21.12.2015 Views

این اثر ترجمهای است از

avalin-dastanhaye-asimof_www.ketabesabz.com_

avalin-dastanhaye-asimof_www.ketabesabz.com_

SHOW MORE
SHOW LESS

Create successful ePaper yourself

Turn your PDF publications into a flip-book with our unique Google optimized e-Paper software.

:-<br />

:-<br />

او به سادگی گفت:‏ ‏"بله قربان،‏ اونها برامون آرزوی موفقیت<br />

کردن".‏ با <strong>این</strong> حال تیره پشت من <strong>از</strong> ترس سفت شده بود.‏<br />

هیچ کدام <strong>از</strong> عضالت صورت ناخدا تکان نخورد.‏ او گفت:‏<br />

‏"سعی کردی با فوبوس تماس بگیری"؟<br />

‏"جوابی ندادن،‏ قربان".‏<br />

‏"سه نفر <strong>از</strong> ما میریم که فوبوس رو بررسی کنیم.‏ شاید<br />

حداقل چند تا جواب اونجا پیدا کردیم".‏<br />

براک بدون هیچ نشانی <strong>از</strong> احساس،‏ غرش کنان گفت:‏ ‏"قربان<br />

با چوب کبریت قرعه کشی کنید".‏<br />

ناخدا به نشانه موافقت به سنگینی سر تکان داد.‏<br />

او هشت چوب کبریت برداشت و سه تا <strong>از</strong> آنها را نصف کرد و<br />

بعد بدون هیچ حرفی دستش را به سمت ما در<strong>از</strong> کرد.‏<br />

چارنی قدم به جلو گذاشت و اولین چوب کبریت را بیرون<br />

کشید.‏ کبریت شکسته بود و او در سکوت به سمت کمد لباسهای<br />

فضایی رفت.‏ بعد <strong>از</strong> او تیولی و هاریگن و وایتفیلد کبریت بیرون<br />

کشیدند.‏ سپس من دومین کبریت شکسته را بیرون کشیدم.‏ لبخند<br />

زدم و به دنبال چارنی رفتم.‏ سی ثانیه بعد،‏ <strong>است</strong>یدن پیر هم به ما<br />

پیوست.‏

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!