياد بگيرند.‏ يكي ديگر هم همينجوري الكي قلم زده است.‏ قصد داريم از بازار تهران بازديد كنيم.‏ از كنار اتومبيلها چپ اندر قيچي رد ميشويم و بعد از كلي پرس و جو،‏ بالاخره با افتخار به آن ميرسيم.‏ موتورسيكلتها،‏ چرخهاي دستي،‏ چادر،‏ خريداران و فروشندگان همه در مسيري كه عرض آن بيشتر از متر نيست حركت ميكنند.‏ خيابان اصلي با دكهها و انشعابهايي در هر طرف كه شايد بيش از يك كيلومتر باشد،‏ اگر قبلا آن را نديده باشي غيرقابل تصور است.‏ از اولين خروجي كه پيدا ميكنيم راه را ادامه ميدهيم تا به هواي تازه برسيم.‏ سعي ميكنيم از خيابان از جايي كه مجاز است عبور كنيم،‏ ولي حسبالمعمول هيچكدام توقف نكردند.‏ در يك چنين شرايطي بهترين راه حل آن است كه نزديك يكي از مردم بومي همانجا ايستاد و هركاري كه او كرد آدم همان كار را تقليد كند،‏ اما در حال حاضر كسي دم دست نيست.‏ قبل از آنكه قدم برداريم به سمت راست نگاه ميكنيم،‏ اما همين كه ميخواهيم راه بيفتيم يك موتورسيكلت از خلاف جهت،‏ يعني سمت چپ ظاهر ميشود.‏ يواش يواش جلو ميرويم و ميان اتوميبلهاي هول و عجول خودمان را ميجنبانيم كه يكهو يك پيكان با نوارهاي پهن نارنجي ما را در آخرين لحظه به آسفالت خيابان ميخكوب ميكند.‏ فكر ميكنيم كه توقف ميكند ولي او بوق زده و به سرعت برق رد ميشود.‏ اگر به وسط خيابان رسيده بوديم هر اتفاقي ديگر ممكن بود بيفتد.‏ اما بهنظر ميرسد مثل اينكه طوري نشد.‏ نزديك بازار بزرگ،‏ بازار ديگري اما كوچكتر كه شامل دارو و مواد شيميايي ميشود برپاست.‏ مغازهها كوچك هستند،‏ اما تعدادشان به دهها ميرسد.‏ ظرفها،‏ تنگها،‏ بشكههاي مواد 8 8

ایپم زادشان 1392 بهار سمي را هر جور كه بتوانند حمل و نقل ميكنند.‏ داريم دربارهي مركز شهر تهران حرف ميزنيم،‏ خيابانها پر است از تمام چيزهايي كه اگر در هر جا مسئلهي بزرگي قلمداد شود،‏ اينجا هيچ اهميتي ندارد.‏ 9 9 Printempo 2013 زنان در ايران نميخواهيم بگوييم خوب است يا بد،‏ ما فقط ملاحظه كرديم كه چهره زنان ايران بهتر قابل ديدن است تا در كشورهاي ما،‏ چون زمينه مشكي رنگ لباسهايشان نور را جمع ميكند.‏ درست مثل عكسهاي سياه و سفيد كه زمينه مشكي عكس باعث ميشود جزئيات سفيد تصوير بهتر مشاهده شوند.‏ توي خيابان زنان زيادي را ممكن است بتوان ديد كه روي بينيشان چسب زدهاند.‏ گفته ميشود كه اخيرا بيني نوكتيز سر بالا مد شده است بنابراين دست به عمل زيبايي ميزنند.‏ الته جريان مد در همه جاي دنيا يكجور است.‏ در تهران تصوير رهبران مذهبي ناظر بر همه چيز است.‏ در ساختمانهاي اداري،‏ در رستورانها،‏ روي ديوار خيابانها،‏ در كنار دستورات و نوشتههاي شرعي و شعائر سياسي.‏ ايران كشور تضادهاي گفتاري است،‏ سرزمين مباحثه ميان معنويات و پيشرفت به سبك غربي است.‏ اينجا نميتوان از طريق كارت اعتباري بينالمللي يا چكهاي مسافرتي امريكايي هزينهها را پرداخت كرد.‏ اما سيگار مارلبورو دود ميكنند،‏ لباس ورزشي با اسامي امريكايي روي سينه و ماركهايي مثل تگزاس،‏ ايلي نويز يا كنتاكي ميپوشند.‏ زنان بايد كاملا پوشيده بوده و عمدتا مشكيپوش هستند.‏ اما چندتا جوان تيشرتهايي با مارك يورو پوشيدهاند.‏ يك روزنامه انگليسي زبان ميخريم:‏ ‏“هيچچيز مانع بوش براي حملهنكردن به عراق نميشود”.‏ از اين قضيه ما نيز خوشمان نميآيد.‏ آنها بايد مذاكره كنند و مسائلشان را حل كنند.‏ حداقل حمله را دو هفته به تاخير بياندازند تا ما به اندازه كافي از منطقه دور شده باشيم.‏ در ايران نيوز آمده علي يونسي وزير اطلاعات مردم را به آرامش دعوت ميكند و اعلام ميكند ايران هدف حمله آمريكا نيست ولي اگر بخواهند ايران را به سمت جنگ سوق دهند ايران با تمام قوا به تنهايي و مستحكم از خود دفاع خواهد كرد.‏ در صفحهي آخر هم عكس دو فوتباليست صفحه را مزين كرده و پيروزي تيم كرونا بر والنسيا در جام ليگ برتر و كسب جام قهرماني خبر ديگر ورزشي است.‏ حقيقتا ما بايد از صدقه سري فوتبال و اين تيمها در دنيا برتري خود را نشان دهيم و متاسفانه اينجوري اسپانيا تبديل به خبري در مطبوعات شود.‏ حمزه امروز ميگويد كه خوشحال است چون نامهاي از سفارت لهستان برايش آمده كه با ويزايش براي گذراندن دوره كلاسهاي اسپرانتولوژي و ميان زبانشناسي در دانشگاه ورشو موافقت شده است.‏ به ترمينال ميرويم.‏ كمكرانندهها مقصد اتوبوس و مارك اتوبوس را براي جلب مسافر فرياد ميكشند.‏ با حمزه خداحافظي ميكنيم و محكم يكديگر را در آغوش ميكشيم.‏ تاكسيها در تهران در ايران و به خصوص در تهران تاكسيها عمومي هستند.‏ يعني اينكه،‏ ميتوانند 5 تا مسافر سوار كنند،‏ دو نفر به هم چسبيده و فشرده در جلو و سه تا عقب.‏ براي گيرآوردن تاكسي بايد كنار خيابان ايستاد،‏ و موقعي كه تاكسي توقف ميكند بگويي كجا ميروي.‏ اگر به مسير بخورد،‏ ميتوان سوار شد؛ و گرنه بايد صبر كني تا يكي ديگر برسد.‏ پس از رسيدن به مقصد،‏ سر قيمت چك و چانه بزني چون از قبل نميشود آن را تعيين و مشخص كرد چون وقتي تاكسي گير ميآوري بايد سريع سوار شوي.‏ در ايران هيچچيز قيمت ثابتي ندارد و همانطور كه حمزه گفت براي هر چيز سر قيمت بايد به توافق رسيد.‏ مانل و مهندس حمزه شفيعي توي اتوبوس مينشينيم و حركت به سمت مشهد.‏ خبردار ميشويم كه دو تيم مالاگا و رئال بين خود مسابقهاي برگزار كردند.‏ جالبه،‏ مسافرهاي دور و بر ما اصطلاحاتي را كه مربوط به تلويزيون است كاملا بلد هستند تلفظ كنند و همونجوري دقيق به كار ميبرند.‏ اتوبوس قابل قبولي است:‏ كولر،‏ تلويزيون،‏ سبدهاي گل تزييني در عقب.‏ خيلي خوبه،‏ به عنوان عصرانه به مسافرها چيپس و آب پرتقال ميدهند.‏ 15 Fubu

3<br />

ایپمزادشان بهار 1392<br />

فكر كردن ميخواهد چيزي به ما بگويد:‏<br />

How are you? –<br />

-<br />

-<br />

printempo 2013<br />

0022000020020002003 paĝo<br />

-<br />

-<br />

خيلي خوب،‏ متشكرم،‏ شما چطوريد؟<br />

خوبم،‏ ممنون.‏<br />

با ردشدن از اين اولين درس زبان انگليسي،‏ قدم دوم را<br />

برميداريم:‏<br />

اسپانيا،‏ فوتبال،‏ بارسلون،‏ ونگال.‏ ريوالدو با ونگال خوب<br />

نيست.‏<br />

بله آنها با هم كنار نيامدند،‏ او هم رفت.‏ چه بهتر.‏<br />

بارسلون تيم خوبي است،‏ ولي اينجا اكثرا طرفدار رئال<br />

مادريد هستيم.‏<br />

بازهم!‏ خوشبختانه او چيزي از پوشكاش نميداند.‏ انگليسي او نيز<br />

ته ميكشد و صحبت ما به پايان ميرسد!‏<br />

به تهران ميرسيم.‏ پاهايمان خشك شده و بدنمان درد<br />

گرفته است.‏ يك تيم از تاكسيداران براي سرويس دادن به<br />

سمت ما ميآيند.‏ يكي را انتخاب ميكنيم تا ما را به يك باجه<br />

تلفن برساند.‏ يك كارت تلفن به سه برابر قيمت ميخريم.‏ با<br />

حمزه شفيعي تماس ميگيريم.‏ او مهندس مخابرات است و<br />

اسپرانتو را خودش بدون مربي و كلاس فرا گرفته است به<br />

عبارتي خودآموخته است.‏ قرار شد نزد او بمانيم.‏ خانهاي ساده و<br />

به سبك شرقي اما مهمان دوست و مهمان پذير،‏ بدون صندلي،‏<br />

اما فرش و پشتي برقرار است.‏ سمت چپ قسمت ورودي جايي<br />

براي درآوردن و گذاشتن كفشها است.‏ از آنجا تا بقيه خانه كف<br />

زمين مفروش است.‏ همهي قسمتهاي منزل او حال و هواي<br />

شرقي دارد.‏ خب،‏ مسلمه،‏ بايد هم اينطوري باشد.‏ حمزه هواي<br />

ما را دارد و با تلفن از ساعات حركت قطار و زمان آنها<br />

اطلاعاتي كسب ميكند،‏ ما را به شام دعوت كرده و تهران و<br />

اينكه از خيابانهاي پرترافيكاش چطور بگذريم را نشانمان<br />

ميدهد.‏ واقعيتي است.‏ اينها درك بهخصوصي از آيين راهنمايي<br />

و رانندگي دارند:‏ واي خداي بزرگ،‏ عجب هرج و مرجي!‏<br />

همگي صحيح و سالم به خانه برميگرديم و ميرويم تا<br />

هرچه سريعتر موقعيتهاي لازم را براي ديدن اين افق پر<br />

آرزوي شرق بررسي كنيم.‏<br />

كشور شيعيان<br />

روز نهم<br />

حمزه را ميتوان گفت كه نمونهاي از مردمان جنوب ايران<br />

است:‏ لاغراندام و منعطف.‏ امروز او براي ما صبحانه آماده كرد و<br />

ما روي فرش نشسته و خورديم.‏ به خاطر ما چه صبحانه<br />

شرقياي تدارك ديده شامل نان داغ تازه،‏ پنير،‏ خامه پستهدار و<br />

چايي.‏ ما تنها هستيم:‏ همسر و دختر كوچك او به خانه برادر<br />

رفتهاند.‏<br />

ساعت 7 صبح را نشان ميدهد.‏ امروز روز سختي خواهد بود،‏<br />

دستمالهاي ما تمام شده و بايد به سبك شرقي نظافت كنيم.‏<br />

قضيه يه خورده مشكل شد.‏ مانل در استفاده از دست چپ و<br />

راست مانده است و نميداند آيا دردسري درست نميشود؟<br />

ميرويم براي مشهد بليط اتوبوس بخريم.‏ مشهد نزديك مرز<br />

تركمنستان است.‏ در موزه ايران باستان كه منعكسكننده تاريخ<br />

ايران است اهميت برجسته بودن سرزمين پارس را در ارتباط با<br />

فرهنگ و تاريخ كهن اين اقليم درمييابيم.‏ در دفتر ابراز نظر و<br />

عقايد بازديدكنندگان از موزه به يادداشتهايي از هموطنانمان<br />

برميخوريم.‏ توني از تورتوسا نوشته:‏ كه چه چيزهاي<br />

شگفتآوري در موزه هست كه به شكل اغراقآميزي واقعي<br />

است.‏ مارگريتا و وينسنت نوشتهاند:‏ كه آمدهاند از نوابغ چيزي ياد<br />

بگيرند.‏ يكي ديگر هم همينجوري الكي قلم زده است.‏<br />

قصد داريم از بازار تهران بازديد كنيم.‏ از كنار اتومبيلها چپ<br />

اندر قيچي رد ميشويم و بعد از كلي پرس و جو،‏ بالاخره با<br />

افتخار به آن ميرسيم.‏ موتورسيكلتها،‏ چرخهاي دستي،‏ چادر،‏<br />

خريداران و فروشندگان همه در مسيري كه عرض آن بيشتر از<br />

متر نيست حركت ميكنند.‏ خيابان اصلي با دكهها و<br />

انشعابهايي در هر طرف كه شايد بيش از يك كيلومتر باشد،‏<br />

اگر قبلا آن را نديده باشي غيرقابل تصور است.‏ از اولين خروجي<br />

كه پيدا ميكنيم راه را ادامه ميدهيم تا به هواي تازه برسيم.‏<br />

سعي ميكنيم از خيابان از جايي كه مجاز است عبور كنيم،‏ ولي<br />

حسبالمعمول هيچكدام توقف نكردند.‏ در يك چنين شرايطي<br />

بهترين راه حل آن است كه نزديك يكي از مردم بومي همانجا<br />

ايستاد و هركاري كه او كرد آدم همان كار را تقليد كند،‏ اما در<br />

حال حاضر كسي دم دست نيست.‏ قبل از آنكه قدم برداريم به<br />

سمت راست نگاه ميكنيم،‏ اما همين كه ميخواهيم راه بيفتيم<br />

يك موتورسيكلت از خلاف جهت،‏ يعني سمت چپ ظاهر<br />

ميشود.‏ يواش يواش جلو ميرويم و ميان اتوميبلهاي هول و<br />

عجول خودمان را ميجنبانيم كه يكهو يك پيكان با نوارهاي<br />

پهن نارنجي ما را در آخرين لحظه به آسفالت خيابان ميخكوب<br />

ميكند.‏ فكر ميكنيم كه توقف ميكند ولي او بوق زده و به<br />

سرعت برق رد ميشود.‏ اگر به وسط خيابان رسيده بوديم هر<br />

اتفاقي ديگر ممكن بود بيفتد.‏ اما بهنظر ميرسد مثل اينكه<br />

طوري نشد.‏<br />

نزديك بازار بزرگ،‏ بازار ديگري اما كوچكتر كه شامل دارو<br />

و مواد شيميايي ميشود برپاست.‏ مغازهها كوچك هستند،‏ اما<br />

تعدادشان به دهها ميرسد.‏ ظرفها،‏ تنگها،‏ بشكههاي مواد<br />

8<br />

8

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!