21.12.2015 Views

این اثر ترجمهای است از

avalin-dastanhaye-asimof_www.ketabesabz.com_

avalin-dastanhaye-asimof_www.ketabesabz.com_

SHOW MORE
SHOW LESS

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

مارونی بریده بریده گفت:‏ ‏"خوب اون داره میاد <strong>این</strong>جا.‏<br />

ولی...ولی <strong>این</strong>جا چکار داره"؟<br />

فیلیپ سانات که در چهارچوب در ایستاده بود،‏ حالت<br />

ناهماهنگی داشت.‏ ردای بنفش تیرهاش ‏–که عالمت لوریسم بود-‏<br />

مانند لکهای غم انگیز در آن جو شاد و سرخوش بود.‏ چشمان گود<br />

رفتهاش چرخیدند و به محض <strong>این</strong>که نگاهش به مارونی افتاد،‏<br />

دستش را به عالمت آشنایی بلند کرد.‏<br />

رقصندههای متعجب،‏ به طور خودکار راه را برای او ب<strong>از</strong> کردند<br />

و وقتی که <strong>از</strong> کنار آنها گذشت،‏ با نگاههای کنجکاوشان او را دنبال<br />

کردند.‏ وقتی که <strong>از</strong> میان مردم میگذشت،‏ میتوانست صدای پچ پچ<br />

آنها را بشنود.‏ او به <strong>این</strong> حرفها اهمیتی نداد.‏ نگاه ثابتش به جلوی<br />

رویش دوخته شده بود و هیچ احساساتی <strong>از</strong> خود بروز نمیداد،‏ تا<br />

<strong>این</strong>که به ناخدا دریک،‏ سمل مارونی و ایلن سورات رسید.‏<br />

فیلیپ سانات به گرمی با آن دو مرد احواپرسی کرد و بعد <strong>از</strong><br />

معرفی،‏ تعظیم موقرانهای هم به بیوه پیر کرد که با تعجب به او<br />

خیره شده بود و حالتی تحقیرآمیز داشت.‏

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!