کتاب برج فراموشي - Goftaman.com

ماريناتسوهتايواМари́наИва́новнаЦвета́еваشاپور احمديАхмад Шапур

برج فراموشي/‏‎1‎برج فراموشيبرخي عكسها و گاهشماريhttp://rolfgross.dreamhosters.com/Tsvetaeva/P-Biography.pdfآشناييhttp://www.newworldencyclopedia.org/entry/Marina_Tsvetaeva#Bibliographyشعر كوهستان به انگليسيhttp://dianaburgin.com/PoemMountainPoem.htmlشعر كوهستان به روسيhttp://ru.wikisource.org/wiki/Поэма_Горы_(Цветаева)شعر پايان به انگليسيhttp://www.hudsonreview.com/wi09/wi09tsvetaeva_whiteWEB.pdfشعر پايان به روسيhttp://www.ipmce.su/~igor/tsvetaeva.html#0372

برج فراموشي /3مارينا تسوهتايوابرج فراموشيبرگردانشاپور احمدي

برج فراموشي/‏‎5‎نمانام-شماره‏-آشنايي /8‏-گاهشماري /28شعر كوهستان38/ا .كوهستان.‏ پيشدرامد40/. 2كوهستان.‏ يكم44/. 3كوهستان.‏ دوم46/. 4كوهستان.‏ سوم50/. 5كوهستان.‏ چهارم52/. 6كوهستان.‏ پنجم56/. 7كوهستان.‏ ششم60/. 8كوهستان.‏ هفتم64/. 9كوهستان.‏ هشتم68/. 1074/. 11نهمكوهستان.‏ دهم80/. 12كوهستان.‏ پسشمار100/- مارينا تسوهتايواي من.‏ شاپور احمدي.‏ برگردان به روسي انديشه شاهي /88‏-به ياد مارينا تسوهتايوا.‏ بوريس پاسترناك.‏ برگردان به فارسي انديشه شاهيАндиша Щахий

‎6‎‏/برج فراموشي222/228/.1شعر پايانپايان.‏يكم /108.2.3.4.5پايان.‏ دوم /114پايان.‏ سوم /120پايان.‏ چهارم /124پايان.‏پنجم /130.6.7.9.8پايان.‏ ششم /138پايان.‏ هفتم /156پايان.‏ هشتم /162پايان.‏نهم /174.10.11پايان.‏ دهم /180پايان.‏يازدهم /193.12.13.14‏-برج فراموشي‏-ساختن بهشتشاپور احمديپايان.‏ دوازدهم /200پايان سيزدهم /208پايان چهاردهم /214Asya (11) and Marina (13), 1905

آشناييبرج فراموشي

‎8‎‏/برج فراموشيآشناييThe Tsvetaevs in the yard at Three-Ponds Lane:Augusta the governess, Valeria, Marina, her mother Mariawith Asya in her lap, Andrey, standing, Nadya and her father Ivan, 1901مارينا ايوانووا تسوهتايواМари́на Ива́новна9) Цвета́ева اكتبر 1893آگوست 31 تايكي 1941)از بزرگترين شاعرانروسيه در قرن بيستماست.‏ كارهايش را استالينو رژيم بلشويكي با بيمهريمينگريستند؛ رستاخيزادبي وي تنها از دههي1960آغاز شد.‏ شعر تسوهتايوا از ژرفناي تودرتوي شخصيت او و گريزپايياش و كاربرد سخت نظاممند زبان بر ميآيد.‏ مضمونهايشعرش ازين قرارند:‏ جنسيت زن و كشمكش با عواطف بدوي زنانه.‏تسوهتايوا دو سوي ناهمگون مكتبهاي آكمهايسم و سمبوليسم را به هم رساند.‏آكمهايسم ، Acmeismيا كارگاه شاعران ،Guild of Poets مكتب ادبي ناپايداري بود كه در 1910 به رهبري نيكلاي گوميلفNikolai Gumilyovيونانيو سرگئي گردتسكيSergei Gorodetskyacmeبه معناي ‏«بهترين دوره زندگي آدمي»‏ بر گرفتند.‏پديدار شد.‏ اين اصطلاح را از واژهي

برج فراموشي/‏‎9‎آكمهايستها انگارهي وضوح آپولونيApollonianدر برابر ‏«شوريدگي ديونسيوسي Dionysianرا‏(به تبع نشريهشان،‏ آپولو Apollo(«كه شاعران سمبوليست روسي چون بليدر افكندند،‏BelyIvanovترجيح ميدادند.‏و ايوانفبر آورده بودند.‏ ‏«بيان سرراست از راه تصوير»‏ را بر مؤلفهي سمبوليستها ‏«اشاره از راه نماد»‏تسوهتايواي شاعر بر اين گونهگونيها فائق آمد.‏ آوازهي ديرپايش نزد خوانندگان روسي را ميتوانجداگانه با نگاه به شرححالش تبيين كرد.‏ داستانش تمثيلوارهاي است از كشمكشهاي زندگي در يوغحكومت استالين،‏ و شايد و روابط خانوادگي آشفته هم در خانوادهي خودش،‏ و در دلبستگيهايي كه اوخو در سالهاي بزرگسالياش پرداخت.‏ سبك شخصي شعر او بهفزوني مردمپسند بود چون اين قلمروشخصي يگانه مأوايي بود در نظارتي استبدادي.‏***مارينا تسوهتايوا در مسكو به دنيا آمد.‏ بيشتر شعرهايش درژرفناي كودكي بيتابانه و آشفتهاش ريشه دارند.‏ پدرشايوان ولاديميرويچ تسوهتايف Ivan Vladimirovich Tsvetaev، استاد تاريخ هنر در دانشگاه مسكو بود.‏ بعدها به موزهيالكساندر دوم Alexander III Museumدل بست،‏ كه اكنونبه موزهي هنرهاي زيبا پوشكين Pushkin Museum of FineArtsمعروف است.‏ مادر تسوهتايوا،‏ ماريا الكساندرونا مين،Maria Alexandrovna Meyn همسر دوم ايوان بود،‏ زنيفرهيخته.‏Father Ivan VladimirovichTsvetaev, 1895

‎10‎‏/برج فراموشياو همچنين نوازندهي گاهگداري و بيهدف پيانو بود،‏ با اندك مايهاي از دودمان لهستاني مادرش.‏ اينبعدها عاملي شد تا بر تخيل مارينا نقش بگذارد،‏ و سبب شد تا او خود را با اشرافيت لهستاني همسانبداند.‏Mother Maria AlexandrovnaMeyn, 1903مارينا دو خواهر-برادر ناتني داشت،‏ به نامهاي والريا Valeria وآندريي ،Andrei كه فرزندان نخستين همسر درگذشتهي ايوانبودند،‏ يعني واروارا دميتريئونا ايلوايسكيVarvaraDimitrievna Ilovaisky‏(دختر دميتري ايلوايسكي تاريخدان.)‏تنها خواهر تنياش،‏ آناستاسيا ،Anastasia درگاهي كشمكش بين بچهها بالا ميگرفت.‏1844زاده شد.‏تنش آشكاري بين مادر تسوهتايوا و بچههاي واروارا وجود داشت،‏و پدر تسوهتايوا رابطهي نزديك خود با خانوادهي واروارا را نگهميداشت.‏ مارياي مادر،‏ آناستاسيا را بر مارينا ترجيح ميداد.‏ پدرتسوهتايوا مهربان بود،‏ اما همچنان عميقاً‏ در عشق به همسرنخستش فرو رفته بود؛ و هرگز از آن نگذشت.‏ ماريا،‏ به سهم خود،‏ پيش ازازدواجش به دلباختگيشوربختانهاي پرداخت كه هرگز از آن چشم نپوشيد.‏ ماريا الكساندرون آشكارا تمايل شاعري مارينا رانكوهش ميكرد.‏ او ميخواست دخترش پيانونوازي شود،‏ و شعرش را سست ميانگاشت.‏در 1902مادر تسوهتايوا مبتلا به سل شد.‏ از آنجا كه باور داشت تغيير آبوهوا به درمانش

برج فراموشي/‏‎11‎كمك ميكند،‏ با خانوادهاش تا مدت كوتاهي پيش از مرگدر 1906در سفر بود.‏ براي مدتي كنار دريادر نروي ،Nervi در نزديكي گنوآ Genoa زندگي كردند.‏ اكنون،‏ دور از فشار جانكاه زندگي بورژوازييمسكويي،‏ مارينا قادر شد براي نخستين بار آزادانه بتازد،‏ از ستيغها بالا رود،‏ و تخيلش را در بازيهايكودكانه راه ببرد.‏بايد دانست كه تعدادي مهاجرِ‏ emigre انقلابي روس در آن زمان در نروي ساكن بودند،‏ و بيشك اينمردم بر ماريناي نامتعهد تأثير گذاشتند.‏ بچهها شروع كردند خوسرانه پيش برانند.‏ اين وضعيت ادامهيافت تا ژوئن 1904 كه مارينا را به مدرسهاي در لايوسان ،Lausanne در سوئيس فرستادند.‏ ماريناناگزير چند بار مدرسهاش را عوض كرد،‏ و در طي سفرهايش زبانهاي ايتاليايي و فرانسوي و آلماني رابه چيرهدستي فرا گرفت.‏در 1908، تسوهتايوا در سوربن Sorbonne تاريخ ادبيات خواند.‏ در اين زمان،‏ تغييري شگرف و انقلابيدرون شعر روسي رخ داد-‏ يعني شكوفايي نهضت سمبوليستRussian Symbolist movementكه بيشتر كارهايروسيبعدياش از آن مايه گرفت.‏ نه تنها نظريهها بلكه شعر و جاذبهيشديد نويسندگان شايستهي آن نسل چون آندري بليAndreyBelyو الكساندر بلوك Aleksandr Blok او را به خود جذبميكردند.‏ نخستين مجموعهي شعرش ، آلبوم شامگاهEveningAlbumرا خود درماكسيميليان ولوشين1910منتشر كرد.‏ توجه شاعر و منتقدMaximilian Voloshinرا جلب كرد،‏ كهوي را تسوهتايوا پس از مرگش چنين توصيف كرد،‏ ‏«كلامي زندهدربارهي مردي زنده.»‏ ولوشين به ديدن تسوهتايوا آمد و بزوديدوست و مرشد وي شد.‏Maksimilian Voloshin***

‎12‎‏/برج فراموشيKoktebel, Seryozha and Marina in the door frame, Pra sitting, 1911روزگاري را در خانهي وولوشينكناردرياي سياه ،Black Seaمأواي ككتبل‏(بلنداي آبيKoktebel،( Blue Heightبهشتي شناخته شده براينويسندگان و شاعران وهنرمندان گذراند.‏ او شيفتهيكار الكساندر بلوك AlexanderBlokو آنا اخماتوا شاعر AnnaAkhmatovaدههيگرديد،‏ گرچههرگز بلوك را ديدار نكرد و تا1940آخماتوا را نديد.‏ در توصيف انجمن ككتبل،‏ ويكتورياشوايتزرViktoria Schweitzerمهاجر نوشت:‏ ‏«در اينجاست كه وحي زاده شده است.»‏در ككتبل،‏ تسوهتايوا با سرگئي ‏(سريوژا(Seryozhaياكولويچ افرون،Sergei Yakovlevich Efronدانشجوي دانشكدهي افسري آشنا شد.‏ تسوهتايوا 19 سال داشت،‏ و او 18 سال:‏ آنها در عشقي مدامغرق شدند و در ‎1912‎ازدواج كردند،‏ همان سالي كه طبق برنامهي پدريش،‏ موزهي هنرهاي معاصرپوشكين،‏ با حمايت تزار نيكلاس دومNicholas II Pushkin Museum of Fine Artsبا تشريفاتافتتاح شد.‏ عشق تسوهتايوا به افرون شديد بود،‏ با اين همه،‏ او را از دلباختگي به اسيپ ماندلشتامOsip Mandelstamباز نداشت،‏ و در مجموعه شعرش مسافتپيماهاMilepostsوي را ستوده است.‏

برج فراموشي/‏‎13‎كمابيش در همان زمان،‏ دل به سوفيا پارنوكSofia Parnokشاعر بست،‏ كه هفده سال از تسوهتايوابزرگتر بود.‏ دوستخواهي ژرفشان بر نوشتههاي هر دو تأثير ژرف گذاشت.‏ مارينا سرشت سوزناك وتندوتيز اين دلدادگيرا درحلقهاي از شعرها كه در آنGirlfriendTheروزگار دوست دختر و در زمانناميد،‏ شرح داده است .ديگر اشتباه The Mistakeتسوهتايوا و همسرشكريمهآريادناCrimeaسپري ميتابستانها را تا انقلاب دركردند،‏‏(زادسالبا دو دخترشان(1912،Ariadnaيا آليا Alyaو ايرينا، 1914 افرون براي.(1917Irinaگاه،‏ در‏(زادسال آنكمي به او افسريخط اول جبهه داوطلب شد؛ود مستقر در مسكو،‏ با‎56‎مين1917نيرويب . ذخيرهتسوهتايوا بايد برانقلابروسيه در اولينمجالبه مردم عادي روسگواهي ميداد.‏ سوار بر واگن،‏خشونت تكان خورد.‏ ب رايپيوست و از انبوه خشم ومجلهاش چنين نوشت:‏تبرمانند آويخته است:‏انقلابدر »بورژوازيbourgeoisواشراف آلمانيJunkersهوايو زالوهاكوپهتنها سه واژهي«.leechesپس از1917، افرون به سپاه ضدانقلاب پيوست،‏ و مارينا به اميد پيوستن به همسرش به مسكوبازگشت.‏ او پنج سال در مسكو ماندگار شد،‏ جايي كه قحطسالي دهشتناكي روي داد.‏Sofia Parnok, Koktebel ,1914

‎14‎‏/برج فراموشياو شش نمايشنامهي منظوم و اشعاري روايي نوشت،‏ شامل دوشيزه(1920)، و حماسهاش دربارهي جنگ كشوري روسيه،‏ اردوگاه قوهاتزارMaiden The Tsar's، The Swans Encampmentكه ازكساني كه دربرابر كمونيستها ميجنگيدند،‏ ستايش ميكرد.‏ حلقهي شعرهايي به سبك روزانهنگاري ياروزنامهاي نگاشت كه در روزگار كنارهگيري تزار نيكلاي دوم در مارساواخر19171920آغاز ميشود ، و دربه پايان ميرسد،‏ هنگامي كه ارتش سفيد ضدكمونيست سرانجام شكست ميخورد.‏‏«قوها»ي عنوان مربوط ميشود به هواخواهان ارتش سفيد،‏ كه درآن همسرش افسري مبارز بود.‏Seryozha with Alya, Marina aside, 1916قحطي مسكو بهعينه خراجي بود بر دوش تسوهتايوا.‏ گرسنگي ونگراني ظاهر جواني او را فرسودند.‏ نه بيدرنگ خانواده به همريخت،‏ او راهي نداشت تا از خود يا دو دخترش حمايت كند.‏ در1919، ايرينا را به يتيم خانهاي سپرد،‏ با اين اشتباه كهميپنداشت آنجا تغذيهي بهتري خواهد داشت.‏ شوربختانه،اشتباهميكرد،‏ و ايرينا در 1920 از گرسنگي درگذشت.‏ مرگ فرزندشسبب شد كه تسوهتايوا در اندوه و غضبي بزرگ فرو رود.‏ درنامهاي،‏ ميگويد،‏ ‏«خدا مجازاتم كرد.»‏ در طي اين سالها با سوفياگليدي Sofia Gollideyهم زد،‏ كه براي او شماري نمايشنامه نوشت.‏ چند سال بعد نوولدوستياش با گليدي نوشت.‏هنرپيشه دوستي شديد و نزديكي به«Povest' o Sonechke»را دربارهي

برج فراموشي/‏‎15‎در مه 1922، تسوهتايوا و آليا اتحاد شوروي را وداع گفتند و به افرون در برلين پيوستند.‏ در برلينمجموعههايي منتشر ساخت چون جداييدوشيزه تزار.‏در اگوستافرون در دانشگاه چارلزمهمانسراها به سر ميبرد،‏به تسوهتايواSeparation، شعرهايي براي بلوك, Poems to Blok1922با خانوادهروانهيCharles Universityپراگ شد.‏ناتواناز سازگاري با محيط،‏و شعردر عوضبه تحصيل علوم سياسي و اجتماعي پرداخت و درتسوهتايوا و آريانا در دهكدهاي بيرون شهررابطهاي شورانگيز با كنستانتين بئسلاوويچرزدويچاتاق گرفتند.‏در پراگ،‏Konstantin Boeslavovich،Rozdevitchرسميارتشافسردستيازيد.‏ سروصداي ايندلدادگي در سراسرحلقههايemigréمهاجرتبلند شد،‏ و حتينزد خود افرون،‏ كهبههم ريخت ‏(نامهاي كه بهوولوشين در اين بارهنوشت،‏آشكارامدرك است.)‏بهترينK. Rodzevich, Lelik, standing: Seryozha and N.Elenev, Outside of Prague 1923Marina blowing poeticbubbles, E. Elevna (a friend),

‎16‎‏/برج فراموشياين دلباختگي با مصيبت به پايان رسيد.‏ گستستش از روزدويچ در1923پايان « The Poem of the Endبود.‏ اين ارتباط همچنين الهامي بود براي ‏«شعر كوهستانبهيقين الهامبخش ‏«شعرPoem of the.«Mountainدر حدود همان زمان مهمترين رابطهاش آغاز شد:‏ مراسلات تسوهتايوا با پاسترناك،‏ كهپس از انقلاب در اتحاد شوروي مانده بود.‏ آن دو براي تقريباً‏ 20 سال ديداري نداشتند.‏ اما مدتي بههم مهر ميورزيدند،‏ و دوستي محرمانهشان را تا بازگشت تسوهتايوا به روسيه حفظ كردند.‏در تابستان1924افرون و تسوهتايوا پراگ را بهسوي حومهي شهر ترك كردند،‏ تا براي مدتي درجيلويست Jilovisteبه وسنوريVsenoryزندگي كنند،‏ پيش از حركت، جايي كه تسوهتايوا ‏«شعرپايان»‏ را كامل كرد،‏ و پسرشان گئوركيGeorgyرا آنجا آبستن شد،‏ كه او را مورMur ميخواندند.‏تسوهتايوا ميخواست او را بوريسBorisبنامد ‏(ازسوي پاسترناك)؛ افرون اصلاً‏ نميپذيرفت،‏ و بر نامگئوركي پافشاري ميكرد.‏ او ناگزير گرفتارترين وسختكوشترين فرزند ميشد.‏ باري،‏ او را دوستميداشت گويي تنها او ميدانست چه سان تنگاتنگو از سر بيچارگي.‏ آليا ناگهان نقش ياريرسان ورازدار مادر را به عهده گرفت،‏ و غالب ‏ًا بسياري ازحق فرزندياش به باد ميرفت.‏ به هر حال،‏ كودكتلافي ميكرد.‏ هر چه بزرگتر ميشد،‏ بيشتر درگير ولجوج ميشد.‏Alya and Marina, Prague 1924Marina pregnant with Mur

برج فراموشي/‏‎17‎در 1925خانوادهشان در پاريس ساكن شدند،‏ جايي كه 14 سال به سر بردند.‏ در حدود همان زمانافرون مبتلا به سل شد،‏ و به مشكلات خانواده افزود.‏ تسوهتايوا مستمري ناچيزي از دولت چك دريافتميكرد-‏ دولتي كه از هنرمندان و نويسندگان ساكن در چكسلواكي حمايت ميكرد.‏ به علاوه،‏ اوميكوشيد تا از مطالعات و فروش آثارش هزينهي زندگي را به دست آورد.‏ او بيش از پيش به سوينثر چرخيد چون دريافت كه با آن ميتوان درآمد بيشتري در مقايسه با شعر به دست آورد.‏تسوهتايوا ابداً‏ در حلقهي نويسندگان مهاجر روسي در پاريس آسوده نبود.‏ گرچه وي با اشتياق اشعاريسفيدخواهانهpro-Whiteدر طي انقلاب سروده بود،‏ مهاجرين همدم او چنين ميانگاشتند كه ويچندان ضد-شوروي نيست،‏ و اين كه نقدش از رژيم شوروي روي هم رفته بسيار خام و ناپايدار بودهاست.‏ او آشكارا براي نوشتن نامهاي ستايشآميز به شاعر روس ولاديمير ماياكوفسكيVladimirMayakovskyمورد انتقاد قرار گرفت.‏ به دنبال اين نامه،‏ روزنامهي مهاجر آخرين اخبار، Latest Newsكه تسوهتايوا همكار دائمي آن بود،‏ ديگر از انتشار نوشتههايش خودداري كرد.‏ او آرامش خود را درارتباط با ديگر نويسندگان،‏ يعني بوريس پاسترناك و راينر ماريا ريلكهتسكوواالكساندر باخراخRainer Maria RilkeAnna Teskovaشاعر چك يافت،‏ و منتقديني چون دي.‏ اس.‏ ميرسكيD. S. Mirsky. Aleksandr Bakhrakhو آناو***باري،‏ همسر تسوهتايوا ‏(افرون)‏ بهتندي براي ديدن روسيه دلتنگ شد.‏ او،‏ به هر حال از گذشتهاشبه عنوان سربازي سفيد بيمناك بود.‏ ناگهان،‏ يا وراي آرمانگرايي يا با پذيرش از طرف كمونيستها،‏ اوشروع كرد براي ،NKVD نياي كا.‏ ج.‏ ب.‏ KGB جاسوسي

‎18‎‏/برج فراموشيكند.‏آليا شريككهديدگاههايش بود،‏و بهافراط در برابر مادرش ميايستاد،‏در1937، به اتحادشوروي بازگشت.‏پس از آن سال،‏ افرون ناگزير بود به روسيه بازگردد.‏ پليس فرانسه او را به كشتن پناهندهي پيشينشوروي ايگناتي ريس Ignaty Reyssدر 1937پس از فرار افرون،‏ پليس از تسوهتايوا بازجويي كرد،‏ امابه نظر از پاسخ به پرسشها طفره ميرفت و در پايان برايآنها چند برگردان از شعرهايش را خواند.‏ پليس نتيجهگرفت كه او پريشان است و چيزي دربارهي قتل نميداند.‏‏(بعدها معلوم شد كه افرون احتمالاً‏ در ترور پسرتروتسكيمتهم كرد،‏ در كوچهراهي نزديك لايوسان. LausanneTrotskyنيز دست داشته است.)‏تسوهتايوا به گمان نميدانست كه شوهرش جاسوساست،‏ يا نه به آن اندازه كه با او مماشات ميكرد.‏ به هرحال،‏ پيامد كارهاي افرون را به دوش گرفت و در پاريسبه خاطر همبستگي افرون با سازمانNKVDاز حقوقاجتماعي محروم شد.‏ جنگ دوم جهاني اروپا را مانند روسيهناامن و دشمنانه ساخت.‏ تسوهتايوا دريافت كه ديگر راهيندارد.‏***

برج فراموشي/‏‎19‎بهدر 1939، او و پسرش به اتحاد شوروي بازگشتند.‏ نميتوانست وحشتهايي را پيش بيني كند كه انتظاراو را ميكشيدند.‏ در روسيهي استاليني،‏ به هركسي كه در خارج به سر برده بود،‏ سوءظن داشتند،‏ و نيزكسي كه در ميان روشنفكران پيشدستگير شد؛ گرچه در سالهاي استالينيتسوهتايوا دريافت كهدرآمدهايي از برگرداناز انقلاب بوده است.‏خواهرش پيشاز بازگشتتسوهتايواماندگار شدند،‏ خواهرها هرگز دوباره يكديگر را نديدند.‏همهي درها بر او بسته شدهاند.‏ اوشعر به دست ميآورداما از سويموردتأييد شوروي از كمك به اوديگر نويسندگاندخمصهي او را نديده ميگرفتند :خودداري ميكردند،‏ ونيكلاي آسيفAseyevNikolay، شاعري كه به او اميدياري داده بود،‏ شرمسار،‏ از زندگي و موقعيت خود ميترسيد.‏جاسوسي دستگير شدند.‏ نامزدافرون و آليا به اتهامآليا،‏ براستي نمايندهيخانواده گماشته بودند .NKVDبود كه او را به جاسوسيافرون در 1941 تيرباران شد؛ آلياسر برد.‏ هر دو پس از مرگهشت سال در زندان بهاستالين تبرئه شدند.‏يلابوگاYelabugaخانوادههاي نويسندگان اتحاد شورويپشتوپناهي در يلابوگا نداشت و در 24در كرد.‏به سوي چيستوپلاگوست 1941آگوست 261941شوروي براي شغلي در انبارخوراكيمارينا تسوهتايوا و والنتين پارناخدرگسيل1941، تسوهتايوا و پسرش بهشدند،‏ در حاليكه بيشترينChistopol رفته بودند.‏ تسوهتايوا هيچبيچاره و جانكاه در جستجوي شغلي آنجا را تركValentin Parnakhليتفاند LitFundدرخواست دادند.‏ وانتين پارناخ را بهبه بنياد ادبيات

‎20‎‏/برج فراموشيعنوان دربان پذيرفتند،‏ در حاليكهدرخواست تسوهتايوا براي اجازهي زندگي درچيستوپل برگشت خورد و او ناچار درآگوست به يلابوگادركرد.‏‏(در تاتارستان)‏2831دراگوست1941دوم سپتامبربازگشت.‏خود را حلقهآويزدر او را 1941آرامگاه يلابوگا به خاك سپردند،‏ اما محلدقيق مزارش هنوز ناشناخته است.‏آنجاهميشه ميگفتند كه تسوهتايوا خودكشينكرده است.‏ در روز مرگش بهتنهايي درخانه بود‏(خانوادهي ميزبانش بيرونرفتهبودند)‏ و،‏ به گفتهي ساكنان يلابوگا،‏ كارگزارNKVDبه خانهشانخودكشي كند.‏مدركي نيست.‏آمد و او را ناچار كرد تابراي اين شايعهها دليل ودر شهر يلابوگا موزهي خانهي تسوهتايوا راميتوان بازديد كرد،‏ نيز يادبودي از وي.‏ درموزه،‏ يادداشت وداع تسوهتايوا را ميتوانديد كه درست پيش از درگذشتش نوشتهبود.‏***Last photograph of Marina TsveteavaMoscow-Kuntsevo, June 18, 1941

برج فراموشي/‏‎21‎Boris Pasternak 1890-1960در شعري كه در 1913 سرود،‏ او چنين پيشگويي ميكند:‏پراكنده در كتابفروشيها،‏ خاكسترين از غبار و زمان،‏ناديده،‏ نايافته،‏ ناگشوده،‏ و نافروخته،‏شعرهايم را خواهند چشيد چون نايابترينشرابها ي كهنه.‏به هر حال،‏ در طي عمرش اشعارش را شاعراني چون والريبريوسف ،Valery Bryusov ماكسيميليان وولوشين،‏ اسيپماندلشتام ، بوريس پاسترناك و راينر ماريا ريلكه Rainer MariaRilkeو آنا آخماتوا ستودند.‏ بعدها جوزف برادسكيJosephBrodsky شاعر،‏ هواخواه برجستهي تسوهتايوا به ستايش او برخاست.‏ تسوهتايوا اساساً‏ شاعري غنايياست،‏ و لحن غنايياش بهوضوح در شعرهاي روايياش نمايان است.‏اشعار غنايي او ده مجموعهاند؛ اشعار غنايي پراكندهاش دستكم به يك جلد ديگر اضافه شدند.‏مضمون دو مجموعهي نخستين را عنوانشان نشان ميدهد:‏ آلبوم شامگاهو فانوس جادويي(1910،Vechernii al'bom).(1912،Volshebnyi fonar')اين سرودهها را دوران آسودهخيالي كودكي و جوانيدر خانهي استادي از طبقهي ميانه در مسكو،‏ آذين بستهاند،‏ و درك برجستهاي از اصول ساختمندسبك را نمايان ميسازند.‏ميدان لبريز استعداد تسوهتايوا به سرعت گسترش يافت،‏ و بدون شك تحت تأثير تماسهايي بود كه در

‎22‎‏/برج فراموشي(1921،Versty)كتبلداشت،‏ و در دو مجموعهي تازه آشكارساختهبود:‏ مسافتپيماهاو.(1922،Versty, Vypusk I)مسافتپيماها:‏ كتاب يكم Mileposts: Book Oneسه بنيان سبك كمال يافتهي تسوهتايوا در مجموعههاي مسافتپيما پديدار ميشوند.‏ اول،‏ اشعارش راتاريخدار زمانمند منتشر ميكند.‏شعرها در مسافتپيماها:‏ كتاب يكم،‏ براي مثال،‏ در1916نوشتهشدهاند و وقايعنامهاي منظوم را نشان ميدهند.‏ دوم،‏ حلقههايي از شعرها در سلسلهاي زمانمندانه و1880-1921مجموعهاي با عنوان جدايي Separationقاعدهمند در ميان اشعار منفرد،‏ گواهي ميدهند كه مضمونهاييمعين بيان و پيشرفت بيشتري رابر آوردهاند.‏حلقهايموضوعمسافتپيماها:‏ كتاب يكم را يكسره مينماياند:‏ ‏«شعرهاي مسكو.«Poems of Moscowشاعران،‏ ‏«شعرهايي براي آخماتواشعرهايي براي بلوكجداگانهديدهدو حلقهي ديگر اهدا ميشوند به«Poems to AkhmatovaPoems to Blokميشوند،‏ شعرهايي براي بلوكو»، كه باز در جلديStikhi k ).(1922،Blokuسوم،‏ مجموعههاي مسافتپيماها ويژگيدراماتيك كار تسوهتايوا را نشان ميدهند،‏ و توانايياش در بهعهده گرفتن نقابي از پرسونايي چندلايه درون آنها.‏Alexander Blok(1922،Razluka)نخستين شعر دراز روايي تسوهتايوا را

كريبرج فراموشي/‏‎23‎در بر ميگيرد،‏‏«بر پشت توسن سرخ .(Na krasnom kone) « On a Red Steed شعر درآمديسه شعر روايي ديگر سروده بين 1920 تا.1922همهي چهار شعر روايي طرحهاييفولكلريك دارند.‏ تسوهتايوا منابعش رادر عنوان كارهاي نسبتاً‏ بلندش گوشزدميكند،‏ ‏«دوشيزه-تزار:‏ شعري پريوار The«Maiden-Tsar: A Fairy-tale Poem،Tsar'-devitsa: Poema-skazka)(1924زيرنويسگماشته » و،« The Swain با‏«قصهاي پريوار « A Fairytale.(1924، Molodets: skazka)شعر با سبك فولكلوPereulochki) «Bywaysدر مجموعهيچهارمين‏«كورهراههانشر در1923،(Remesloنام دارد و ايننخستين شعري است كه به گماندرنايافتني ميآيد چون اساساً‏ داراي تنافرحروف زبان soundscape of languageاست.‏است بر

‎24‎‏/برج فراموشيمجموعهي سايكي‏«شبزندهداري(1930، Psikheya) Psyche(Bessonnitsa) «Insomniaيكي از منظومههاي بلندآوازهي تسوهتايواو شعر اردوگاه قوها The Swans' EncampmentStikhi) ،1917-21،Lebedinyi stan, منتشر شده در 1957)، در ستايش ارتش سفيد را در بر دارد.‏پس از آن،‏ به عنوان مهاجر،‏ واپسين دو مجموعهي شعرهاي غنايياش را انتشارات مهاجر منتشر كرد،‏دردر برلين و پس از روسيهپيشهپاريس.‏( 1928،Posle Rossii) After Russia(1923 ،Remeslo) Craftآنجا پس ازوحدتوجودي را،‏آن بيستوسه شعر غنايي‏«سيمها‏«برلينرا «Berlinپي گرفت،‏‏«درختان«Trees(Provoda)«Wires‏«توأمان و‏(‏Poety‏)ي تراژيك را.‏ پس از روسيه شعر ‏«در پاريس توانگرگيرد،‏ كه در آن لحن مخالفسراي تسوهتايواناراستي ميآميزد.‏،(Dvoe) و«Pairs‏«شعرها«Poets« In Praise of the Richoppositionalبا بدخواهياشرا در بر ميproclivityاش براي هجودر1924، تسوهتايوا‏«شعر پايان»‏ را سرود،‏ كه در آن پيادهگردي در اطراف پراگ و بر پلهاي آن راشرح ميدهد؛ آن كمابيش آخرين پيادهگردي است كه او با دلدادهاش كنستانتين رودزويچ انجامميدهد.‏ در آن هر چيزي پيشگويي ميشود:‏ در نخستين مصرعها آينده را در چنين ميسرايد:‏در آسماني،‏ غبارآلودهتر از آهنتلنگري،‏ چراغ برقي،‏برآمده در مكاني محتومچون سرنوشت.‏

برج فراموشي/‏‎25‎باز،‏ شعرهاي جلوتر پيشرفتهاي آتي را پيش مياندازند.‏ اساس در ميان اينها آوايي سنتي-شرقي استكه تسوهتايوا در حلقههاي ‏«سيبل«Sibylو ‏«فائدرا«Phaedraو ‏«آريادنهمحبوب تسوهتايوا،‏ شيرزنان بداختر در دو نمايشنامهي منظوم،‏ تزئوس-آريادنه«Ariadneميشنيد.‏Theseus-Ariadne(1927 ،Tezei-Ariadna)و فائدراPhaedra،Fedra) 1928). سر بر ميآورند.‏ اين نمايشنامهها دوبخش نخستين از يك سگانهي كامل را به عنوان خشم آفروديتRage Aphrodite's تشكيل ميدهند.‏چند شعر هجو،‏ به هر حال،‏ در ميان كارهاي بلندآوازهي تسوهتايوا ميبينيم:‏ ‏«واگن زندگيThe Train(Poezd zhizni)«of Lifeدر‏«آواز وكفشورهاا «The Floorcleaners' Song،(Poloterskaya) هر دوكتاب پس از روسيه،‏ و ‏«شكارچي موش ،1925-6)، Krysolov) «The Rat-catcher روايتي بلند وفولكلريك.‏ هجوِ‏ تسوهتايوا هر چيز خرد و خردهبورژواي را آماج قرار ميدهد.‏ لجام گسيخته و كينهورزدر مقابل چنين موجود عبوسي.‏....در دفتر يادداشتش،‏ تسوهتايوا دربارهي ‏«آواز كفشورها»‏ مينويسد:‏ ‏«جنبشي سراسري:‏ كفشورهاچيزهاي پنهان خانهاي را مييابند،‏ آنها آتش را درون در ميمالند.....‏ از چه بر ميافروزند؟ دلربايي،‏گرما،‏ آراستگي،‏ آيين رايحهها،‏ چاپلوسي،‏ دينداري.‏ عتيقهها.‏ ديروزبسي نيرومندتر از به اوج رسيدن است.»‏....قدرت بالندهي تهديدشانشعري كه تسوهتايوا آن راliricheskaia satiraبنيان افسانهي نيزن ابلقپوش هاملين‏(هجو غنايي)‏ مينامد،‏ ‏«شكارچي موش»،‏ آزادانه برThe Pied Piper of Hamelinقرار دارد.‏ شكارچي موش رابرخي آخرين كار تسوهتايوا ميدانند.‏ همچنين تا اندازهاي استقبالي است از شعرهاي هاينريش هاينهHeinrich Heineاست به نام"‏Wanderatten ."Die

‎26‎‏/برج فراموشيشكارچي موش را در آغاز،‏ به شكل پي درپي،‏1925-6نشريهي مهاجر در همزمان باميداد.‏ و در اتحادسرايش آن بيروناستالين در 1956شوروي تا پس از مرگمنتشر نشد.‏ قهرمان شعر كسي است كهدستههاي موش مي رهاندشهري را از شرو آن گاهبچههاي شهررا به دوردستها رهنمونناسپاسي شهروندانمي كند،‏ پادافرهي براي .همانگونه كه در ديگرروايتهاي فولكلريك،‏سير داستاني در شكارچي موشآواهاي بيشمار گ فتگوغيرمستقيم از راهجايگزيني از سخنپديدار ميشود باطعنهآميز،‏ به سويو به سمت همدلي.‏خوشههاي طولاني غنايي،‏تسوهتايوا،‏ از 1928ده سال آخر جلاي وطنهنگامي كه كتاب پس از روسي منتشر شد تابازگشتش در1939به اتحاد شوروي،‏ بيشترضرب ضرورت مالي بود تا انتخاب وي.‏‏«دههي نثر«وي بود،‏ گرچه اين كمابيش بهيقين به

برج فراموشيگاهشماري

‎28‎‏/برج فراموشيگاهشماريLane1982مارينا ايوانووا تسوهتايوا8 Мари́на Ива́новна Цвета́еваاكتبر1892Tryokhprudny1894زاده شد.‏خواهرش آناستاسيا ‏(آسيا)‏Anastasia (Asya)1902به دنيا آمد.‏مادر از بيماري سل رنج ميبرد،‏ خانواده در هتلي در نروي ،Nervi ايتاليا به سر ميبرند.‏1903مارينا و آسيا در پانسيون،Lacaze سوئيس.‏1904مارينا و آسيا در مدرسهي جامع برينك ،Brink فرايبورگ،‏ آلمان.‏1905خانواده به يالتا ،Yalta كريمه Crimea بازميگردند.‏1906در مسكو،‏ كوينخستين انقلاب در مسكو.‏خانواده در داچا Dacha در تاريوسا Tarusaسر ميكنند.‏ مادر ميميرد،‏ به مسكو باز ميگردند.‏

برج فراموشي/‏‎29‎1909L'aiglonاثر رستاند Rostand را ترجمه ميكند،‏ شيفتهي سارا برنهاردتدر پاريس فرانسه ميآموزد:‏ و.‏ اُ.‏.Sarah Bernhardtنيلندر .V، .O Nilender شيفتهي ناپلئون.‏1910دبيرستان را به پايان ميرساند.‏تابستان به همراه آسيا در درسدن .Dresdenانتشار آلبوم شامگاهي .Evening Albumماكسيميلان وولوشين Maksimilian Voloshin1911اول تابستان در ككتبل :Koktebel سرگئي ‏(سريوژا)‏را ديدار ميكند.‏افرون Sergey (Seryozha) Efron1912ژوئن،‏ با سرگئي افرون ازدواج ميكند.‏ماهعسل در ايتاليا،‏ فرانسه،‏ آلمان.‏پدرش ايوان تسوهتايواميگشايد،‏ مسكو.‏Ivanآندريي Andreyرا ميبيند.‏موزهي هنرهاي زيبا را با حمايت امپراتور الكساندر سوم Alexander IIIپسر آسيا در ماه آگوست زاده شد.‏سپتامبر،‏ آريادنا ‏(آليا)‏ افرون (Alya) Ariadne دختر مارينا به دنيا آمد.‏به كوي بريسوگلبسكاي 66 Borisoglebsky1913نقلمكان كردند.‏تابستان-زمستان،‏ ككتبل.‏ سريوژا دبيرستان را به پايان ميرساند.‏

‎30‎‏/برج فراموشيانتشار از دو كتاب From Tow Books و چراغ جادويي Magic Lantern ‏(پيشكش به سرگئي افرون).‏سپتامبر،‏ پدرش در ميگذرد،‏ خواهرش آسيا طلاق ميگيرد.‏شعرهايي در مرگ پيوتر افرون Pyotr Efron ميسرايد.‏1914- 16دلدادگي با سوفيا پارنوك .Sofia Parnok1916اسكان موقت در سنپترزبورگ،‏ دوستي با ماندلشتام .Mandelstamمسافتپيماهاماندلشتام.‏Mileposts Iمجموعهاي شامل شعرهايي براي آخماتوا،Blok بلوك ،Akhmatova1917سريوژا بهارتش ميپيوندد Novgorod) .(Nishkiانقلاب در سنپترزبورگ،‏ نيكلاس دومتولد ايرينا Irina دختر مارينا.‏Nicholas IIبلشويكها قدرت را در پتروگراد در دست ميگيرند.‏سريوژا درگير در نبردهاي خيابان مسكو،‏ به كريمه ميگريزد.‏1918سرگئي افرون در ارتش سفيد نامنويسي ميكند.‏كنارهگيري ميكند.‏مارينا در جستجوي خوراكي به تامبوسك Tambovsk سفر مي كند،‏ درميكندDepartment of Peoplle's.(1918-21)شيفتهي يوري زودسكاي Yuri Zavadsky هنرپيشه در استوديو.Evgeny Vanganovكار

برج فراموشي/‏‎31‎1919نمايشنامههاي رمانتيك فرومايهي قلبها،Drams Knave of Heartsكولاك،Snowstrom،Adventure.(19741920بخت،Fortuneفرشتهي سنگيايرينا از گرسنگي در نوانخانه ميميرد.‏يادداشتهاي معاصر،Stone AngelعنقاPhoenix‏(منتشر شده درماجرا-1976Contemporary Notes‏(نشر در پاريس)،‏ شعرهاي قرارگاه قوهاCamps of(1957) ،Swans1921مارينا از ارنبورگ آگاه ميشود كه سريوژا در كنستانتينپل Constantinople زنده است.‏گوميلف Gumilevاعدام شد،‏ بلوك Blok سرخورده در ميگذرد.‏انتشار مسافتپيماها (1917-20) در مسكو.‏192211مه،‏ مارينا و آليا روسيه را به سوي برلين ترك ميكنند.‏دوستي با بلي Bely و ارتباط با پاسترناك.‏سريژا در برلين به آنها ميپيوندد.‏در مسكو انتشار مي دهد:‏ پايان كاسانوا ،End of Casanova مسافتپيماها يكم و دوم،‏ دوشيزه تزار،Tsar Maidensدر برلين انتشار ميدهد:‏جدايي ،Separation شعرهايي براي بلوك ،Poem to Blok سايكي ،Psycheپيشه .Craft

‎32‎‏/برج فراموشياول آگوست،‏ حركت به سوي پراگ،‏ جايي كه پشتيباني ميشوند و سريوژا تحصيل ميكند.‏مارينا براي نشريهيارادهي روسيه Will of Russia1923منظومه:‏ شعر كوهستان .Poem of the Mountainدلدادگي با كنستانتين رودزويچ .Konstantin Rodzevichكار ميكند.‏1924شعر پايان ،Poem to the End جوان روستايي .The Swainكشتي .The Ark1925تولد گئورگي ‏(مور)‏Georgy Mur1افرون.‏تذكرهاي ويرايش ميكند براي مجلهينوامبر حركت به سوي پاريس،‏ هجونامهي غنايي شكارچي موش .The Rat-Catcher19266فوريه،‏ نخستين بار در پاريس شعرخواني ميكند.‏ارتباط با پاسترناك و ريلكه ،Rilke ريلكه در ميگذرد.‏افرون با گروه مهاجر هواخواه شوراها Euasians درگير ميشود.‏1927حركت به سوي ميودن ،Meudon شعرهايي براي ريلكه:‏ مرگ تو ،Your Death شعر هواthe Poem of.Air1928خانواده سرسختانه بر سر بازگشت به روسيه بحث ميكنند.‏تابستان با.Pontaillac در پنتاييلاك Eurasiansماياكوفسكي Mayakovskyرا مارينا در پاريس ديدار ميكند.‏افرون ويراستار مجلهشان Eurasian ميشود.‏

برج فراموشي/‏‎33‎انتشار آخرين كتاب تسوهتايوا:‏ پس از روسيه .After Russia1929دوستي با ناتاليا گنچرووا .Natalia Gonchorovaانشعاب در نهضت ،Eurasian رمهي ،Eurasia افرون بيمار و از كار افتاده ميشود.‏1930ماياكوفسكي خودكشي ميكند.‏خانواده به پاريس باز ميگردد.‏1931تسوهتايوا تاريخ يك پيشكشي History of Dedication را مينويسد،‏ شعرهايي براي پوشكين ‏(نشر.(19371932حركت به كلمارت ،Clmart مقالهها:‏ شاعر و زمان ،The Poet and Time هنر در پرتو وجدان art in the.Light of Consienceماكسيميليان وولوشين در ككتبل ميميرد.‏منظومهها:‏Poems to a شعرهايي براي پسري ،In Memory of Voloshin به ياد وولوشين ،Ici-Haut.Nostalgia for the Motherland دلتنگي براي ميهن ،Sonافرون پيوستهي كارگزار خارجي سازمان ان.‏ كي.‏ وي.‏ دي.‏ NKVD ميشود.‏1933افرون بدون نتيجه گذرنامهاي براي شوروي درخواست ميكند.‏

‎34‎‏/برج فراموشي1934حركت به ونيز.‏ مرگآندري بلي . Andrey Belyافرون بر اتحاد براي بازگشت به ميهن Union for the Return to the Motherland كار ميكند.‏تحت نظر سازمان ان.‏ كي.‏ وي.‏ دي..‏1935همه به جز مارينا ميخواهند به اتحاد شوروي بازگردند.‏1936آگوست در .Haut Savoie خانواده بر سر بازگشت به شوروي توافق نميكنند.‏آليا براي نشريهي شوروي-خواه Our Umion كار ميكند.‏جنگ داخلي اسپانيا 1936-39.منظومهي شعرها.An Orphan براي ارفان Poems1937تكميل پوشكين من My Pushkin ‏(به نثر)،‏ مارينا براي مجلهي يادداشتهاي روسي Russian Notes كارميكند.‏15مارس،‏ آليا آنجا را به سوي روسيه وداع ميگويد.‏مارينا را آليا از مرگ سوفيا گاليدي Sofia Gollidey آگاه ميكند،‏ داستان سونچكا Story of Sonechka4 سپتامبر،‏ ايگناتي ريسIgnaty Reyssكارگزار دوجانبهي شوروري كشته ميشود.‏پليس فرانسه افرون را ميگيرد.‏ ان.‏ كي.‏ وي.‏ دي.‏ او را مرموزانه به شوروي ميبرد.‏سپتامبر-اكتبر پليس فرانسه از مارينا استنطاق ميكند.‏

برج فراموشي/‏‎35‎1938تسوهتايوا به سمت پاريس حركت ميكند،‏ آماده ميشود تا به شوروي بازگردد.‏آرشيوش را به مارگاريتا لبدوا Margarita Lebedva و استاد اي.‏ميسپارد.‏توافقمالر E. Malerدر باسلهBasleمونيخ هيتلر .Hitler's Munich Agreement1939هيتلر به چكسلواكي ميتازد:‏ شعرهاي برايبهميا .Poems to Bohemia12ژوئن،‏ تسوهتايوا و مورLe Havre28به دنبال سريوژا و آليا به سوي ميهن ميروند.‏خانواده در داچا dachaي ان.‏ كي.‏ وي.‏ دي.‏ در بلشوا Bolshevo در نزديكي مسكو به سر ميبرند.‏آگوست،‏ آليا،‏ 10 اكتبر،‏ افرون به دستور بريا Beria دستگير ميشود.‏تسوهتايوا به گليتسينو Golitsyno نزديك مسكو حركت ميكند.‏1940تسوهتايوا دادخواستي بيفايده به بريا در دفاع از سرگئي و آليا ميفرستد.‏ساعتهاي طولاني در صفهاي زندان ميگذراند.‏شعرهاي واژا پشاولا Vazha Pshavela را ترجمه ميكند‏(نشر 1947).در خانههاي گوناگوني در مسكو به سر ميبرد،‏ در اكتبر آپارتماني موقتي مييابد.‏كتابي از شعرهايش را خانهي نشر شوروي رد ميكند.‏تروتسكي Trotsky در مكزيكوسيتي به قتل ميرسد.‏1941تنها ديدار تسوهتايوا با آنا آخماتوا .Anna (Andreeva Goreeko) Akhmatova

‎36‎‏/برج فراموشيهيتلر بر شوروي ميتازد.‏17آگوست،‏ مارينا و مور از آنجا بر رود كاماCamaبه سوي‏(در يلابوگاتاتارستان)‏ (Elaburga)Yelabuga31ميروند.‏آگوست،‏ مارينا تسوهتايوا در يلابوگا خود را حلقهآويز ميكند.‏ هيچ مزاري ندارد.‏بعدها آليا نشانهاي بر پا داشت:‏ جايي در اين گورستان مارينا تسوهتايوا آرميده است.‏سرگئي افرون در 1941 اعدام شد،‏ تاريخ دقيق آن نامعلوم است.‏گئورگي-مور افرون در خط مقدم از پا افتاد.‏آريادنه افرون ‏–پس از 15 سال در گولاگGulag‏-‏ آزاد و در 1955 اعادهي حيثيت شد و درتاروسا Tarusa به خاك سپرده شد.‏

برج فراموشيLiebster, Dich wundert die Rede?Alle Schiedenden reden wirTrunkene und nehmen gerne sichfestlich…– Holderlinشعر كوهستانПОЭМА ГОРЫ

‎38‎‏/برج فراموشي.1كوهستان.‏ پيشدرآمدشانه بالا انداختني-‏ و كوهستان فرو ميريزد،‏و جانت-‏ بر ميآيد.‏بگذار شيون سر دهم:‏شيون كوهستانم را.‏***‎5‎نه اكنون و نه پس ازين،‏آن شكاف سياه را بازنميدارم.‏بگذار شيون سر دهمبر ستيغ كوهستان.‏***

برج فراموشي/‏‎39‎ПОСВЯЩЕНИЕDedicationВздрогнешь — и горы с плеч,И душа — горе́.Дай мне о го́ре спеть:О моей горе́.5Чёрной ни днесь, ни впредьНе заткну дыры.Дай мне о го́ре спетьНа верху горы.A shrug – and mountains fall,And your soul – mounts.Let me sing of mourning:Mourning my mountain!5Not now or later, shall IStop the black gap.Let me sing of mourningOn mountain’s top.

‎40‎‏/برج فراموشي.2كوهستان.‏ يكمآن كوه مانند سينهي‎10‎سربازي بود،‏آن كوه در آرزوي لبهايي بوددوشيزهوار،‏ به مراسم عروسي***آن كوه آسوده دراز كشيد.‏‏-اقيانوسي در گوش داخلي غريد‎15‎مانند انفجاري ناگهاني و شتابناك!!‏آن كوه پي ميگيرد و مينالد.‏***

برج فراموشي/‏‎41‎11Та гора была, как грудь10Рекрута, снарядом сваленного.Та гора хотела губДевственных, обряда свадебногоТребовала та гора.— Океан в ушную раковину15Вдруг-ворвавшимся ура!Та гора гнала и ратовала.That mountain was like a recruit’s10Chest, knocked in by a shell.That mountain desired lipsVirginal, to a wedding ritualDid that mountain lay claim.– In the inner ear an ocean rumbled15Like a suddenly burst hurray!!That mountain pursued and grumbled.

‎42‎‏/برج فراموشيكوه تندر-تندباد بود!‏ابله،‏ با تيتانها*‏Titansنواخته ميشود.‏آيا فرا ميخواني آخرين‎20‎مأواي كوه را-‏ جايي كه حومه پايان يافت؟***آن كوه-‏ دنياها بود!‏كسي را،‏ خداوند بهدلبري گمارد!‏كوه شيون مرا برافروخت.‏آن كوه روي شهر بر آمد.‏***‏*تيتانها،‏ پسران اورانوس و گئا Gaea خواستند تا با بر هم چيدن كوهها به جايگاه ايزدان دست يابند اما زئوس با آذرخش آنها راسوزاند.‏

برج فراموشي/‏‎43‎Та гора была, как гром!Зря с титанами заигрываем!Той горы последний дом20Помнишь — на исходе пригорода?Та гора была — миры!Бог за мир взымает дорого!Горе началось с горы.Та гора была над городом.That mountain was a thunder-blast!Foolish, with Titans to be play-mated.Do you recall that mountain’s last20Cottage – where the suburb terminated?That mountain was – worlds!For one, God charges dearly!Mountain my mourning unfurled.That mountain rose over the city.

‎44‎‏/برج فراموشي.3كوهستان.‏ دوم- Sinai‎25‎نه پارناس*‏Parnassusفقط تپهاي لخت،‏پادگان مانند.‏ ‏«آماده!‏ آتش!»‏از چه رو،‏ پس،‏ در ديدهام‏(اكتبر بود،‏ نه ماه مه)‏‎30‎آن كوهستان - بهشت بود؟، نه سينا**‏‏*در اسطورههاي يونان پارناس كوهي است كه آپولن و نه دختر زئوس كه فرشتگان هنرهاي زيبا بودند،‏ در آن به سر ميبردند.‏* كوه سينا ‏(عبري:הר סיני به معني خاردار)‏ نام كوهي در شبهجزيره طور است.‏ اين كوه در دينهاي ابراهيمي بهويژه يهوديتشهرت فراواني دارد.‏

برج فراموشي/‏‎45‎2225Не Парнас, не Синай —Просто голый казарменныйХолм. — Равняйся! Стреляй!Отчего же глазам моим(Раз октябрь, а не май)30Та гора была — рай?25Not Parnassus, not Sinai –Simply a bare, barracks-likeHill. ‘Form up! Fire!’What’s the reason, then, in my eyes(It being October, not May)30That mountain was – paradise?

‎46‎‏/برج فراموشي.4كوهستان.‏ سومهمانند بهشتي پيشكشي بر پنجهيكسي-‏ نساي آن را كه ميسوزاند!‏كوهستان خود را به زير پا پرتاب ميكند،‏با آبراهههاي شوريده و پرنشيبش.‏***‎35‎به سان دستدرازي تيتاني بر كاجستانو پنجههاي بوتهزار،‏كوه مرا كنار دامنهاش باز ميدارد،‏فرمان ميدهد:‏ ‏«بايست!»‏***

برج فراموشي/‏‎47‎33Как на ладони поданныйРай — не берись, коль жгуч!Гора бросалась по́д ногиКолдобинами круч.35Как бы титана лапамиКустарников и хвой —Гора хватала за́ полы,Приказывала: стой!Like paradise proffered on someone’sPalm – don’t touch if it burns!Mountain would throw herself under-Foot, using her rutted steep turns.35As if seizing a Titan with coniferAnd shrubbery paws,Mountain would grab me by the skirt,Would command me: ‘Stop!’

‎48‎‏/برج فراموشيآه،‏ دور بود از الفباي‎40‎بهشت-‏ آن پيشنويس پيشنويسها!‏كوه به پشت ميانداختمان،‏و فرا ميخواند:‏ ‏«بيارام در بستر!»‏***هاج وواج از آن نيرو،‏چه؟ هنوز گنگ بود!-‏‎45‎كوهستان،‏ دلال محبت،‏ندا در داد:‏ ‏«اينجا«.....***

برج فراموشي/‏‎49‎О, далеко не азбучный40Рай — сквознякам сквозняк!Гора валила навзничь нас,Притягивала: ляг!Оторопев под натиском,— Как? Не понять и днесь!45Гора, как сводня — святости,Указывала: здесь…Oh, it was far from an A-B-C40Paradise – that draft of drafts!Mountain would throw us backward,And summon: ‘Lie flat!’Struck dumb by the energy,– What? It is still unclear! –45Mountain, procuress of sanctity,Would indicate: ‘Here…’

‎50‎‏/برج فراموشي.5كوهستان.‏ چهارمدانهي انار پرسفونه*‏! Persephoneچگونه در زمهرير زمستان فراموش ميكني؟به خاطر ميآوري لبها را،‏ صدف دريايي دولبهاي‎50‎كه ميگشايند خودشان را در طلبم.‏***پرسوفونه،‏ با دانهاي آورده به زير!‏گلگوني لبها را ميفشارد،و مژگانت-‏ مانند بريدگيهاي ناهموار،‏و لبههاي طلايي ستارهاي.....***‏*پرسفونه ، ايزدبانوي باروري و چشمه ، دختر زئوس و دمتر . هادس خداي ارواح او را ربود و به جهان خود برد اما چون دانهياناري خورده بود،‏نميتوانست بازگردد.‏ سپس به فرمان زئوس مدتي از سال را نزد پدر و مادر و باقي را كنار هادس مي ماند.‏

برج فراموشي/‏‎51‎44Персефоны зерно гранатовое!Как забыть тебя в стужах зим?Помню губы, двойною раковиной50Приоткрывшиеся моим.Персефона, зерном загубленная!Губ упорствующий багрец,И ресницы твои — зазубринами,И звезды золотой зубец…Persephone’s pomegranate seed!How to forget you in winters’ rime?I recall lips, a double-edged seashell50Opening themselves to mine.Persephone, by a seed brought under!Persisting crimson of lips,And your eyelashes – like jagged notches,And a star’s golden tips…

‎52‎‏/برج فراموشي.6كوهستان.‏ پنجم‎55‎شيدايي نه فريب است،‏ نه خيال،‏و نه دروغي،-‏ تنها دعوياي است!‏آه،‏ اگر تنها ميبوديم براستيميانگيهاي عشق!‏***آه گويي هامون بود و هويدا:‏‎60‎درست-‏ تپهاي،‏ درست-‏ پشتهاي ....‏(بلنداي كوهها را،‏ ميگويند،‏ ميسنجندبا كششان تا روي خاك.)‏***

برج فراموشي/‏ 535555Не обман — страсть, и не вымысел,И не лжёт, — только не дли!О когда бы в сей мир явились мыПростолю́динами любви!О когда б, здраво и по́просту:60Просто — холм, просто — бугор…(Говорят — тягою к пропастиИзмеряют уровень гор.)55Passion is not deceit, and not fantasy,And no lie, – only it’s brief!Oh, if only we’d been in realityLove’s mediocrities!Oh, if only it were plain and sensible:60Just – a hill, just – a mound…(Mountains, they say, are measurableIn height by their pull to the ground.)

54/ برج فراموشيدر انبوه جگنهاي خاكيرنگ،‏در ميان جزاير كهني از كاج.....‏‎65‎‏(قلهي وجد-‏ پهنهي زندگي را به اوج ميرساند.)‏***‏«در برم گير!‏ از آن توام....»‏اما مهرباني لطيف خانوادگي،‏اما چهچههي جوجهها-‏ افسوس!‏چون يكسره در اين دنيا بلندپايه بوديم-‏‎70‎رتبهي آسمانپاي عشق!‏***

برج فراموشي/‏‎55‎В ворохах вереска бурого,В островах страждущих хвой…65(Высота бреда над уровнемЖизни.)— На́ же меня! Твой…Но семьи тихие милости,Но птенцов лепет — увы!Оттого что в сей мир явились мы —70Небожителями любви!In clumps of dun-colored heather,Amidst destitute islands of spruce…65(Ecstasy’s peak – tops the levelOf life.)“Take me! I’m yours…”But the family’s tender kindnesses,But the twitter of fledglings – alas!All because in this world we werehighnesses –70Love’s sky-dwelling class!

‎56‎‏/برج فراموشي.7كوهستان.‏ ششمكوه شيون ميكرد ‏(و كوهها شيون ميكنند باگلولاي ساختگي در لحظههاي جدايي)،‏كوه شيون ميكرد براي عاطفهي كبوترگونهيصبحگاهان تيرهمان.‏***‎75‎كوه شيون ميكرد بر دوستخواهيمان:‏استوارترين پيمان خويشاوند لبها.‏كوه يادآوري كرد كه به اندازهياشكهاي خود هر كسي نصيب ميبرد.‏***

برج فراموشي/‏ 5766Гора горевала (а горы глинойГорькой горюют в часы разлук),Гора горевала о голубинойНежности наших безвестных утр.75Гора горевала о нашей дружбе:Губ — непреложнейшее родство!Гора говорила, что коемуждыСбудется — по слезам его.Mountain mourned (and mountains mournwithMocking mud at moments of moving-on),Mountain mourned for the dove-likeTenderness of our murky morns.75Mountain mourned for our friendship:Lips’ kinship-bond most steadfast.Mountain mentioned that accordingTo one’s tears shall things come to pass.

58/ برج فراموشينيز،‏ كوه يادآوري كرد كه-‏ زندگي‎80‎خيمهاي است،‏ عمري دادوستد بر سر قلبها!‏نيز،‏ كوه شيون كرد:‏ ‏«كاشاو ميگذاشت هاجر*‏ و طفلش جدا شوند!»‏***نيز،‏ او يادآوري كرد كه اين است بازيشيطاني،‏ كه مسابقهاي مهمل است.‏‎85‎كوه آماده شد،‏ ما گنگ بوديم،‏تا كوه به داوري بنشيند.‏***‏*هاجر همسر ابراهيم و مادر اسماعيل،‏ و در آغاز كنيز سارا بود.‏ به گزارش كتاب مقدس،‏ اسماعيل پس از تمسخر اسحاق فرزنددوم ابراهيم،‏ مورد خشم سارا ‏(مادر اسحاق)گرديد.‏ وي از ابراهيم خواست تا هاجر و اسماعيل را از خانه اش بيرون كند.‏

برج فراموشي/‏ 59Ещё говорила гора, что табор —80Жизнь, что весь век по сердцам базарь!Ещё горевала гора: хотя быС дитятком — отпустил Агарь!Ещё говорила, что это — демонКрутит, что замысла нет в игре.85Гора говорила, мы были немы,Предоставляли судить горе.Also, mountain mentioned that – life’s a80Camp, a lifelong shopping for hearts!Also, mountain mourned: “If onlyHe’d let Hagar and the babe depart!”Also, she mentioned that this is a demonPlaying, that the game’s a dud.85Mountain mouthed on, we were muted,Leaving mountain to judge.

‎60‎‏/برج فراموشي.8كوهستان.‏ هفتمكوه شيون ميكرد،‏ آنچه اكنون خون و گرما استتيرهروزي مطلق-‏ خواهد شد.‏كوه يادآوري كرد او رهايمان‎90‎نميكند،‏ نميگذارد با ديگري باشي.‏***كوه شيون كرد،‏ آنچه اكنون دنيا و رم استيكسره دود-‏ خواهد شد.‏كوه يادآوري كرد بايد باشيم بامردم ديگر ‏(ما بر اين قوم رشك نميورزيم!)‏***

برج فراموشي/‏ 6177Гора горевала, что только грустьюСтанет — что́ ныне и кровь и зной.Гора говорила, что не отпуститНас, не допустит тебя с другой!90Гора горевала, что только дымомСтанет — что́ ныне: и мир, и Рим.Гора говорила, что быть с другимиНам (не завидую тем другим!).Mountain mourned, what’s now blood andheatWill become – merely misery.Mountain mentioned she would not releaseUs, or with another let you be.90Mountain mourned, what’s now the worldand RomeWill become – merely smoke.Mountain mentioned we were to be withOther people (I don’t envy those folk!)

62/ برج فراموشيكوه شيون كرد بار مهيبِ‏‎95‎يك عهد بسي دير است تاادا شود .كوه يادآوري كرد،‏ خويشكاري و شوريدگي -آن گره كور*‏ Gordian Knot اكنون كهنه شده است .***كوه شيون كرد شيونهايمان را -فردا!‏ نه اكنون!‏ وقتي در بالاي ابروها‎100‎ديگر نيست يادبودي،‏ حتي خاطرهاي !فردا وقتي كه ما در مييابيم .***صداييخب.........گويي كسي است بيآلايش -گريه مي كند در اين نزديكي؟كوه شيون ميكند كه تكتك ،‎105‎بايد هبوط كنيم از سراشيبلجبار -***به درون زندگاني،‏ كه،‏ همگي خوب ميدانيم،‏ازدحام-‏ بازار-‏يعني :پادگانها .نيز يادآوري كرد كه همه ي شعرهايكوهستان***را اين سان مينويسند .گرهي كه گرديشاه فريجيا بسته بود و تنها به دست شاه آيندهي آسيا گشوده مي* وس Gordius شد

برج فراموشي/‏ 63Гора горевала о страшном грузе95Клятвы, которую поздно клясть.Гора говорила, что стар тот узелГордиев — долг и страсть.Гора горевала о нашем горе —Завтра! Не сразу! Когда над лбом —100Уж не memento [2] , а просто — море!Завтра, когда поймём.Звук… Ну как будто бы кто-то просто,Ну… плачет вблизи?Гора горевала о том, что врозь нам105Вниз, по такой грязи —В жизнь, про которую знаем все́ мы:Сброд — рынок — барак.Ещё говорила, что все поэмыГор — пишутся — так.Mountain mourned the awful burden95Of a vow it’s too late to vow.Mountain mentioned, duty and passion –That Gordian Knot is ancient now.Mountain mourned our mourning –Tomorrow! not now! when above brows100There’s no longer memento, just mori!Tomorrow when we’ll understand.A sound…as if somebody’s simply –Well…crying nearby?Mountain mourned that singly, we105Must descend through the mire –Into life, which, as we all know, is a:Mob – marketplace – barracks.Also she mentioned that all mountainPoems are written like that.

‎64‎‏/برج فراموشي.9كوهستان.‏ هشتم‎110‎آن كوه بود مانند شانهياطلس*‏، Atlasتيتان نالان.‏شهر سرفراز خواهد بود از آنكوهستان،‏ آنجا كه از بام تا شام ما******شرط ميبنديم بر زندگانيمان-‏ همچنان كه بر سر ورقي!‏‎115‎شوريده،‏ در نبودن سرسختيم.‏همتراز با غرش خرسيو دوازده حواري-‏‏*يكي از تيتانها بود كه به سبب دسيسهچيني بر خدايان ناگزير آسمانها را بر دوش نگه ميداشت .

برج فراموشي/‏ 6588110Та гора была, как горбАтласа, титана стонущего.Той горою будет гордГород, где с утра и до́ ночи мыЖизнь свою — как карту бьём!115Страстные, не быть упорствуем.Наравне с медвежьим рвомИ двенадцатью апостолами —110That mountain was like the humpOf Atlas, the Titan griping.The city will be proud of thatMountain, where from morn to night weStaked our lives – as on a card!115Passionate, in not being we’re obstinate.On a par with a bear’s snarlAnd the twelve apostles –

‎66‎‏/برج فراموشيشكوهمند ساز غار كبودم را.‏‏(غار بودم من-‏ و خيزابها بر ميجستند!)‏‎120‎آيا به ياد داري واپسين حركت رادر بازي-‏ آنجا كه حومه بيهوده ماند؟***آن كوه-‏ دنياها بود!‏خدايان از همسانهايشان كينه ميجويند!‏كوه شيون مرا بر ميافرازد.‏‎125‎آن كوه بر رويم است-‏ مانند يادبودي.‏

برج فراموشي/‏‎67‎Чтите мой угрюмый грот.(Грот — была, и волны впрыгивали!)120Той игры последний ходПомнишь — на исходе пригорода?Та гора была — миры!Боги мстят своим подобиям!. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .Горе началось с горы.125Та гора на мне — надгробием.Honor my gloomy grotto.(Grotto was I – and waves cavorted!)120Do you recall the final moveIn the game – where the suburb aborted?That mountain was – worlds!Gods revenge their likenesses!Mountain my mourning unfurled.125That mountain’s on me – like amonument.

‎68‎‏/برج فراموشي.10كوهستان.‏ نهمسالها ميگذرد،‏ و يادبود كوهبه حركت ميآيد،‏ با تختهسنگي جابجا ميشود.‏كلبهها بايد كوهمان را بيارايند،‏در پرچينها او احاطه خواهد شد.‏***‎130‎ميگويند،‏ در جاهايي چون اين دامنههاهوا نابتر است و زندگاني نسيمي است.‏و به پارههاي بسياري بريده خواهد شد،‏با داربستها او ميخكوب ميشود.‏***

برج فراموشي/‏‎69‎99Минут годы, и вот означенныйКамень, плоским смененный, снят.Нашу гору застроят дачами, —Палисадниками стеснят.130Говорят, на таких окраинахВоздух чище и легче жить.И пойдут лоскуты выкраивать,Перекладинами рябить.Years pass by, that mountain’s monumentIs removed, by a slab replaced.Cottages shall our mountain ornament,She’ll be hemmed in by palisades.130They say, in places like these outskirtsAir is purer and life’s a breeze.And she’ll be carved into lot strips,With cross-pieces she will be creased.

‎70‎‏/برج فراموشيآنها گذرگاههاي كوهستاني مرا يكدست خواهند كرد،‏‎135‎همهي تنگناهايم را يكنواخت ميكنند!‏چون آنجا خواهد بود-‏ دستكم دختري درخانه-‏ در شادماني،‏ و شادماني به خانه ميآيد!‏***شادماني-‏ در اتاق!‏ عشق بدون خيالات!‏بدون هيچ ماجرايي!‏‎140‎زني واقعي باش-‏ و آن را برتاب!‏‏(هميشه،‏ هنگامي كه ميآمد،‏***شادماني بود-‏ در اتاق!)‏ عشق آلايشداريا با فراقي،‏ يا چاقويي.‏بر ويرانههاي شادمانيمان‎145‎شهري بر خواهد آمد-‏ از همسران و زنان.‏***و در آن آبوهواي خجسته‏-در حاليكه هنوز ميتواني،‏ گناه بورزي!-‏آنجا مغازهداران در تعطيلات،‏سودها را چنگ مياندازند،***

برج فراموشي/‏‎71‎Перевалы мои выструнивать,135Все овраги мои вверх дном!Ибо надо ведь — хоть кому-нибудьДома — в счастье, и счастья в дом!Счастья — в доме! Любви без вымыслов!Без вытягивания жил!140Надо женщиной быть — и вынести!(Было-было, когда ходил,Счастье — в доме!) Любви, нескрашеннойНи разлукою, ни ножом.На развалинах счастья нашего145Город встанет — мужей и жён.И на том же блаженном воздухе— Пока можешь ещё — греши! —Будут лавочники на отдыхеПережёвывать барыши,They’ll straighten out my mountain passes,135Turn all my gorges upside down!For there must be – at least some lass atHome – in happiness, and happinessbrought home!Happiness – in the house! Love withoutfantasies!With nothing adventuresome!140Be a real woman – and endure it!(There used to be, when he’d come,Happiness – in the house!) LoveunembellishedEither by parting, or a knife.On the ruins of our happiness a145City will rise – of husbands and wives.And in that blessed airiness– While you still can, sin! –There’ll be shopkeepers on holidayRaking the profits in,

‎72‎‏/برج فراموشي150 براي قفلها و راهروها طرحهايي ميكشند -به طوري كه هر رشتهاي خانه را در آسودگي ميپيچاند!‏چون آنجا خواهد بود-‏ دستكم كسي كهبه سقفي با آشيانهي لكلكي نيازمند است.‏

برج فراموشي/‏‎73‎150Этажи и ходы надумывать,Чтобы каждая нитка — в дом!Ибо надо ведь — хоть кому-нибудьКрыши с аистовым гнездом!150Making plans for floors and corridors –So that every thread winds home to rest!For there must be – at least someone whoNeeds a roof with a stork’s nest.

‎74‎‏/برج فراموشي.11كوهستان.‏ دهماما زير سنگيني اين بنيانها‎155‎كوه بازي را-‏ فراموش نخواهد كرد.‏قومي گوشهگير هست،‏ نه فراموشكار:‏كوه كوههايي از زمان دارد!‏***از شكافهاي همه-پاياكلبهداران،‏ بسي دير،‏ فرا چنگ خواهند آورد:‏‎160‎نه اين تپهگاه را،‏ شكوفا از خانوادهها-‏آتشفشاني است در شرف تركيدن!‏***

برج فراموشي/‏‎75‎1010Но под тяжестью тех фундаментов155Не забудет гора — игры.Есть беспутные, нет беспамятных:Горы времени — у горы!По упорствующим расселинамДачник, поздно хватясь, поймёт:160Не пригорок, поросший семьями, —Кратер, пущенный в оборот!But under the weight of those foundations155Mountain will not forget – the game.There are dissolute folk, not forgetful ones:Mountain has mountains of time!From the all-persistent crevassesCottagers, too late, will grasp:160No hillside this, abloom in families –It’s a crater about to crack!

‎76‎‏/برج فراموشيبا تاكستانهاي وسوويوس*‏زنجير نميشود!‏ غولي با اليافVesuviusبسته نميشود!‏ درايت مشكوك‎165‎لبها بسي ملامت ميشود.‏***تاكستانها با غرشي شيرخو،‏گدازهي نفرت را با صلابت بالا ميآورند.‏انگار دخترانت همه روسپي ميشوند،‏و شاعران-‏ پسرانت!‏***‎170‎انگار دخترت بچهاي نامشروع ميزايد!‏پسرت،‏ ميميرد در عشق به دختري كولي!‏انگار كنامي از شرارت نداري،‏در خون من،‏ سفيهان را ميپروراني!‏***‏«سختتر از هر سنگ بنايي،‏‎175‎مانند پيمان آدمي ميرا در بستر مرگ:‏انگار نصيبي از شادماني نخواهيد برد،‏اي مورچهها،‏ در كوه من،‏ اينك!»‏**** آتشفشاني است فعال در نزديكي ناپل ‏(ايتاليا).‏ پمپيي Pompeii در سال 79 پيش از ميلاد در زير آن مدفون شد.‏آخرين گيگانتي،‏ انكادوس،‏ بازمانده در جنگ با هراكلس گرفتار آتنا ميشود و از آن پس آتش آنجا را بر ميدمد.‏

برج فراموشي/‏‎77‎Виноградниками ВезувияНе сковать! Великана льномНе связать! Одного безумия165Уст — достаточно, чтобы львомВиноградники заворочались,Лаву ненависти струя.Будут девками ваши дочериИ поэтами — сыновья!170Дочь, ребёнка расти внебрачного!Сын, цыганкам себя страви!Да не будет вам места злачного,Телеса, на моей крови!Тве́рже камня краеугольного,175Клятвой смертника на одре:— Да не будет вам счастья дольнего,Муравьи, на моей горе!With vineyards VesuviusCan’t be chained! A giant with flaxCan’t be bound! The sanity dubious165Of lips is enough to taxVineyards into a growl leonine,Belching hate’s lava in tons.May your daughters all be concubines,And poets – your sons!170May your daughter give birth out ofwedlock!Your son, die for gypsy girls’ love!May you not have a den of iniquity,You fat oafs, on my blood!Firmer than any cornerstone,175Like a mortal’s death-bed vow:‘May you not have your dollop ofhappiness,Ants, on my mountain, now!’

‎78‎‏/برج فراموشيدر آن هنگامهي ناشناخته،‏ زماني پيشبيني نشده،‏مانند خانوادهاي تمام در مييابيد180 فرمان هفتم*‏در شرارت بيقياسش.‏Seventh Commandment***كوهستان را‏*از فرمانهاي دهگانه بر موسي در كتاب مقدس:‏ زنا مكن.‏

برج فراموشي/‏‎79‎В час неведомый, в срок негаданныйОпозна́ете всей семьёй180Непомерную и громаднуюГору заповеди седьмой!At an hour unknown, a time unforeseen,You shall realize as a whole family180The Seventh Commandment’s mountainIn its measureless enormity.

‎80‎‏/برج فراموشي.12كوهستان.‏ پسشمارلكههايي در خاطره هست،‏ آبمرواريدهادر ديدگان:‏ هفت پرده.....به ياد نميآورم-‏ جداگانه،‏‎185‎به جاي اشكال-‏ سفيدي ميچربد.‏***فقدان نشانهها.‏ گويي تو سراسرلكهاي سفيد هستي.‏ ‏(روحي،‏ همه ريشريش،‏سراسر زخمدار.)‏ نشانه گذاريهاييبا گچ – كار جانكاه خياط!‏***

برج فراموشي/‏‎81‎ПОСЛЕСЛОВИЕAfterwordЕсть пробелы в памяти, бельмаНа глазах: семь покрывал…Я не помню тебя — отдельно.185Вместо че́рт — белый провал.Без примет. Белым пробелом —Весь. (Душа, в ранах сплошных,Рана — сплошь.) Частности меломОтмечать — дело портных.There are blanks in memory, cataractsOn eyes: the seven veils…I don’t remember you – separately,185Instead of features – whiteness prevails.Lacking marks. As if you’re all aWhite blank. (A soul, all in sores,All a sore.) Marking particularsWith chalk is – a tailor’s chore!

‎82‎‏/برج فراموشي‎190‎گنبد آسمان سراسر پارهاي است يكنواخت.‏آيا اقيانوس-‏ تودهاي است از قطره؟فقدان نشانهها.‏ براستي-‏ شخصييگانه -سراسر.‏ عشق پيماني است،‏ نه وارسي.‏***گيسوانت خواه شاهبلوط باشند يا غرابِ-‏‎195‎بگذار همسايهاي بگويد:‏ ميتواند مات بنگرد.‏آيا شوريدگي ميتواند براستي به پارههايي بشكافد؟آيا پزشكم؟ ساعتها را ميسازم؟***مانند حلقهاي،‏ تو كامل هستي،‏ يكپارچه.‏گردبادي كامل،‏ بلاهتي تمام.‏‎200‎به ياد نميآورم كه گسسته باشياز عشق.‏ نشانهي همساني.‏***‏(در انبوه كرانههاي خوابالود‏-آبشارها،‏ پشتههاي كفاب-‏چيزي نو،‏ شگفت براي شنيدن،‏‎205‎بيشتر از:‏ من-‏ مايي بر سرير .....***

برج فراموشي/‏‎83‎190Небосвод — цельным основан.Океан — скопище брызг?!Без примет. Верно — особый —Весь. Любовь — связь, а не сыск.Вороной, русой ли масти —195Пусть сосед скажет: он зряч.Разве страсть — делит на части?Часовщик я, или врач?Ты — как круг, полный и цельный:Цельный вихрь, полный столбняк.200Я не помню тебя отдельноОт любви. Равенства знак.(В ворохах сонного пуха:Водопад, пены холмы —Новизной, странной для слуха,205Вместо: я — тронное: мы…)190Sky’s vault is all of a piece constructed.Is the ocean – a droplets’ conglobe?Lacking marks. Truly – someone special –Whole. Love’s a bond, not a probe.Whether your hair’s chestnut or raven –195Let a neighbor say: he can gawk.Can passion really in parts be riven?Am I a doctor? Do I make clocks?Like a circle, you’re whole, integrated.A whole whirlwind, a stupor complete.200I don’t remember you separatedFrom love. Sign of equality.(In the heaps of sleepy sheerings– Waterfall, hillocks of foam –Something new, strange to the hearing,205Rather than: I – the we of the throne…

‎84‎‏/برج فراموشياما آن گاه،‏ در زندگاني فقيرانهو لجام بستهمان-«‏ زندگي آن چنان كه بهواقع هست»-‏تو را همراه نميبينمبا هيچ كس ديگر.‏‎210‎تاوان خاطره.‏پراگ.‏ تپهي اسميخوفسكاي.،‏ ژوئن 1924

برج فراموشي/‏‎85‎Но зато, в нищей и теснойЖизни — «жизнь, как она есть» —Я не вижу тебя совместноНи с одной:210— Памяти месть.But then, in our poor and tetheredLife – “life as it is in fact” –I don’t see you togetherWith anyone else.210Memory’s pay-back.1 января — 1 февраля 1924 г.Прага. Гора.Декабрь 1939. Голицыно, Дом писателейPrague. Smikhovsky Hill, January 1924The Russian text of Poema gory comes fromMarina Tsvetaeva, Sobranie sochinenii v semitomakh, ed. A. A. Saakiants and L. A. Mnukhin(Moscow: Ellis Lak, 1994-1997), Volume 3.Translated by Diana Lewis Burgin

برج فراموشيبرگردانندهبه روسي انديشه شاهيمارينا تسوهتايواي منشاپور احمدي

‎88‎‏/برج فراموشيماريناتسوهتايوايمنآنان نيز آمدند:‏ وكيلان و نالوطيها و اسبان شليتهكه رودبار آسمان را بيچاره ميكردندكژدمهايي كه سرماي پوستمان را ميچزاندندو نيز آنان كه همهمهي هيكلم را به هيچ ميگرفتند‎5‎و سرانجام به الف ب رسيدند.‏چه بچههايياند اين استادان زندهجان،‏ چه صرفهجودر مهرشان به سوفيا.‏ با آنان دمخورم.‏گنجشكهاي ورپريدهام،‏ قلبهاي خالدارشان راپيشكش خواهند كرد.‏ مگه نه مارينا،‏ مارينا،‏ مارينا؟‎10‎كهنهدستهاي نقرهايمانكنار دو صخرهي ماديان همآغوشبر حوضچههاي آتش و سيماب با هم ميلاسند.‏

برج فراموشي/‏‎89‎Моя Марина ЦветаеваОни тоже пришли, так называемые адвокаты, непорядочные.Такие люди способны навредить даже небесным светилам.Скорпионы укусившие нас и причинившие боль и мучение нам.Пожаловали и те, которые не считались сомною и теперь возносят до небес. Какие же вы люди,мои живучие учителя и наставники.Как они скупы во время восхваления суфиев.Я являюсь их собеседником. Мои окаянные птицы,они хотят предложить свои сердца, покрытые пятнами.Разве не так, Марина? Марина, Маринушка!Наши старинные серебрянные уздечки, надетые на,двух обнявшихся кобылиц, сверкают и,кажется что они флиртуют между собой.

‎90‎‏/برج فراموشيبه هم نزديك شدهايم چون خرسهايي كه وزغها را ميگريزانند.‏سگآبيها مهرههاي چشمانشان را ساعتها‎15‎زير پاهاي خپِل و چركيمان ميكارندو ديوانهوار و خفه و تلخ ميخنديم.‏آيا چيزي زير ميز مانده است كه در نياوردهايم.‏آه نه.‏ بر پوزارهاي گشاد خود راه ميافتم.‏آيا هر كسي آن را ميپذيرفت؟ بهتر بود چارهاي ميانديشيديم.‏‎20‎هنگامي كه سايهي تسوهتايوا گدايي نميكنداما خاكروبهها را ميكاوددست خودم نيست،‏ ميگويم بي ياري هيچ فرشتهاي‏(خدا بهتر ميداند)‏ شايد روشناييهاي خودساخته رادر گوشهوكنار زمهرير ميكارد‎25‎پروردگارا.‏اما به هر حال ما هيچ چيز نپرداختهايم حتي به پزشكي از بابِل زمين.‏نطفهمان نزد او كاجهايي آتشين به بار خواهد آورد.‏با زورق خود پس از بيستوشش روز مصيبتساعت يازده و بيست دقيقه پس از بامداد‎30‎دوشنبه روزي ستون روشني را با اندكي دلخوري پشت سر گذاشت.‏

برج فراموشي/‏‎91‎Мы находимся совсем рядом.Наподобие медведя,пугающий лягушек. Мы похожи на выдр,которые часами смотрят на свои короткие и грязные лапыгорько и тупо смеемся,Осталось ли что-нибудь, что мыне вынули из под стола. Нет,не осталось. С важной осанкой начинаю ходить.Понравится ли такая осанка кому-нибудь?Лучше принять какие-то мерыКогда появляются тени.Цветаева не протягивает руку.Однако ее руки рыщут в мусорной яме.Это не в моих силах. И я думаючто без помощи ангелов (на то воля Бога),сеять лучики, созданные самим собой,О, Творец!И все же мы даже йоту не платили никому.Не платили и врачевателям изВавилона. Наш зародыш появится возлегорящих лиственных деревьев.На своем ковчеге, после двадцати шеститяжелых дней, в одинадцатьчасов двадцать минут, рано утром,в понедельник, когда яркий свет, в это врея чувствуется боль и огорчение.

‎92‎‏/برج فراموشياما همبازيانِ‏ كودكيام نخواهند آمد،‏ آنان كه سخت دلم را تنگ ميكنندو نيز ميناكاران و بيغماني كه بيوقفه چاخان ميدمند.‏آه عكس،‏ عكسنه از مهر و جسم.‏‎35‎آههه،‏ آشتي و خورشيد،‏ هيچ كدام.‏حتي نيمتنهي پشت به جدارهي خزهپوش و لجن را نميخريديم.‏تنها پس از خاييدن لبههاي روشن و چرب آنمچالهاش را زير بغلمان چپانديمو زير پلكهاي مرده،‏ كنار سورتمههاي پر از كاه‎40‎جل و پلاسمان را،‏ آن شبانهي بيغفلت ميزدود.‏آيا پيراهنم را خشك خواهد كرد آن سگپري در جامهي رفتگران؟و خاكهي دست نيافتنيِ‏ چاي،‏ آروارهمان را طلا خواهد گرفت.‏از لابهلاي تيغههاي گدار خواهيم خزيد.‏هيچ كس سوارمان نخواهد كرد؛‎45‎مگر پس از آنكه فرزندان آدم پِي ما را بگيرند.‏براي هر كداممان بقچهاي سربسته خواهند گذاشتتا به گودال دهكورهاي برسيم با مردمي همآيين خود.‏ماهيهاي خوشريخت را نيمهكاره وِل خواهيم كرد.‏آري سزاوار بود تكههاي روشنايي را زير پايت بسابم و به خاك بسپارم.‏

برج فراموشي/‏‎93‎Но не придут те, которые играли со мною в детстве. Не будет и тех, кто постояннодавит на меня, и не будет финифщиков , также не будет рядом беззаботных лиц ,льстивших неустанно. Эти рисунки, рисунки... Не рассказывающие о любви и непоказывающие тело, не говорящие о радости, о солнце.Даже не покупали полушубок с грязным мехом. После того как поля шубыпотрепались, мы могли втиснуть себя в это нишенское одеяние. Тяжелые, вымершиевеки, очищаютя по ночам, заполненые скорбью.Может ли сушить моё платье этот старый пес, одетый в мусорщика? Может ли струдом заваренный чай превратить наши челюсти в золото. Нам придется пройти поострию лезвия необдуманных поступков.Никто не посадит нас рядом с собой.Разве что через какое-то вермя дети человечества обратят свои взоры к нам. И онидля каждого из нас подготовят сверток с таинственным посланием. Чтобы мы дошлидо десятиглавой пропасти вместе со своими последователями. Мы бросим напроизвол судьбы прекрасных рыб. Да, мне нужно бросить свет к твоим ногам ипредать земле.

‎94‎‏/برج فراموشي‎50‎مهم نيست آن نيمروز چه بويي صورت بستهام به خود گرفت.‏بر سفرهي شكسته به پردههاي گلدار نور كور شدم.‏امشب،‏ نه خود شب،‏ سال آغازي نداشت،‏ هنگامي كه از ميان تارهاي پلي ويرانپلي يكقرنه بر ميگشتم،‏ با گيسوان و جان خوداز صورتكي بزرگ(كه از زمستان به اين سو،‏ خردمندانه‎55‎يواشيواش و پراكنده گاهي درست به هم ميآمد)‏طلبيدم ‏(بدون هيچ نشانهاي ناگوار و بدون بوي اغواگر گل سرخ)‏آخرين تراشههاي لگد كوبيدهي پوستم در كوهههاي تاريك هواهمانند امشب،‏ نه خود شب درگير شوند.‏وگرنه اكنون پس از لمحهاي سگپارسي و دريوريگويي با صورتهاي نرينه‎60‎يادداشتي ميسرايم رو به صورت و سگ هر دو كه بيدردسر يكديگر را ميلايند.‏ديگر هيچ چيز از يال و كوپالت نميگنجد نه در گلهاي شوم آسماننه در شمارههاي دستچين مردمي از نژادي ديگر.‏سگ سراسيمه كنار آسمان پژمرد.‏به زانوان سردم خزيدي.‏ چاه زنخدانت،‏ سيماب برندهات‎65‎زهريام كردند.‏ به آب تاريك نزديكتر نميشوم.‏ميدانم از هيچ آهنگي نميگذري.‏ عرق كهنهو سنگيني از چرممان فرو ميريزد.‏ تارهاي اطراف خانه راريسيديم.‏ در زير،‏ لانهي جكوجانور خالي بود.‏و گستاخ بودم.‏ سايهي خون،‏ كفپوش نمدار را در هم فشرد.‏

برج فراموشي/‏‎95‎Неважно какой запах исходил вполдень от моего прикрытого лицаПристально всматриваюсь в скатерть,покрытую изломленными лучами. В эту ночь, время не предавалосьлетоисчислению.Я возвращался домой имой путь лежалчерез разрушенный мостпостроенный еще в,прошлые века.С кудрями и собственной душой,надев большую маску, к которой,начиная с зимы, постепеннопривыкала, просилабез какого-либо раздумья и необращая внимания напровокационный запах красного цветка,чтобы она взяла к себе,иначе нам придется вслед заманерами персидскойсобаки и пустословия сизображениями мужского пола,смотреть на эти зарисовки ласкающих собак, петь дифирамбы,Больше ничего не будет мешать,ни твои гривы, ни широкие плечи ,ни злочастные небесные цвета,ни цветы, выращенные людми разныхнациональностей. Собака вдруг уйдет в небеса.Ты приползешь ко мне,к моим холодным коленям.Ямка на подбордке,режущий взгляд твой внушает мне страх.Я боюсь приближаться к темной воде.Знаю, ты не откажешься от любого поступка.Из нашей кожи вытекает старый, тяжелый пот.Мы соткали паутину вокруг дома.Внизу обосновались многчисленные звери.Я был самоуверенным. Кровавая тень прижала выдержку и самообладание.

‎96‎‏/برج فراموشي‎70‎و اكنون آرام سوتها و كُنجهاي خالي را ميشنوم.‏ميدرخشم و كور ميشوم.‏آسمان لكنته را جستيم.‏در كوران حلقهي رسنيكه هر از چند گاهي از ياد ميبرديم‎75‎زوبين پلاسيدهي كفتران يكسويه شدو وراجيِ‏ ناقوس راوزغها ناجور از سر گرفتند.‏دي 1390

برج فراموشي/‏‎97‎Теперь спокойно вслушиваюсь вмузыку и смотрю в пустые углы.Сияю и перестаю смотреть.Мы искали в этом дрянном небе.Под влиянием подготовленнойпетли, о которой часто забывалиувядшее копье утрачивало свой.угрожающий вид, и тогда лягушкиначинали вновь играть в колокола пустословия.

برج فراموشيبوريس پاسترناكBoris Pasternak1890-1960به ياد ماريناتسوهتايوابرگرداننده به فارسي انديشه شاهي

‎100‎‏/برج فراموشيبه يادماريناتسوهتايواروزي دلگير با هوايي تيره و باراني .جويبارها بي تسلايي روانانددر فرودست ايوان،‏ پيشاپيش درگاهو در آن سوي پنجرههاي گشودهام.‏***‎5‎پشت نرده در امتداد راهبوستانها را سيلاب فرا گرفت.‏مانند دد و دام وحشيابرها زمخت و آشوبناك خزيدند.‏***لميده در لانه هايشاندر چنين هوايي باراني به رؤيا كتابي ديدم‎10‎دربارهي زيبايي زمين.‏تصوير جنگلي واهيبراي تو بر برگهيرا مي كشمعنوان .***

برج فراموشي/‏‎101‎Памяти Марины ЦветаевойIn Memoriam of Marina TsvetaevaХмуро тянется день непогожий.Безутешно струятся ручьиПо крыльцу перед дверью прихожейИ в открытые окна мои.5За оградою вдоль по дорогеЗатопляет общественный сад.Развалившись, как звери в берлоге,Облака в беспорядке лежат.Мне в ненастьи мерещится книга10О земле и ее красоте.Я рисую лесную шишигуДля тебя на заглавном листе.A gloomy day with bad weather.Inconsolably rivulets runDown the porch in front of the doorwaylAnd through my open windows.5Behind the fence along the roadThe public gardens are flooded.Like wild beasts the clouds,Sprawl in shaggy disarray.In such rainy weather I dream of a book10On the beauty of the land.I draw a forest of chimerasFor you on the title page.

‎102‎‏/برج فراموشي***آه،‏ مارينا وقت آن فرا رسيده است ،و رنج بسياري در بر ندارد،‏‎15‎خاكسترهاي بر جا گذاشتهات را بايد برداز يلابوگا با آمرزشخوانياي كه برايت نگاشتهاند.‏***همهي شادماني به ميهن آمدنت راسال گذشته دريافتمبر گسترهي برفهاي جنگل خلوت ،‎20‎آنجا كه قايقها***چگونه از تو سپاسگزاري كنم؟جوري خواستهات را برسان .در خاموشي در گذشتتسرزنشي ناگفته هست .***‎25‎زيان هميشهزمستان را در يخ ميمانند.‏رازآميز است .بيهوده دارم كليدهايي جستجو ميكنم.‏خردم را بيثمر رنجمرگ هيچ صورتي ندارد.‏ميدهم :***

برج فراموشي/‏‎103‎Ах, Марина, давно уде время,Да и труд не такой уж ахти,15Твой заброшенный прах в реквиемеИз Елабуги перенести.Торжество твоего переносаЯ задумывал в прошлом годуНад снегами пустынного плеса,20Где зимуют баркасы во льду.Что сделать мне тебе в угоду?Дай как-нибудь об этом весть.В молчаньи твоего уходаУпрек невысказанный есть.25Всегда загадочны утраты.В бесплодных розысках в ответЯ мучаюсь без результата:У смерти очертаний нет.Oh, Marina, your fate took a long time,And my labor is long overdue.15Your abandoned ashes should be movedFrom Elabuga by a requiem written for you.All your triumph of your homecomingI considered last yearNear a snow-covered stretch of the river,20Where boats winter locked in ice.What can I do to please you?Give anything in exchange for news.For the silence of your goingHas left my reproachss unexpressed.25A loss is always mysterious.In vain am I looking for cluesI torment my brain with no result:Death has no form.

‎104‎برج فراموشياينجا هر چيزي اشاره و سايه است.‏‎30‎لغزش زبان و خودفريفتگيها،‏و تنها ايمان است كه در رستاخيزنشانهاي مينماياند .***زمستان-‏ مانند مراسم ختميبيرون سرايم‎35‎مويزها را به شامگاهشراب ميريزد-‏ وباشكوه :***مي افزايد،‏عيشونوشي خواهد بود .جلو خانه درخت سيبي در برف غوطه ميخورد.‏و شهر پوشيده در برفيادبودي بر مزارت‎40‎آنچه سالي دراز بهاست -***نظرم ميرسيد .چهرهات را به سوي خدا گرداندي،‏از اين سرزمين به او نزديك مي شويهمانند روزگاري كه هنوز عمرتبر آن به سر نرسيده بود.‏دسامبر 1943

برج فراموشي/‏‎105‎Тут все - полуслова и тени,30Обмолвки и самообман,И только верой в воскресеньеКакой-то указатель дан.Зима - как пышные поминки:Наружу выйти из жилья,35Прибавить к сумеркам коринки,Облить вином - вот и кутья.Пред домом яблоня в сугробе.И город в снежной пелене -Твое огромное надгробье,40Как целый год казалось мне.Лицом повернутая к Богу,Ты тянешься к нему с земли,Как в дни, когда тебе итогаЕще на ней не подвели.Декабрь 1943Everything - hints and shadows,30Slips of the tongue and self-deceptions,And only faith in resurrectionCan give the semblance of a sign.Winter – like a lavish funeral:Outside my house35Adds currants to the dusk,Pours wine – and there is a cake.Outside an apple stands in a snow drift.And the snow-shrouded town has been-A monument to your memory,40What a long year it seems to me.With your face turned to God,You're reaching for him from the landLike in the days when you walked on itWhere you will yet be appreciated.December 1943

برج فراموشيПоэма конца (1924)شعر پايانМарина Цветаева

‎108‎‏/برج فراموشيپايان.‏ يكم 1.در آسمان،‏ زنگاريتر از آهن،‏تلنگري،‏ تيركي.‏برآمده در وعدهگاهمان،‏همچون سرنوشت.‏***‎5‎‏-پناه به.‏ راست؟‏-مرگ چشم به راه نيست.‏نرم.‏ گزافهآميز،‏كلاهش را ميلغزانَد.‏***

برج فراموشي/‏‎109‎11В небе, ржавее жести,Перст столба.Встал на назначенном месте,Как судьба.5- Без четверти. Исправен?- Смерть не ждет.Преувеличенно низокШляпы взлет.In the sky, rustier than tin,A finger, a pole.Risen in our appointed place,Like fate.5—Quarter to. Right?—Death wouldn’t have waited.Smooth. Exaggerated.He tosses his hat.

‎110‎‏/برج فراموشيدر هر مژه-‏ پيكارجويي.‏‎10‎دهانش-‏ گيره شد.‏به زير.‏ گزافهآميز.‏در برميخمد.‏***‏-پناه به.‏ ستيغ؟صدايش زنگ دروغ دارد.‏‎15‎قلبم فرو ميريزد:‏ چه ايرادي دارد؟خرد ميگويد:‏ بپا!‏***آسمانِ‏ مرغواهاي پليد:‏زنگار و آهن.‏در همان جاي معمولمان انتظار ميكشد.‏‎20‎ساعت شش است.‏***بوسههايمان بيصداست.‏لبها كرخت.‏آن سان كه ميبوسند دست ملكهاييا جسدي را.....‏***

برج فراموشي/‏‎111‎В каждой реснице - вызов.10Рот сведен.Преувеличенно низокБыл поклон.- Без четверти. Точен?Голос лгал.15Сердце упало: что с ним?Мозг: сигнал!-Небо дурных предвестий:Ржавь и жесть.Ждал на обычном месте.20Время: шесть.Сей поцелуй без звука:Губ столбняк.Так государыням руку,Мертвым - так...In every eyelash—challenge.10His mouth—clenched.Low. Exaggerated.He bows to me.—Quarter to. Sharp?His voice rings false.15My heart sinks: what’s wrong?Brain speaks: watch out!_______Sky of ugly portents:Rust and tin.He’s waited at our usual place.20It’s six.Our kiss is soundless:Stuporous lips.As one might kiss the handOf a queen or corpse . . .

‎112‎‏/برج فراموشي‎25‎ابله شتابانيبا آرنج تنه ميزند-‏ بر پهلويم.‏سمج.‏ گزافهآميز.‏هر افسونگري شيون ميآغازد.‏***و شيونها،-‏ مانند زوزهي سگي،‏‎30‎كشدار،‏ غضبناك.‏‏(گزافهي زندگيدر درنگگاه مرگ.)‏***آنچه ديروز تا كمرگاهم بر ميآمدفراسوي ستارگان-‏ بر آمده است.‏‎35‎‏(گزافهآميز است،‏ كه بگوييم:‏در سيلابگاه.‏(***به خودم:‏ دلبرم،‏ دلبرم.‏‏-ساعت چند است؟ از شش گذشته.‏به سينما،‏ يا؟.....-‏‎40‎بانگش:‏ خانه!‏***

برج فراموشي/‏‎113‎25Мчащийся простолюдинЛоктем - в бок.Преувеличенно нуденВзвыл гудок.Взвыл, как собака взвизгнул,30Длился, злясь.(Преувеличенность жизниВ смертный час.)То, что вчера - по пояс,Вдруг - до звезд.35(Преувеличенно, то есть:Во весь - рост.)Мысленно: милый, милый.- Час? Седьмой.В кинематограф, или? -40Взрыв: "домой!"25Some hurrying idiotShoves an elbow—into my side.Boring. Exaggerated.Some siren begins to wail.And wails, —like a howling dog,30Long-drawn, raging.(The exaggeration of lifeAt the point of death.)What yesterday rose to my waistIs risen—beyond the stars.35(Is exaggerated, that is:At flood-stage.)To myself: darling, darling.—What time is it? Past six.To the cinema, or? . . . —40His explosion: Home!

‎114‎‏/برج فراموشيپايان.‏ دوم 2.قبيلهي سرگردان،-‏بنگر به كجا ميبردمان!‏تندر بر فراز سرمان،‏و شمشيري آخته،‏***‎45‎همهي واژههايهولناك،‏ در كمينگاه ميلمند،‏مانند منزلي ميپاشد-‏واژهي:‏ خانه.‏***

برج فراموشي/‏‎115‎22Братство таборное, -Вот куда вело!Громом на голову,Саблей наголо!45Всеми ужасамиСлов, которых ждем,Домом рушащимся -Слово: дом.-Wandering tribe, —See where this brought us!Thunder over our heads,A drawn sword,45All the ghastlyWords, lying in ambush,Like a house collapsing—One word: Home._______

‎116‎‏/برج فراموشيشيون كودكي‎50‎نازپرورده:‏ منزل!‏فغان طفلي يكساله:‏بدهش و مال منه !***همدم عياشيام،‏سرماخوردگي و تبم،‏‎55‎آن چنان كه ديگران به كجراه ميروند،‏ميخواهي به آنجا بروي!‏***مانند اسبي،‏ كه از مانع ميپرد-‏بالا!‏ آن سان كه رسن ميبرد.‏‏-هيچ منزلي نيست،‏ آيا هست؟!‏‎60‎‏-هست،-‏ ده گام جلوتر:‏***خانهاي بر تپه.-‏ بالاتر؟‏-منزلي بر فراز تپه.‏پنجرهاي زير پيشايوان هست.‏-« روشنايي،‏ و نه از خورشيد يگانهي

برج فراموشي/‏‎117‎Заблудшего баловня50Вопль: домой1Дитя годовалое:"Дай" и "мой"!Мой брат по беспутству,Мой зноб и зной,55Так из дому рвутся,Как ты - домой!-Конем, рванувшим коновязь -Ввысь - и веревка в прах.- Но никакого дома ведь!60- Есть, в десяти шагах:Дом на горе. - Не выше ли?- Дом на верху горы.Окно под самой крышею.- "Не от одной зариWail of a lost, spoilt50Child: home!A one-year-old’s grunting:Give me and mine!My friend in dissipation,My chill and fever,55Much as others long to stray,You want to go there!_______Like a horse, jerking its tether—Up!—so the rope breaks.—There’s no house, is there?!60—There is, —ten steps more:A house on the hill. —Any higher?—A house on top of the hill.A window set under the eaves.—“Lit, and not by a single morning’s

‎118‎‏/برج فراموشي***65 صبحگاهي؟»‏ پس،‏ بازگرديم به زندگاني،‏ از نو؟- از بيآلايشيِ‏ شاعري خواهد بود!‏منزل،‏ يعني:‏ خارج-از-خانهدرون شب.‏***‏(آه،‏ به كدامين بر دمم‎70‎اندوهم را،‏ شوربختيام را،‏هراس تازهتر از يخم را؟.....)‏‏-بسيار انديشيدهاي.-‏پاسخي انديشناك:-‏ آري.‏***

برج فراموشي/‏‎119‎65Горящее?" - Так сызноваЖизнь? - простота поэм!Дом, это значит: из домуВ ночь.(О, кому повем70Печаль мою, беду мою,Жуть, зеленее льда?..)- Вы слишком много думали. -Задумчивое: - Да.65Sun?” Then, back to life, again?—That would be the simplicity of poetry!House, that means: out-of-the-houseInto the night.(O, to whom shall I breathe70My sorrow, my misfortune,My terror, greener than ice? . . . )—You’ve thought too much. —A thoughtful reply: —Yes.

‎120‎‏/برج فراموشي.3پايان.‏ سومآن گاه-‏ آببند.‏ دنبال ميكنم‎75‎كنارهي آب را،‏ گويي سخت و زمخت بود.‏باغهاي واژگون سميراميس*‏آن سان است-‏ جايي كه تو هستي!‏- Semiramis******آب است-‏ رشتهاي پولادين،‏به رنگ لاشهاي-‏‎80‎كه دنبال ميكنم،‏ همان گونه كه خوانندهايآهنگ شرحهشرحهاش را پي ميگيرد،‏ همان گونه كه كور* بنا به روايتي باغهاي واژگون بابل را براي او ساخته بودند.‏ برخي سميراميس را ‏"شمور-آمات"‏ همسر شمشي ادد پنجم،‏ پادشاهآشور در سالهاي 824 تا 811 قبل از ميلاد مسيح ميدانند.‏

برج فراموشي/‏‎121‎33И - набережная. Воды75Держусь, как толщи плотной.Семирамидины садыВисячие - так вот вы!Воды - стальная полосаМертвецкого оттенка -80Держусь, как нотного листаПевица, края стенки -Then—the embankment. I follow75The water’s edge, as if it were solid andthick.Semiramis’ hanging gardens—So this—is where you are!The water’s—a steely strip,The color of a corpse—80Which I follow, as a singerFollows her sheet music, as one blind

‎122‎‏/برج فراموشيلبهي ديواري را دنبال ميكند-‏ بازگرد!؟نه؟ اگر دولا شوم-‏ آيا خواهي شنيد؟به فرو نشانندهي همهي عطشها‎85‎دل سپردم،‏ مانند ماهزدهاي***به سوي آبباريكهاي.....و نميلرزماز رودخانه-‏ آخر من نائياد*‏ زاده شدهام!‏به دنبال رودخانه،‏ گويي دست تو بود،‏Naiad‎90‎دست دلدادهاي،‏ كه كنارم ميخراميد-‏***و وفادار.....‏مردهها وفادارند.‏آري،‏ اما نه هركسي در خانهاي چركين ميميرد.....‏سوي چپم مرگ،‏ سوي راستم مرگ-‏‎95‎و تو.‏ طرف راستم گرفت،‏ گويي بيجان است.‏***نيزهي نوري شگفتيزا.‏خنده،‏ مانند دايرهي زنگي ارزاني.‏‏-تو و من نيازمنديم به....‏100 ‏-آيا شجاعت داريم؟‏(ميلرزم).‏* در اساطير يونان،‏ الههي درياچه و رودخانه و چشمهساران.‏

برج فراموشي/‏‎123‎Слепец... Обратно не отдашь?Нет? Наклонюсь - услышишь?Всеутолительницы жажд105Держусь, как края крышиЛунатик...Но не от рекиДрожь - рождена наядой!Руки держаться, как руки,110Когда любимый рядом -И верен...Мертвые верны.Да, но не всем в каморке...Смерть с левой, с правой стороны -115Ты. Правый бок, как мертвый.Разительного света сноп.Смех, как грошовый бубен."Нам с вами нужно бы..."(Озноб.)120..."Мы мужественны будем?"Follows the edge of a wall—Come back!?No? If I crouch—will you listen?To the quencher of all thirsts105I cling, like a lunaticTo a gutter . . .And I’m not shiveringFrom the river—for I was born Naiad!To follow the river, as if it were your hand,110Of a lover, walking beside me—And faithful . . .The dead are faithful.Yes, but not everyone dies in a squalid room. . .Death to the left, and to the right—115You. My right side numb, as if it weredead.Shaft of stunning light.Laugh, like a cheap tambourine.—You and I need to . . .(Shivering.)120—Will we have the courage?

‎124‎‏/برج فراموشي.4پايان.‏ چهارمموجي از مهيبا گيسوان نرم-‏ جولان تور.‏بسي كهنه،‏ بسي دودناك،‏و بيشتر از همه،‏ بسيار گفتگو!‏‎125‎بوي بد چيست؟ شتاب فزاينده،‏اغماض و لغزش:‏افتراهاي درونيو پودر تالار رقص.‏***

برج فراموشي/‏‎125‎44Тумана белокурогоВолна - воланом газовым.Надышано, накурено,А главное - насказано!125Чем пахнет? Спешкой крайнею,Потачкой и грешком:Коммерческими тайнамиИ бальным порошком.A wave of fair-hairedMist—a flounce of gauze.Much too stale, much too smoky,And, above all, too much talk!125What does it reek of? Extreme haste,Indulgence and peccadillo:Inside informationAnd ballroom powder.

‎126‎‏/برج فراموشيمردان همراه بچهها،‏ مجرد مينمايند،‏‎130‎حلقههايشان به انگشت،‏ جوانان ارجمند .....بسياري شوخيها،‏ بسياري خنده،‏و بيشتر از همه،‏ بسياري حسابكاري!‏كلان و ريز،‏ همانند،‏از نوك تا ژرفا135..... دادوستد درونيو پودر تالار رقص.‏***‏(از نيمهراه بازگشتم:‏ اين استخانهمان؟-‏ نه،‏ ميزبانت نميشوم!)‏كسي-‏ روي دستهچكش خم ميشود،‏‎140‎ديگري-‏ بر دستكش ظريف جين،‏و ديگري-‏ روي كفشرقص چرمي كوچك و بازيمحجوبانه ميپردازد.‏.....ازدواجهاي خائنانهو پودر تالار رقص.‏***

برج فراموشي/‏‎127‎Холостяки семейные130В перстнях, юнцы маститые...Нащучено, насмеяно,А главное - начитано!И крупными, и мелкими,И рыльцем, и пушком.135...Коммерческими сделкамиИ бальным порошком.Серебряной зазубринойВ окне - звезда мальтийская!Наласкано, налюблено,140А главное - натискано!Нащипано...(ВчерашняяСнедь - не взыщи: с душком!)...Коммерческими шашнямиИ бальным порошком.Men with children, acting single,130Wearing their rings, venerable youths….Too many jokes, too much laughter,And above all, too much calculation!Prominent and petty, alike,Top to bottom135. . . Inside tradingAnd ballroom powder.(Half turned away: is this—Our house? —No, I won’t be your hostess!)One—bending over his checkbook,140Another—over a tiny kidskin glove,And another—over a little patent leatherpumpWorks unobtrusively.. . . Advantageous marriagesAnd ballroom powder.

‎128‎‏/برج فراموشي‎145‎بريدگيهاي نقرهاي در پنجره-‏مانند ستارهي مالتا !Maltaبسيار دلجويي،‏ بسيار نوازش،‏و بيشتر از همه،‏ بسيار پنجه انداختن!‏بسياري نيشگون.....‏ماندهي سپ(‏‎150‎ديروز-‏ اين قدر ناخنك نزنيد:‏ آنها پختهاند!)‏.....فريبهاي تجارتيو پودر تالار رقص.‏***آيا به نظرت اين زنجير خيلي كوتاه نيست؟اما به همين خاطر است كه درست روكش نميشود؛ طلاي سفيد است!‏‎155‎با زنجيرهاي سهگانهشانلرزان،‏ آنها گوشت گوسالهشان را ميجوندمانند گوسالهها.‏ روي هر گردن دلبندشيطاني-‏ گازي سوزنده.‏.....ورشكستگي كاروبار‎160‎و هر داغي از باروت-‏برتولد شوارتزپيشكشي-‏ خيرخواهي.‏‏-بايد حرف بزنيم.‏....Bertold Schwartzاو اين گونه بود-‏‎165‎آيا دليرياش را داريم؟

برج فراموشي/‏‎129‎145Серебряной зазубринойВ окне - звезда мальтийская!Наласкано, налюблено,А главное - натискано!Нащипано...(Вчерашняя150Снедь - не взыщи: с душком!)...Коммерческими шашнямиИ бальным порошком.Цепь чересчур короткая?Зато не сталь, а платина!155Тройными подбородкамиТряся, тельцы - телятинуЖуют. Над шейкой сахарнойЧерт - газовым рожком....Коммерческими крахами160И неким порошком -Бертольда Шварца....ДаровитБыл - и заступник людям.- На с вами нужно говорить.165Мы мужественны будем?145Silver notches at the window—Like a Star of Malta!Too much caressing, too much petting,And above all, too much pawing!Too much pinching . . . (Yesterday’s150Leftovers—don’t be so picky: they areripe!). . . Commercial intriguesAnd ballroom powder.Do you think this chain’s too short?But then it’s not just plated; it’s platinum!155With their triple chinsTrembling, they chew their vealLike calves. Over each sweet neckA devil—a gas burner.. . . Business failures160And some brand of gunpowder—Bertold Schwartz’s . . .He was so—Gifted—such a philanthropist.—We need to talk.160Will we have the courage?

‎130‎‏/برج فراموشي.5پايان.‏ پنجمحركتي در لبانش يافتم.‏اما ميدانم-‏ او نخست سخن نميگويد.‏- دوستم نداري؟ ‏-نه،‏ دوستتان دارم.‏‏-دوستم نداري!‏ ‏–اما دارم عذاب ميكشم،‏***‎165‎و تباه،‏ و فرسوده.‏‏(مانند عقابي كه تيررسش را ميپايد):‏آ-‏ يا اين را مينامي-‏ خانه ؟‏-خانه-‏ در قلبم است.‏ چه داستانهايي!‏***

برج فراموشي/‏‎131‎55Движение губ ловлю.И знаю - не скажет первым.- Не любите? - Нет, люблю.- Не любите? - но истерзан,165Но выпит, но изведен.(Орлом озирая местность):-Помилуйте, это - дом?- Дом в сердце моем. - Словесность!I detect movement in his lips.But know—he won’t speak first.—You don’t love me? —No, I love you.—You don’t love me! —But I’m tormented,165And wasted, and worn out.(Like an eagle surveying the terrain):—You call this—a home?—Home is—in my heart. —How veryliterary!

‎132‎‏/برج فراموشيعشق گوشت و خون است.‏‎170‎گلي-‏ خيس از خون.‏آيا به گمانت عشق-‏گپي است بيهوده از دو سوي ميز؟***ساعتي-‏ و آن گاه ما هر دو راست به خانه ميرويم؟مانند اين بانوان و نجيبزادگان؟‎175‎عشق....‏‏-قربانگاهي است ؟دلارام،‏ به آن قربانگاه بسپار زخم***بر زخم!‏ در زير ديدگان منتظرانو عياشان؟ ‏(ميانديشم:‏‎180‎‏«عشق -كماني است سختكشيده:‏ كماني:‏ گسسته.»)‏***‏-عشق -پيوندي است.‏ هنگامي كههر چه داريم از هم مي گسلد:‏ لبهايمان،‏ زندگيمان.‏‏(از تو خواستم:‏ از آن سخن نگويي!‏‎185‎ساعتي را كه رمزورازمان بود،‏ بربند،‏***

برج فراموشي/‏‎133‎Любовь, это плоть и кровь.170Цвет, собственной кровью полит.Вы думаете - любовь -Беседовать через столик?Часочек - и по домам?Как те господа и дамы?175Любовь, это значит...- Храм?Дитя, замените шрамомНа шраме! - Под взглядом слугИ бражников? (Я, без звука:180"Любовь, это значит лукНатянутый лук: разлука".)- Любовь, это значит - связь.Все врозь у нас: рты и жизни.185(Просила ж тебя: не сглазь!В тот час, сокровенный, ближний,Love is flesh and blood.170A flower—watered with blood.Do you think love is—Idle chat across a table?An hour—and then we both just go home?Like these ladies and gentlemen?175Love is . . .—An altar?Sweetheart, to that altar bring scarUpon scar!—Under the eyes of waitersAnd revelers? (I think:180“Love is—a bow drawnTaut: a bow: separation.”)—Love is—a connection. WhenEverything we have is separate: ourmouths, our lives.185(I did ask you: not to speak of it!Our hour that was secret, close,

‎134‎برج فراموشيآن ساعت بر فراز تپه،‏آن ساعت شوريدگي.‏ خاطره-‏ دودمانند:‏عشق - سراسر موهبتهاي كسي است‎190‎درون آتش،-‏ و هميشه-‏ براي هيچ!)‏***شيار صدفمانند دهانتسفيد مينمايد.‏ نه لبخندي-‏ سياههاي.‏‏-پيش از همه،‏بستري.‏***‎195‎‏-شما نيك گفتيدخليجي پهناور؟-‏ ضرب گرفتنبا انگشتانت.-‏ از تو نميخواهم به طرف كوهها حركت كني!‏عشق به معناي.....‏‏-از آن منيد.‏‎200‎دركتان ميكنم.‏ پس؟***ضرب گرفتن انگشتانتاوج ميگيرد.‏ ‏(داربست و ميدان.)‏بيا دور شويم.-‏ و من:‏ بگذار بميرم،‏اميدم همين بود.‏ آسانتر است!‏***

برج فراموشي/‏‎135‎Тот час на верху горыИ страсти. memento - паром:Любовь - это все дары190В костер - и всегда задаром!)Рта раковинная щельБледна. Не усмешка - опись.- И прежде всего однаПостель.195- Вы хотели пропастьСказать? - Барабанный бойПерстов. - Не горами двигать!Любовь, это значит...- Мой.200Я вас понимаю. Вывод?-перстов барабанный бойРастет. (Эшафот и площадь.)-Уедем. - А я: умрем,Надеялась. Это проще.That hour on top of the hill,That hour of passion. Momento—likesmoke:Love is—all one’s gifts190Into the fire, —and always—fornothing!)The shell-like slit of your mouthGoes white. No smile—an inventory.—First on the list, oneBed.195—You may as well have saidOne wide gulf? —The drum-wailOf your fingers. —I’m not asking you tomove mountains!Love means . . .—You are mine.200I understand you. So?_______The drum-wail of your fingersGrows louder. (Scaffold and square.)—Let’s go away. —And I: Let’s die,I was hoping. It would be simpler!

يان‎136‎‏/برج فراموشي‎205‎بسي ازين گنديدگي:‏پساوندها،‏ خطوط،‏ خانهها،‏ ايستگاهها.....‏‏-عشق:‏ زندگي است.‏‏-نه،‏ چيز ديگري بود***قديمها....‏‎210‎‏-پس چه بود؟-‏از دستمالي در مشتم،‏ مانند ماهي.‏تكههايي‏-پس،‏ برويم؟-‏ و چه بر ميداريم؟زهر،‏ خطوط،‏ گلولهاي-‏ برگزينيد!‏***‎215‎مرگ-‏ و بي هيچ ترتيبي!‏! ‏-زندگمانند سربازي روميكه باقيماندههاي تهاجمش را نظاره ميكند،‏مانند عقابي.‏‏-پس،‏ بايد خداحافظي كنيم.‏

برج فراموشي/‏‎137‎205Достаточно дешевизн:Рифм, рельс, номеров, вокзалов...-Любовь, это значит: жизнь.- Нет, иначе называлосьУ древних...210- Итак? -ЛоскутПлатка в кулаке, как рыба.- Так едемте? - Ваш маршрут?Яд, рельсы, свинец - на выбор!215Смерть - и никаких устройств!- Жизнь! - полководец римский,Орлом озирая войскОстаток.- Тогда простимся.205Enough of this squalor:Rhymes, rails, rooms, stations . . .—Love is: a life.—No, it was something elseTo the ancients . . .210 —So what?—The shredsOf a handkerchief in my fist, like a fish.—So, should we go? —And what would wetake?Prison, the rails, a bullet—you choose!215Death—and none of thesearrangements!—A life! —Like a Roman tribuneSurveying the remnants of his force,Like an eagle.—Then, we should saygoodbye.

‎138‎‏/برج فراموشي.6پايان.ششم220 ‏-من اين را نميخواستم.‏آن را نه.‏ ‏(ميانديشم:‏ گوش كن!‏خواستن رفتوآيند پيكرهاست،‏در حاليكه بايد جانهايي باشيم-‏ پهلوي هم***ازين پس.....)-‏و او آن را نگفت.‏‎225‎‏(درست،‏ هنگامي كه زمان آن ميرسد تا قطاري عازم شود،‏به زنانت پيش ميكشي ، چنان كهجامي را،‏ سرفرازي غمزدهي***

برج فراموشي/‏‎139‎66220- Я этого не хотел.Не этого. (Молча: слушай!Хотеть, это дело тел,А мы друг для друга - душиОтныне...) - И не сказал.225(Да, в час, когда поезд подан,Вы женщинам, как бокал,Печальную честь ухода220—I didn’t want that.Not that. (I’m thinking: listen!Desire is the traffic of bodies,While we should be souls—to each otherHereafter . . . ) —And he didn’t say it.225(Right, when the time comes for the trainto pull out,You let pass to your women, as it weresomeGoblet, the sad honor of

‎140‎‏/برج فراموشيجدايي را....)-‏ شايد شيدايي من باشد؟آيا براستي شما را ميشنوم؟ ‏(تو،‏ دروغزن باادب،‏‎230‎پيش ميكشي به دلدادهات،‏ چنان كهدستهگلي را،‏ سرفرازي لكهبهخون اين***گسيختگي را.....)‏ بروشني:‏ هجاپس از هجا،‏ پس-‏ بايد خداحافظي كنم،‏همين است آنچه ميگفتيد؟ ‏(آن سان بود كه دستمالي‎235‎فرو ميافتد دراوج بههمريختگيِ‏***دلپذير.....)-‏ در اين پيكارتو-‏ قيصر هستي.‏ ‏(چه ضربهي ناجوانمردانهاي!‏با پيش كشيدن به سوي همآوردت شمشيريكه واگذاردي،‏ گويي آن بود***‎240‎نشان ظفر!)-‏ ادامه ميدهد:‏ ‏(كمي مينوازددر گوشهايم.....‏ ( دولا ميشوم:‏نخستين بار است كه از شخصيت سخن ميشنوم:‏در اين گسلش.-آيا به هر زني اين را ميگويي؟***

برج فراموشي/‏‎141‎Вручаете...) - Может, бред?Ослышался? (Лжец учтивый,230Любовнице, как букетКровавую честь разрываВручающий...) - Внятно: слогЗа слогом, итак - простимся,Сказали вы? (Как платок235В час сладостного бесчинстваУроненный...) - Битвы сейВы цезарь. (О, выпад наглый!Противнику - как трофей,Им отданную же шпагу240Вручать!) - Продолжает. (ЗвонВ ушах...) - Преклоняюсь дважды:Впервые опереженВ разрыве. - Вы это каждой?Parting . . . ) —Perhaps it’s my delirium?Did I hear you right? (You, polite liar,230Letting pass to your lover, as it weresomeBouquet, the bloodstained honor of thisRupture . . . ) —Clearly: syllableAfter syllable, so—should say goodbye,That’s what you said? (As it were somehandkerchief235Let drop at a point of sweetExcess . . . ) —In this battleYou—are Caesar. (What an impudentthrust!To let pass to your adversary the swordYou surrender, as if it were a240Trophy!) —He goes on: (some ringingIn my ears . . . ) —I double over:The first time I am spoken of personallyIn this breakup. —Do you say this to everywoman?

‎142‎‏/برج فراموشيانكارش مكن!‏ كينهاي‎245‎در فراخور لاوليس*‏.Lovelaceسيمايي،‏ كه سرافرازتان ميكند،‏و گوشت ميكَنَد از***استخوانهايم.-ريسهاي.‏ بر فراز خنده-‏مرگ.‏ چهرهاي.‏ ‏(بدون تمنا.‏‎250‎تمنا رفتوآيند ديگران استدر حاليكه ما بايد سايههايي باشيم-پهلوي هم***ازين پس....)‏ آخرين ميخكشيده از خانه.‏ يك پيچخوردگي،‏‏-واپسين،‏ واپسين درخواست.‏255 ‏-آري.-نه كلمهاي،‏ هرگز،‏***دربارهمان.....‏ به هيچ.....‏ خوب.....‏مردم در پي من.‏ ‏(از تخت روانشانزخمدار)-بهار را آرزو ميكنند!‏‏-و من همان را از شما ميطلبم.‏**** Lovelace Ricahard شاعر و سلحشور انگليسي در سدهي هفدهم.‏

برج فراموشي/‏‎143‎Не опровергайте! Месть,245Достойная Ловеласа.Жест, делающий вам честь,А мне разводящий мясоОт кости. - Смешок. Сквозь смех -Смерть. Жест (Никаких хотений250Хотеть - это дело тех,А мы друг для друга - тениОтныне...) Последний гвоздьВбит. Винт, ибо гроб свинцовый.- Последнейшая из просьб.- Прошу. - Никогда ни слова255О нас...никому из ...ну...Последующих. (С носилокТак раненые - в весну!)- О том же и вас просила б.Don’t deny it! A vengeance245Worthy of Lovelace.A gesture, doing you honor,And stripping the meat from myBones. —A chuckle. Above the laughter—Death. A gesture. (Without desire.250Desire is the traffic—of othersWhile we shall be shades—to each otherHereafter . . . ) A last nailDriven home. A screw, if the coffin is lead.—A last, very last request.—Yes. —Not a word, ever,255About us . . . to any . . . well . . .Men after me. (From their stretchersThe wounded—do yearn for spring!)—And I would ask the same of you.

نما‎144‎‏/برج فراموشيبايد حلقهاي به تو بدهم،‏ يادگاري؟260 ‏-نه.-چشمان فراختناخوانااند.‏ ‏(مانند مهرينشسته بر قلبت،‏ حلقهاي خاتمدار***بر انگشتت....‏ بيهيچ چشماندازي!‏ميبلعم.)‏ ناسپاسانهتر،‏ آسودهخيالتر:‏265 ‏-كتابي پس؟-چه،‏ دوست داري به هر كسي بدهي؟نه،‏ حتي ننويسيد آنها را،‏ آنها***كتابها را....‏***به اين معني،‏ من نبايد.‏به اين معني،‏ من نبايد.‏‎270‎نبايد زاري كنم.‏***در قبيلهيماهيگيران بيخانمانميرقصيم-‏ و زاري نميكنيم.‏***

برج فراموشي/‏‎145‎Колечко на память дать?260- Нет. - Взгляд, широко разверстыйОтсутствует. (Как печатьНа сердце твое, как пестеньНа руку твою...Без сцен!Съем.) Вкрадчивое и тише:265- Но книгу тебе? - Как всем?- Нет, вовсе их не пишите.Книг...-Значит, не надо.Значит, не надо.270Плакать не надо.В наших бродячихБратствах рыбачьихПляшут - не плачут.Should I give you a ring, a keepsake?260—No. —Your wide-open eyes areUnreadable. (Like a sealSet upon your heart, a signet ringOn your finger . . . No scenes!I swallow.) More ingratiatingly, quieter:265—A book then? —What, like you give toeveryone?No, don’t even write them, thoseBooks . . ._______This means, I mustn’t.This means, I mustn’t.270Mustn’t cry.In our wanderingFishermen’s tribe weDance—and don’t cry.

‎146‎‏/برج فراموشيمينوشيم-و زاري نميكنيم.‏‎275‎ميپردازيم خونگرممان را-و زاري نميكنيم.‏***مرواريدها را در شيشهايميگدازيم-‏ و دنيا راميگذرانيم-‏ و زاري نميكنيم.‏******‎280‎پس آن گاه با من چه كسي وداع ميگويد؟-‏ مينگرمراست در آن سويت،‏ سگ خالدار Harlequin را،‏ براي وفادارياش،‏پايريت Pierretee خودت را مياندازي-‏ استخواني را،‏آن خوارترينارزاني:‏ به سرافرازي پايان آن،‏‎285‎هنگامي كه پرده را پايين مي كشند.‏ آخرينكلمه.‏ تكهاي سربدر سينهام:‏ بهتر و گرمتر خواهد بود***

برج فراموشي/‏‎147‎Пьют, а не плачут.275Кровью горячейПлатят - не плачут.Жемчуг в стаканеПлавят - и миромПравят - не плачут.280- Так я ухожу? - НасквозьГляжу. Арлекин, за верность,Пьеретте своей - как костьПрезреннейшее из первенствБросающий: честь конца,285Жест занавеса. РеченьеПоследнее. Дюйм свинцаВ грудь: лучше бы, горячей быDrink—and don’t cry.275Pay with our hotBlood—and don’t cry.Pearls in a glassMelt—and ruleThe world—and don’t cry.280—So it’s me who’s leaving? —I seeRight through you, Harlequin, for herfidelity,You fling your own Pierrette—a bone,That most contemptiblePrize: the honor of ending it,285Of ringing down the curtain. The lastWord. An inch of leadIn my breast: would be better, hotter

‎148‎‏/برج فراموشيو-‏ زدايندهتر.....‏دندانم‎290‎لبهايم را مي فشارد.‏زاري نخواهم كرد.‏***با همه نيروي خود-‏ ميفشارمسخترين جاي گوشتم را.‏و زاري نميكنم.‏***‎295‎در قبيلهي بيخانمانمانميميريم،‏ و زاري نميكنيم،‏ميسوزيم،‏ و زاري نميكنيم.‏***در خاكسترها،‏ در آوازها،‏ميسوزانيم مرده را‎300‎در قبيلهي بيخانمامان.‏***

برج فراموشي/‏‎149‎И - чище бы...Зубы290Втиснула в губы.Плакать не буду.Самую крепость -В самую мякоть.Только не плакать.295В братствах бродячихМрут, а не плачут.Жгут, а не плачут.В пепел и в песняхМертвого прячут300В братствах бродячих.And—cleaner . . .My teeth290Press into my lips.I will not cry.All my strength—to press intoMy softest flesh.And not cry.295In our wandering tribeWe die, and don’t cry,Burn, and don’t cry.In ashes, in songs,We do bury the dead300In our wandering tribe.

‎150‎‏/برج فراموشي‏-پس من نخستين هستم؟ نخستين تكان از آن من؟همان گونه كه در شطرنج نيز؟ وميداني،‏ حتي در بالا رفتن از داربستمردم از ما ميخواهند كه نخست برويم.....‏***پس لطفاً،‏ ننگريد!-‏ يك نظر،-‏‏(هر لحظه از آن ما خواهد آمد زمخت و تند!‏و آن گاه چگونه انها را به عقب ميرانيمبه درون ديدگانم؟!)-‏ تو را ميگويم،‏ نبايد***‎310‎نگاه كني!!!‏***پاك و تيز،‏بالا را بنگريم:‏‏-دلبر،‏ بيا برويم،‏يا***زاري خواهم كرد!‏‎315‎فراموش كردم!‏ در ميان همهي برآمدنهايبستههاي پول متاع!‏پشت بور سرش برق زد:‏گندم،‏ ذرت،‏ چاودار!‏***‎305‎‏-و بهتندي.‏

برج فراموشي/‏‎151‎- Так первая? Первый ход?Как в шахматы, значит? Впрочем,Ведь даже н аэшафотНас первыми просят...305- СрочноПрошу, не глядите! - Взгляд -(Вот-вот уже хлынут градом! -Ну как их загнать назадВ глаза?!) - Говорю, не надо310Глядеть!!!Внятно и громко,Взгляд в вышину:- Милый, уйдемте,Плакать начну!-315Забыла! Среди копилокЖивых (коммерсантов - тож)Белокурый сверкнул затылок:Маис, кукуруза, рожь!—So am I first? Mine the first move?As in chess then? AndYou see, even mounting a scaffoldMen ask we go first . . .305—And quickly.Then please, don’t look! —One glance,—(Any moment mine will come thick andfast!And then how will I drive them backInto my eyes?!) —I tell you, you mustn’t310Look!!!Clearly and abruptly,Looking up:—Darling, let’s go,Or I’m going to cry!_______315I forgot! Among all the breathingMoney-boxes (and commodities!)The blonde back of her head flashed:Wheat, corn, rye!

‎152‎‏/برج فراموشيهمهي فرمانهاي سينايي Sinani‎320‎زدودند-‏ پوستهاي مينادس*‏ Maenadsدررا!-‏لنگرگاهي با گولكندا Golkonda رقابت ميكرد،‏آن انبارخانهي سرخوشي-‏***‏(نزد هيچ كس!)‏ طبيعت كه بيهوده گرد نميآوردتوانگران را،‏ يكسره بخيل نيست!‏‎325‎از ميان اين گرمسيريان بور،‏ ايشكارچيام،-‏ چگونه راه بازگشتت را***خواهي يافت؟ با برهنگي گستاخانهاش،‏آزارنده و خيره مانده بر اشكها-‏پلشتي،‏ چون طلاي سخت،‏‎330‎لبريز ميشود.‏ خندان.‏***آيا حقيقت ندارد؟-‏ نگاهي وفادارانه وزوركي.‏ در هر مژه-‏ ابرامي.‏‏-و بالاتر از همه-‏ در مغزش!‏سيمايي كه درون گلابتوني پيچوتاب ميخورد.‏**** راهبهي معبد باكوس،‏ ايزد شراب در اساطير يونان.‏

برج فراموشي/‏‎153‎Все заповеди Синая320Смывая - менады мех! -Голконда волосяная,Сокровищница утех -(Для всех!) Не напрасно копитПрирода, не сплошь скупа!325Из сих белокурых тропик,Охотники, - где тропаНазад? Наготою грубойДразня и слепя до слез -Сплошным золотым прелюбом330Смеющимся пролилось.- Не правда ли? - Льнущий, мнущийВзгляд. В каждой реснице - зуд.- И главное - эта гуща!Жест, скручивающий в жгут.All the commandments of Sinai320Washed away— Maenads’ pelts!—In a pile to rival Golkonda,That storehouse of pleasure—(For everyone!) Nature doesn’t amassRiches in vain, is not completely niggard!325From these blonde tropics, myHunter,—how will you find your wayBack? With her rude nakedness,Teasing and dazzling to tears—Adultery, like solid gold,330Pours out. Laughing.—Isn’t it true? —A clinging, pushyLook. In every eyelash—an urge.—And above all—at her core!—A gesture that twists into a braid.

‎154‎‏/برج فراموشي‎335‎آه،‏ سيمايي كه الان فرو ميريزد-‏جامه پوشيدنش!‏ آسانتر از خوردن و نوشيدن-‏تبسمي!‏ ‏(براي تو،‏ هيچ اميدي نيست،‏افسوس،‏ به رستگاري!)‏***از-‏ آن پرستار يا دستور برادرانهات؟‎340‎از يك همپيمان:‏ از پيوندمان!‏‏-به خاك سپرده همان گونه كه منم-‏ توانا باشيد به خنديدن!‏‏(و به خاك ناسپرده-‏ ميخندم.)‏

برج فراموشي/‏‎155‎335О рвущий уже одежды - жест!Проще, чем пить и есть -Усмешка! (Тебе надежда,Увы, на спасенье есть!)И - сестрински или братски?340Союзнически: союз!- Не похоронив - смеяться!(И, похоронив, смеюсь.)335From—that nurse or your fraternalorder?From an ally: from our alliance!—Buried as I am—to be able to laugh!(And unburied—I laugh.)O, gesture that is already tearing off—340Its clothing! Easier than eating ordrinking—A smile! (For you, there’s some hope,Alas, of salvation!)

‎156‎‏/برج فراموشي.7پايان.‏ هفتمآن گاه-‏ موجگير.‏ آخرين.‏همه اين است.‏ جدا،‏ نه با دستهاي گرفته،‏‎345‎مانند همسايگاني روگردان از يكديگر،‏ما سرگشتهايم.‏ به دور از كنارهي رود-‏***گريان.‏ سيماب نمكين وريزان را ميليسم،‏ بي پروايي:‏گرچه ماه سليمانِ‏ بزرگ را سپهر فرستاده350 باشد تا اشكهايم را نظاره كند.‏***

برج فراموشي/‏‎157‎77и - набережная. Последняя.Все. Порознь и без руки,345Чурающимися соседямиБредем. - Со стороны реки -Плач. Падающую соленуюРтуть слизываю без забот:Луны огромной Соломоновой350Слезам не выслал небосвод.Then—the embankment. A last.That’s all. Apart, not holding hands,345Like neighbors avoiding each other,We wander on. Away from the riverside—Weeping. Salty, fallingQuicksilver I lick away, not caring:Whether Heaven sent Great Solomon’s350Moon to meet my tears.

‎158‎‏/برج فراموشيتيركي.‏ چرا پيشانيام را بر آن نكوبمتا خون جاري شود؟ تا تكهتكه شود،‏ درست تا خونش بريزد!‏مانند دو همدست جاني،‏ بيمناكسرگشتهايم.‏ ‏(آنچه كشته شد-‏ عشق است.)‏***‎355‎انتظار بكش.‏ آيا اينها براستي دو عاشقند؟ ميپلكنددرون شب.‏ جداگانه؟ تا بخوابند با ديگران؟‏-فكر مي كني،‏ كه آيندهآنجا دراز كشيده است؟-‏ سرم را بالا و پايين ميغلتانم.‏***‏-خفتن!‏ ‏-مانند همĤغوشان تازه،‏ بر بستري....‏360 ‏-خفتن!‏ ‏–هنگامي كه نميتوانيم حتي خود را بازداريم تا نيفتيماز برداشتن گامي.‏ به وقتش.‏ دردمندانه:‏ ‏-دستم را بگير!‏محكوم نشدهايم،‏ كه اين گونه گام بر داريم!....‏***برقگرفتگي.‏ ‏(گويي روحش-‏ آمدهاست تا بر دستم دراز بكشد.)‏ جرياني‎365‎سراسر سيمهاي داغ را ميجنباند وبر ميانگيزاند،-‏ دستش ميآيد بر روحم دراز ميكشد!‏***

برج فراموشي/‏‎159‎Столб. Отчего бы лбом не стукнутьсяВ кровь? Вдребезги бы, а не в кровь!Страшащимися сопреступникамиБредем. (Убитое - Любовь.)355Брось! Разве это двое любящих?В ночь? Порознь? С другими спать?- Вы понимаете, что будущее -Там? - Запрокидываюсь вспять.- Спать! - Новобрачными по коврику...360- Спать! - Все не попадаем в шаг,В такт. Жалобно: - Возьмите под руку!Не каторжники, чтоб так!..Ток. (Точно мне душою - на рукуЛег! - На руку рукою.) Ток365Бьет, проводами лихорадочнымиРвет, - на душу рукою лег!A pole. Why not bang my forehead againstitUntil it bleeds? Until it shatters, not justuntil it bleeds!Like two criminal accomplices, fearful,We wander on. (What was murdered—isLove.)355Wait! Are these really two lovers?WalkingInto the night? Separately? To sleep withothers?—You understand, the futureLies there? —I lift my head up and back.—To sleep! —Like newlyweds, on a floor…360—To sleep! —When we can’t evenmanage to fallIn step. In time. Plaintively: —Take myarm!We’re not criminals, that we have to walklike this! . . .Electric. (As if it were his soul—hasCome to lie on my hand.) A current365Strikes through feverish leads andExcites, —his hand comes to lie on mysoul!

‎160‎‏/برج فراموشيو ميپيوندد.‏ هر چيز رنگينكماني است!‏ چه ميمانَدبه رنگينكمان بيشتر از اشك؟ مانند پرده،‏ بارانياز دانههاي بسيار.-‏ باور نميكنم كرانههايي اين گونه‎370‎براستي به پايان برسند.-‏ پلي هست،‏ و:‏***اينجا؟ ‏(نعشكش بر ميگيرد.)‏ديدگان آسودهبالا ميپرند.-‏ ميشود به خانه ببرم تو را؟‎375‎وا-پسين بار!‏‏-پس آن گاه؟

برج فراموشي/‏‎161‎Льнет. Радужное все! Что радужнееСлез? Занавесом, чаще бус,Дождь. - Я таких не знаю набережных370Кончающихся. - Мост, и:- Ну-с?Здесь? (Дроги поданы.)Спокойных глазВзлет. - Можно до дому?375В последний раз!And clings. Everything is iridescent! Whatcould beMore iridescent than tears? Like curtains, arainOf many beads. —I don’t know of anybanks like thisThat really come to an end. —There’s a370bridge, and:—What then?Here? (A hearse draws up.)Calm eyesFly up. —May I take you home?375A la—st time!

‎162‎‏/برج فراموشي.8پايان.‏ هشتموا-پسين پل.‏‏(نميگذارم برود،‏ روانه شود!)‏واپسين پل.‏واپسين خسران.‏***‎380‎آب و زمين خشك.‏سكههايم را نگه ميدارم.‏پولي براي مرگ.‏دستمزد شارون*‏ Charon براي گذر از لته*‏ .Lethe**** شارون قايقران در ازاي سكهاي روح شخص مرده را بر آب سياه رود خانهي استيكس Styx به سوي هادس ميبرد.‏‏**رودخانهاي در برزخ كه درگذشتگان از آب آن مينوشيدند و گذشته را از ياد ميبردند.‏

برج فراموشي/‏‎163‎88последний мост.(Руки не отдам, не выну!)Последний мост,Последняя мостовина.380Вода и твердь.Выкладываю монеты.Деньга за смерь,Харонова мзда за Лету.A la—st bridge.(I won’t let go, won’t pull away!)A last bridge.A last toll.380Wa—ter and dry land.I lay out my coins.Mo—ney for death,Charon’s token to cross Lethe.

‎164‎‏/برج فراموشيسا-يهواري از سكه.‏‎385‎درون دستهاي يك سايه.‏ اين پولبي-صداست.‏پس،‏ درون دستهاي يك سايه-‏***سا-يهواري از سكه.‏بدون سوسويي،‏ بدون طنيني.‏‎390‎سكههايم ميروند-‏ درونش.‏مردهها خشخاش خود را دارند.‏***پلي.‏***تقدير شاد-مانِ‏دلدادگاني بدون اميد:‏‎395‎پل-‏ شوريدهاي تو:‏ميثاقي:‏ ميانهاي ناشكستني.‏***آشيانه گرفتم:‏ گرم است،‏دندهي توام-‏ پس وفادارم.‏نه پيش تو،‏ نه پس تو:‏‎400‎در وقفهي تيررسي!‏***

برج فراموشي/‏‎165‎Монеты тень.385В руки теневой. Без звукаМонеты те.Итак, в теневую рукуМонеты тень.Без отсвета и без звяка.390Монеты - темС умерших довольно маков.Мост.-Благая частьЛюбовников без надежды:395Мост, ты как страсть:Условность: сплошное между.Гнезжусь: тепло,Ребро - потому и льну так.Ни до, ни по:400Прозрения промежуток!A sha—dow of a coin385Into the hands of a shade. This moneyIs sou—ndless.So, into the hands of a shade—A sha—dow of a coin.Without glint, without tinkle.390My coins go—into his.The dead have their poppies.A bridge._______Ha—ppy destinationOf lovers without hope:395Bridge—you are passion:A convention: an unbroken between.I nestle: it’s warm,I’m your rib—so I cling.Neither ahead of, nor behind you:400At some interval of insight!

‎166‎‏/برج فراموشيبدون دست،‏ يا پا.‏با همهي استخوان و نيرويم:‏فقط پهلويم زنده است،‏ آهكه بر تو ميفشارمش،‏ در جوار خود.‏***‎405‎سراسر زندگانيام-‏ در آن سو!‏كه گوش-‏ و طنينم است.‏به سان زرده به سفيديميچسبم،‏ مانند اسكيمويي به خزش،‏***ميفشرم خودم را،‏ ميچسبم،‏‎410‎آشيانه ميگيرم.‏ دوقلوهاي سياميSiameseچه هستيد شما-‏ در برابر پيوستگي ما؟زن را-‏ به ياد آوريد:‏ آيا كسي را صدا كرديد***مادر؟ با فراموشي هر چيزي و حتيخودش،‏ در جشني بيعطوفت‎415‎بر-دن تو،‏تو را تنگتر از من در بر نگرفت.‏***

برج فراموشي/‏‎167‎Ни рук, ни ног.Всей костью и всем упором:Жив только бок,О смежный теснюсь которым.405Вся жизнь - в боку!Он - ухо и он же - эхо.Желтком к белкуЛеплюсь, самоедом к мехуТеснюсь, леплюсь,410Мощусь. Близнецы Сиама,Что - ваш союз?Та женщина - помнишь: мамойЗвал? - все и всяЗабыв, в торжестве недвижном415Тебя нося,Тебя не держала ближе.Without hands, or feet.With all my bones and forces:Only my side is alive, OWhich I press to you, next to me.405The whole of my life—in that side!Which is my ear—and my echo.As the yolk to the whiteI cling, like a Samoyed to his fur,I press myself, I cling,410I nestle. Siamese twins,What are you—to our conjunction?The woman—you remember: the one youcalledMama? Forgetting everything and evenHerself, in the motionless triumph415Of ca—rrying you,She held you no closer than I do.

‎168‎‏/برج فراموشيبنگر!‏ ما دوست داريم اين را!‏حقيقت است!‏ در سينهات پيچاندي مرا!‏من پا-يين نميپرم!‏‎420‎غوطه خوردن-‏ نبايد رها شوم از-‏***دستت.‏ تنگ ميفشارم،‏تنگتر ميفشارم.....‏ و نميتوانم از هم بگسلم،‏اي پل،‏ تو همسر بدي هستي:‏دلدادهاي-‏ در حال خواب!‏***‎425‎اي پل،‏ هواداريمان كردهاي!‏رود و پيكر را ميبلعيم!‏بر تو چسبيدهام مانند پيچكي،‏مانند كنهاي:‏ آن سان مرا از ريشههايم بر ميكني!‏***مانند پيچك!‏ مانند كنهاي!‏‎430‎خدانشناس!‏ ناآدمي!‏به دور اف-كن مرا،‏ مانند چيزي،‏مرا،‏ كه هرگز نگران نبودم براي***

برج فراموشي/‏‎169‎Пойми! Сжились!Сбылись! На груди баюкал!Не - брошусь вниз!420Нырять - отпускать бы рукуПришлось. И жмусь,И жмусь...И неотторжима.Мост, ты не муж:Любовник - сплошное мимо!425Мост, ты за нас!Мы реку телами кормим!Плющом впилась,Клещом: вырывайте с корнем!Как плющ! как клещ!430Безбожно! Бесчеловечно!Бросать, как вещь,Меня, ни единой вещиSee! We li—ke this!It’s true! On your chest you cradled me!I won’t jump do—wn!420To dive—I would have to let go of—Your hand. I press close,Press closer . . . And I can’t be torn away,Bridge, you are a bad husband:A lover—slipping away!425Bridge, you have taken our side!We feed your river with bodies!I have fa—stened on you like ivy,Like a tick: so tear me out by my roots!Like ivy! Like a tick!430Godless! Inhuman!To ca—st me aside, like a thing,Me, who never cared for

‎170‎‏/برج فراموشيچيزي يگانه در ايندنياي پرنخوت و مادي!‏‎435‎مرا بگو حقيقت ندارد!‏شب به دنبال شب-‏ هر***سپيدهدم،‏ قطاري سريعالسير به رم!‏گرنادا Grenada؟ حتي نميفهمم،‏افتادن بر بسترهاي‎440‎كوه بلانش Mont Blancs***و هيمالايا را.‏گودي ژرف بستر:‏با واپسين چكهي خونم آن را گرم ميكنم.‏گوش بس-پار به هيكلم!‏گذشته از هر چيز،‏ بسي شگرفتر است***‎445‎از شاعري.....‏ نيك و گرم استهنوز؟ با چه كسي خواهي خفت فردا؟ب-گو خيالات من است!‏كه هرگز،‏ هيچ پاياني نخواهد بود***

برج فراموشي/‏‎171‎Не чтившей в семВещественном мире дутом!435Скажи, что сон!Что ночь, а за ночью утро,Экспресс и Рим!Гренада? Сама не знаю,Смахнув перин440Монбланы и Гималаи.Прогал глубок:Последнею кровью грею.Прослушай бок!Ведь это куда вернее445Стихов...ПрогретВедь? Завтра к кому наймешься?Скажи, что бред!Что нет, и не будет мостуA single thing in thisInflated, material world!435Tell me it’s unreal!That night follows night—someMorning, an Ex—press to Rome!Grenada? Even I don’t know,Throwing back the featherbeds440Of Mont Blancs and Himalayas.The de—ep valley of the bed:I warm it with the last of my blood.Lis—ten to my side!After all, it’s much finer445Than po—etry . . . It’s good and warmStill? Who will you sleep with tomorrow?Te—ll me it’s my imagination!That there’s not, never will be any end

‎172‎‏/برج فراموشيبر اين پل....‏‎450‎‏-كه اين گونه به پايان ميرسد.‏***‏-اينجا؟ ‏-با سيمايي كودكانه،‏يا ايزدي.-‏ نيك؟ ميچسبم.‏‏-د‏-رست ديگربار:‏واپسين بار!‏

برج فراموشي/‏‎173‎Конца...450- Конец--Здесь? - Детский, божескийЖест. - Ну-с. - Впилась.- Еще немножечко:В последний раз!To this bri—dge . . .450—As it ends._______—Here? —With a child’s, or a god’sGesture. —We—ll? I cling.—Ju—st once more:A last time!

‎174‎‏/برج فراموشيپايان.‏ نهم 9.‎455‎گامزنان،‏ كارخانه راه ميبندد،‏ بلندو طنيندار بر صدايمان.....‏رازي پنهاني،‏ زيرزبانياز زناني دربارهي شوهرانشان،‏ از بيوههايي***دربارهي دوستانشان-‏ نزد تو،‏ آن راز نهاني را فاش ميكنم‎460‎كه حوا Eve از درخت گرفت-‏ اينجا:‏من بيشتر از حيواني نيستم،‏پيچيده در شكم كسي.‏***

برج فراموشي/‏‎175‎99455Корпусами фабричными, зычнымиИ отзывчивыми на зов...Сокровенную, подъязычнуюТайну жен от мужей и вдовОт друзей - тееб, подноготную460Тайну Евы от древа - вот:Я не более, чем животное,Кем-то раненое в живот.455Walking the factory blocks, loudAnd resonant to our call . . .A concealed, sublingualSecret of wives from husbands, of widowsFrom their friends—to you, I impart thewhole secret460Eve took from the tree—here:I am no more than an animal,Wounded in the belly by someone.

‎176‎‏/برج فراموشيميسوزم.....‏ گويي روحم كنده ميشود باپوستم!‏ نهر در نقبي ناپديد شد،‏‎465‎آن بدعت ابلهانه و ننگين،‏ما روح را فرا خوانديم.‏***بيماري سبز مات و مسيحي!‏نهر!‏ روح را با ضماد درمان نميكني!‏هنگامي كه هرگز وجود نداشته است!‏‎470‎آنجا فقط پيكري بود،‏ كه ميخواست زندگي كند،‏***كه اكنون نميخواهد زندگي كند.‏******فراموشم كن!‏ قصد آن را ندارم!‏درست شيوني بالاتر از طاقتم!‏همان سان كه فرمانروا در انتظار اجراي حكم اعدام است‎475‎پس از ساعت سه بامدادروي تختهشطرنجشان.....‏ پوزخنداناداي چشم زندانبانشان را در ميآورد.‏با اين همه،‏ درست پيادگان شطرنجيم!‏و هر كسي با همهي ما بازي ميكند.‏***

برج فراموشي/‏‎177‎Жжет.. Как будто бы душу сдернулиС кожей! Паром в дыру ушла465Пресловутая ересь вздорнаяИменуемая душа.Христианская немочь бледная!Пар! Припарками обложить!Да ее никогда и не было!470Было тело, хотело жить,Жить не хочет.-Прости меня! Не хотела!Вопль вспоротого нутра!Так смертники ждут расстрела475В четвертом часу утраЗа шахматами... УсмешкойДразня коридорный глаз.Ведь шахматные же пешки!И кто-то играет в нас.I burn . . . as if it were my soul peeled awaywith mySkin! Steam disappeared down a hole,465That notorious and foolish heresy,We call the soul.Pallid green Christian sickness!Steam! You don’t treat a soul withpoultices!When it never existed!470There was only a body, who wanted tolive,That now does not want to live._______Forgive me! I didn’t mean it!Just a wail out of my gut!As the condemned await execution475After three in the morningOver their chessboard . . . GrinningTo mock their warder’s eye.After all, we’re just pawns!And someone plays with all of us.

‎178‎‏/برج فراموشي‎480‎چه كسي؟ خداياندر چشم روزنه-‏نيك ؟ يا شيطان؟چشمي.‏ به هم ميخورد راهرويقرمز.‏ كلون پايين ميافتد.‏***بار سنگيني روي توتون ارزان.‏‎485‎دشنه،‏ زندگانيمان را زيستهايم،‏ ميداني،‏ دشنه.‏‏.....اين سنگفرشهاي شطرنجيمسيري مستقيماند:‏ به سوي خندق***و به سوي خون.‏ چشم اسرارآميز:‏چشم شنواي ماه:.....‏‎490‎و شخصي قالب ريخته يكسويه نظر ميكند:‏‏-چه دوردست هماكنون دراز كشيدهاي!‏

برج فراموشي/‏‎179‎480Кто? Боги благие? Воры?Во весь окоем глазка -Глаз. Красного коридораЛязг. Вскинутая доска.Махорочная затяжка.485Сплев, пожили, значит сплев....По сим тротуарам в шашкуПрямая дорога: в ровИ в кровь. Потайное око:Луны слуховой глазок...490И покосившись сбоку:- Как ты уже далек!480Who? The kind gods? Or the evil?In the eye of the peephole—An eye. Clanging down the redCorridor. A latch thrown up.A drag on cheap tobacco.485Spit, we’ve lived our lives, you know,spit.. . . These checkered pavements areA direct route: to the ditchAnd to blood. The secret eye:The moon’s hearing eye . . .490And casting one sidelong glance:—How far away you already lie!

‎180‎‏/برج فراموشي.10پايان.‏ دهملگدپرانيِ‏دوسرهمان-‏ كافهمان!‏***جزيرهمان،‏ معبدمان،‏‎495‎جايي در صبحگاهان ما-‏***ذلتها!‏ زوج ناپايدار!-‏ستوده وردهامان را.‏***

برج فراموشي/‏‎181‎1010Совместный и сплоченныйВздрог. - Наша молочная!Наш остров, наш храм,495Где мы по утрам -Сброд! Пара минутная! -Справляли заутреню.One mutualWince—Our café!Our island, our chapel,495Where in the mornings we—Lowlives! Transitory couple!—Celebrated our matins.

‎182‎‏/برج فراموشيبوي بازار،‏ تيز بر آمد،‏از قيلوله،‏ از بهار.....‏‎500‎اينجا كافهاي ننگين بود،-‏مانند جوهاي دوسر سوخته!‏***‏(جانِ‏ پهلوانان نيكبا خواري درهم شكسته!)‏نه پارهاي عربي-‏505 بوي گند ميداد طاقطاقيهاي***آن كافه.....‏***اما چگونه او لبخند زد بر ما،‏نشاندمان كنار خويش،‏دنيوي و دلسوزانه،-‏‎510‎به سان بانويي خاكستري مو***با لبخند شيفتهاش:‏diem!* ..... Carpe ميخنديدبر ديوانگيمان،‏ تنگدستيمان،‏خميازهها و عشقمان،-‏***‏*به لاتين:‏ دم را درياب.‏

برج فراموشي/‏‎183‎Базаром и закисьюСквозь-сном и весной...500Здесь кофе был пакостный -Совсем овсяной!(Овсом своенравиеГасить в рысаках!Отнюдь не Аравией -505Аркадией пахТот кофе...Но как улыбалась нам,Рядком усадив,Бывалой и жалостной -510Любовниц седыхУлюбкою беержной:Увянешь! Живи!Безумью, безденежью,Зевку и любви -Smell of the market, of something gonesour,Of drowsiness, of spring . . .500Here the coffee was vile, —Like burnt oats!(The spirit of good horsesIs broken with oats!)Not a bit Arabian—505That coffee stank ofArcadia . . .But how she smiled on us,Sitting us down beside her,Worldly and compassionate, —510As a grey-haired mistressWith her doting smile:Carpe diem! Carpe . . . SmilingOn our madness, our poverty,Our yawning and love, —

‎184‎‏/برج فراموشي‎515‎و،‏ بالاي همه،‏ برفرازگاه-‏ جوانيمان!‏ريزخندههايمان-‏ بدون برافروختگي،‏خندهمان-‏ بدون بدخواهي،‏صورتمان-‏ بدون شيارها،-‏***آه،‏ بالاي همه،‏ برفرازگاه-‏ جوانيمان!‏‎520‎شورناجورمان براي اين آب وهوا!‏دميده از هر جا،‏بر جنبيده از هر جا***درون اين كافهي بينور:‏و تونسبرنوس*‏-!TunisBurnous‎525‎بر اميدها و ماهيچههايمان،‏در زير جامههاي ژندهمان.....‏***‏(عزيزم،‏ منگلايه نميكنم:‏زخم روي زخم!)‏آه،‏ چه سان او ‏(زن)‏ ديد زد‎530‎مالكمان را با كلاه كتانيِ‏***خشك هلندياش....‏‏*عبا؟

برج فراموشي/‏‎185‎515А главное - юности!Смешку - без причин,Усмешке - без умысла,Лицу - без морщин, -О, главное - юности!520Страстям не по климату!Откуда-то дунувшей,Откуда-то хлынувшейВ молочную тусклую:- Бурнус и Тунис! -525Нажеждой и мускуламПод ветхостью риз...(Дружочек, не жалуюсь:Рубец на рубце!)О, как провожала нас530Хозяйка в чепцеГолландского глаженья....-515And, above all, upon—our youth!Our giggling—without provocation,Our laughter—without malice,Our faces—without lines, —O, above all, upon—our youth!520Our passions unfit for this climate!Blown in from somewhere,Surged in from somewhereInto this lackluster café:—Burnous and Tunis!—525On our hopes and our muscles,Under our threadbare robes . . .(My dear, I’m not complaining:Scar upon scar!)O, how she saw us off, our530Proprietress in her stiff capOf Dutch linen . . ._______

‎186‎‏/برج فراموشينه يكسره به ياد آوردن،‏ نه يكسره دريافتن،‏گويي از جشنوارهاي پيش ميافتاد.....‏‏-خيابانمان!‏ - نه ديگر بار مال ما.....-‏***535 ‏-چند بار آن را گشتيم.....‏ - اما نه ديگر بار ما....-‏فردا بگذار خورشيد از غرب بر آيد!‏‏-داوود از يهوه Jehovah خواهد بريد!‏‏-چه ميكنيم؟-‏ جدايي.‏‏-واژهاي كه برايم معني ندارد،‏***‎540‎واژهاي بياندازه بيمعني:‏‏-جدا-يي.‏ ‏–آيا من همان يك در صدم؟درست هر واژهاي از چهار هجا،‏كه آن سويش خلاء لميده است.‏***ايست!‏ به سيبريايي،‏ به صربستاني،‏‎545‎براستي،‏ آيا درست همانجدا-يي.‏ جدا شدن.....‏بهميايي *Bohemianآشوبي Babel***بياندازه فراطبيعي!‏است بر آمده در ميان ما؟‏*ساكن بهميا ،Bohemia ناحيهاي در جمهوري چك.‏

برج فراموشي/‏‎187‎Не довспомнивши, не допонявши,Точно с праздника уведены...- Наша улица! - Уже не наша...535- Сколько раз по ней!..- Уже не мы...- Завтра с западу встанет солнце!- С Иеговой порвет Давид!- Что мы делаем? - Расстаемся.- Ничего мне не говорит540Сверхбессмесленнейшее слово:Расстаемся. - Один из ста?Просто слово в четыре слогаЗа которыми пустота.Стой! По-сербски и по-кроатски,545Верно? Чехия в нас чудит?Расставание. Расставаться...Сверхестественнейшая дичь!Not quite remembering, not quiteunderstanding,As if led away from a festival . . .—Our street! —No longer ours . . . —535—How many times we walked it . . . —but no longer we . . . ——Tomorrow let the sun rise in the West!—David break with Jehovah!—What are we doing? —Separating.—A word that has no meaning to me,540A supremely senseless word:—Sep—arating. —Am I just one of ahundred?Just some word of four syllables,Beyond which emptiness lies.Stop! In Serbian, in Croatian,545Really, is it just the Bohemian croppingup in us?Sep—arating. To separate . . .A supremely supernatural Babel!

‎188‎‏/برج فراموشيصدايي كه پردههاي گوش را ميدرد،‏تا بسنجد مرزهاي دلتنگي را.....‏‎550‎جدايي-‏ واژهاي روسي نيست!‏يا زنانه!‏ يا مردانه!‏***يا واژهاي ايزدي!‏ كه هستيم ما-‏ گوسفند،‏هاج وواج همچنان كه ميخوريم؟جدايي-‏ به چه زباني است؟‎555‎هيچ معنايي در آن نيست،‏***هيچ صدايي!‏ خب،‏ شايد هياهويي باشدپوك-‏ ارهاي شايد،‏ در سراسر قيلوله.‏جدايي-‏ درست مدرسهي گنجشكهايجيكجيكوي خلبنيكف*‏ Khlebnikov،***‎560‎مدرسهي قوها.....‏چگونه رخ داد؟درياچهاي بسته دارد ميخشكد-‏هوا!‏ صداي دستي به صدا ميآورد دست را.....‏جدايي-‏ تندر است**** ويكتور خلبنيكف شاعر فوتوريست روس كه فعاليت خود را از سال 1910 آغاز كرد.‏

برج فراموشي/‏‎189‎Звук, от коего уши рвутся,Тянутся з апредел тоски...550Расставание - не по-русски!Не по-женски! Не по-мужски!Не по-божески! Что мы - овцы,Раззевавшиеся в обед?Расставание - по-каковски?555Даже смысла такого нет.Даже звука! Ну просто полыйШум, - пилы, например, сквозь сон.Расставание - просто школыХлебникова соловьиный стон560Лебединый...Но как же вышло?Горячо высохший водоем -Воздух! Руку о руку слышно.Расставаться - ведь это громA sound to burst the eardrums,To test the limits of anguish . . .550Separation—is not a Russian word!Or a woman’s! Or a man’s!Or a god’s word! What are we—sheep,To gape as we eat?Separation—what language is that?555There’s no meaning in it,No sound of it! Well, maybe an emptyNoise—a saw perhaps, through drowsiness.Separation—is just Khlebnikov’s schoolOf nightingales groaning,560Of swans . . .How did it come to this?A dammed-up lake gone dry—Air! The sound of hand clapping hand.Separation—it’s thunder

‎190‎‏/برج فراموشي‎565‎بر فراز سرم.....‏ اقيانوسي كلبهمان را بر ميآشوبد!‏دوردستترين پرتگاهمان،‏ دورترين سرپوشمان!‏اين خيابانها-‏ بسيار سرازيرند:‏جدا بودن-‏ پس از اين همه،‏ يعني انحطاط،‏***پايين تپه.....‏ دو پاي كندرو،‏‎570‎آهي.....‏ پنجهاي،‏ سرانجام،‏ و ميخي!‏گفتگويي درهمپيچان،‏جدا بودن-‏ جداگانه رفتن است،‏***ما-‏ كه با يكديگر باليدهايم.....‏

برج فراموشي/‏‎191‎565На голову...Океан в каюту!Океании крайний мыс!Эти улицы слишком круты:Расставаться - ведь это вниз,Под гору...Двух подошв пудовых570Вздох...Ладонь, наконец, и гвоздь!Опрокидывающий довод:Расставаться - ведь это врозь,Мы же - срошиеся...565Over my head . . . An ocean flooding ourcabin!Off our most distant promontory, off ourfarthest cape!These streets—are too steep:To separate—after all, means to descend,Down the hill . . . Two leaden feet,570A sigh . . . A palm, finally, and a nail!An overwhelming argument:To separate—is to go separately,We—who have grown together . . .

‎192‎‏/برج فراموشي.11پايان.‏ يازدهمباختن همه چيز با ضربهاي-‏‎575‎هيچ چيز پاكيزهتر نيست!‏فراسوي شهر،‏ حومهها:‏پاياني بر روزهايمان.‏***بر لنگهايمان ‏(بخوانيد-‏ بر ستونها)،‏بر روزهايمان،‏ خانههايمان،‏ و بر ما.‏***‎580‎خانههاي تابستاني رها شده!‏ مانند مادرانيسالمند-‏ همان گونه كه،‏ ارجشان ميگذارم.‏اين است،‏ پس از اين همه،‏ چيزي-‏ بياستفاده:‏هيچ چيز پوك بياستفاده نميماند.‏***

برج فراموشي/‏‎193‎1111Разом проигрывать -575Чище нет!Загород, пригород:Дням конец.Негам (читай - камням),Дням, и домам, и нам.580Дачи пустующие! Как матьСтарую - так же чту их.Это ведь действие - пустовать:Полое не пустует.To lose everything at a stroke—575Nothing is cleaner!Beyond town, the outskirts:An end to our days.To our legs (read—to stones),To our days, our homes, and to us.580Abandoned summer homes! LikemothersGrown old—just so, do I revere them.It is, after all, something—to stand vacant:Nothing hollow can stand vacant.

‎194‎‏/برج فراموشي‏(خانههاي تابستاني،‏ نيمهكارا،‏‎585‎بهتر بود فرو ميسوختي!)‏***ديگرچاپلوسي نكن،‏زخم را باز نگشايي.‏آن سوي شهر،‏ آن سوي شهر،‏شكافتن بخيهها!‏***‎590‎مگر بي واژههاي اضافي،‏بي واژهاي شكوهمند-‏ عشق سطري از بخيههاست.‏***بخيهها،‏ و نه چاكي،‏ بخيهها-‏ و نه سپري.‏‏-از من خواهش مكن براي پشتيباني!-‏بخيهها،‏ كه با آنها مردگان را براي خاكسپاري به هم ميدوزند،‏‎595‎كه با آنها به هم دوخته ميشويم.‏***‏(زمان خواهد گفت كه يك درز چقدر محكم است:‏يك يا سه***بخيه خورده!‏

برج فراموشي/‏‎195‎(Дачи, пустующие на треть,585Лучше бы вам сгореть!)Только не вздрагивать,Рану вскрыв.Загород, загород,Швам разрыв!590Ибо - без лишних словПышных - любовь есть шов.Шов, а не перевязь, шов - не щит.- О, не проси защиты! -Шов, коим мертвый к земле пришит,595Коим к тебе пришита.(Время покажет еще каким:Легким или тройным!)(Summer homes, standing half vacant,585Better you were to burn down!)Just don’t cringe,Re-opening the wound.Beyond town, beyond town,Breaking the sutures!590For—with no superfluous words,No magnificent word—love is a line ofsutures.Sutures, and not a sling, sutures—and not ashield.—O, don’t beg me for protection!—Sutures, with which the dead are sewn in forburial,595With which I am sewn to you.(Time will tell how strong a seam:Single or triple stitched!)

‎196‎‏/برج فراموشييك راه يا ديگري،‏ اي دوستم،‏ ‏-درزهايمانپاك ميشوند!‏ به سوي تكهپارهها و ژندهها!‏‎600‎يگانه شكوهمان درزي است كه شكافته است:‏به تنهايي،‏ خود از هم باز نميشود!‏***در زير كوك-‏ بافت زنده،‏قرمز،‏ و نميپوسد!‏***آه،‏ چيزي نميبازد-‏‎605‎كسي بخيهاي را ميشكافد!‏آن سوي شهر،‏ حومهها:‏پيشانيهايمان جدا ميشوند.‏***در حومهها آنها دارند مردم را اداره ميكنندامروز-‏ باد در ميان مواد مغز ميدمد!‏***‎610‎آه،‏ او نميبازد كسي را كه رخت بر مي بندددر ساعتي كه بامداد آتش ميگيرد-‏من سراسر زندگي را در طول شب براي شما دوختهام ،نسخهاي درست،‏ بدون پايانهاي گمشده.‏***

برج فراموشي/‏‎197‎Так или иначе, друг - по швам!Дребезги и осколки!600Только и славы, что треснул сам:Треснул, а не расползся!Что под наметкой - живая жильКрасная, а не гниль!О, не проигрывает -605Кто рвет!Загород, пригород:Лбам развод.По слободам казнятНынче, - мозгам сквозняк!610О, не проигрывает, кто прочь -В час, как заря займется.Целую жизнь тебе сшила в ночьНабело, без наметки.One way or another, my friend, —ourseamsWould go! To shreds and tatters!600Our only glory is the seam burst open:By itself, didn’t just unravel!Under the basting—living tissue,Red, and not rotted!O, he loses nothing—605Who bursts a seam!Beyond town, the outskirts:Our foreheads separate.On the outskirts they are executing peopleToday—wind blowing through brainmatter!610O, he loses nothing who departsAt an hour when dawn catches fire—I’ve sewn a whole life for you through thenight,A fair copy, with no loose ends.

‎198‎‏/برج فراموشيپس مرا اكنون ملامت مكن،‏ شايد ناراست باشد.‏‎615‎حومهها:‏ كوكها سوت ميزنند.‏***جانهاي درهم-‏نشاندار از زخمگاهها!.....‏آن سوي شهر،‏ حومهها.....‏آبكَندي با فرو روفتنِ‏***‎620‎حومههايش.‏ با چكمهي سرنوشت،‏ميشنوي آن را؟ در طول خاكرس آبگون؟..... درياب دست شتابانم را،‏اي دوست من،‏ و ريسمان زنده را،‏***زندگي،‏ ريسماني چسبان-‏ مسألهاي نيست چگونه آن را ميچيني!‏‎625‎آ-خرين تير چراغ!‏***اينجا؟ دسيسهجويانه-‏نگاه كن.‏ پستترين شكل آدمي-‏نگاه كن-‏ آيا بر خواهم گشت بر فراز تپه؟آ-خرين بار!‏

برج فراموشي/‏‎199‎Так не кори же меня, что вкривь.615Пригород: швам разрыв.Души неприбраннные -В рубцах!..Загород, пригород...Яр размах620Пригорода. Сапогом судьбы,Слышишь - по глине жидкой?...Скорую руку мою суди,Друг, да живую ниткуЦепкую, как ее не канай!625Последний фонарь!-Здесь? Словно заговор -Взгляд. Низших рас -Взгляд. - Можно на гору?В последний раз!So don’t upbraid me now, if it’s crooked.615The outskirts: stitches ripped out.Untidy souls—Marked by scars! . . .Beyond town, the outskirts . . .The ravine with its descending sweep620Of outskirts. With the boot of fate,Hear it? —across the watery clay?. . . Consider my quick hand,My friend, and the living thread,The live, clinging thread—no matter howyou pick at it!625The la—st lamppost!________Here? A conspiratorial—Look. The lowest form of human—Look. —Shall we go back up the hill?A la—st time!

‎200‎‏/برج فراموشي.12پايان.‏ دوازدهم‎630‎مانند يالي سنگيندر ديدگانمان:‏ باران.‏ ‏–تپهها.‏از حومهها گذشتهايم.‏ما آن سوي شهريم.‏***اين مكان متعلق به ما نيست!‏‎635‎مادر بيشتر از نامادري نيست!‏نه جلوتر،‏ اينجاما ميآساييم و ميآساييم.‏***

برج فراموشي/‏‎201‎1212630Частою гривоюДождь в глаза. - Холмы.Миновали пригород.За городом мы,Есть, - да нету нам!635Мачеха - не мать!Дальше некуда.Здесь околевать.630Like a heavy maneAcross our eyes: rain. —Hills.We’ve passed the outskirts.We are beyond town.This place doesn’t belong to us!635Any more than a stepmother is mother!No further. HereWe will lie down and die.

‎202‎‏/برج فراموشيدشتي.‏ نردهاي.‏چون برادر و خواهر.‏‎640‎زندگاني-‏ در حومهها.-‏برساخته اينجا،‏ اين سوي شهر!‏***آهه،‏ كاروباري استبيهوده-‏ نجيبزادگان!‏هر جايي-‏ حومهها!‏‎645‎كجايند دهكدهها؟!‏***بگذار باران بريزد و بتازد.‏ميايستيم و ميگسليم،‏اين سه ماه،‏نخستين بار است كه دو ميشويم!‏***‎650‎آيا خدا در جستجويصبر ايوب بود،‏ نيز؟اين به كاري نميآيد.‏ما اين سوي شهريم اكنون!‏***

برج فراموشي/‏‎203‎Поле. Изгородь.Брат стоим с сестрой.640Жизнь есть пригород. -За городом строй!Эх, проиранноеДело, господа!Все-то - пригороды!645Где же города?!Рвет и беситсяДождь. Стоит и рвем.За три месяцаПервое вдвоем!650И у Иова,Бог, хотел взаймы?Да не выгорело:За городом мы!A field. A fence.As brother and sister.640A life—in the outskirts.—Build here, beyond town!Ahh, it’s a played-outBusiness—gentlemen!Everywhere—outskirts!645Where are the villages?!Let the rain tear and rage.We stand and part,These three months,First time we are two!650Did God seek a loanOf Job, as well?This isn’t working out.We’re beyond town now!_______

‎204‎‏/برج فراموشياين سوي شهر!‏ آيا به آن ميرسي؟ بيرون آن!‏‎655‎بيرون!‏ ما از تقاطعي گذشتيم!‏زندگاني سرايي است كه هيچ كس نميتواند در آن بزيد:‏كوي يهو-ديان .....- Jew—ish ghetto***آيا هزار بار شايستهتر نيستيهودي سرگردان بودن؟‎660‎از اين رو نزد هر كسي كه فرومايه نيست،‏زندگاني يعنيكشتار يهو-ديان -، Jew—ish pogrom***زندگاني.‏ تنها نوكيشان زنده ميمانند!‏يهودايانJudasesدر مستعمرههاي جذامي!‏با هر ايماني!‏‎665‎در جهنم!-‏ آن سوي پايهبرق!‏ نه در پس پشت***زندگاني،-‏ جايي كهگوسفند-‏ ميرود نزد قصاب!‏زير پا،‏ لگدمال ميكنمطُرهام را-‏ ميزيد اينك!‏***تنها نوكيشان زنده ميمانند،‏ تنهاJudas* يهودا اسخريوطي يكي از حواريون عيسي كه به وي خيانت ورزيد.‏

برج فراموشي/‏‎205‎За городом! Понимаешь? За!655Вне! Перешед вал!Жизнь, это место, где жить нельзя:Еврейский квартал...Так не лостойнее ль во сто кратСтать вечным жидом?660ибо для каждого, кто не гад,Еврейский погром -Жизнь. Только выкрестами жива!Иудами вер!На прокаженные острова!665В ад! - всюду! - но не вЖизнь, - только выкрестов терпит, лишьОвец - палачу!Право -на-жительственный свой листНогами топчу!Beyond town! Do you get it? Out of it!655Outside! We’ve crossed a divide!Life is a place no one can live:A Jew—ish ghetto— . . .Wouldn’t it be a hundred times moreWorthy to be a Wandering Jew?660Since for anyone who is not vile,Life is a Jew—ish pogrom, —Life. Only converts survive!Judases of every faith!On to the leper colonies!665On to hell!—beyond the Pale!—not backintoLife,—where only converts survive, onlySheep—go to slaughter!Underfoot, I trampleMy perm—it to live here!

‎206‎‏/برج فراموشي‎670‎درون خاك!‏ همان گونه كه كينه جوييام،‏ بر زرهداوود!-‏ پيوند انبوه بدنها!‏آيا خوشخيالي نيست كه يهوديانهيچ آرزويي نداشتند-‏ براي زيستن؟!‏***گتو Ghettoي برگزيدهي خدا!‏ چندراههاي‎675‎و خندقي:‏ بي-هيچ رحمتي!‏در اين مسيحيترين دنياهاهمهي شاعران-‏ يهودياناند!‏

برج فراموشي/‏‎207‎670Втаптываю! За Давидов щит! -Месть! - В месиво тел!Не упоительно ли, что жидЖить - не захотел?Гетто избранничеств! Вал и ров.675ощады не жди!В сем христианнейшем из мировПоэты - жиды!670Into the ground! As my revenge, onDavid’sShield! —Joining the heaps of bodies!Isn’t it fascinating the JewHad no wish—to live?!Ghetto of God’s chosen! A divide675And a ditch: Ex—pect no mercy!In this most Christian of worldsAll poets—are Jews!

‎208‎‏/برج فراموشي.13پايان.‏ سيزدهمچاقوهاي تيز شده بر سنگ،‏برادههاي روفته‎680‎با جارويي.‏ زير دستانمخزهگونه است و خيس.‏***كجاييد اي فضيلتهايتوأمان مردانه:‏ دشواري و سختي؟زير پنجهام-‏‎685‎اشك،‏ و نه باران!‏***

برج فراموشي/‏‎209‎1313Так ножи вострят о камень,Так опилки метлами680Смахивают. Под рукамиМеховое, мокрое.Где ж вы, двойни:Сушь мужская, мощь?Под ладонье -685Слезы, а не дождь!Knives sharpened on stone,Sawdust swept680With a broom. Under my handsIt is furry and wet.Where are you, twin maleVirtues: hardness and dryness?Under my palm—685Tears, and not rain!

‎210‎‏/برج فراموشيكدام وسوسهي بزرگتري-‏ وجود دارد؟تا بسازيم سرزمين را-‏ به آب برگردانيم!‏هنگامي كه دست و چشمان درخشندهاتزير پنجهام ميتراوند-،***690 زياني بزرگتر نيستبرايم.‏ پاياني بر پاياني!‏مينوازم-‏ مينوازم-‏مي نوازم چهرهات را.‏***اين چنين است گردنفرازيماريناس ،Marinas‎695‎مانند من،-‏ از تبار ما زنان لهستاني.‏از پس چشمان عقاب گونهاتدر زير پنجهام جاري ميشود.....‏***آيا داري ميگريي؟ دوستم!‏اكنون همه را دارم!‏ فراموشم كن!‏‎700‎آه،‏ چقدر بزرگ و نمكيندر كاسهي دستم!‏***

برج فراموشي/‏‎211‎О каких еще соблазнах -Речь? Водой - имущество!осле глаз твоих алмазных,Под ладонью льющихся -690Нет пропажиМне. Конец концу!Глажу - глажу-Глажу по лицу.Такова у на, Маринок,695Спесь, у нас, полячек-то.После глаз твоих орлиных,Под ладонью плачущих...Плачешь? Друг мой!Все мое! Прости!700О, как крупно,Солоно в горсти!What greater temptation—is there?Than to make land—turn to water!When your hard and glittering eyesStream under my palm,—690There’s no greater lossFor me. An end to the end!I stroke—I stroke—I stroke your face.Such is the arrogance of Marinas,695Like me, —of we Polishwomen.After your eagle eyesStream under my palm . . .You’re crying? My friend!Now I have it all! Forgive me!700O, how big and saltyIn my cupped hand!

‎212‎‏/برج فراموشي***اشكهاي آدمي جانورخوياند:‏مانند ورزايي كه پيشاني ميكوبد!‏زاري كن،‏ با هر كسي كه بعدها‎705‎در ميآميزي،‏ براي شرمي كه بر سر من از دست دادي.‏بيرون از-‏ همان دريا-‏ماهي هستيم ما!‏ آذينبسته.....مانند صدف خاليلبها بر لبها.‏***‎710‎در اشكهايتميچشم-‏خاراگوش را.‏‏-و فرداچه هنگام‎715‎من بر خواهم خواست؟

برج فراموشي/‏‎213‎Жестока слеза мужская:Обухом по темени!Плачь, с другими наверстаешь705Стыд, со мной потерянный.ОдинаковогоМоря - рыбы! Взмах:...Мертвой раковинойГубы на губах.-710В слезах.Лебеда -На вкус.- А завтраКогда715Проснусь?A man’s tears are brutal:Like an ax striking a forehead!Cry, with someone later you will705Make up for the shame lost on me.Out of—the same sea—We are fish! A flourish:. . . Like an empty shellLips upon lips._______710In your tearsI taste—Wormwood.—And tomorrow,When715I wake up?

‎214‎‏/برج فراموشي.14پايان.‏ چهاردهمپايين جادهي سراشيبمان-‏سرازيري.‏ هياهوي شهر.‏سه خيابانگرد را ديدار ميكنيم.‏خندان.‏ در اشكهايت،‏***‎720‎خندان-‏ بلند وزير-‏ هر دو-‏ غلتان!‏خندان!‏در اشكهايناجور،‏ شرمگين***

برج فراموشي/‏‎215‎1414Тропою овечьей -Спуск. Города там.Три девки навстречуСмеются. Слезам720Смеются, - всем полднемНедр, гребнем морским!Смеются!- недолжным,Позорным, мужским.Down our steep path—Downhill. The noises of town.We meet three streetwalkers.Laughing. At your tears,720Laughing—high andLow—both—billowing!Laughing!—at your inappropriate,Shameful, male

‎216‎‏/برج فراموشي‎725‎مردانهات،‏ آشكاردر ميان باران-‏ مانند دو چاك!‏مانند مرواريدي-‏ شرمگينبر نشان جنگجويي.‏***نخستين اشكهايت،‏ و‎730‎واپسينت-‏ آه،‏ بگذار فرو بريزند!-‏اشكهايت-‏ مرواريدهايي هستندبر تاجم!‏***ديدگانم را بر نميگردانم،‏خيره ميشوم-‏ در ميان رگبار.‏‎735‎خوش آمديد،‏ شما عروسكهاي ونوسخيره شو!‏ اين پيوندمان، toys***سحرانگيزتر است ازبه بستر آمدنت.‏هر غزل سليمان‎740‎راهي به ما ميزند،‏***

برج فراموشي/‏‎217‎725Слезам твоим, виднымСквозь дождь - в два рубца!Как жемчуг - постыднымНа бронзе бойца.Слезам твоим первым,730Последним, - о, лей! -Слезам твоим - перламВ короне моей!Глаз явно не туплю.Сквозь ливень - перюсь.735Венерины куклы,Вперяйтесь! СоюзСей более тесен,Чем влечься и лечь.Самой Песней Песен740Уступлена речь725Tears, visibleThrough the rain—like two scars!Like a pearl—shamefulOn the bronze of a warrior.Your first tears, and730Your last—O, let them fall!—Your tears—are pearlsIn my crown!I don’t avert my eyes,I stare—through the downpour.735Go on, you toys of Venus,Stare! This union of oursIs more than your attraction,Your going to bed.The very Song of Solomon740Gives way to us,

‎218‎‏/برج فراموشيبر پرندگان بدنامي كه ماييم،‏سليمان كرنش ميكند،‏‏-گريستن با يكديگر نيكتر استاز دست انداختن خودمان!‏***‎745‎آن گاه،‏ درون خيزابهاي پوكظلمات-‏ سرافكنده و همسان،-‏بينشان-‏ و بيسخن-‏ فروميرويم،‏ مانند كشتي اي كه غرق ميشود.‏

برج فراموشي/‏‎219‎Нам, птицам безвестнымЧелом СоломонБьет, ибо совместныйПлач - больше, чем сон!-745И в полые волныМглы - сгорблен и равн -Бесследно - безмолвно -Как тонет корабль.Infamous birds that we are,Solomon yields to us,—Crying together is betterThan fooling ourselves!_______745So, into the hollow wavesOf darkness—stooping and equal, —Traceless—and speechless—we goDown, like a sinking ship.Популярность: 26, Last-modified: Sat, 17 Apr 199905:08:54 GMTTranslated from the Russian by Mary Jane White-This translation is made under license from RussicaPublishers, Inc., from their fivevolumeRussian-language edition of Tsvetaeva’s work, editedby Alexander Sumerkin.

برج فراموشيبرج فراموشيشاپور احمدي

‎222‎‏/برج فراموشيبرج فراموشي***شرمسار اكنون پي بردهام ماهي برهنهي بيتاجي چند روزي است در بادهاي سرخ و تيغهاي آتشيني كهتا شبگير ميبارند،‏ به اين سو غلتيده است.‏ و گرچه اندكي ترشيده است،‏ جيكجيك نه،‏ نالهي كوتاهيدارد.‏ البته چشمهايش را با درماندگي ميبندد.‏ سالهاست هيچكاره بودهام چرا كه با بددلي به فارسيخود ميپرداختم،‏ اما حالا زبانم ريزريز و سبك شده است.‏ در حاشيهي مادينهاي كه دليرانه ميتابد،‏تاب نميآورم.‏ در آبدانههاي شرجي،‏ شبانه ميدمم و دمرو با اين خيال ميخسبم كه چه رنگي چه نشانياز خود ميبينم اكنون شرمسار.‏هنوز ميترسم برخيزم.‏ در پردههاي خاليِ‏ باد ميپزم.‏ چندي است هشيار در دودي پلنگگونه نشستهامتا روشنايهاي بريدهبريده را از سفيدي هر دو چشمم بزدايم.‏ به گردن خالي خود ميكوبم.‏ گويي آنچهنگاشتهام،‏ براي سرگرمي نه،‏ براي سر دواندن ديگري وانمودهام.‏ نااميد به رگهاي بكرم گوش ميدهم،‏لجنخواراني سرگردان كه روزي بر شقيقهام خواهند روييد.‏ آيا تا اينجا هر چه بود،‏ شرح اندامهاي

برج فراموشي/‏‎223‎چندگانهي انگدروشنان و هويدگمان*‏ بود؟******آيا راهي به گلويم رساندهاي؟ در لگني از آب چسبناك زرد كرده بوديم تا شنزار هوا سوراخهايمان راتنگ ببندد.‏ هووي دود را با نيش سياه خود بيهوش ميدريدي.‏ جانوري انيراني در دنگالت پرتچرخيد.‏ به هر قيمتي نميبايست سگدو ميزدم.‏ هرگز يكريز و با چشمان رميده شبگير به جيرجيرتيغهاي بريده نينديشيده بودم.‏ ظلمت بيشك بر شانههاي ارهدارم ميتاخت.‏ سر برهنهاي راميشناختم كه پيشانيام را ميشكافت و آهسته و با دقت چند بند از هو ويدگمان را در نفسمميگزارد.‏هو ويدگمان***چه ظلمتكدهاي خاموش و پست.‏بر نَفس خود ميگريم.‏***پلنگ بدخيم در بهارتاج بيبو رادر قيلولهي بعداظهرميدرانَد.‏چهرهي آزمند خود را

‎224‎‏/برج فراموشيبه رنگي اندوهگين در آورده است.‏***كالبدهاي نوپلنگ را دلتنگ كرده است.‏***اما درهايي كه در بادهاي سياه گشودييكشبه با چشمهاي كورت پر خواهند شد.‏با خوشخياليزبانت بهآسانيدر تاريكي ترشيد.‏***از راههاي درشت و سوزاننالهي پلنگيپلكهاي خامت راتكان داد.‏***روزها و ساعتها را ميشمارمدر دود و آبهاي سوزان.‏و بندبند نگرانم به هم ميپيوندد.‏***

يزنبرج فراموشي/‏‎225‎.در بهار پوست مياندازم.‏***سرداسرد دلم ميتپد.‏خود را فريفتي.‏و جيغ پلنگيبوي كهنهي مردانهاي رادر كام تلخ و ناچيزتزنده كرد.‏***چه بدگمان و پريشاندر آن بعدازظهر تابستانفارسي سره و آسانم راتكهتكه ميشنيدي.‏از نوك ديده بودم گند ميو به يك نظر دودي ميآمدي.‏آن روزبه هيچ زباني نميانديشيدم.‏***

‎226‎‏/برج فراموشيو بيشرم و شادمانبا پنجهاي تازهكيسهي نخنمايت رااكنون كه جانتخُل شده استهوشمندانه ميدرم.‏‏*اَنگَد روشنان ‏(روشنان دارا)‏ و هو ويدگمان ‏(خوشا بر ما)‏ دو سرود مانوي هستند به پهلوي اشكاني وهر كدام با همين كلمات شروع ميشوند.‏تير 1378Marina and Sergey, Prague 1924

برج فراموشيشاپور احمديساختن بهشت

‎228‎‏/برج فراموشيساختن بهشت******پس از اينكه چشمهايم رو به كبودي و سردي رفتند و در ميانهي چهرهام غنچهي سنگيني را باندانمكاري خوب فشردم،‏ پس از سالها ‏(نزديك به بيست سال)‏ اكنون در اين بعدازظهر طلايي يك بالمرا كه بدون پر است،‏ در بوهاي نياميختني آشپزخانه ميلغزانم.‏ تو ميگويي آن بازوي ديگرم كه سالها وسالها در تاريكي به يك سو ميپيچيد،‏ خواهد لرزيد؟ بيشك چنين است.‏ سنگ ناب دندانم را ميچشمو با درد و آزردگي ناگهان صدها پولكي را كه در گوشهوكنار پلهها و آبخوري و باغچهي سوختهسالهاسال پيش ريخته بودم به ياد ميآورم.‏ چه بدبختم با آن كمرگاه پيچدرپيچ و سينهي كوچك وترشي كه هرگز نميآراميد و در دالانهاي كدر و خاكي ذرههاي روشنايي را بر ميگرفت.‏پر و سنگين پس از آن همه سال به چهاركنج خشك خود انجاميدم.‏ چه كنم؟ در جايي شيشهخردههايرنگدار را خواهم جست.‏ زه زدهام.‏ چقدر تازهام.‏ با نَفَس تنگ بو بردهام پس از چند هفته بهدرستي وبيچشمورو اين بار در كناري برَنده و بدبو با زهدان كنده ديوانهوار و سربههوا خواهم گريست.‏

برج فراموشي/‏‎229‎هرز رفتم.‏دلم بر ميآشفت شامگاهاز زانوان لختدر خوناب گرم.‏و دستپاچه همان طور ريز روييدم.‏***در ميان هزاران بوي ناجور و گاه خوشيمنيكه در آشپزخانه ميوزيد،‏ بيمناكبوي تخم كدري را بالاخره يافتم.‏بر زانوان كوتاه خود ساعتها ژوليدم.‏پس از سالها دربهدري آب و گل خويشاوندم را ميشناسم.‏در سايهاش چند بعدازظهر دردناك خواهم غنودو از چروكهاي بيبازگشت پوست سير خواهم شد.‏اما شانههايم همچنان فراخيدهاندو گيسواني در شكافشانپرآب و سنگين ريشه انداخته است.‏با ولع سوسوي شيشهخردههاي جانم را جويدم.‏واي بر بختم.‏پارههاي كورم خاكسارانه در خود تپيدند.‏

‎230‎‏/برج فراموشيميترسم به يادشان آورم.‏در كناري خواهم گريست.‏پيكر گوشتيام جانپناه مفتي بودتا بيآسيب همه چيزم را به كار گيرم.‏و ذرههايم با پرتويي نرم در آب ميريختند.‏***ديگر چه كيفي ميبرمكر و كنگرگههاي خاكي روشنايي را دست ميمالم.‏نميتوانم از خود دست بكشم.‏در زير با شكم خاليبه تخمهاي سوخته رسيدم.‏***-در كنارههاي ژرف خود ‏(اكنون پس از اينكه آزاد شدم،‏ اجزاي جسدم پرتوپلا ميگويند.)‏ پي بردمبيكار اين بيست سال پيرامون ناف زندهي خود ميچرخيدم.‏ و از گردش هوا هزاران بوي پليد درمژههايم خزيد.‏ با دلخوري پس از مدتها به بويي خويشاوند كه طلا بود سر جنباندم:‏اينك منم،‏ درست و پر،‏ نرينهمرد.‏- خوش آمدي.‏تير 1377

برج فراموشي/‏‎231‎به همين قلم / شعرويرانشهر 1.68) و)‏ 61-66.2پادشاهنامه67-76گردانييكم.‏ شوخيهاي ناگواردوم.‏ متنهاسوم.‏ بازگويي شوخيها و متنهايكم.‏ ديباچه:‏ آب و گل عشقدوم:‏ متن:‏ پادشاهنامهگردانيسوم:‏ پيوست:‏ شعرهاي مشكوك و الحاقي.3كارنامهي قهوهاي77-78و كبوديكم.‏ آن پارهي ديگردوم.‏ ديوآميزي بيانجامسوم.‏ پيشگويي زمان اكنونكجنوشتار 4.يكم.‏ زندگي نابجاي هنرمنددوم.‏ تتهپتهنگاريسوم.‏ واپسينشماريكم.‏ خانهي عنكبوتدوم.‏ دستنويس غيببين79-805. در حاشيهي متن81-82الف

‎232‎‏/برج فراموشي6. سوتك گوشتي كه يكم.‏ سوت آشكار و پنهان83سنگ شد دوم.‏ كتابچهي سنگي.7كالبدخوانييكم.‏ كالبدخواني84-85 دوم.‏ پيوستها.8گزيدهي هفتگانه61-85.986.1087بندهاي پيشكشي فرشتهها بر خاكستر و آفتابگاهي خاطرهي عشقي اندوهناك از زمانهاي اكنون11. ديوها و دلبند گونيپوشم88-89.1290بهشت نو

برج فراموشي/‏‎233‎به همين قلم / برگردان13. خرابستان و شعرهاي ديگرتي.‏ ا س . اليوت88 و 82 و 79 و 6114. سگاه زنانه در زايشگاه و پيرامونشسيلويا پلاتدي 88.15گاهان ايزدان و اهريمنلي بو و ازرا پاوند و.....زمستان 8816. شاه خاكستريچشمبهارآنا آخماتوا89.17زيبايي نكبتبار بچههاتابستان و مهرآرتور رمبو89

‎234‎‏/برج فراموشي.18پاييزمرواريدهاي استخوانيمارينا تسوهتايوا8919. شعر بيقهرمانآنا آخماتوابهار 90.20بادهپيمايي با اژدها در تموزلي بوتير 90.21آواز پلنگ ليمويي بر نردههاي غبارآگينمرداد و شهريور 90 و اندوهگساري ماه ماه ماه ماهروبن داريو.22آمرزشخوانيآنا آخماتوامهر 9023. لابهلاي تيغههاي زمردينجين هيرشفيلدآبان 90.24برج فراموشيآذر و دي 90مارينا تسوهتايوا

برج فراموشي/‏‎235‎25. دوپيكر اسيپ ماندلشتام و نيكلاي گوميلفبهمن 9026. همبازيان گمشده گزيدهي شعر جهاناسفند 90

مارينا تسوهتايوامرواريدهاي استخوانيشاپور احمديМари́на Ива́новна Цвета́ева