12.07.2015 Views

شاه خاكستري‌چشم (گزيده‌ي شعرهای آنا آخماتوا برگردان ... - Goftaman.com

شاه خاكستري‌چشم (گزيده‌ي شعرهای آنا آخماتوا برگردان ... - Goftaman.com

شاه خاكستري‌چشم (گزيده‌ي شعرهای آنا آخماتوا برگردان ... - Goftaman.com

SHOW MORE
SHOW LESS
  • No tags were found...

You also want an ePaper? Increase the reach of your titles

YUMPU automatically turns print PDFs into web optimized ePapers that Google loves.

<strong>شاه</strong> خاكستريچشم<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>ويرايش تازهАнна Ахматоваشاپور احمديШапур Ахмад


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 1آشناييThis page created and <strong>com</strong>posed by Huck Gutman, Professor of English at the University of Vermonthttp://www.uvm.edu/~sgutman/Akhmatova.htmگاهشمارhttp://max.mmlc.northwestern.edu/~mdenner/Demo/poetpage/akhmatova.htmlwww.russianpoetry.netنگاره ‏(آخماتوا بر صندلي)‏Portrait by Nathan Altman of Anna Akhmatova, George Mitrevski. Auburn University -- from web pageon Russian Art at http://www.auburn.edu/academic/liberal_arts/foreign/russian/art/altmanakhmatova.html<strong>شعرهای</strong> آوتاه آخماتوا و آمرزشخوانيhttp://poetryintranslation.<strong>com</strong>/PITBR/Russian/Akhmatova.htmTranslated in Englhsh by A. S. Klineروزي از زندگاني آنا آخماتواttp://steppemagazine.<strong>com</strong>/articles/a-day-in-the-life-of-anna-akhmatova/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمby Elaine Feinstein


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎3‎<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong><strong>شاه</strong> خاكستريچشم<strong>برگردان</strong>شاپور احمدي


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم /5---نمانام-شمارهبه <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong> /8به مارينا تسهتايوا /9آشنايي با <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong> /11- گاهشماري 12/.1اكنون بالش16/ .....2 هملتخواني 18/3. دستها زير شال /204. خاطرهي خورشيد از قلب فرو مينشيند /24.5ابري خاكستري در آسمان بالاي سرمان /28.6.7.8ترانهي آخرين ديدار /32واژههايي نگاشتهام /36آمدم اينجا،‏ بيهوده /409. شب سفيد /4410. خانهي شامگاهي /48.1211. ضربنوشتهام بر نگارهاي ناتمام /52او سه چيز را دوست ميداشت،‏ در زندگي /56


‎6‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشم.13 سواري 58/.14عشقت را گدايي نمي كنم /62.15 شامگاه 66/.16..... .17اينك همه ميخواره و هرزهايم /70و هيچ كس به ديدارم نميآيد /7418. هميشه پيمانهاي زيادي از دلداده /78.20.19گنبد بلند آبيتر است /82براي م.‏لزينسكي /88.21آواي خاطره /90.22 هشتم نوامبر 92/ 1913.23 مهمان 94/.24براي الكساندر بلوك /98.25 خلوتگاه 102/.26مرزي رازاميز در تنگنايي انساني هست /106.27مانند نامزدي دريافت مي كنم /110.28 مهاجرت 114/.29.30نميدانم زندهاي يا مرده /120مانند سنگ سفيدي در ژرفاي چاهي /12431. هر چيزي تاراج و خيانت و دادوستد ميشود /128.32 برژدسك 132/


‎6‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشم33. همسر لوط /134.34 ايزدهنر 138/.35.36به يك هنرمند /140آخرين پيمانه /144.37 ورنژه 146/.38 كلئوپاترا 150/.39 سايه 154/.40ارواح كساني كه دوست دارم،‏ در ستارگان بلند پايه جاي دارند /158.41 شعر.‏ 162/ I.42 شعر.‏I 164/ I.43 تندر 166/‏-مارينا تسوه تايواي من.‏ چهارم.‏ آواز شما هر دو زن.‏ شاپور احمدي /170آمرزشخواني.44 آمرزشخواني 176/‏-ضميمههاي بيغرض مرگ.‏ شاپور احمدي218/‏-روزي از زندگاني <strong>آخماتوا</strong>.‏ الين فينشتين /226Elaine FeinsteinSketches of Akhmatova by Modigliani made in 1911


<strong>شاه</strong> خاكستريچشممتبرك باد اين رنج به همراهم تا ابد!‏<strong>شاه</strong>،‏ <strong>شاه</strong> خاكستريچشم من مرده است.‏***نزديك شامگاهان بود،‏ و خورشيد ميسوخت سرخكون،‏شوهرم به خانه آمد،‏ و خيلي آرام گفت:‏***‏«براي شكار بيرون رفته بود»،‏ پيكرش را يافتندپاي بلوطبني بر خاك.‏***‏«دلگيرم كه ملكه در محنت هراسناكشزني آن چنان جوان،‏ يكشبه گيسوانش خاكستري شد.»‏***پيپش را برداشت و كيسهي توتون را و رفتشبانه تا مانند هميشه پاس دهد،‏ و اكنون من تنهايم.‏***بالا خواهم رفت و دخترم را درجا بيدار ميكنم،‏و در چشمهاي دلانگيز ميآويزم ....***بيرون،‏ درختها نجوا ميكنند:‏ ‏«هرگز<strong>شاه</strong>تان را نخواهيد ديد،‏ او براي هميشه رفته است .....»<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>


‎8‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمبه <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>ايزدشعر سوگ،‏ زيباتريندر ميان ايزدهنران،‏ تجلي شوريدهوار شب سفيد.‏و توفاني از برف سياه بر سراسر روسيه به پاكردهاي.‏نيزههاي زاريهايت در ما خليده است.‏***اين گونه مانند اسباني لگام بسته رم ميكنيم.‏بارها پيمان بستهايم-‏ آخ!-‏ <strong>آنا</strong><strong>آخماتوا</strong>-‏ اين نام آهي است بيكرانكه در ژرفناهاي بينام فرو ميرود.‏***و ما تاج ميگذاريم بر سر چرا كه ره ميسپريمبر همان خاكي كه شما پا گذاشتهايد،‏ با همانآسمانِ‏ فرازمان.‏هر كه با رنج قدرت مرگبارت همدم استجاودانه خواهد غنود در فراسوي بستر مرگش.‏***در شهر خوشنوايم گنبدها ميسوزندو آوارهي كور خداوندگار درخشاني را ميستايد.‏من شهر ناقوسهاي بيشمارم را به تو ميبخشم<strong>آخماتوا</strong>،‏ و با اين پيشكشي:‏ قلبم.‏به مارينا تسوهتايواآه ايزدهنر سوگ .......مارينا تسهتايوااينجا بر جا گذاشتهام همهي اين چيزهايي كه برايمهمان گنجينهي زمين و آذينهايش است.‏اين شكسته شاخهي درختي ريشهكن شدهاكنون ايزد مكان است.‏***ما مهمان زندگاني هستيم.‏ كموبيش،‏ همگيمان.‏زيستن عادتي محض است.‏به گمانم ميشنوم در راههاي اثيريطنين دو صدا را اندوهناك.‏گفتم دو؟ پاي ديوار،‏ بوتهاي هستبرآمده ازميان خاربست سخت....كهنسال است،‏ با شاخههاي تاريك و خرمهمچنان كه شعر مارينا تسوهتايوا.‏<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>مارينا تسوهتايوا


‎9‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمThe poet with brother, c. 1905آشنايي Анна]<strong>آنا</strong> آندرييوا گارينكوАндреевна Горенкоبه سال1889در اودسا Odessaي اكراين زاده شد.‏ ويبعدها نام خود را به <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>/Анна АхматоваAnna Akhmatovaتغيير داد.‏ درنظريهپرداز مهم روس نيكلا گوميلف1910با شاعر وNikolai Gumilyovازدواج كرد.‏ پس از مدت كوتاهي نشر شعرهايش را آغازكرد و به همراه گوميلف،‏ يكي از چهرههاي اصلي در نهضتآكمهايستAcmeist movement-Акмеизмكه هماننديهايي با نوشتههاي تي.‏ اي.‏شد.‏ آكمهايسمهيوم .TE. Hulmeدر انگليس و مكتب ايماژيسمImagismداشت-‏ بر روشني بيان و صناعت هنري تأكيد ميكرد،‏ به مثابهي پادزهري در مقابل سبك به پايانرسيده و بيان گُنگ شعر در اواخر قرن نوزدهم روسيه.‏انقلاب روسيه بر زندگاني آنها تأثيري هيجانانگيز گذاشت،‏ گرچه خيلي زود دلسرد شدند.‏ <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>با اين همه با اعدام دوست و همسر پيشينش گوميلفدر 1921به وسيلهي بلشويكها در شگفتي فروماند.‏ كمونيستها مدعي بودند به انقلاب خيانت كرده است.‏ زنداني شدن پسرشان لوLev1938گوميلف درتا اندازهي زيادي او را به سكوت كشاند.‏ وي تا مرگ استالين،‏ در زندان و اردوگاهها باقي ماند وبعدها با شكستن يخها در جنگ سرد رهايي يافت.‏ با اين همه،‏ <strong>آخماتوا</strong> دومين بار ازدواج كرد،‏ و سپس


‎10‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمبراي بار سوم.‏ همسر سومش نيكلا پونين،Nikolai Punin دردر اردوگاهي در سيبري جان داد.‏ نوشتههايش از سال 1925‎1949‎دستگير شد و بعدها در1945تا 1940تلويحاً‏ تكفير و آن گاه پس ازبه پايان رسيدن جنگ جهاني دوم دوباره ممنوع شدند.‏ بر خلاف بسياري از معاصران ادبياش،‏ هرگز نهمهاجرت كرد و نه او را تبعيد شد.‏حكومت استاليني بر او جفا ميكرد.‏ نشر كتابهايش را باز ميداشت و دشمني خطرناك شمرده ميشد،‏ امادر همان حال كه به خاطر شعرهاي آغازينش مورد توجه مردم بود،‏ و حتي استالين خطر نميكرد به اومستقيم حمله كند،‏ زندگاني <strong>آخماتوا</strong> سخت ميگذشت.‏ بزرگترين شعرش ركوييمRequiem‏(آمرزشخواني)‏ رنج مردم روسيه را در زير حكومت استالين بيان ميكند-‏ بويژه عذاب زناني كه با<strong>آخماتوا</strong> در بيرون زندانها به صف ميايستادند،‏ زناني كهمانند او صبورانه انتظار ميكشيدند،‏ با حسي از اندوهيعظيم و ناتواني،‏ تا بخت آورند و قرص نان يا پيامي كوتاه بهشوهران و پسران و دلدادگان خود بفرستند.‏ اين شعر درداخل روسيه تا سال1987منتشر نشد.‏ گرچه سرودن آنرا حدوداً‏ هنگام دستگيري پسرش آغاز كرد.‏ دستگيري وحبس،‏ و بعداً‏ دستگيري همسرش پونين،‏ موقعيتي برايبنمايهي ويژهي اين شعر فراهم ساخت،‏ كه رشتهاي است ازشعرهايي غنايي دربارهي حبس و تأثير آن بر كساني كهعزيزانشان يا دستگير شده بودند،‏ يا محكوم،‏ و يا در پشتديوارهاي زندان در بند بودند......شاعر درسال1965افتخاري دريافت كرد.‏ <strong>آخماتوا</strong> دردرگذشت.‏از طرف دانشگاه اكسفورد دكتراي1966در لنينگراد


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎11‎گاهشمار1889<strong>آنا</strong> آندرييوا گارينكو23Анна Андреевна Горенкоژوئن ‏(درگاهشماري رايج در آن روزگار 11 ژوئن)‏ زاده شد.‏ پدرش آندرهييAndreiمهندس نيروي دريايي،‏ و مادرش،Stogova عضوي كشاورز از گروه ارادهي مردماينا استگفاInna.the People's Will1903آشنايي با گوميلف Gumilev شاعر،‏ همسر آتياش.‏1907از دبيرستال گرامرFundukleevskaya Gimnaziaچند سال در رشتهي حقوق در دانشگاه تسارسكويه سلوKiev در كيففارغالتحصيل ميشود.‏ پس از آنTsarskoe Selo درس خواند.‏نخستين شعرش در سيروس ،Sirius مجلهي گوميلفشاعران Guild of Poets شركت ميكند،‏ گروهي كه بذر نهضت آكمهايستميريزد.‏،Gumilev's journal منتشر شد.‏در كارگاهAcmeist movementرا


‎12‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشم1910با گوميلف ازدواج ميكند و به پاريس سفر ميروند.‏ آنجا با مديگليانيبود،‏ ديدار ميكنند.‏ او چندين طرح از <strong>آخماتوا</strong> را كشيد.‏Modigliani1912نخستين مجموعهي شعرش به نام شامگاهEveningAnnaAkhmatova /Ахматоваكه هنوز ناشناختهمنتشر ميشود با نام مستعار <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong> Анна، كه از نام مادربزرگ تاتارياش گرفته شد.‏لحني است شخصي و محاورهاي و رمانتيك كه ويژگي بسياري از شعرهاي آغازينش است.‏پسرشان لوLev1914زاده شد.‏دومين مجموعهي شعر خود را به نام گُلزار Rosaryارتش سفيد بپيوندد.‏1915‏«كنار دريايهمسرچيري ننويسد.‏راستين»‏ By the Very Sea1917بعدياش مارياس ولاديمير شيليكيوفوج پرندگان سفيدThe White Flockنميگيرد و لحن كلامش خشنتر ميشود.‏را مينويسد.‏منتشر ميكند.‏اين مجموعه دارايگومليف از او جدا ميشود تا به،Vladimir Shileiko اشعارش را ميسوزاند تا ديگررا منتشر ميكند،‏ كه در آن ديگر مايههاي آتشين را به كار


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎13‎1921گوميلف به اتهام شركت در توطئههاي ضدانقلابي اعدام ميشود.‏1922نشر <strong>آنا</strong> دوميني Anno Domini‏(پيش از ميلاد)،‏ كه در آن مايههاي مذهبي را بيشتر به كار ميگيرد.‏ديگر نميتواند نوشتهاي منتشر كند و ناگزير ساكت ميماند زيرا كار غيرسياسياش با نظام نو ناسازگارمينمود.‏1926-40زندگيبا منتقد هنري نيكلا پونين Nikolai Punin.به سرودن نيزار Reed ميپردازد،‏ با اشعاري براي ماندلشتايم ،Mandelstam پاسترناك ،Pasternakدانته. Dante1928رسماً‏ از شيليكوف طلاق ميگيرد.‏1935-40ركوييم Requiemتصفيههاي سال 1930.1940‏(آمرزشخواني)‏ را مينويسد:‏ ارجگذاري بر رنج انسان،‏ با الهام از دستگيري پسرش وانتشار گزيدهاي از شعرهاي پيشين خود به نام شش كتاب ،Six Books اما به سرعت جمعآوريميشود.‏


‎14‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمسرودن شعر بيقهرمان Poem without a Heroفشردهترين و پيچيدهترين و تودرتوترين شعر اوست.‏1943از لينگراد به تاشكند گسيل ميشود.‏Selected Verses1955 ؟را منتشر ميكند.‏آنجا گزيدهي شعرهاپسرش از زندان رهايي مييابد و اعادهي حيثيت ميشود.‏1958چاپ اثر تازهاش مسير زمانThe Course of Time‏(گزينهي <strong>برگردان</strong>هايش از شعر جهان)‏ با نظارت خودش،‏كتاب هفتمSeventh Book......1964در ايتاليا جايزهي تائورميناميكند.‏، شامل شعر بيقهرمان وTaormina Prize1965را دريافتدانشگاه آكسفورد به او دكتراي افتخاري اهدا ميكند.‏1966در دمددوفچون جوزف برادسكيDomodedovoدرBrodskyرا آغاز ميكند و تا مرگ بر روي آن كار ميكند.‏ميگذرد،‏ مانند بزرگ بانوي شعر روس،‏ نمونهاي براي شاعران جوانيو وزنسكي.Voznesensky


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم


‎16‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشم.1اكنون بالش.....اكنون بالشاز هر دو روي داغ است.‏شمع ديگريميميرد،‏ كلاغها فرياد ميكشند‎5‎آنجا،‏ بيسرانجام.‏همه شب هيچ نخوابيدم،‏خيلي دير است به خواب بينديشمچه سفيدي بيتابانهايدر ژرفاي سفيد پرده.‏‎10‎سلام،‏ اي بامداد!‏.....


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎17‎1From: Evening ‘Now the pillow’s,’Now the pillow’s,hot on both sides.A second candledies, the ravens cry5there, endlessly.No sleep all night,too late to think of sleep…How unbearably whitethe blind’s white deep.10Hello, Morning!The pillow hotOn both sides,The second candleDying, the ravensCrying. Haven'tSlept all night, too lateTo dream of sleep...How unbearably whiteThe blind on the white window.Good morning, morning!


‎18‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشم2. هملتخوانيسمت راست،‏ خرابهاي نزديك گورستان،‏آن سويتر آبي گرفتهي رودخانهاي.‏گفتي:‏ ‏«برو،‏ برسان خودت را به صومعهاييا برس به ابلهي تا همسرت شود« .....‎5‎گرچه هميشه <strong>شاه</strong>زادگان اين گونه ميگويندهنوز به خاطر ميآورم سخنشان را.‏به سان تنپوشي از خز بگذارشان بر آيند،‏از پس او،‏ از وراي سالهاي بيپايان.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 192Reading HamletTo the right, wasteland by the cemetery,beyond it the river’s dull blue.You said: ‘Go, get thee, to a nunneryor get a fool to marry you…’5Though that’s always how Princes speak,still, I’ve remembered the words.As an ermine mantle let them stream,behind him, through endless years.


20/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.3دستها زير شال سياهدستها گره خورده زير شال سياه .‏«امروز چرا اين قدررنگپريدهايد؟»‏-چون واداشتم او را سيراب شوداز روايت گزندهي اندوهي .***‎5‎چگونه ميتوانم فراموش كنم؟ سكندري ميخورد .دهانش از درد به هم پيچيدهدويدم پايين تا به نرده ها نرسد،‏همهي راه را تا دروازه دويدم ........***


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 213‘Hands clasped under the dark veil.’Hands clasped, under the dark veil.‘Today, why are you so pale?’- Because I’ve made him drink his fillof sorrow’s bitter tale.5How could I forget? He staggered,his mouth twisted with pain…I ran down not touching the rail,I ran all the way to the gate.


22/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشمفرياد كشيدم نفسبريده‎10‎اگر تركم كني،‏ خواهم مرد.»‏با لبخندي شگفت،‏ بهآرامي ،گفت،‏‏«نايست در باد.»‏‏«شوخي ميكردم .The manuscript of "Poem without a Hero"


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 23‘I was joking,’ I cried, breathlessly.10‘If you go away, I am dead.’Smiling strangely, calmly,‘Don’t stand in the wind,’ he said.متن چهارم.‏ بيآنكه سرگذشت موتزارت ......***************بيآنكه سرگذشت موتزارت را خوانده باشد يا غزلهاي سافو را در دست بگيرد يا آنكه خود ديگربار بيگانهيكامو را بر خوانَد،‏ دست از زندگي شست زير درخت سيب.‏در تمام مراحل سنگيني خواب سبب ميشد آن آداب همچون جارو كردن در نظر آيد و نه مانند ضربهايمختصر.‏اي كاش آدمي در آخرهاي سرنوشت زاده ميشد تا از برزخي پهناور به سوي خانهاي درخشان و چوبيرنگقدم بردارد.‏اكنون چه ميشود كرد با آن گونه بازي هوش كه بستگانمان دربارهي ما رخ ميدهند؟هنگامي كه لاي ريشهي درختان گم شدهايد و با اين حال كنجكاوي ميكنيد،‏ ما را ببخشاييد.‏همه چيز به آخر رسيد.‏ هر گونه شادكامي نيز در وصف اين مخاطره ميخواهد چيزي بگويد.‏10 مرداد 1362شاپور احمدي


24/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم4. خاطرهي خورشيد از قلب فرو مي نشيندخاطرهي خورشيد از قلب فرو مينشيند .علفزار بزودي ميپلاسد .باد نخستين برفدانهها را مي آوردنرم نرم .***‎5‎آب يخ بسته نمي تواند روان شوددر مسير اين آبراه تنگ .هيچ چيز اتفاق نمي افتد اينجا،‏ آههيچ چيز امكان ندارد اتفاق بيفتد .***


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 254‘Memory of sun ebbs from the heart.’Memory of sun ebbs from the heart.Grass fades early.Wind blows the first snowflakesbarely, barely.5Freezing water can’t flowalong these narrow channels.Nothing happens here, ohnothing can happen.


‎26‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمبيدي در برابر آسمان‎10‎پرهي شفاف خود را ميگسترد .شايد بهتر باشد،‏ اگر مندست دوستيتان را نگيرم .***خاطرهي خورشيد از قلب فرو مينشيند .چيست اين؟ تاريكي؟‎15‎شايد!‏ .....شبانهزمستان ما را در بر گرفته است .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 27A willow against the sky10spreads its transparent fan.Perhaps its better, if Idon’t accept your hand.Memory of sunlight ebbs from the heart.What’s this? Darkness?15Perhaps!...In the nightwinter has over<strong>com</strong>e us.


28/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.5ابري خاكستري در آسمان بالاي سرمانابري خاكستري در آسمان بالاي سرمانمانند پوست سنجابي تخت شد .گفت:‏ ‏«نگران هيكلتنيستم .در ماه مارس خواهد گداخت،‏ دختر-برفي تُرد!»‏‎5‎در دستپوش كركي دستهايم سرد شدند .ميترسيدم.‏قدري گيج بودم .چقدر سيلان هفتهه اي تيزرو را فرا خوانم،‏و عشق پوشالي كوتاه-عمرش را !


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 295‘A grey cloud in the sky overhead,’A grey cloud, in the sky overhead,like a squirrel skin uncurled.‘I’m not sorry your body,’ he said,‘will melt in March, frail snow-girl!’5In the fluffy muff my hands grew cold.I felt afraid, somehow confused.How to recall the swift weeks’ flow,his short-lived insubstantial love!


‎30‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمپرخاشگري و كينهتوزي نميخواهم .‎10‎بگذاريدم با آخرين طوفان برف بميرم .بختم در پايان سال از او ميگفت .من مال او بودم پيش از آنكه فوريه بيايد .Akhmatova and Pasternak in the 1940s


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 31I don’t want bitterness or revenge,10let me die with the last snow-storm.My fortune told of him at year’s end.I was his before February was born.متن پنجم.‏ بيهنران چنانند***بيهنران چنانند كه سراغ خيالبافيهايي چون خالكوبي و پرورش گل را نميگيرند.‏ چه بيشمارند اين مردانحقيقي.‏آنچه من و معشوقم ميگوييم زيباست اما اندوه را از ياد نميبرَد.‏***....***پس آن گاه كه مردان خدا را رها ميگذارند،‏ صخرهاي را فرا خوانديم و در دل زبان گشوديم اي صخرهي عزيزهرگز كسي قصري اين چنين نديده است.‏هر نسيم سبكي بر جهان ‏(حجم داغ خاطرات)‏ خستهجان فرو مينشيند.‏و ما سنگريزههايمان بر بركههايي كوچك،‏ گرچه درگير مردان تماشاگري هستيم با نامهايي پرهيبت ومردانه.‏21 مرداد 1362شاپور احمدي


32/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.6ترانه ي آخرين ديدارقلبم چاييد و كرخ شداما پاهايم سبك بودند .دستكش دست چپم را كشيدمبر دست راستم .‎5‎به نظر پلههاي بسياري بودند .ميدانستم-‏ فقط سه پله بودند .خزان به نجوايي از ميان درختان افراتمنا ميكرد:‏‏«همراهم بمير!»‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 336Song of the Last MeetingMy heart was chilled and numb,but my feet were light.I fumbled the glove for my left handonto my right.5It seemed there were many steps,I knew – there were only three.Autumn, whispering in the maples,kept urging: ‘Die with me!


‎34‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشممن از ناخوشايندي فريب خوردهام .‎10‎با سرنوشتي دروغين دگرگون شدهام.»‏پاسخ دادم:‏من نيز:‏‏«جانم،‏ جانم !با تو خواهم مرد.»‏اين است ترانهي آخرين ديدار .خانهي تاريك را نگاهي كردم .‎15‎فقط در اتاقخوابي شمعها مي سوختندبا شعلهاي زرد و بيخيال .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 35I’m cheated by joylessness,10changed by a destiny untrue.’I answered: ‘My dear, my dear!I too: I’ll die with you.’The song of the last meeting.I see that dark house again.15Only bedroom candles burning,the yellow, indifferent, flame.


‎36‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم.7واژههايي نگاشته امواژههايي نگاشته امكه جرأت نداشتهام بگويم .پيكرم شگفتزده منگ شد .سرم بهكندي ميكوبد .‎5‎غريو شيپور مرده است .قلب هنوز سردرگم است .در چمنِ‏گويچهبازي ، تابناكبرفدانههاي پاييزي ميگدازند .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 377‘I’ve written down the words’I’ve written down the wordsthat I’ve not dared to speak.My body’s strangely dumb.Dully my head beats.5The horn cries have died.The heart’s still confused.On the croquet lawn, lightautumn snowflakes fused.


‎38‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمبگذار آخرين برگها خشخش كنند !‎10‎بگذار واپسين انديشهها جزا بكشند !نمي خواهم به دشواري بيفتند<strong>آنا</strong>ن كه به شادماني اخت گرفتهاند .فراموش مي كنم لبها و چشمهايشما را،‏ شوخي ستمگرانهتان را15 آه،‏ فردا خواهم راند....آن نخستين سورتمهي زمستاني را .شمعهاي اتاق نشيمن خواهند درخشيددر روز،‏ لطيفتر .از گلزار هنرستان موسيقي‎20‎دستهگلي كامل خواهم آورد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 39Let the last leaves rustle!10Let last thoughts torment!I don’t wish to troublethose used to happiness.I forgive those lips, eyesof yours, their cruel jest…15oh, tomorrow we’ll ridethat first wintry sledge.Drawing-room candles will glowmore tenderly in the day.Of conservatory roses20I’ll bring a whole bouquet.


40/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.8آمدم اينجا،‏ بيهودهآمدم اينجا،‏ بيهوده .جايي كه خستهام:‏ همه همانند من !آسيابيبر فراز تپهاي خو ابالود،‏ آري،‏اينجا سالها به سكوت ميگذرد .5 به روي نيلوفرپيچ به خشكي گراييدهزنبوري شناور است پساپيش .بانگ بر مي كشم به آن پري درياييكنار حوض:‏مرگ پري دريايي را .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 418‘I came here, in idleness.’I came here, in idleness.Where I’m bored: all the same to me!A sleepy hilltop mill, yes,here years pass silently.5Over convolvulus gone drythe bee swims past, ahead,I call to that mermaid bythe pond: the mermaid’s dead.


42/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشمگل اندود و زنگاري‎10‎حوض پهن كمعمق است :بر صنوبر لرزانماه سبكبار ميدرخشد .هر چيزي را شاداب ميبينم .سپيدارها به خاك لبخند ميزنند .15 ساكتم،‏ ساكت،‏ آمادهتا دوباره مال تو باشم،‏ ايزمين .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 43Thick with mud, and rusted,10the wide pond’s shallows:over the trembling aspena weightless moon glows.I see everything freshly.The poplars smell moist.15I’m silent. Silent, readyto be yours again, earth.


ش.‏44/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم9 ب سفيدآه در را نبستهام .شمعها را روشن نكردهام .ميداني خيلي خسته تر از آنمكه به خواب بينديشم .‎5‎ببين چقدر دشتها گسترده انددر پرتو شامگاهي آتشها .و من سرمستم از طنينِ‏آوايتان،‏ طنينافكن اينك .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 459White NightOh, I’ve not locked the door,I’ve not lit the candles,you know I’m too tiredto think of sleep.5See, how the fields die down,in the sunset gloom of firs,and I’m drunk on the soundof your voice, echoing here.


46/ <strong>شاه</strong> خاكستريچ شمخوب است،‏ سراسر سياه است .‎10‎زندگي است-‏ جهنمي لعنتي .آه،‏ به اينكه باز ميگرديد نيزخيلي يقين داشتم .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 47It’s fine, that all’s black,10that life’s – a cursed hell.O, that you’d <strong>com</strong>e back –I was so sure, as well.متن ششم.‏ كاري نكردم ......***كاري نكردم او را وحشتي گزنده فرا گيرد.‏ به دوراني كه جواني شاد و بينياز بودم،‏ آن راه گناهآلود را پيمودم.‏نيمرخي در دوزخ.‏گفت:‏ مگر مانند شما نبودم؟گفتم:‏ بيشك من هم زني هستم.‏گفت:‏ تو از آن درندهخوتري كه زنانگي كني.‏گفتم:‏ من قرهالعينم.‏*********گفت:‏ آه،‏ و رنج تو آن قدر يگانه مينمايد كه تو را فقط همين نام ميسر است.‏بر سفرهاش نشستيم و آنچه او خود آماده داشت،‏ طعم ابدياش را چشيدم.‏گفت:‏ آري زنم ولي از بستگان نزديك مرداني چون محمد قاجار.‏ از اين گذشته نشيمنگاه كوچكي دارم.‏آن گاه محقرانه مانند بزي كناره گزيدم و بر پشتبامها به پرسه زدن پرداختم.‏مرداد 1362شاپور احمدي


48/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم10. خانه ي شامگاهيمن امروز واژههايي را ميگويم كه مي آيندفقط يك بار،‏زاده دليرانه .وزوز زنبورها بر گلداوديهاي سفيد :هست بايستهي عنبرچهي پيري .‎5‎و خانه با پنجره هاي شفافعشق را حفظ ميكند،‏ گذشته را به ياد ميآورد .بر بستر،‏ دستنوشتهاي فرانسوي مينمايد :ميگويد:‏‏«خداوندگارا،‏ بر ما رحم كن.»‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 4910Evening RoomI speak those words, today, that <strong>com</strong>eonly once, born in the spirit.Bees hum on white chrysanthemum:there’s the must of an old sachet.5And the room, with its thin windows,preserves love, remembers the past.Over the bed a French script flows:it reads: ‘Lord, have mercy on us.’


50/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشمآن نشانيهاي حزنآوراز داستاني اين سان باستاني -10 نبايد لمس كني،‏ قلبم را،‏ يا بكاوي ....ميبينم تنديسهاي تابان چيني را كه بر ميآيند پريدهرنگ :چنان كه حتي بلورشان نيز ميدرخشد مات .آخرين پرتو،‏ زرد،‏ سنگينبر دستهگل تابان كوكب ميافتد .‎15‎و من ميتوانم بشنوم نواختن ويولنها را ،جلوهي لطيف زه مضراب .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 51Those saddened marks of so ancient a tale,10you mustn’t touch, my heart, or seek to…I see bright Sèvres statuettes grow pale:even as their lustre grows duller too.A last ray, yellow, heavy,sets on the dahlias’ bright bouquet,15and I can hear viols playing,a clavichord’s rare display.


52 ‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم11. ضربنوشتهاي بر نگاره اي ناتمامآه،‏ هيچ دليلي براي آهها وجود ندارد،‏اندوهگساري بيهوده است ، جرمي است،‏اينك،‏از كرباسهاي خاكستري بر ميآيم ،بهگنگي،‏ بهشگفتي،‏ در امتداد زمان .‎5‎دستها بر آمدند،‏ آزادانه درهم شكسته ،و لبخندي عذاب كشيده بر چهره ام،‏ناگزير شدم اين گونه باشمدر سراسر ساعتهاي مرحمتي دوسويه .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 5311Legend on An Unfinished PortraitOh, there’s no reason for sighs,sadness is pointless, a crime,here, from grey canvas, I rise,vaguely, strangely through time.5Arms lifted, freely broken off,a tormented smile on my face,I was forced to be<strong>com</strong>e like thisthrough hours of mutual grace.


54/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشمدر آرزويش بود اين سان،‏ ميخواستش اين سان ،‎10‎با كلامي،‏ كينهتوز و مرده .دلهره دهانم را بسته است،‏ آهگونههايمبا برف جفت بودند .گناه او نيست.‏ به نظر ميرسد ،چشمهاي ديگرگونه را رها كرد تا ببيند .15 هيچ اهميتي ندارد اين رؤياهاي پوكدررخوت مرگبارم .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 55He wished it so, he willed it so,10with words, spiteful and dead.Anxiety clotted my mouth, ohmy cheeks with snow were wed.It’s no sin of his, it seems,other eyes, he left to see,15no matter these empty dreamsof my mortal lethargy.


56/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.12او سه چيز را بسيار دوستميداشت ، در زندگياو سه چيز را بسيار دوست داشت،‏ در زندگي :طاووسهاي سفيد،‏ نيايش شامگاهي ،و نقشههاي عتيقهي آمريكا .بيزار بود از زاري بچهها ،5 و مرباي تمشك با چايو پرخاشجويي زنانه ......و من همسر او بودم .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 5712‘He loved three things, alive:’He loved three things, alive:white peacocks, songs at eve,and antique maps of America.Hated when children cried,5and raspberry jam with tea,and feminine hysteria.…and he had married me.


ش/‏58 اه خاكستري چشمسواري 13.پدرم اتاقك درشكه را ميروفت .در چشمانش زل ميزدم .در قلبم نمي توانستم دريابم دردي راكه با آههاي خودم درست شده بود .5 شامگاه مشتاق،‏ سخت زنجيرپيچدر زير ابر ساحلي اهورايي -گويي بويس ده بو لگندر چند آلبوم قديمي،‏ با جوهري هندي .Bois de Boulogne لكهدار شده بود ،


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 5913From: Rosary A RideMy feather brushed the carriage roof.I was gazing into his eyes.A pain, in my heart I failed to know,caused by my own sighs.5The evening breathless, heavily-chainedunder a heavenly cloud-bank,as if the Bois de Boulogne were stained,in some old album, with Indian ink.


‎60‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمرايحه ي ياس و بنزين،‏‎10‎و انتظاري مراقبت شده و آرامبا د ستش زانوانم را لمس كرددوباره،‏ و بدون لرزشي .....


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 61Scent of lilac and benzene,10and a quiet, guarded waiting…with his hand he touched my kneesagain, and without trembling.متن هفتم.‏ هنگامي كه دلم ......***هنگامي كه دلم سخت براي تولستوي گرفته بود،‏ او را ديدم خرم و سلامت در تماشاي آبها.‏در لحظاتي كه گامزنان هواي پاكيزهي كوهسار را تنفس ميكرديم،‏ صحبتهايي به ميان آمد مثلاً‏ دربارهيخودپرستي.‏از بار گراني كه به خانمي آشنا داده شده بود،‏ گپ زديم،‏ و اينكه در جستجوي مرد نيكي است تا رنجش را به اوبسپارد.‏***گفت:‏ اما خود اوست كه آه ميكشد و اوست كه ميشتابد.‏چنانچه تولستوي ميگويد،‏ شادي كسي را ندزد اما اگر غمش را در ربودي،‏ خودش را چه ميكني؟آنجا گفتم:‏ خاربوتهاي خشك ريشه دوانده به زير سنگ.‏2 شهريور 1362شاپور احمدي


62/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.14عشقتان را گدايي نمي كنمعشقتان را گدايي نميكنم .آسوده دراز كشيده است كنارينخواهم بست نامه هايرشكمند را به پرندههايت ......‎5‎اما خردمند باش،‏ پندم را بپذير :شعرهايم را به او برسان تا بخواند .عكسهايم را نزديكش بگذار -مهربان باش با نوعروس !آه،‏ دانش براي غازها بهتر است‎10‎‏(احساس ميكنند كاملاً‏ خو گرفتهاند (از سخن دلنشين همدمانه ،


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 6314‘I won’t beg for your love.’I won’t beg for your love.It’s safely laid aside….I won’t be penning jealousletters to your bride.5But be wise, take my advice:give her my poems to read,give her my photos beside –be kind to the newly-wed!Oh, knowledge is better for geese,10feeling they’ve won <strong>com</strong>pletely,than sweet <strong>com</strong>panionable speech,


‎64‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشميا خاطرهي لطيف نخستين شب.....و هنگامي كه خرج كردي همه يكُپِكه ا Kopecks را سرخوش انه با دوست دلبندت‎15‎و جانت از آن همه خشنود استو ناگاه شرمنده ميشوي -نيا-‏ نااميد شدم تورا بشناسم -به سويم،‏ مهمان سرافكندهي شبانه .در مقابل چگونه ميتوانم ياريات كنم؟‎20‎من از شادماني بهبودينيافت هام.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 65or a tender first-night memory…and when you’ve spent all yourkopecks of joy with your dear friend,15and your spirit’s sated with it all,and suddenly you’re ashamed –don’t <strong>com</strong>e – I’ll fail to know you –to me, night’s crestfallen guest.For how could Ihelp you?20I’m not cured of happiness.


66/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشمشامگاه 15.تپشهاي موسيقي در باغ ،سرشار از اندوهي بيانناپذير .رايحه ي دريا،‏ تيز،‏ تازه،‏ظرفي از صدف در بستري از يخ .‎5‎گفت:‏ ‏«من دوستي راستينم!»‏و آن گاه بر جامهام دست كشيد .چقدر با در آغوش كشيدن ناهمانند بودسرماي تماسش .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 6715EveningIn the garden strains of music,full of inexpressible sadness.Scent of the sea, pungent, fresh,on an ice bed, a dish of oysters.5He said to me: ‘I’m a true friend!’and then touched my dress.How unlike an embracethe closeness of his caress.


‎68‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمانگارپرندهها يا گربهها را نوازش ميكني،‏ آري ،‎10‎انگار بازيگران بيشكلي را ورانداز ميكنيتنها چشمان آسودهاش ميخنديد ،در زير مژگاني طلايي و.....بيرنگ .و نواهاي ويولنهاي غمناكميدميدنداز پشت مه غلتان :‎15‎‏«سپاسگزار درگاه الهي باش،‏ كه -سرانجام كنار دلدارتان تنها نشستهاي.»‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 69Thus, you stroke birds or cats, yes,10thus you view shapely performers…in his calm eyes only laughter,beneath pale-gold eyelashes.And the voices of sad violssang behind drifting vapour:15‘Give thanks to heaven, then –you’re alone at last with your lover.’


70/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.16اينك همه ميخواره و هرزه ايماينك همه ميخواره و هرزهايم .ناخوشانه به يكديگر ميچسبيم !بر ديوارها،‏ پرنده ها و گلهاحسرت ابرها و هوارا ميخورند .‎5‎دودي كه از چپق سياهت بربخار عجيبي ميسازد .دامني كه مي پوشم چسبان استمي آيدو ساقهاي لاغرم را نشان ميدهد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 7116‘Here we’re all drunkards and whores,’Here we’re all drunkards and whores,joylessly stuck together!On the walls, birds and flowerspine for the clouds and air.5The smoke from your black pipemakes strange vapours rise.The skirt I wear is tight,revealing my slim thighs.


‎72‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمپنجرهها سفت رابسته بودند :‎10‎كيست اينجا،‏ ژاله استچشمهايت را آياي ا تندر؟هر گربهي هشياري دارد؟ در شگفتم .آه،‏ قلبم چگونه شما را ميطلبد !آيا در انتظار مرگ هستي ؟‎15‎يا آن دختر،‏ ميرقصدآنجا ،چون جهنم سرنوشت قطعياوست ؟


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 73Windows tightly closed:10who’s there, frost or thunder?Your eyes, are they thoseof some cautious cat, I wonder?O, my heart how you yearn!Is it for death you wait?15Or that girl, dancing there,for hell to be her sure fate?


74/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم..... .17و هيچ كس به ديدارم نمي آيد.....و هيچ كس به ديدارم نمي آيدهمچنان كه چانهي باريكم را گرفتهام .خانه ساكت:‏ راهرومتيره و تار از مهتاب .5 زير چراغ سبزلبخندش بيجان بود .زمزمه كرد:‏» سيندرلاچه شگفت است آوايتان«.....


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 7517‘…And no-one came to meet me’…And no-one came to meet mecarrying a lantern.The house quiet: my entryby moonlight uncertain.5Under the green lamp,his smile was lifeless,whispering: ‘Cinderella,how strange your voice…’


76/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشمشعلههاي آتش دارندفرو مينشينند :‎10‎درمانده،‏ زنجره جيرجير ميكند .آه!‏ كسي مي گذاردكفش سفيدم را داخل جاكفشي .بسپار به من سه ميخك صدپر رابدون سركشي چشمهايشان .‎15‎آه،‏ يادگاران گراميكجا پنهان ميشويد ؟قلبم خيلي تيز است .بزودي،‏ بزودي ميفهمد ،كفش سفيد كوچكم را‎15‎كسي امتحان خواهد كرد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 77Flames of the fire dying:10wearily, cricket chirping.Ah! Someone’s taken mywhite shoe into their keeping.Given me three carnationswithout raising their eyes.15O, dear tokens,where can you hide?My heart’s bitter tooknowing soon, soon,my little white shoe20will be tried by everyone.


78/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم.18هميشه پيمانهاي زيادي از دلدادههميشه پيمانهاي زيادي از دلداده !بي هيچ كدام،‏ هنگامي كه <strong>آنا</strong>ن از عشق دست ميكشند .خيلي خوشحالم كه ناگهان فرو ميريزد رود ،در زير يخ بيرنگ .‎5‎و منم كه ايستادام-‏ خدا به دادم برسد!-‏بر لايهي شكافتهاي،‏ سوسوزنان ،با نوشتههايم،‏ براي آيندگانتا داوري كنند،‏ در پناهگاه امنت .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 7918‘Always so many pleas from a lover!’Always so many pleas from a lover!None when they fall out of love.I’m so glad it plunges, the river,beneath colourless ice above.5And I’m to stand – God help me! –on the surface, fissured, gleaming,with my letters, for posterityto judge, in your safe keeping,


80/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشمآن سان بهوضوح،‏و جداگانه ،‎10‎آنها بتوانند تو را ببينند،‏ دلير و خردمند ،در سرگذشت باشكوهت ،آيا هيچ رخنهاي بر ديدگان آشكار نمي شود؟انديشيدن به زمين بسيار دل انگيز است،‏و دامهاي عشق بسيار نيكند .15 و شايد نام منبهنگام در كتابهاي دانشاندوزان بيايد .پس،‏ بگذارشان رازآميزلبخند بزنند ،هنگام روخواني داستان اندوهناكم.....اگر نميتوانم عشق بورزم،‏ اگر نميتو انم بياسايم‎20‎پس عطايم كن شكوهي گزندهرا .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 81so that clearly, and distinctly,10they can see you, brave and wise,in your glorious biography,no gaps revealed to the eye?To drink of Earth’s too sweet,and Love’s nets are too fine.15But may my name be seenin the students’ books in time,and, let them smile, secretly,on reading my sad story…if I can’t have love, if I can’t have peace,20grant me a bitter glory.


‎82‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم.19گنبد بلند آبيتر استگنبد بلند آبي تر استاز آبي يكدست آسمان .....فراموشم كن،‏ پسر شادمان ،مرگ را برايت آوردم -‎5‎به خاطر گلسرخهاي هر مكاني ،به خاطر واژههاي ابلهانهات ،چهره ي گستاخ كبودترنگ پريدهاز عشق به خود لرزيد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 8319‘The high vault’s bluer’The high vault’s bluerthan the sky’s solid blue…forgive me, happy boy,the death I brought you –5for the roses from every place,for your foolish words,that your bold dark facepale with love, stirred.


‎84‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمانديشيدم:‏ هدفتان -‎10‎نشان دادن غروري بزرگ .انديشيدم ميسر نميشود :عشق،‏ آن گونهكه كسي پرندهاي را دوست دارد .من هر شيوهاي را اشتباه رفتم .وقتي هوا بسيار سرد مي شد،‏‎15‎هر جا،‏ و هميشه ،شما خونسردانه دنبالهروي ميكردي ،انگار ميخواستينش انم دهيكه هيچ عشقي به شما ندارم.‏چرا آن پيمان را بستي‎20‎بر باريكراه زجر ؟فراموش كن !و مرگ دستانش را گستراندبگو،‏ پس چرا،‏ براي چه؟....نميدانستم چقدر گلويتان تُرداست در ميان آن گريبان آبي .آه،‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 85I thought: your purpose –10to show an adult’s pride.I thought it’s not possible:love, as one loves a bride.I was wrong in every way.When the weather grew icy,15everywhere, and always,you followed, impassively,as if you wanted to showI’d no love for you. Forgive!Why did you take that vow20on the path to suffering?And death held out its hand…oh,speak, why then, what for?I didn’t know how frail your throatwas, under the blue collar.


‎86‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم‎25‎پسر شادمان،‏ اي بوفچه يعذاب كشيدهام،‏ آه،‏ فراموشم كن !امروز،‏ دريافتم سخت استاين حرم مطهر را ترك كنم .


متن هشتم.‏ بيشك پيش از اين ......<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 8725Happy boy, my tormentedowlet, oh, forgive me!Today, I find it hardto leave this sanctuary.***بيشك پيش از اين در نيمروزي روشن كه آن شهريار يگانه پرسه ميزد،‏ در ساحلي كه درختان نازكش را بادميآشفت،‏ نامش آمده بود اما مفهوم اندكي داشت و آن قدر گسترده بود كه در كسي نميگرفت.‏زني.‏******حكايت نهايي چنين بود:‏ آن چهرههاي روشن يكييكي به سوي تنها صندلي اتاق راه ميافتادند.‏ و آن گاه وقتتماشا كردن بامداد يك نفر در ميان رشتههاي رنگي صفحهي خورشيد ايستاد،‏ نه جنگجويي،‏ نه جادوگري:‏خود او ميگويد:‏ هنگامي كه ميآمدم،‏ در حقيقت از جنگي كلافه كننده ميگريختم.‏او كيست؟ باد بر درخت ميكوبد.‏******كسان بسياري كل اين حكايت را تا آخر آموختهاند پس تنها يك جور روايت ميشود.‏از اتاقي به اتاقي ديگر،‏ او جايي نميرود.‏10 شهريور 1362شاپور احمدي


‎88‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمبراي م.‏ لزينسكيM. Lozinsky . 20بيپايان است است-‏ اين روز سنگين،‏ كهربايي !اندوه محال،‏ انتظار بيهوده !و گوزن صدا-نقرهاي ، دوبارهدر پارك ر وشناييهاي شمالي Northern Lights مينوازد .‎5‎و مي انديشم برف سردي هستو حوضي آبي براي نيازمند و بيمارو چشمه اي كوچك كه سراسيمه روان استبه سوي هماوايي باستاني ناقوسهاي دوردست .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 8920For M. LozinskyIt’s endless – the heavy, amber day!Impossible grief, pointless waiting!And the silver-voiced deer, again,in the Northern Lights’ park, belling.5And I think there’s cold snowa blue font for the poor and ill,and a little sledge’s headlong flow,to the ancient chime of far-off bells.


‎90‎‏/<strong>شاه</strong> چشم خاكستري.21آواي خاطرهاُ.‏ اي.‏ گلبوا-‏ سوديكينابراي O. A. Glebova-Sudeikina‏«چه ميبيني،‏ بر ديوار،‏ موجودي تار ،در ساعتي كه آسمان را غروبمي بلعد؟مرغ نوروزي،‏ در جامهي آبي آبها ،يا شايد باغهاي فلورنتين Florentine است؟‎5‎يا چشمانداز بيكران تراسكويه سلو ،Tsarskoye Seloeآنجا كه وحشت پيشاپيشتميشتاب د؟يا آن كه رها ميكند تنگنايتان را ،و روانهي مرگ سفيد ميشود،‏ آزادانه؟»‏نه،‏ من فقط ديوار را ميبينم-‏‎10‎بارتاب درخشش ميراي سپهر را .نشان مي دهد


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏ 9121Memory’s VoiceFor O. A. Glebova-Sudeikina‘What do you see, on the wall, dimly alive,at the hour when the sunset eats the sky?A seagull, on a blue cloth of waters,or perhaps it’s those Florentine gardens?5Or is it Tsarskoye Seloe’s vast view,where terror stepped out before you?Or that one who left your captivity,and walked into white death, freely?’No, I see only the wall – that shows10reflections of heaven’s dying glow.


‎92‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم22. هشتم نوامبر1913آفتاب ميآكَنَد خانه ام رابا غباري گرم،‏ تابناك،‏ خاكستري،‏بيدار ميشوم و به خاطر ميآورم :امروز روز مقدس شماست .5 به اين سبب حتي برفگرم است در پشت پنجره،‏به اين سبب در بيخوابي ،د آيين گزاريمانن . <strong>com</strong>municant خوابم برد


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 93228th November 1913Sunlight fills my roomwith hot dust, lucent, grey.I wake, and I remember:today is your saint’s day.5That’s why even the snowis warm beyond the window,that’s why, sleeplessly,like a <strong>com</strong>municant, I slept.


‎94‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشممهمان 23.همه چيز آن چنان است كه بود:‏ريزپره هايكولاك درگاه پنجره را خيس ميكن ند،‏و خودم تازهزاده نشدم ،اما مردي امروز به نزدم آمد .‎5‎پرسيدم:‏ ‏«دنبال چه هستي؟»‏گفت:‏خنديدم:‏‏«تا با تو در دوزخ باشم.»‏‏«آه،‏ بدبختانه ،خير،‏ شايد ميخواهي دچار بيماري شوم.»‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 9523The GuestAll’s as it was: the snowstorm’sfine flakes wet the window pane,and I myself am not new-born,but a man came to me today.5I asked: ‘What do you seek?’He said: ‘To be with you in hell’.I laughed: ‘Ah, unfortunately,no: perhaps you wish me ill.’


‎96‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشماما دست خشكيده اش لمس كرد‎10‎گلبرگي را با نوازشي نرم :‏«بگو به من،‏ چگونه ميبوسند تو ر ا،‏‏«بگو به من،‏ چه طور ميبوسي؟»‏و چشمانش بيفروغ خيره مي نگريستندو هرگز از انگشترم دور نميشدند .‎15‎هيچ عضلهاي نمي جنبيددر زير آن درخشش شريرانه .آه،‏ ميدانم:‏ دلخوش ا ستكه شوريده و تيز مي داندچيزي ندارم كه او نياز داشته باشد‎20‎و بتوانم از او دريغ كنم .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 97But, his dry hand touched10a petal with a light caress:‘Tell me, how they kiss you,Tell me, how you kiss.’And his eyes, dully gazing,never lifted from my ring.15not a single muscle shiftingbeneath that evil-glistening.O, I know: to know passionatelyand intensely is his delightthere’s nothing that he needs,20nothing I can deny.


‎98‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم. 24 براي الكساندر بلوك Alexander Blokمانند مهماني نزد شاعر آمدم .درست ظهريكشنبه بود .آن سوي پنجره،‏ برف ريزه،‏سكون در فضاي اتاق .‎5‎و خورشيد را تمشكي سايه اندود كرده بودبر فراز شكنجهاي دود كبودچقدرزلال صاحبخانه ي....آرام،‏ نگاهش را به من ميگردانَد !


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 9924For Alexander BlokI came to the poet as a guest.Exactly at noon. On Sunday.Beyond the window, frost,quiet in the room’s space.5And a raspberry tinted sunabove tangles of blue smoke…How clearly the taciturnmaster turns, on me, his look!


‎100‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمچشمانش از آن گونه اند‎10‎كه هر كس و همه كس آن را به ياد ميآورد :بهتر است مراقب باشيم،‏ حذر كنيم :ابداً‏ به آنها خيره نشويم .اما من واژههايمان را به ياد ميآورم ،نيمروز پردود،‏ روز يكشنبه ،‎15‎در آن خانه ي بلند خاكستريكنار راه دريايي نوا .Neva


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 101His eyes are of that kind10remembered by one and all:Better take care, mind:don’t gaze at them at all.But I remember our words,smoky noon, of a Sunday,15in that high grey houseby the Neva’s sea-way.


‎102‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمخلوتگاه 25.چه بسيار سنگهايي كه به سويم پرتاب شدندو هرگزكز نكردم .حصار جانپناه چشماندازي دارد ،سركشيده در ميان برجهاي بلند .5 سپاسم نثار سازندگانش،‏ش ايد <strong>آنا</strong>ن درد و واي را بگريزانند،‏اينك،‏ خورشيدهايي ميبينم كه زودتر براينك،‏ واپسين فروغشان ميتراود .و اغلب بادهايي از درياهاي شمالي‎10‎پنجرههاي جايگاه مقدسم را ميآكنند ،و فاختهاي از كف دستم دانهها را بر ميچيندميآي ند،‏....


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 10325From: White Flock SolitudeSo many stones are thrown at methat I no longer cower,the turret’s cage is shapely,high among high towers.5My thanks, to its builders,may they escape pain and woe,here, I see suns rise earlier,here, their last splendours glow.And often winds from northern seas10fill the windows of my sanctuary,and a dove eats corn from my palm…


‎104‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمو با روشني و آرامش اهورايي ،دست آفتاب خوردهي ايزدهنر بهچابكي ،صفحهي ناتمام مرا به پايان ميرسانَد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 105and divinely light and calm,the Muse’s sunburnt hand’s at play,finishing my unfinished page.متن چهاردهم.‏ هنگامي كه ماه ......***هنگامي كه ماه ميدرخشد،‏ من دهاني ديگر گشودهام و مزاري تازه كندهام.‏دستان سگيام را به پوزهام مالاندم و زير درخت زقوم بر خاك دمي آرامش يافتم.‏ چه آييني به عهده داشتم.‏اي كاش در مرگ مقدر گاوي زرد هلاك ميشدم از اين لاشهي پلشت.‏آه اي بينوايي،‏ كو مردي نشسته بر كوهي با قباي بنفشش؟بر خود چنين خواندم:‏ تو نه خوبي،‏ نه بدي،‏ عقل غلطي.‏ سوگناك بر آنچه كردهاي و منتظر بر هر چه زمانمينگرد.‏پس از اين خانگاهي براي گناه و پشيماني بجو.‏28 دي 1363شاپور احمدي


‎106‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم.26مرزي رازآميز در تنگنايي انساني هستمرزيرازاميز در تنگنايي انساني هست ،كه هستي عشق ، شور عشقگرچه لبها بر هم در سكوتي مقدس، نميتوانداز آنگرچه قلبها دو تكه ميشوند از محنت عشق .بگذرد -بسته ميشوند ،‎5‎و دوستخواهي بس بيزور است،‏ و سالهايسرخوشي با زبانه ي سر بر كشيدههنگامي كه روح خود آزاد است،‏ آشكارا ميجنگد ،با درماندگيِ‏ سستكامجويي .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 10726‘There’s a secret border in human closeness,’There’s a secret border in human closeness,that love’s being, love’s passion, cannot pass –though lips are sealed together in sacred silence,though hearts break in two with love’s distress.5And friendship too is powerless, and yearsof sublime flame-filled ecstasywhen the soul itself is free, fights clear,of the slow languor of sensuality.


‎108‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم<strong>آنا</strong>ن كه ميكوشند به آن مرز برسند ديوانهاند ،‎10‎و آنها كه رسيدهاند-‏ سرشار ميشوند از دلتنگي .اكنون ميداني،‏ اكنون در مييابي ،چرا با دلجوييتان قلبم نميتپد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 109Those who try to reach that boundary are mad,10and those who have – are filled with anguish.Now you know, now you understand,why my heart won’t beat at your caress.متن هفدهم.‏ تمام فصل بهار******تمام فصل بهار نشستم و به خود نفرت ورزيدم.‏ ميخواستم گاو نري باشم تا فيلسوف كوري.‏خدا شبان ستارگان و گاوان است در درههاي هندوستان.‏بودا شبي تمام <strong>شاه</strong>نامه را در گوشم فرو خواند.‏ ديدم در هر كاري شري نهفته است و هر كسي به وقتش جنايتيميكند.‏من گليم سياهي در دلم روييده است.‏اي كسي كه عمري جدي به سر كردهاي،‏ بيا و با لب و دندانت مضحكم كن.‏6 فروردين 1365شاپور احمدي


‎110‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم.27مانند نامزدي دريافت مي كنممانند نامزدي دريافت مي كنمنامهاي در آخر هر روز ،و ديروقت در شب آماده مي سازمپاسخي براي دلبندم .‎5‎‏«در سفرم به تاريكي ،مرگ سفيد مرا بازداشتهگزند نرسانيد،‏ اياست .نجيبم ،به هيچ كسي بر زمين.»‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 11127‘Like one betrothed I receive’Like one betrothed I receivea letter at each day’s end,and late at night conceivean answer for my friend.5‘On my journey to the dark,I’m staying with white death.Do no harm, my gentle one,to anyone on earth.’


‎112‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمدرخشانتر،‏ ستارهاي مي درخشد‎10‎در ميان جفتي درخت ،آن سان بهآرامي تسلي بخشكه در رؤيا ميديدم .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 113Brighter, a star is shining10between that pair of trees,so calmly promisingthat what I dream will be.بند ششم.‏ پيشاشعر پس از شعر.‏ دواكنوندر برج كدر خودچشم وا ميكنم:‏بر درياي سربيكلاغ گنهكارپا ميكشد.‏فروردين 1386شاپور احمدي


‎114‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشممهاجرت 28.براي اُ.‏ اي.‏ كوزمين-‏ كاراويفO. A. Kuzmin-Karavaev» اگر بتوانم فقط به ساحل برسم،‏دلبندم!»-‏ ‏«در سكوت«....و همچنان كه از پلهها به پايين سر مي خوريمبدون نفس زدني،‏كليدها را جستجو ميكنيم .5 دور از كاخي كه ما زمانيميرقصيديم و شراب مينوشيديم ،دور از ستونهاي سفيد سنيت،Senateبه جايي كه مانند معدني تاريك بود .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 117‘What are you doing, you’re crazy!’ –10‘No, just in love with you!This breeze – wide and windy,will delight a boat or two!’Throat constrained with horror,the skiff carried us in darkness…15a sea-cable’s strong odourburnt my quivering nostrils.‘Tell me, you surely must know:am I sleeping? So like a dream…’Only the oars measured blows,20on the Neva’s heavy stream.But the black sky lightened,someone called from a bridge,with both hands I graspedthe cross’s chain at my breast.


‎120‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم.29نميدانم زنده اي يا مردهنميدانم زندهاي يا مرده -بر خاك پيدا ميشوي،‏ باري ،يا تنها در خيالهاي تار به جايسوگواري در آن پرتو آرامبخش .‎5‎همه به خاطر توست:‏بيخوابي گرم شبانه ،فوج پرندگان سفيد شعر ،و آتش آبي چشمهايم .نيايش روزانه ،


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 12129‘I don’t know if you’re alive or dead –’I don’t know if you’re alive or dead –Can you be found on earth, though,or only in twilit thoughts insteadbe mourned for, in that peaceful glow.5All for you: the prayer daily,the hot sleeplessness at night,the white flock of poetry,and the blue fire of my eyes.


‎122‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمهيچ كس بيشتر تسلي‎10‎يا عذابم نداد اين سان،‏ نهاو را،‏ كه به من خيانت ميكردنه او را،‏ كسي كه دلجوييتا شكنجه شوم ،ميداد و فراموش ميكرد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 123No one was cherished more,10or tormented me so, no nothim, who betrayed me to torture,nor him, who caressed and forgot.بند سيوششم.‏ سپس ديوانه شدم.‏ نهخوشحال شدم جادهي شني را تمام شب با هم در خواب ميريختيم.‏و از نو شروع ميكرديم در كنارهي آن بوتهها.‏و چراغبرقهاي كوتاه را با سريش بر ميآورديم.‏ خوشا به حال ما.‏خرداد 1386شاپور احمدي


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 12530‘Like a white stone in a well’s depths,’Like a white stone in a well’s depths,a single memory remains to me,that I can’t, won’t fight against:It’s happiness – and misery.5I think someone who gazed fullin my eyes, would see it straight.They’d be sad, be thoughtful,as if hearing a mournful tale.


‎126‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمميدانم خدايان آدمي را دگرگونه ميكنند‎10‎به شيئي،‏ اما هشياري را آزاد بر جا ميگذارند،‏تا شگفتي درد و رنج هميشه باقي بماند.‏به خاطرهاي در درونم دگرگونه گشتهاي.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 127I know the gods changed people10to things, yet left consciousness free,to keep suffering’s wonder alive still.In memory, you changed into me.بند شصتويكم.‏ بازي دلگير يوزپلنگ با رودخانهي خالي.‏ سهآن خاك روحآن خاك سياه و سفيدآن طوطي در خاكستر گرمكه هر پرش نوايي مينواخت،‏غبار آن همه رادر سينه و جامهي خود خواهم داشتتا روزي بيگاهان بر افروزد.‏مهر 1386شاپور احمدي


‎128‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم31. هر چيزي تاراج و خيانت و دادوستدمي شودهر چيزي تاراج و خيانت و دادوستدبال سياه مرگ بر فرازش است .هر چيزي را گرسنه و آزمندميشود ،ميخورد ،اين سان چرا چراغي مي درخشد در پيش؟‎5‎روزانه جنگلي اسرارآميز نزديك شهر ،بر ميدمد گيلاسشبانهرا،‏ رايحهي گيلاسي را .بر آسمان جولاي،‏ ژرف و شفاف ،صورتهاي فلكي تازه پرتاب ميشوند .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 12931From: Anno Domini‘Everything’s looted, betrayed and traded,’Everything’s looted, betrayed and traded,black death’s wing’s overhead.Everything’s eaten by hunger, unsated,so why does a light shine ahead?5By day, a mysterious wood, near the town,breathes out cherry, a cherry perfume.By night, on July’s sky, deep, and transparent,new constellations are thrown.


‎130‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمو چيزي معجزهآسا مي آيد‎10‎به تاريكي نزديك ميشود و تباه مي كند،‏چيزي كه هيچ كس،‏ هيچ كس،‏ نشناخته است،‏گرچه ما از زمان بچگيمان در آرزويش بوديم .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 131بند هفتادوسوم.‏ بالههاي حصيري.‏ دوAnd something miraculous will <strong>com</strong>e10close to the darkness and ruin,something no-one, no-one, has known,though we’ve longed for it since we were children.اينجا رسيدهايرمهاي گنجشكان سوزانكه از بركهاي سوتوكوربيهيچ درنگيناگهانرميدند،‏سايهايچلپارهكه هنوزميبويم.‏چه فرصتيچه نجوايي.‏آبان 1386شاپور احمدي


132/ <strong>شاه</strong> خاكستري چشم. 32 بژدسك Bezhetskكليساهاي سفيد آنجا،‏ و يخ تاباني كه ميتركد .آنجا چشمهاي آبي سنبلهگونپسرم ميشكفد .بر فراز شهر كهن،‏ شبها الماسگون ميتابند.‏زردتر از زنبور گلو،‏ليمو و ماه هلالند .روسها :‎5‎كولاكهاي خشك از ميان دشتها بر روخانه ميوزند ،آدمها مانند فرشتهها در روز مقدس خدا شادمانند .آنها بهترين خانهها را پاكيزه كردند.‏ چراغهاي تمثال چشمك مي زنند،‏بر ميزگردو پوشش كتاب پيشكشي را خواهي ديد .آنجا،‏ بدون سخاوتي به من اكنون،‏ يادمانيبسيار شاق ،‎10‎به زير خم شد،‏ خانههاي برجش را آسان گشود :اما من كوبيدم آن در هولناك را تا وارد نشود :در حاليكه ناقوسهاي سرورانگيز كريسمس در شهر مينواختند .يادداشت:‏ بژتسك در حدود 140 ميلي شمال مسكو در ناحيه ي تورسكايا آبلاستTverskaya Oblast Region26 دسامبر 1921


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 13332BezhetskWhite churches there, and bright crackling ice,there my son’s cornflower-blue eyes blossom.Above the old town, nights are diamond-bright, Russian:more yellow than lime-flower honey, the moon’s slice.5Dry snow-storms blow from the plains beyond the river,and, like angels, men are glad on God’s Holy Day.They’ve cleared the best room, icon lamps play,on the oak table you’ll see the Good Book’s cover.There, ungenerous to me now, Memory so severe,10bowed low, opened her tower rooms as well;but I slammed the fearful door, did not enter:while the town rang with cheerful Christmas bells.Note: Bezhetsk is about 140 miles north of Moscow in the Tverskaya Oblast Region.The poem is dated 26th December 1921.


‎134‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم33. همسر لوطاشاره به همسر لوط در تورات،‏ كتاب پيدايش،‏ 29 19:مرد پارسا پيامآور خداوند را دنبال ميكرد،‏شگرف و درخشان مقابل تپهي سياه،‏سپس در گوش زنش ندايي آمد:‏‏«مجالي هست.‏ هنوز ميتواني از پشت سر بنگري،‏‎5‎به برجهاي سرخ سدوم Sodom جايي كه زاده شدي،‏ميداني كه آواز ميخواندي،‏ آنجا كه ميچرخيدي،‏و پنجرههاي بلند خانهي تاريكت،‏جايي كه بچههايت به دنيا آمدند.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 13533Lot’s WifeThe just man followed God’s messenger,vast and bright against the black hill,but care spoke in the woman’s ear:‘There’s time, you can look back still,5at Sodom’s red towers where you were born,the square where you sang, where you’d spin,the high windows of your dark home,where your children’s life entered in.


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 137She looked, and was transfixed by pain,10uncertain whether she could still see,her body had turned to translucent salt,her quick feet rooted there, like a tree.A loss, but who still mourns the breathof one woman, or laments one wife?15Though my heart never can forget,how, for one look, she gave up her life.Note: The reference is to Lot’s wife in the Bible, Genesis 19:26


‎138‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمايزدهنر 34.هنگامي كه شبانه آمدنش را انتظار ميكشم ،زندگاني،‏ انگار بر ورطهاي آويخته است .چه هستند افتخار،‏ جواني،‏ آزاديكنار مهمان گرامي با ني لبكي در دست؟‎5‎و اكنون وارد شد.‏به سويي مي افكندنقابش را و در چشمهايم ژرف مينگرد .از او ميپرسم:‏» آيا شما بوديد راهنماي دانتهكه فرو ميخواند دوزخ را؟»‏ پاسخم داد:‏‏«آري.»‏


‎142‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمآيا بايد قدم بزنم در زير اين طاق،‏ دگرديس شده با‎10‎اشارهي دستت،‏ درون آسمان ،تا سرد شود گرماي شرمساريا م؟آنجا هميشه متبرك خواهد بودو چشمهاي سوزانم آرامش مي يابند،‏آنجا دوباره هديهاي مييابمو خواهم گريست .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 143Shall I walk beneath this arch, transmuted by10the movement of your hand, into the sky,in order to cool my shameful heat?...There I’ll be forever blessedand my burning eyes find rest,there I’ll regain the gift, I’ll weep.


‎144‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم.36آخرين پيمانهمينوشم به سلامتي خانهي ويرانمان ،همچنينبه سلامتي همه ي شياطين زندگاني،‏به سلامتي تنهايي دوسويه مان،‏و به سلامتيات مينوشم -‎5‎به سلامتي چشمها،‏ مرده و سرد ،به سلامتي لبها،‏ خفته و خيانتكارانه ،به سلامتي زمانه،‏ زمخت و ستمگر ،به سلامتي دليلي كهبا آن هيچ خدايي نجاتمان نداد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 14536The Last ToastI drink to our ruined house,to all of life’s evils too,to our mutual loneliness,and I, I drink to you –5to eyes, dead and cold,to lips, lying and treacherous,to the age, coarse, and cruel,to the fact no god has saved us.


‎146‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم. 37 ورنژه Voronezhبراي اسيپ ماندلشتايم Osip Mandelshtamو شهر يكسره در چنبرهاي سخت يخ بسته است،‏درختها،‏ ديوارها،‏ برفها در آن سوي شيشه.‏بر روي بلور،‏ بر باريكههاي ليز يخ،‏درشكههاي رنگين و من،‏ از كنار هم،‏ ميگذريم.‏‎5‎و بر سپيدارهاي پيتر،St Peter كلاغهاو قلعهي سبز پريدهرنگي كه ميتراود،‏مات در آفتابي غباراندود.‏دشت پهلوانان در ذهنم باز ميايستد،‏تسخير نبردگاه بربرهاي كولينكو.Kulikovo‎10‎سپيدارهاي يخ زده مانند جامهاي بادهنوشي،‏به هم ميخورند اكنون،‏ پرسروصدا،‏ در هوا.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 14737Voronezhfor Osip MandelshtamAnd the town is frozen solid in a vice,Trees, walls, snow, beneath the glass.Over crystal, on slippery tracks of ice,painted sleighs and I, together, pass.5And over St Peter’s poplars, crowsa pale green dome there that glows,dim in sun-shrouded dust.The field of heroes lingers in my thought,Kulikovo’s barbarian battleground caught.10Frozen poplars, like glasses for a toast,clash now, more noisily, overhead.


‎146‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمگويي جشن عروسيمان بود،‏ و همگانبراي سلامتي و خوشبختيمان مينوشيدند،‏اما هراس و ايزدهنر باز ميگشتند تا پاس دارندخانهاي را كه شاعر تبعيد شده بود،‏و شب،‏ بي هيچ آگاهي از فرو كاستنش،‏با گامي تمام ره ميپيمود.‏يادداشت:‏ دشت كولينكو صحنهي نبردي مشهور بود در برابر تاتارها بود به سال 1378. ماندلشتايم مدت زمانيبه ورنژ،‏ در جنوب مسكو كنار رود دن تبعيد بود .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 149As though at our wedding, and the crowddrinking our health and happiness.But Fear and the Muse take turns to guard15the room where the exiled poet is banished,and the night, marching at full pace,of approaching dawn, has no knowledge.Note: The field of Kulikovo was the scene of a famous battle against. the Tartar Horde in 1378.Mandelshtam was exiled for a time to Voronezh, south of Moscow on the River Don.


‎150‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم. 38 كلئوپاترا Cleopatraلبهاي مرده ي آنتوني Antony را اكنون بوسيده است .اكنون برزانوانش د ر مقابل آگستيوسو خدمتگزارانش به او خيانت كردهاند.‏ شيپورهاAugustus مويه ميكند ....بانگ ميزنند زير عقابهاي رومي،‏ در دلتنگي شامگاهي .‎5‎نجيب و باشكوه،‏ با لكنت زبان سراسيمهاينك واپسين اسير زيبايياش داخل ميشود‏«تو-‏ مانند بردهاي،....او هدايتم خواهد كرد هنگام ظفرمندي در برابر اواما گردن قومانندش هموارهآسوده خم ميشود .«.....


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 15138CleopatraShe has already kissed Antony’s dead lips,already wept on her knees before Augustus…and her servants have betrayed her. Trumpetscry below Roman eagles, the gloom of dusk.5Noble and stately, stammering with confusionnow enters the last prisoner of her beauty,‘You – like a slave…he’ll lead me in triumph before him…’but her swanlike neck still bends peacefully.


‎152‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم‎10‎فردا فرزندانش.‏ آه،‏ هر چه حقارت استجا ميماند تا بر خاك انجام دهند-‏ تنهاو،‏ بياعتنا،‏ مانند لطفي گسلندهميلمد مار سياه بر سينههاي سياهش .بازيچه نزد اين ابله ،


هر شب سرم را با طوقي شوكران ميبندم<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 15310Tomorrow her children. O, what littlenessis left to do on earth – only toy with this fool,and, indifferently, like a parting kindnesslay the black snake to her dark breast too.هر شب سرم را با طوقي شوكران ميبندم.‏چاه زنخدانم سنگريزهاي آسماني را تنگ بر گوشتم در بر كشيده است.‏بغلم سايهاي هست تا در پناهش بياراميو زاري كني،‏ آه شاعر نگونبخت،‏سرك كشيدي تا باز آن مشكهاي توأمان و بارورم را چشم بچرانيكه ميدانستي پنج شش خنياگر هرزهدرا سراسيمه خود را در رؤياي آن زنجير بستهاند.‏آن گاه يكيمان شكلك در آورديمحتي اگر دشنام يا دروغ بود آن نجواميگريستيمو قيافهمان از نو چكش خورد و به دل نشست.‏هيچ وقت خود را نميبخشم،‏ هيچ وقت.‏19 فروردين 90شاپور احمدي


‎154‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمسايه 39.‏«كدام زن زن معيني مي دانداز ساعت مرگش؟ - ماندلشتايمبلندترين،‏ متينترين از ميانمان،‏ چرا خاطره ،ناگزيرت ميكنداز كنارتا از ميان گذشته ها نمودار شوي،‏ و بگذريقطاري كه مي لغزد تا پيدايم كنيبا نيمرخي روشن در آن سوي شيشهي پنجره؟‎5‎فرشته يا پرنده؟ چقدر مشاجره ميكنيم !شاعر گمان كرد پوشالي را باز ميتاباني .در آن سوي مژگان تاريك،‏ چشمهايت،‏ گئورجي اننگريستند،‏ نجيبانه،‏آن همه را .سايه را فراموش كن . آسمانهاي آبي،‏ فلوبرت‎10‎بيخوابي،‏ گل ياس دير-شكفته را ،برايم بياور.‏و شكوهمندي سال را ،Georgian،Flaubert


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 15539From: The Seventh Book Shade‘What does a certain woman knowof the hour of her death?’ - MandelshtamTallest, most suave of us, why Memory,forcing you to appear from the past, passdown a train, swaying, to find meclear profiled through the window-glass?5Angel or bird? How we debated!The poet thought you translucent straw.Through dark lashes, your eyes, Georgian,looked out, with gentleness, on it all.Shade, forgive. Blue skies, Flaubert,10insomnia, late-blooming lilac flower,bring you, and the magnificence of the year,


‎156‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمسال هزار و نهصد و سيزده را به ذهن بسپار.‏ وبعدازظهر ملايم بيابرت،‏ خاطره ايسخت است برايم اكنون-‏آه،‏ سايه !


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 157nineteen-thirteen, to mind, and yourunclouded temperate afternoon, memorydifficult for me now – Oh, shade!حالا سر به نيستم كنحالا سر به نيستم كن.‏جويهاي پاييزي،‏ جويهاي پاييزيتكوتوكي پرندهي سربه تونزديكيهاي مرز.‏بر خاكارهي نفتي ستارگان و كفترها پا كشيديم.‏ميتوانستيم الآن تركههايمان را به هم بريزيم و در جرقهايپيكرهاي استخواني را كافور بماليم و به شادماني وا داريم.‏اينك سنج،‏ سنج مهتابيتا كور و كر و گنگ به كافور آن دست يازند.‏و شادي خودبخود نواخت.‏آه اينك سنج.‏چه جرقهايتا بوزينههاي ماهآفريدسبوي لرزان را ول كنند.‏ارديبهشت 90شاپور احمدي


‎158‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم.40ارواح كساني كه دوست دارم در ستارگان بلندپايه جاي دارندارواح كساني كه دوست دارم در ستارگان بلندپايه جاي دارند .چه نيك كه كسي نيست تا عزم باختن كندو كسي كه بتواند بگريد.‏ همه آفريده شدند به اين منظورآواز بخوانند.‏ اين است نواي تسارسكويه سلو.Tsarskoye Selo .تا‎5‎بيد سيمگون بر كرانه ي رودخانهنهر تابان سپتامبر را سود .خيزاناز پشت سرم،‏ سايه امميشتافت تا در سكوت ديدارم كند .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 15940‘The souls of those I love are on high stars.’The souls of those I love are on high stars.How good that there’s no-one left to loseand one can weep. All created in orderto sing songs, this air of Tsarskoye Selo’s.5The river bank’s silver willowtouches the bright September stream.Rising from the past, my shadowis running in silence to meet me.


‎160‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمبسياري چنگها اينجابر شاخهها آويخته اند،‏‎10‎اما انگار خانه مال من نيز هست .و اينرگبار،‏ لطيف،‏ باريده بر خورشيد ،برايم خبرهايي تسليآور و نيكميآورد .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 161So many lyres hung on branches here,10but it seems there’s room for mine too.And this shower, sun-drenched, rare,brings me consolation, good news.پيكر فيروزهاي هيچ كسدوست دلبندم،‏ شايد خدا مرا دوست بدارد و لكهي سوخته و بنفشمان را بر مرغزاري زير دست و پاي ورزاهايقلع و نقره بنشانَد.‏آن گاه دست سپاس بر خواهم آورد.‏ تا ديرزماني حتي آن گاه كه چرچرهها يكسره آواز ميخوانند و ماه بوتهييخياش را زير پوزهي بچهروباهها بر درگاه غاري جا ميگذارد،‏ لبخندت بيمحابا ‏«خاكستر و ترانه»ام را درخود ميپوشد و خورشيد به جستجوي تنهاي گنگ ميشتابد يا او را پناه ميدهد بر كرتهاي پشت دهكده،‏ آنجا كهپسرها،‏ بزودي پيشاني و چانهشان در گرتهي شب خودخواه ميشود.‏و پناه ميبرديم به آسياب دستاموزي كه زره پروانهها را ميشكافت و چاه تلخ را نگه ميداشت تا پيش ازآنكه ورزاها تپههاي بارور را بر جا بگذارند،‏ يك بار ديگر مرغزار خدا را دوست بداريم.‏2 دي 1390شاپور احمدي


‎162‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم. 41 شعر . Iرها كن پيروزيهايناديدني اسراراميز را،‏عبارات ناگفته ،واژههاي بيصدا .‎5‎اشاره هاي پوچبه اينكهنميدانيم كجا بياساييم :و فقط اشكها خشنودندكه دارند سرازير ميشو ند.‏گلسرخهاي وحشي،‏ اَه،‏ نزديكيهاي مسكو‎10‎درون آنند!‏ چه كسي ميداند چرا .....و سراسر آن ناميده مي شوددرد بيكرانه .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 16341Poem. IDesolate the victoriesof mysterious non-meeting,phrases unspoken,voiceless words.5Un-meeting glancesnot knowing where to rest:and tears alone are gladto go on flowing.Wild roses, ah, near Moscow10are in it! Who knows why…and all this will be calledimmortal passion.


‎164‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشم. 42 شعر . II‏«شما دوباره با منيد،‏ پاييز،‏ دوستم!»‏آننسكي Annenskyديگران در جنوب شايد هنوز درنگ ميكنند ،تا در باغ فردوس آفتاب بگيرند .اينجا ش مال است،‏ و امسالبراي دوستم پاييز را گُزيدهام .‎5‎خاطرهي خجسته را اكنون آورده اماز واپسين ضد-ديدارمان -آن زبانهي نابپيروزي امبر سرنوشت،‏ و بسيار سرد،‏ و ناب نيز.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 16542Poem. I I‘You are with me again, Autumn, my friend!’AnnenskyOthers in the south may still linger,basking in the paradise garden.Here it’s northerly, and this yearfor my friend I’ve chosen autumn.5I’ve brought here the blessed memoryof my last non-meeting with you –the pure flame of my victoryover fate, so cold, and pure, too.


‎166‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستري چشمتندر 43.آن گاه تندر خواهد بود.‏مرا به خاطر آور .بگو:‏ ‏«او طوفان ميخواست.»‏ اين دنيايبي آلايش همرنگ سنگي گلگون خواهد شدو قلبت،‏ زين سان،‏ به آتش تبديل ميشود .‎5‎آن روز،‏ در مسكو،‏ يك پيشگويي راستين ،هنگامي كه براي آخرين باروداع مي گويم،‏و صعود ميكنم به بهشتهايي كه آرزو داشتم ببينم ،سايهام را اينجا در آسمان به جاميگذارم .


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏ 16743From: Northern Elegies ThunderThere will be thunder then. Remember me.Say: ‘She asked for storms.’ This entireworld will be the colour of crimson stone,and your heart, as then, will turn to fire.5That day, in Moscow, a true prophecy,when for the last time I say goodbye,soaring to the heavens I longed to see,leaving my shadow here in the sky.


<strong>شاه</strong> خاكستريچشمآواز شما هر دو زنمارینا تسوهتایوای من.چهارمakhmatova amedeo modigliani portrait of jeanne hebuterne seatedشاپور احمدی


‎170‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشممارينا تسوهتايواي من.‏ چهارمآواز شما هردو زنآواز شما هر دو زن را در پاي ستيغ كرملين ميپسندم بيشتر از سرودهايي كه شاعران در سايهيقلعهي باستيل سر دادند،‏ يا در اسكلهي ايفل و زير هيكل آزادي؛ زيرا هر دو شما زن كوليوار و بهسياق رنگآميختهها و نجسها و زنديقها ميخوانيد.‏ حتي خاطرهاي كه از اسيپ ماندلشتام داريد،‏ خودكتابي است اسراراميز كه بايد وردهاي آن را بر آب روشن در غارهاي زير كليساها و ديرها دميد.‏ مننيز چون آدميان زيستم.‏ گرچه هر دو سري زديد به فرنگ،‏ آن دهكدهي باورنكردني آويخته در بلوريسمي،‏ اما مانند شما قرقيزستان و حبشه و دهكورهها و خاراسنگهاي گرجستان را بيشتر ميپسندم.‏پايتختي نداشتهام تا چند پاس شبانه سگرمه بزنم و پيشاني غمناكم را جلو فرشتگان ره گم كردهبكارم.‏ نه،‏ هرگز.‏ اما خسته نميشدم.‏ گاهي آلونكم را در ميان ستارگان هره ميماليدم و با سگي فلكيدر بازوان،‏ دوان سرازيري كَندهكَندهي آسفالت مرده را ميبريدم.‏ با شكم و ديدگان گشنه از قلعهيويرانمان بالا ميخزيدم.‏ بارها با گزيدهاي از <strong>شاه</strong>نامه در سينه و خشتي زير كله ميخفتم،‏ همچنان كهشما و همپالكيهايمان با سرباز مفرغي پوشكين سر ميكرديد.‏ درهي گنجمان كنار دكهي روزنامهفروشي


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎171‎بود.‏ همهي عصرها پارهاي از كشتياي را نشان هم ميداديم كه روزي از ميان كوههاي گچيمان قراربود سر در سيلابهاي آسمان بكشد.‏ اما شعرمان استخواندار و بيپروا زهره را مچاله ميكرد و هر چندنفرمان را سوتوكور مينشاند بر چمني كه هميشه يك گوشهي پارك لك ميانداخت.‏ و الياف نمكيندريا را ميبوييدم.‏ دست در يال پرياني با عينكهاي سيمين ميزديم.‏ گاهي سيگاري بر لبخندهاينازكشان مي كاشتند تا پورههاي شبانه و الفباي بسيار بيگانهي ما را بمكند.‏ آن گاه گونههايشان كمي بادميكرد و باردار و تنومند بلند ميشدند،‏ خود را ميتكاندند و بيآنكه نامي از شما خواه راهبه،‏ خواهروسپي بياورند،‏ خشنود و سرفراز به سوي رواندازهاي شني خود ميشتافتند.‏ حتي بانگ سهمگينماياكوفسكي و اندرزهاي گوركي ما را فراياد هيچ كدامتان نياوردند.‏ تكههاي سربي رفيق استالين برصحن تالار رفيقان در آن روز سرمهاي و آكنده از ميخك كه خروشچف فرشتگان شلواركپوش را سواربر دوچرخه با خود آورده بود،‏ هيچ كدام سر و يال ما را نجنباندند.‏ سرسرههاي يخي را نبوييديم ودندانههاي خز و ماه دلگير بر كاهگل را به هيچ ميگرفتيم.‏ حتي پيشاني سولژنيستين با پسركهايبينگاهش نيز به جزيرههاي چفت سرزمينشان نكشاندمان.‏ هيچ جايي نداشتيد در معركهي ديگر زنان ويابوهاي يراقپوشي كه سراب لجنبار اما مهتابگير را ميخاييدند.‏ نوبت خوابمان آهوان پست را با سيمديهيم ميبستيم و بر حاشيهي فروريختهي سراب ميرانديم.‏ به ژرفاي مامتان نميانديشيديم.‏ ودختران ترش كماندار و آسوپاس يكبهيك خونديدگي خود را ميپوشاندند و شبانه كنار سيمهايخاردار مرد ميشدند و پشت به بانگ گنبدهاي واژگون سراسر برزن خلوت را ميكوبيدند.‏ و همه چيزخالي بود و خاليتر،‏ حتي متنهاي بيعشوه و ستمگرانهاي كه گاه و بيگاه گيرمان ميآمد،‏ نه از دستپنجاه و اندي كتابداري كه هر پنجشنبه گرد حلقهاي نور كمين ميكردند و در كبكشان شادي و آشتي


172/ <strong>شاه</strong> خاكستريچشمميچپاندند،‏ نه،‏ هرگز.‏ حتي من بارها بر سر راهشان در خاكستر مينشستم و برگهاي ميطلبيدم كه خامبود.‏ همسر ديگران چنين ميخواستند كه در آفتاب آهوبرهاي بزايند.‏ ستوران تا صبح در گوشم سمميكوبيدند.‏ آيا ما را نيز دستگير خواهند كرد؟ هيچ كدام را نخواهيم خواند:‏ جان روشن ماني،‏ كليله ودمنه ابوالمعالي منشي،‏ قصههاي هانس كريستيان آندرسن،‏ تيغههاي علفزار والت ويتمن و خدايا،‏ آنبزرگترين را،‏ شبزندهداري فينگانها.‏ شبگير،‏ سرزده بالاي سرمان ايستاده بودند.‏ به هم ميچسبيديم.‏ميدانستيم در سرازيري آنجا ‏[كه روزگاري دبيرخانهاي بود كه از جيغ دانشآموزان خوشرنگورويشهر بار هزاران ارغوان و آشيانهي تيهو بر پشتههاي كود ميشكفت]‏ تني چند از بروبچهها را ميبردندتا پشت به تودههاي دلمه بستهي دود و تاريكي نگه دارند.‏ ريزترين آنها ‏(خودم ديدم)‏ يك شب تا صبحبا گوشت و پوست خود كه هشت نه نوروز به آفتاب نيامده بود،‏ پروانهاي شلخته پرداخته بود كه ازبسياري اين يكي را خوب مينواخت:‏ ‏«به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژندهي خود را.»‏ از زيرپوسيدهي يكي از دروازهها كهنه دختري ديديم كه راحت نفسي كشيد و چراغش را بر تختهاي بهسربازي بيمزد پيش كشاند.‏ ميدانم از شما دو تن يكي نيمهخفته و كبود پردهي پارهي اندوهي را برپاهاي خود كشيديد.‏ شايد همسر پاسترناك تا راهپلهي تنگ و پرنالهتان آمده باشد.‏ پشت دست خود رابوييد و گاز گرفت و خيس بازگشت.‏ آيزايا برلين تنها يك دفعه سر در سايهتان كشيد و دمق و بيزار ازشاخكهاي دراز عينكش با خود همه كاري كرد تا كمي دورتر از ضجههاي پيدرپي و نابهنگام چند برگهيپرخاشگرانه بنگارد،‏ آن چنان كه در مجالي جانكاه بازوان هر دوتان را به جا آورم خشك و عتيقه.‏ ‏«زندهبوديم و زمينِ‏ زير پايمان را باور نميكرديم.»‏ همهاش مسخرهسرايي،‏ گاهي با كلاه كاموايي بر پوزارهايگشادم بر وعدهگاهي ميگشتم كه خود تراشيده بودم.‏ آنجا براي چند روزي ساعتي بيشماره آنجا براي


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم /173چند روزي ساعتي بيشماره و تنديسي پخم پيش ميكشاندند تا در سايهشان خود را دوباره بپردازيم.‏سهم من دختري قهوهايرنگ بود كه يك بار با كمي تأخير با ساكي شنگرف آمد.‏ بيم داشتم پيش ازآنكه شعرهاي يكديگر را دستكاري كنيم،‏ از روي نيمكتهاي سيماني آنجا بيرونم اندازند.‏ آيا درنايي راخدشهدار كردم تا در بازوان گدايي بنشانم؟سرافكنده درنا را خواست تا به ياري همگوشهاي چال كنيم.‏ ميدانم بدون آنكه رو بهمن كند،‏ زمان گراني را از دست خواهد داد تامرا به ايستگاهي فرودست برسانَد.‏ هيچاهميتي ندارد.‏ هقهقم را با خرفسترانيبيخواب ردوبدل خواهم كرد يا با پوستچروكيدهي شبگير.‏ شايد روزي تنهي آفتاب رادر پوست خود دريابي و شادي و آشتي را.‏ بيگمان زود خسته خواهي شد اما سرسختانهبراي ماهيگيري بيآرام وقت خواهي گذاشتكه زير سايهي مجسمهي تنومندمان آوايدرنايي را ميآويخت،‏ تا دشنهاي،‏ دشنهيزنگاريِ‏ ماه بگذرد.‏بهمن 1390akhmatova amedeo modigliani portrait of jeanne hebuterne


<strong>شاه</strong> خاكستري چشمآمرزشخواني


‎176‎‏/<strong>شاه</strong> چشم خاكستريآمرزشخوانينه،‏ نه در زير آسماني بيگانهنه،‏ نه در پناه بالهاي بيگانه -پس با مردمم بودم ، من،‏با مردمم،‏ آنجا،‏ سوگواران .1961


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏ 177RequiemNo, not under a foreign sky,no not cradled by foreign wings –Then, I was with my people, I,with my people, there, sorrowing.1961


‎178‎‏/<strong>شاه</strong> چشم خاكستري:(:.-به جاي ديباچهدر سالهاي دهشتناك وحشت يژوف هفده ماه در صف زندانهاي لنينگراد بهسر رساندم.‏ روزي شخصي مرا به جا آورد.‏ پس زني آه در پشت سرم ايستادهبود و از سرما آبود شده بود،‏ آسي آه البته هرگز نام مرا نشنيده بود،‏ از آنحالت آرختي آه همه داشتيم به در آمد و در گوشم پرسيد ‏(آنجا هر آسيزمزمهوار صحبت ميآردآه،‏ ميتواني اين را وصف آني؟و من گفتمميتوانمآن گاه بر آنچه روزگاري چهرهاش بود،‏ چيزي مانند لبخندي اليم گذشتيكم آوريل.١٩۵٧يادداشتنيكلا يژوف رئيس پليس مخفي روسيه از سال دست به تصفيهايبيرحمانه زد،‏ همسان انقلاب فرهنگي در چين،‏ اتهامها وارد آرد ومحاآمهها بر پا نمود.‏ او خود در سال از سوي مولوتف تكفير و اعدامشد.‏ سپس بريا را به جانشيني او گماردند.‏ مردم در اتحاد شوروي وحشتسنگين را چنين مينامند:‏ يژوفشچينا ‏(عصر يژوف).‏١٩٣۶١٩٣٨


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏ 179Instead of a PrefaceIn the dreadful years of the Yezhov terror I spentseventeen months in prison queues in Leningrad. One daysomeone ‘identified’ me. Then a woman standing behindme, blue with cold, who of course had never heard myname, woke from that trance characteristic of us all andasked in my ear (there, everyone spoke in whispers):- Ah, can you describe this?And I said:I can.Then something like a tormented smile passed over whathad once been her face.1st April 1957NoteNikolai Yezhov as head of the NKVD from 1936 instituted a savagepurge, akin to the Cultural Revolution in China, involvingdenunciations and show trials. He was in turn denounced in 1938 byMolotov, executed, and replaced by Beria. People in the SovietUnion came to call the Great Terror: Yezhovshchina (the time ofYezhov).


‎180‎‏/<strong>شاه</strong> چشم خاكستريپيشكشيدر برابر اين اندوه آوهها سر خم ميآنند،‏رودخانهي بيكران از جريان باز ميايستد،‏چفتوبست همواره سخت زنداناينك ‏«دخمههاي محكومين»‏ را در بر گرفته،‏‎5‎و به ارادهاي مرگبار سپرده است.‏نزد آساني خورشيد ميدرخشد سرخ،‏نزد آساني باد ميوزد لطيف-‏اما ما هيچكدام را نميشناسيم،‏ در عوضفقط طنين گام سنگين سربازان را ميشنويم،‏‎10‎و آليدهايي آه ميچرخند برابر پيكرمان.‏گويي براي نيايش بامدادي بر ميخاستيم،‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏ 181DedicationBefore this sorrow mountains bow,the vast river’s ceased to flow,the ever-strong prison boltshold the ‘convict crews’ now,5abandoned to deathly longing.For someone the sun glows red,for someone the wind blows fresh –but we know none of that, insteadwe only hear the soldier’s tread,10keys scraping against our flesh.Rising as though for early mass,


‎182‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكسترياز ميان شهر جانوران ميشتافتيم،‏آنجا بينفسي مانند مردگان ديدار آرديم،‏خورشيدي فروتر،‏ نِوايي مهآلودهتر.‏ و پيشاپيش،‏‎15‎اميد هنوز آواز سر ميداد،‏ همچنان آه ميگذشتيم.‏.....ابلاغ حكم اشكها پايين ميريختند،‏زن انديشيد سراسر هجران را ميشناسد.‏از فرط درد،‏ خون در قلب خشكيد.‏گويي او را بر زمين به <strong>آنا</strong>ري آوبيدند.‏‎20‎هنوز گام ميزند ميلنگد تكاني ميخورد.............آجايند اآنون دوستاني آه اتفاقي يافتهامدر آن دو سال عزيمت اهريمني؟آدامين طوفانهاي سيبري را آنها پاي ميدارندو در آدام گوي ماهتابي يخ بسته ميزيند؟‎25‎به سويشان درود خود را بانگ بر ميآشم.‏مارس 1940


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎183‎through the city of beasts we sped,there met, breathless as the dead,sun low, a mistier Neva. Far ahead,15hope singing still, as we passed.Sentence given…tears pour out,she thought she knew all separation,in pain, blood driven from the heart,as if she’s hurled to earth, apart,20yet walks…staggers…is in motion…Where now my chance-met friendsof those two years satanic flight?What Siberian storms do they resist,and in what frosted lunar orb exist?25To them it is I send my farewell cry.March 1940


‎184‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستريپيشدرآمدآن روزگار،‏ زماني آه تنها مردگانلبخند ميزدند،‏ خشنود در آرامش خود،‏و لنينگراد،‏ بيهوده،‏ سر بر افراشته بود،‏بازداشتگاهش را ميگستراند.‏‎30‎هنگامي آه هنگهاي محكومان،‏ديوانه از شكنجه،‏ ميگذشتند،‏شرحهاي آوازهاي جدايي پس آن گاه،‏سوت لوآوموتيوها سر ميدادند،‏ستارگان مرگ بر فرازمان آويختند،‏‎35‎و سرزمين معصوم روس چروآيددر زير چكمههايي با لكههايي خونين،‏و چرخهاي مارياس سياه.‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎185‎PrologueThose days, when only the deadsmiled, glad to be at peace,and Leningrad, unneeded, swayed,throwing wide its penitentiary.30When legions of the condemned,maddened by torment, passed,brief the songs of parting then,the lo<strong>com</strong>otives’ farewell blast,Dead stars hung above us,35and blameless Russia writhedunder boots stained with blood,and the Black Marias’ tyres.


‎186‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري١سپيدهدم تو را بردند،‏گويي در بيداري دنبالت ميآمدم.‏‎40‎در خانهاي تاريك بچهها ميگريستند،‏در ميان شمايلها،‏ شمعي ميگداخت.‏بر لبهايت،‏ سردي صليب،‏بر پيشانيات عرقي مرگبار.‏چون زني تير خورده،‏‎45‎به سوي ديوار آرملين بانگ بر خواهم آشيد.‏1932


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎187‎They took you away at dawn,as though at a wake, I followed,40in the dark room weeping children,among icons, the candle guttered.On your lips, the chill of a cross,on your brow a deathly pall.I’ll be, like a woman to be shot,45dragged to the Kremlin wall.11935


‎188‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري٢خاموش دُن آرام روان است.‏مهتاب زردفام خانه را ميآآَنَد.‏ميآآند آن را،‏ و با بدگماني ميريزد،‏شبح ماهوش زردي در برق نگاهش.‏‎50‎زني آنجاست،‏ مويه ميآند،‏زني آنجا،‏ تنها دراز آشيده است،‏پسر در زنجير،‏ همسر در خاك،‏برايش دعا بخوان،‏ آه دعا.‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎189‎Quiet flows the silent Don,yellow moonlight fills the home.Fills it, and falls askance,yellow moon-ghost in its glance.50A woman there it is, makes moan,a woman there, she lies alone,Son in chains, husband clay,pray for her, O pray.2


‎190‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري٣نه من،‏ آسي ديگر رنج ميآشد.‏‎55‎نميتوانستم طوري ديگر آن را برتابم،‏بر آنچه رخ داده است بگذار روآشي تاريك بپوشانند،‏بگذارشان برچينند روشناييهايشبانه را.‏.....


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎191‎3No it is not I, someone else is suffering.55I could not have borne it otherwise, all that’s happening,let them grant to it a dark covering,and let them take away the glittering…Night.


‎192‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري۴بايد نشانت ميدادند،‏ اي طعنهزن teaserي آوچك،‏‎60‎دلبند آوچك،‏ دوست همه،‏<strong>شاه</strong>زادهي جنگلي،‏ دلرباي شادمان،‏چه موقعيتي نصيبتان ميشود-‏مانند آن سيصد نفر در صفشما ايستاديد پاي صليب،‏‎65‎و شوراب گرم اشكهايمانسراسر يخ سال نو را ميسوزانَد.‏ببين سپيدارهاي زندان را آه ميجنبند،‏بدون صدايي-‏ آه چه انبوهياز زندگانيهاي معصوم امروز به پايان ميرسد.....


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎193‎4They should have shown you, little teaser,60little favourite, friend of all,sylvan princess, happy charmer,what situation would be yours –as three-hundredth in the lineyou’d stand, beneath the cross,65and let your tears’ hot brineburn through New Year’s ice.See the prison poplars sway,without a sound – oh what a crowdof innocent lives all end today…


‎194‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري۵‎70‎هفده ماه است برايت آه لابه ميآنمتا به خانه بازگردي.‏خودم را به پاي جلاد انداختم،‏اي هراسم،‏ آه پسرم.‏و نميتوانم دريابم،‏‎75‎آه همه چيز اآنون جاودانه پريشان است،‏آيست جانور،‏ آيست آدمي،‏چقدر مانده تا زمان اعدام.‏و تنها گُلهاي غبارآلود،‏زينگزينگ بخوردان،‏ ردپاهايي راست‎80‎دوان به هر جا،‏ هيچ جا،‏ دور.‏و ژرف در چشمانم خيره مينگرد،‏تند،‏ آُشنده،‏ هراسناك،‏ستارهاي شگفت.‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎195‎570Seventeen months I’ve pleadedfor you to <strong>com</strong>e home.Flung myself at the hangman’s feet,my terror, oh my son.And I can’t understand,75now all’s eternal confusion,who’s beast, and who’s man,how long till execution.And only flowers of dust,ringing of censers, tracks just80running somewhere, nowhere, far.And deep in my eyes gazing,swift, fatal, threatening,one enormous star.


‎196‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري۶هفتهها نيز بهسبكي وَر ميپرند،‏‎85‎نميتوانم دريابم چه روي داده است.‏درست همچنان آه،‏ فرزند دلبندم،‏ در زندان،‏شبهاي سفيد خيره ميشدند بر تو،‏همان گونه اآنون دوباره آنها خيره ميشوند،‏<strong>شاه</strong>ينچشم،‏ سوداييچشم،‏‎90‎و از صليبت بر فراز،‏و از مرگ،‏ ميگويند امروز.‏1939


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎197‎Lightly the weeks fly, too,85what’s happened I can’t understand.Just as, my darling child, in prison,white nights gazed at you,so now again they gaze,hawk-eyed, passionate-eyed,90and of your cross on high,of death, they speak today.61939.


‎198‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري٧. حكمواژهاي سنگي خورده استبر سينهي زندهام،‏ اآنون.‏باآي نيست.‏ آماده بودم.‏ ميدانيد،‏‎95‎از پسش بر ميآيم هر جوري.‏امروز آار زيادي دارم:‏بايد خاطره را نفله آنم،‏بايد قلبم را به سنگ تبديل آنم،‏بايد زندگي را از سر بگيرم.‏.... ‎100‎و ديگرتابستان داغ زمزمه ميآند،‏چنان چون در روزي تعطيلي <strong>آنا</strong>ر درياي سياه.‏ديري،‏ از گذشتهاي دور،‏ پيشبيني آردهام اين رااين خانهي خالي،‏ اين روز درخشان را.‏تابستان،‏ 1939


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎199‎7. The SentencingIt has fallen, the word of stoneon my living breast, now.No matter, I was prepared, you know,95I’ll get by, somehow.I’ve things to do today:I must crush memory down,I must turn my heart to stone,I must try living, again.100And then….Hot summer whispers,as if for a Black Sea holiday.Long, long ago, I foresaw thisthis empty house, this shining day.Summer, 1939.


‎200‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري٨. به مرگخواهي آمد سرانجام،‏ چرا نه امروز؟‎105‎در انتظارت هستم-‏ زندگاني بسي سخت ميگذرد.‏چراغها را خاموش آردهام،‏ راه را پاآيزهبراي تو،‏ چنين ساده،‏ چنين شگفت.‏هر شكلي آه ميخواهي به خود بگير.‏بترك مانند پوآهاي سمي،‏‎110‎مانند راهزني فرز يكور خود را داخل بسُران،‏مانند ويروس تيفوسي از جهنم.‏مانند داستاني ساختگي آه خود جور آردهاي،‏و هميشه آسل آننده و تكراري-‏آنجا آه آلهي پاسبانها را ميبينم،‏‎115‎و خبرچيني را رنگپريده از ترس.‏همه چيز اآنون يكسان است.‏ ينيسي ميخروشد.‏همان دم ستارهي قطبي ميدرخشد.‏و در وحشتي نهايي بسته ميشوندچشمان خجسته،‏ آبي و تابان.‏نوزدهم آگوستخانه اي در فنتانكا،‏لنينگراد


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎201‎8. To DeathYou’ll <strong>com</strong>e regardless – why not today?105I await you – life is very hard.I’ve killed the lights, cleared the wayfor you, so simple, such a marvel.Take on any shape you wish,burst in like a poisoned shell,110sidle in like a slick bandit,or a typhus germ from hell.Or a fairy-tale you’ve invented,always sickeningly familiar –where I see policemen’s heads,115and a concierge white with fear.It’s all one now. The Yenisey swirling,while the Pole star’s alight.And in final terror closingblessed eyes, blue and bright.19th August 1939The House on the Fontanka,Leningrad.


‎202‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري٩. به مرگ‎120‎الآن ديوانگي ميپلكدو نيمي از جانم را گموگور ميآند.‏شرابش را سر ميآشم:‏ زبانهاشپيش ميبردم ميان تاريكي،‏ آورمال.‏به گمانم بايد واگذارم،‏‎125‎پيروزي را اآنون به ديوانگي.‏بايد گوش بسپارم تا بگويد،‏التهابي شگفت را بر جبينم.‏و نبايد چيزي از خودمبه همراهم داشته باشم.‏‎130‎‏(چقدر درخواست ميآنم،‏چقدر از خود رد ميآنم!):‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎203‎9. Already madness120Already madness hoversobscuring half my mind,I drink its wine: its firesbring on darkness, blind.I realise, I must yield,125the victory to it now,must listen to it speak,strange fever on my brow.And I must take nothingwith me that’s my own130 (how I am begging,how I am disowned!):


‎204‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكسترينه چشمان بيمناك پسرم-‏آه از زجر،‏ سنگ شدند،‏نه آن روز،‏ آه طوفان بر آمد،‏‎135‎نه اتاق ملاقات زندان،‏نه سردي متبرك دستانش،‏نه خروش سايهي ليموبنها،‏نه صداهاي ملايم دوردستبر آمده از واپسين استغاثهاش.‏خانه اي در فنتانكا،‏ چهارم مه 1940


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎205‎not my son’s fearful eyes –suffering, turned to stone,not the day, that storms rise,135nor the prison meeting-room,nor the blessed cool of his hands,the lime-trees’ shady agitation,nor the slender distant soundsof his final consolation.The House on the Fontanka. 4th May 1940


‎206‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستريتصليب ١٠.‏«مادر،‏ بر من زاري مكن،‏كه در گورم.»‏I‎140‎همسُرايان فرشتهوش،‏ هنگامهي شكوهمند،‏و سپهر در ژرفناي آتشين به هم ريختند.‏نزد پدر:‏ ‏«چرا مرا واگذاشتي!»‏اما نزد مادر:‏ ‏«آه،‏ زاري مكن«.....IIمريم مجدليه بر سينهاش آوبيد و گريست،‏‎145‎حواري محبوب سنگ شد.‏اما آنجا هيچ آس دلير نبود،‏ هيچ آس نگاه نكردبه جايي آه مادر هنوز ايستاده بود،‏ و تنها!‏1940- 1943


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎207‎10. Crucifixion‘Mother, do not weep for me,who am in the grave.’140Angelic choirs, the mighty hour of glory,and heaven confused in the fiery deep.To the Father: ‘Why hast thou forsaken me!’But to the Mother: ‘O, do not weep…’Magdalene beat her breast and wept,145the beloved disciple turned to stone,but there, no one dared, no one lookedwhere the Mother stood, still, and alone.III1940-1943


‎208‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستريمؤخرهIآموختم بدانم چه سان چهرهها وا ميروند،‏چگونه ترس،‏ از زير پلكها،‏ ميپويد،‏‎150‎چه سان سخت آن تيغهي بران،‏ آن صناعترنج را بر گونهها قلم ميزند.‏چگونه گيسوان سياه،‏ جوگندمي،‏يكباره نقرهاي ميشوند،‏آموختم چه سان لبهاي بردبار ميخشكند،‏‎155‎آموختم لبخندِ‏ عذابآورِ‏ خشكي است وحشت.‏نه فقط براي خودم دعا ميآنم،‏بلكه براي همهي آساني آه اينجا ايستادهاند،‏ همگي،‏در سرماي گزنده،‏ يا جولاي سوزان،‏در زير آن ديوار قرمز و بيروزن زندان.‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎209‎EpilogueII learned to know how faces fall apart,how fear, beneath the eye-lids, seeks,150how strict the cutting blade, the artthat suffering etches in the cheeks.How the black, the ash-blond hair,in an instant turned to silver,learned how submissive lips fared,155learned terror’s dry racking laughter.Not only for myself I pray,but for all who stood there, all,in bitter cold, or burning July day,beneath that red, blind prison wall.


‎210‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري‎160‎ديگر بار،‏ زمان يادآوري نزديك شد.‏IIتو را ميبينم،‏ احساس ميآنم،‏ ميشنوم:‏تو را،‏ آنها توانستند برهنه به داخل صف بكشانند،‏و تو،‏ آه زمين را پيش از وقتت مطالبه ميآردي،‏و تو،‏ آه سر مهرانگيزت را تكان ميدادي،‏‎165‎و ميگفتي:‏ ‏«گويي اين وطنم است،‏ من اينجا هستم.»‏دوست دارم همهتان را به نام فرا بخوانم،‏اما سياههي نامها گم شده است،‏ نايافتني،‏ ديگربار.‏من بافتهام آفني بزرگ براي همه،‏ اينك،‏خارج از واژگان ناچيزي آه اتفاقي شنيدهام.‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎211‎160Once more, the remembered hour draws near.I see you, I feel you, and I hear:you, they could barely carry into line,and you, whom earth claimed before your time,and you, who shook your lovely head of hair,165saying: ‘As if this were home, I’m here’.I’d like to summon you all by name,But the lists are lost, un-found, again.I’ve woven a great shroud for all, here,out of poor words I chanced to over hear.II


‎212‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري‎170‎پيوسته آنها را به خاطر ميآورم،‏ هر جا،‏بدون فراموشي در هر بيم از وحشتي تازه.‏و اگر آنها لبهاي شكنجه ديده را ميبندند،‏ ميبندنددهانم را جايي آه يكصد ميليون انسان فرياد ميآشد،‏بگذار به خاطر بياورند مرا،‏ همچنين،‏ امروز،‏‎175‎در آستانهي روز يادآوري.‏و اگر زماني در زادگاهمآنها به فكر ساختن مجسمهاي از من بيفتند،‏مؤافقم آه اين آداب برگزار شود،‏تنها با اين شرط-‏ نه آنجا‎180‎در <strong>آنا</strong>ر دريا،‏ جايي آه زاده شدم:‏آخرين دلبستگيام با آن مدتهاست گسسته است،‏نه در باغ امپراتوري،‏ <strong>آنا</strong>ر آن درخت مردهجايي آه سايهي تسليناپذير مرا ميجويد،‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎213‎170Remembering them always, everywhere,unforgotten in each new terror’s care,and if they shut my tormented lips, shut mymouth where a hundred million people cry,let them remember me, as well, today,175on the eve of my remembrance day.And if ever in this my native countrythey think to erect a statue to me,I agree to that ceremonial honour,but only on one condition – not there180beside the sea-shore, where I was born:my last ties with it so long outworn,nor in the Imperial Garden, by that dead treewhere an inconsolable shade looks for me,


‎214‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكسترياما اينجا،‏ جايي آه من سيصد ساعت ايستادم،‏‎185‎جايي آه هيچ گاه آسي درها را نگشود،‏مبادا فراموش آنم در فراموشيِ‏ خجستهي مرگهمهمهي گوشخراش مارياس سياه را،‏فراموش آنم بوق هولناك را،‏ و دروازههايي آهمانند جانوري زخمدار،‏ و شيون پيرزني را.‏ميخروشند‎190‎و از پلكهاي مفرغي و راآدم،‏شايد برفدانههايي مانند اشك بريزند،‏ گدازان.‏و آبوتران زندان دور از من نجوا ميآنند،‏و،‏ بر رودخانهي نوا،‏ آشتيها خاموش ميلغزند.‏مارس 1940


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎215‎but here, where I stood three hundred hours,185where no one ever opened the doors,lest I forget in death’s blessed oblivionthe Black Maria’s screaming hum,forget the terrible clang, the gates that haillike a wounded beast, the old woman’s wail.190And from my eyelids, bronze, unmoving,may snowflakes fall like tears, melting,and the prison pigeons coo far from me,and, on the Neva, ships sail silently.March, 1940


<strong>شاه</strong> خاكستريچشمآندرييونا <strong>آخماتوا</strong> و همسرش نيكلاي گوميلف و فرزندشان لو در 1913ضمیمههای بیغرض مرگشاپور احمدی


‎218‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستريضميمههاي بيغرض مرگ******‎1‎در اين زمان كه آسمان بهسنگيني روي بر ميگردانَد،‏ گشوده شدن درهاي بيدربان يعني چه؟ اينهمه دست كوبيدنهاي <strong>شاه</strong>انه و بيامان با آب ور رفتن پيش از چه خواهد بود؟ بگو تا زاري كنيم.‏‎2‎چيزهايي كه در عمرمان آرزومندانه و با لذت انباشته بوديم،‏ در هواي شامگاهي بهزردي پر ميزنند،‏بر حاشيهي تاريك مينشينند و خودكامانه مينگرند.‏ ميدانم چنان جفتگيري كردهاند و روزگار بيهودهايرا گذراندهاند كه بر هيچ چيزمان گواهي نخواهند داد.‏‎3‎يا فاطمهي بيگور،‏ ننهام را ديدم با چنگالهاي استخواني بيشمارش كه آب ميكشيد و زير موهايشنشسته بود در آخرين صيحهاش.‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎219‎***‎4‎گفت:‏ كچلم كن تا خوشبخت شوم.‏‎5‎اين است عاطفهي من.‏‎6‎گفت:‏ با آن روزهاي ديگر چگونه بنشينم،‏ اي زادهي كچل كوچولو؟‎7‎و شب شد.‏ شب به خير.‏‎8‎شامگاهان شامگاهان هنگامي كه ميبايست دور هم بنشينيم و در استكانهاي طلايي چاي بنوشيم،‏تختهاي فلزي را بر نگاه سيمانيمان رديف ميكنيم و خيس و چرب به خواب ميرويم.‏ مبادا حجمها،‏ آنحجمهاي بلند درگير گفتگومان كنند.‏***ملاقاتي،‏ سر در لاك هم فرو ميكنند و بولهوسانه ماجرا را ميگويند.‏و آن گاه كه يكسر در غلظت شب تهنشين شدهايم،‏ چه وعدهي‎9‎خوشحال شدم.‏ سرم را در سيمان بزرگ گذاشتم و گريه كردم.‏ در آن فضاي برنده چشمهايم راگشودم.‏‎10‎مرد دهقاني از خويشانمان بزهاي سياه و بيگانهاي را با فرياد و بيداد از گرد جاروهاي سبزيميگريزاند.‏***با پدرم غريبانه نشسته بودم و نقشههاي بياعتبار جنگي ميكشيدم.‏خستهتر نشويم،‏ ريش مرد را كندم و پيش بزها ريختم.‏سپس براي آنكه‎11‎مردي آجري در رقص ميجنگد و شما فقط مهمان شدهايد تا در سايهي آشغالهاي آسمان بازيگوشانهوراجي گرمي بدميد.‏


‎220‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري******‎12‎پيراهنش دريد اما هنوز چشمانش را ميديد.‏‎13‎دخترهايتان را فرستادهايد تا از ته لجن عكسبرداري كنند.‏‎14‎اولين جنگ اوست:‏ طبيعي است اشكش بخشكد.‏‎15‎بر گليم سياه نشسته بوديم همچون دستهاي پري.‏ بر گليم سياه ملاط شيطانيمان را به هم زديم.‏گلهاي كَژدم پيچيدند به انگشتانمان.‏ و آرايشگري كه دعوت شده بود،‏ گامي در چهرههاي ما نهاد وبيصبرانه ميگفت:‏ آه،‏ چه نامهايي.‏ و رو به سوي نيكي نميكرد.‏‎16‎قربانيهاي بياندوه و سنگدل را آن روز به خون كشانديم تا ماجرا را بيوسواس به آنها بسپاريم.‏ وخيره و بيروشنايي ديديم كه سراسيمه رؤيايمان ميگريزد.‏‎17‎پدرم از تپههايي كه با مدادرنگي كشيده بودم،‏ يكنواخت بالا و پايين ميرفت.‏‎18‎ميتوان دمي آسوده نشست در كنار حوضي حوض حو حُ‏ ح.***‎19‎در طول شب سبزي كه اوج نميگيرد تا بتركد براي دلخوشكنكي،‏ همواره بيشماري قايق ازپيشاپسمان دوران ميكنند.‏‎20‎كسي را ميخواستيم براي گود كردن بركهي خانهمان تا از آسمان آن لجن دمادم انباشته برنگاهمان نگردد.‏‎21‎كاش اجازهي چنين گفتگويي هرگز در ميان نبود.‏


*********<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎221‎‎22‎ميخواهم مرگم را بجويم.‏ چه بيماجرايم.‏ جشن يا سوگ سهمناكي نيست تا همراه آن شويم.‏ به يادخود ره بسپاريم.‏ در آن فضاي پرتقالي به دنبال كسي،‏ شايد تو،‏ راه افتادم تا به زودي برايش بنگارمكيام من،‏ مطلبي كه از ته آفرينش ميپرسند.‏‎23‎به روي نور ميدويدم و پردهاي را ديدم كه شهسواري دريده بود و به باغ سلام شتافت.‏ و تو آنجاصورتك زندهاي بودي كه در خاطرات مردگان فرو ميرفتي.‏ به ياد آر،‏ آن گاه كه پيوسته ميپرسيديپس ماجرايت كو.‏‎24‎طوري شده كه ميخوام توي آيآي گربه فلج بشم.‏‎25‎مرد يا زوزهاي كه برجست به هوا،‏ اميدي به بازگشتش نرفت.‏‎26‎بايد لباس ديگري بپوشم.‏ در عمرم به اين فارسي لعنتي صحبت نكردهام.‏‎27‎بچهها بياييد آرايش موهايمان را به هم بريزيم تا شباهتي به آن قهرمانان نداشته باشيم.‏ واي،‏فكري كنيد جور ديگري بخوريم.‏‎28‎افسوس،‏ هر كلامي به سنگيني و تنگي اين گوي ميافزايد.‏ مشنو،‏ كه خسخس پاي دخترانگوشتي گريزان در سرخي راهروها جانت را به زهر در ميآميزد.‏‎29‎مگر نميبايست كسي لباسهايمان را بشويد،‏ كسي كه اجازه داشت؟ و اين زنها چه نزديكي بيچارهكنندهاي با آن خالهي گرانمايهام دارند كه در كودكي به آبم افكند.‏‎30‎و چه آسوده مينمود زماني كه در ساعت موعود سر در بيزارگاهمان فرو


******‎222‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستريميآورد و در رنجمان سبكسرانه ميغنود.‏ گاهي مي پرسيد:‏ در چه حاليد ديگر؟ و نميبايستي ميگفتيم:‏رستاخيز را دمي بنگر.‏‎31‎به سوي ريسمانها چنگ ميانداختيم.‏‎32‎روح سربيمان ميسوخت و نميخواستيم بازگرديم تا پليدانه ماجرا را حكايت كنيم،‏ وگرنه از فرازتپه ها ميديديم زني را كه ميشتافت از ميان ماه و گربههاي زيرزميني و چنين سر ميداد:‏ دادوقالدوزخ را ميشنوم اما اين چشمها را كجا انداختهام؟‎33‎خانهي آخرت ديگر كدام سو؟ اين كفن دوختنمان از پي چه كاري است؟‎34‎پروردگارا،‏ دختران زندهي گوربهگور ترسان و بيشرم ميغلتند از آنچه پرسيده ميشوند.‏‎35‎واي از روزي كه در هم نگريستيم.‏‎36‎در شبي سفيد مردي روسياه بازيگوشي ميكرد،‏ يعني مردي عليه مردي ديگر آمده بود.‏‎37‎ميخواستم خود را بپوشانم ولي برق آسمان دستهايم را بر ميافروخت.‏‎38‎هنگام صبحانه از بالاي پشتبام نام مردگان تازه را سپيدهدم آن روز خواندند.‏ يكي از ما كه شبيهداستايفسكي بود،‏ چنان خالي از ريا و يكرنگ خنديد كه آرزو كردم روزگاري ستايشش كنم.‏


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎223‎***‎39‎آن گاه پرندگاني بوديم كه از هيبت ناگهاني دريا ميگريزند.‏‎40‎سگها با خواهرهاي طلاييشانرودررو نشستهاند.‏ خيره در جهان آنهاسر فرو ميبريم.‏ آه،‏ حتي خونمان برخاك نميجهد.‏ چه آفتاب و باراني،‏ نهباراني و نه آفتابي.‏‎41‎بيشك سخن و گمانمانهراسناكتر از آن بود كه دمي ديگر تابآوريم.‏‎42‎اكنون تنها به اندازهي كماني ما رابا اين سياره فاصله است.‏ آه،‏ اي مرگچه آوازي ميخواني.‏‎43‎و طبيعت،‏ آن بزرگترين،‏ هرگز بهما نخواهد انديشيد.‏تير 1368Modigliani drawings


<strong>شاه</strong> خاكستريچشمروزی از زندگانی آنا آخماتواالین فینشتینFeinstein Elaine


‎226‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمروزي از زندگاني <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>هنوز نيمه-بامداد بود.‏ <strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>،‏ سراسر وجودش در لنينگراد شكل گرفت،‏ دراز كشيده در خيالتاشكند بود.‏ روي بالش نيمرخش به تيزي تصويري فلزي بر سكهاي بود.‏ با تكاني بيدار شد،‏ قلبش بلندو بدآهنگ ميكوبيد.‏با دستان كوچك و كمابيش بچگانهاش پتوهاي بيرنگ صورتي را دور كنار زد و قرصهايش را جستجوكرد.‏ قلبش آهنگين فرو ميكوبيد.‏ شب قبل با فاينا رانوسكايا Faina Ranevskaya زياد ودكا خوردهبود.‏ در بالا نشسته بود و با احتياط پاي كرختش را مي ماليد.‏ در انديشهي چهرهي مضحك رانوسكايالبخند زد.‏ او را صدا ميزد چارلي چاپلين.‏ مشهورترين هنرپيشهي كميك در روسيه بود.‏<strong>آنا</strong> داشت جامهي كهنهاي از ابريشم چيني را با اژدهايي سياه بر پشت آن بپوشد.‏ يكي از درزهايش اززير بازو تازانو،‏ پاره شده بود.‏ ماهها اين گونه بود.‏ اما هوا در برابر پوستش گرم بود.‏ انديشيد بينوابودن در هواي گرم چقدر آسانتر است.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎227‎تكههايي از رؤيايش نزدش بازگشت.‏ بر سرزمين ويران تاتار قدم ميزد:‏ گل ولاي يخ زده،‏ تختهاي برگودالي از برفاب.‏ در پايينش،‏ زني در جامههاي ژنده،‏كلبهاي روستايي،‏ ميخي،‏ و كلافي از ريسمان.....‏آيا نشانهي چه بود؟ <strong>آنا</strong> از خيالپردازيهايش در شگفتبود.‏گذرانده بود،‏ يا در صف ايستاده بود تا ازبيش از يك سال پيش سوار بر قطاري به جنوب آمدهبود،‏ از چيستوپلChistopolدر شمال يخبندان،‏ جاييكه اتحاديهي نويسندگان نخستين بار او را اخراج كردند.‏ليديا چوكوسكاياLydia Chukovskaya، دوستي وفاداراز روزهاي لنينگرادش،‏ با او بود؛ <strong>آنا</strong> هميشه ميفهميدكه مردم او را ميپايند.‏ و ليديا زني دلير بود-‏ اوشعرهاي غنايي آمرزشخوانيRequiemرا از بر كردهبود هنگامي كه نگاشتن آنها بسيار خطرناك بود-‏ و زنيسخاوتمند نيز.‏ ساعتها در صف براي گرفتن جيره سر پازندان كرستي Kresty Prisonامانتي پستي را بگيرد.‏<strong>آنا</strong> آه كشيد.‏ آنجا بينشان شكافي بوده است.‏ ليديا بادهگساري را بسي سخت ناپسند ميدانست.‏ باقلبي بد،‏ كار عاقلانهاي نبود.‏ از آن بدتر،‏ او نيز رانوسكايا را عوامانه ميدانست.‏ شايد كمي حسود بود.‏<strong>آنا</strong> شانه بالا انداخت.‏ آنچه بايد بشود خواهد شد.‏


‎228‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشماما بازي همچنان با او باقي ماند.‏ بايد ميانديشيده است دربارهي مارينا تسوهتايواي شاعر،‏ تنها زني كه<strong>آنا</strong> همتراز خود در ميانگاشت.‏ تسوهتايوا خود را در يلابوگا Yelabuga حلقهآويز كرده بود،‏ در امتدادرودخانهي كاماKamaمركز كار اتحاديهي نويسندگان در چيستوپل.‏ <strong>آنا</strong> تنها يك بار او را ديده بود،‏ نهدر شمال دوردست بلكه در مسكو،‏ درست پيش از يورش ارتش آلمان.‏ تا آن وقت،‏ همهي خانوادهيتسوهتايوا در اردوگاه بودند به جز پسرش گئورگيا ،Georgiy كه او را ميپرستيد.‏ مارينا خود را دريلابوگا كشت،‏ با همهي اين احوال.‏ با يادآوري آن،‏ <strong>آنا</strong> بر خودش صليب كشيد.‏ كه به خيال مرگ افتادنهرگز بختي خوبي نبوده است،‏ و از آن بدتر خودكشي.‏ و پسر خودش،‏ لو،‏ اكنون در گولاگ Gulag بود-‏پسري باهوش كه شايد تاريخدان زبدهاي بشود.‏در بارهي آن نميانديشيد،‏ يا دربارهي واژههايي كه در آخرين نامهاش لو به او آسيب فراواني رساندهبود.‏ او را دست انداخته بودند:«‏ مادرتان بسيار مشهور است،‏ او ميتوانست با كلامي شما را رهاييدهد،‏ اما اهميتي نميدهد.»‏ چگونه مي توانست باور كند؟ كوشيده بود هر ترفندي را براي رهايياشبه كار گيرد.‏ آيا نميدانست كه او بيياور است؟ افكارش را در بيرون سرش دسته بندي كرد.‏ لو روزيشايد او را فراموش كند.‏ اگر هر دو زماني بسنده زندگي كنند.‏تاشكند شهر بادامها و زردآلوها بود،‏ بازارهايي پر از ميوه،‏ دختران قهوهاي پوست.‏ گاهي آنجا كاروانيجادويي از شتران ميآمد.‏ در گرماي خشك،‏ ياد گرفته بود سايهي درختي را در برابر نور خورشيد قدربداند.‏ سراسر عمرش را در شهري دريايي و باراني سپري كرده بود.‏ آب همهي شعرش را رنگاميزيكرده بود،‏ آب و اشباح.‏ اكنون در ميان استپهاي پهناور در جهاني اسلامي ميزيست.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎229‎تاشكند شهري مسلمان بود كه برايش زحمتي نداشت.‏ آيا او نام مستعارش را از جدي كه خانkhanناميده ميشد نگرفته بود؟ آيينهاي كهن و بيگانه را دوست داشت.‏ برايش ناخوشايند نبود كه در ميانزنان مسلمان به خاطر خردمندياشآوازهاي داشت.‏ از آن سرخوش بود.‏اما رؤيا.‏ بر چه گواهي ميداد؟كسي داشت در ميزد.‏رانوسكايا بود،‏ همپالكياش در شب قبل.‏هر گاه نزديكش ميآمد،‏ <strong>آنا</strong> هلهله ميكرد.‏حتي در تاشكند،‏ بچهها به دنبالش شعارميدادند.‏ هنگامي كه زمستان پيشيناجاق <strong>آنا</strong> خاموش شد،‏ او آن را روشن كرد.‏چوب را براي آن چوب نيز ربود.‏ امروز اوهلوهاي خوشبوي تازهاي آورد....‏ و گاهيهم،‏ پشت خود را ميگرفت.‏فاينا سرزنش كرد:‏ ‏«تو فراموش كردهايكه امشب بايد داري شعرخواني كني.‏ چيزي نداري بپوشي؟»‏


‎230‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشم<strong>آنا</strong> با بياعتنايي پاسخ داد:‏ ‏«همهي زندگي ام قادر بودهام بنگرم به هر چه خواستهام،‏ از يك زيبا تا يكعجوزه.‏ چه در دست داري؟»‏رانوسكايا نامهاي به او داد،‏ و <strong>آنا</strong> بيآنكه آن را بگيرد به آن نگاه كرد.‏ از گارشين Garshin بود،‏ دلدادهاش در لنينگراد،‏ كه همسرش در خيابان مرده بود.‏ آنچه منتظرش بود،‏ اين نبود.‏ اغلب آنچه را اومينوشت،‏ <strong>آنا</strong> ميدانست.‏‏«بيا،‏ بازش كن.»‏<strong>آنا</strong> گفت:‏ ‏«بعداً.»‏ آن را روي بستر انداخت.‏بيضي كامل چهرهاش متين مي نمود.‏ قلبش آهنگين فرو ميكوبيد.‏‏«كمي چاي درست كنم؟ و اندكي ودكا در آن بريزم؟ قلبت ديشب خيلي تند ميزد.»‏‏«قلبم امروز صبح خوب است.»‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎231‎<strong>آنا</strong> پاهايش را روي بستر لغزاند.‏ او زماني لاغر و كشيده چون بالريني بود.‏ اكنون آن پيكر،‏ كه زمانيچنان نرم بود كه ميتوانست پاهايش را به سر خود برساند،‏ زمختتر بود-‏ گرچه هنوز زيبا بود،‏ حتيالآن.‏‏«چه خبرهايي؟»‏<strong>آنا</strong> شانه بالا انداخت.‏ ‏«من قول دادهام كه با او ازدواج كنم.‏ و،‏سعادتم در گرو اوست.‏ گرچه هر دو هيچ سعادتي نداشتهباشيم.»‏ اخمهايش توي هم رفت.‏ ‏«ديروز شنيدم كه نيكلاينيكلاويچ Nikolai Nikolaevichدر آستانه ي مرگ است.»‏رانوسكايا چشمهايش را با ناباوري گشود.‏ ‏«پونين Puninشوهر خراب شما؟ او را يكسره فراموش كن.»‏؟ آن»در مسيرش به سوي سمرقند به تاشكند ميآيد.‏ قولدادهام كه او را در ايستگاه راهآهن ببينم.»‏ با لبهاي نازكشچاي گرم را ميچشيد.‏‏«با همسر و فرزند و دلبر تازهاش؟»‏‏«ما بيست سال با هم بوديم.‏ پس،‏ بايد ميخكهاي صدپر قرمزيبخرم.‏ بايد مهربان و ناز باشم،‏ و او مرا خواهد بخشيد.»‏


‎232‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمرانوسكايا بر افروخت.‏ ‏«چه،‏ و او را نيزخواهي بخشيد؟ بيوفايياش،‏ قلدرياش؟»‏<strong>آنا</strong> غمناك گفت:‏ ‏«مردها دوست ندارند با شاعران زندگي كنند.‏ آنها دوست ندارند با همسراني زندگيكنند كه مشهورند.‏ شعرهايم او را بر ميآشفتند.»‏ زيركانه لبخند زد.«‏ اما وقتي مردها به بارگاهتانميآيند،‏ مسألهاي ديگر است.‏ و ما زماني با هم خوشبخت بوديم.»‏رانوسكايا،‏ كه زنان را بر مردان ترجيح ميداد،‏ دستش را جنباند.‏ ‏«امشب چه ميخواني؟»‏‏«هنوز تصميمي نگرفتهام.»‏تاشكند مراكز شعرخواني بسياري داشت.‏ اين يكي مركزي ادبي براي نويسندگان اخراجي بود.‏ اما كسيآن شب فرق ميكرد.‏ <strong>آنا</strong> لهستانيها را در آنجا ميشناخت.‏ گروهي از افسران لهستاني از زندان اتحادشوروي رهايي يافته بودند.‏ آنها با پيمان شوروي و هيتلر مخالفت كرده بودند.‏ مرداني بيپروا و مغروربودند كه زماني سوار اسبها را در برابر تانكها ميتاختند.‏ اكنون يورش آلمان آنها را متحد كرده بود.‏بويژه كسي برازنده بود،‏ و بسيار جوان.<strong>آنا</strong> را هفتهي پيش در ميان حضار ديده بود،‏ در حاليكه متهورانهشعر لهستانيex temporeرا ترجمه ميكرد.‏ صدايش گرم و دلنواز بود.‏ به او لبخند زد،‏ و تماشايشميكرد همچنان كه او دربارهي <strong>آنا</strong> از دوستي روسي ميپرسيد.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎233‎امشب فقط براي او ميخواند.‏ هر كسي پسرش در كمپ بود،‏ اين سان خوشحال ميشد.‏خواند آن سان كه هميشهخوانده بود:‏ساده،‏با صداييدرشت و ژرف،‏ با اطمينانواژهها را به ياد ميآورد،‏مستقيم او را نگاه ميكرد.‏چشمانش تيره بودند.‏همچنان كه ميخواند احساسميكرد گويي با هم در حبابيشيشهاي هستند.‏سپس بهطرفش بالا آمد.‏همچنان كهحدس ميزدنامش را اكنونميدانست.‏ تحسينش را مانندملكهاي دريافت كرد،‏ با كمي زنگار در صدايش و شفقتدر لبخندش.‏بسيار قشنگ بود،‏ وناگاه كمروبه نظر آمد.‏‏«از او پرسيد:‏ ‏«كجا زندگي ميكني؟»‏گفت:‏ ‏«در خانهي بيوهي بولگاكو.Bulgakov


نم‎234‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمپرسيد:‏ ‏«ميشود تا خانهتان با شما بيايم؟»‏آسمان شگرف و نيلي بود،‏ و به پهناي استپ.‏ آنها ساكت در زير ستارگان بودند،‏ ميان عطر شبانهي گلهادر هواي گرم.‏‏«ميشود نزديكتان شوم؟»‏من كرد،‏ انگارميبايست دستش را مؤدبانه بگيرد.‏‏«ازدواج كردهايد،‏گمان نكنم.»‏<strong>آنا</strong> با آرامشي تمام گفت:‏ ‏«نه ديگر.»‏پاهايشان صدايي آرام در هواي گرم در ميآوردند.‏همچنان كه راه ميرفتند،‏ ميانديشيد:‏ اين است آنچه گم كردهام.‏ چيزي در آسيا حقيقتم را خودميجست.‏»اسرارت را بر نتابيدي،‏ نه؟»‏ايستاد،‏ و لحظهاي زل زدند به بالا.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎235‎گفت:‏ ‏«ستارگان اينجا نورشان آبي است.»‏آنها تماسي نداشتند،‏ اما <strong>آنا</strong> بينشان جريان برقي احساس ميكرد.‏ آيا او را در بازوانش ميگرفت؟ آرزوداشت هر چيزي را برايش شرح دهد:‏ دربارهي لو در اردوگاهها،‏ دربارهي زندگاني غمناك وپرهياهويش،‏ دربارهي سالهاي دراز بازداشتش.‏‏«ديرپاترين ناگزيري شعر است،‏ نيست؟»‏قبول داشت.‏ ‏«اما كسي را تسلي نميدهد.»‏‏«آيا به لنينگراد فكر نميكنيد؟»‏‏«البته.‏ امسال هيچ بچهاي نخواهد بود تا با آهنگ ارگبرقصد.»‏آنها قدم زدند تا به خانه<strong>آنا</strong> را گرفت و بوسيد.‏رسيدند،‏ و در آستانه دستبهنرمي گفت:‏ ‏«زماني چقدر زيبا بودهايد.»‏


بسب‎236‎‏/<strong>شاه</strong> خاكستريچشمدستش را عقب كشيد.‏ واژههايش آنقدر زخمآور بود كه كه هيجان رمانتيكش مرد؛ گويي تركهاي رابيندازند.‏ قصد داشت او را به داخل دعوت كند،‏ تا از ودكايي بپيمايد كه رانوسكايا قول داده بود كناربسترش ميگذارد.‏ اكنون،‏ صدايش سرد بود.‏ گفت:‏ ‏«شب خوش،‏ و ممنونم كه تا خانه با من آمدي.»‏بي آنكه به او فرصتي دهد تا بيشتر بگويد،‏ در را باز كرد و داخل شد.‏پسر مدتي جلو در ايستاد،‏ و او در آن سوي در ايستاد،‏ تا صداي رفتنش را بشنود.‏<strong>آنا</strong> شمع را روشن كرد.‏ در آينه نگاه نميكرد.‏ با وقاري سخت،‏ قلمرو شگرفش را پسنديد.‏جوان بود.‏ اما دوست داشتني نبود.‏ با گارشين ازدواج ميكرد،‏ كه او را زير حمايتش ميبرد.‏او خيليبطري ودكا نزديك بستر به هم ريخته بر پا بود.‏ همچنان كه به آن نزديك ميشد،‏ روي پتوهايش نامهاييافت.‏ نامهاي ديگر.‏ رانوسكايا بايد آن را آورده باشد.‏ ناگاه دستخطي ميخي مانند را ملاحظه كرد.‏ نامهاياز لو بود.‏مردد بود كه آن را باز كند،‏ چهرهاش ناگهان بر افروخت.‏ گاهي لو طوري مينوشت كه گويي اوهمهي گرفتاريهايش بود.‏ گويي به لو اهميتي نميداد.‏ گويي او چكمههاي كسي را نبوسيده بود كه گمانميكرد لو را رهايي ميبخشد.‏ درنگ كرد،‏ حس ميكرد كه اگر لو دوباره گزنده نوشته باشد شايد واقعاً‏مردن آسانتر باشد تا ادامه دادن زندگي.‏


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم/‏‎237‎همچنان كه نامه را باز ميكرد،‏ سراسر هيكلش ميلرزيد.‏ بهسختي مي توانست سطرهايش را بخواند.‏نشانياش تغيير كرده بود.‏ ديگر در كمپ نبود.‏ او را به خط مقدم جبهه فرستاده بودند.‏ براي نخستينبار در آن سالها خوب ميخورد.‏ شروع كرد با شادابي بخندد.‏ آن عدم پذيرش كه تا چند لحظه پيش بهنظرش خيلي دردناك ميآمد،‏ اكنون ديگر برايش هيچ اهميتي نداشت.‏مانند بچهاي درون بسترش خزيد،‏ و تقريباً‏ بلافاصله بهخواب رفت.‏ آن ترس بر آمده از رؤياي ديروز ناپديد شد.‏طلسم شكسته بود.‏ او از نيروهايي كه آينده را ميگفتند،‏ديگر هيچ تصوري نداشت.‏افسوس،‏ نه براستيهيچ تصوري نداشت.‏Elaine Feinstein


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎239‎به همين قلم / شعرويرانشهر 1.68) و)‏ 61-66.2پاد<strong>شاه</strong>نامه67-76گردانييكم.‏ شوخيهاي ناگواردوم.‏ متنهاسوم.‏ بازگويي شوخيها و متنهايكم.‏ ديباچه:‏ آب و گل عشقدوم:‏ متن:‏ پاد<strong>شاه</strong>نامهگردانيسوم:‏ پيوست:‏ شعرهاي مشكوك و الحاقي.3كارنامهي قهوهاي77-78و كبوديكم.‏ آن پارهي ديگردوم.‏ ديوآميزي بيانجامسوم.‏ پيشگويي زمان اكنونكجنوشتار 4.يكم.‏ زندگي نابجاي هنرمنددوم.‏ تتهپتهنگاريسوم.‏ واپسينشماريكم.‏ خانهي عنكبوتدوم.‏ دستنويس غيببين79-805. در حاشيهي متن81-82الف


‎240‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري6. سوتك گوشتي كه يكم.‏ سوت آشكار و پنهان83سنگ شد دوم.‏ كتابچهي سنگي.7كالبدخوانييكم.‏ كالبدخواني84-85 دوم.‏ پيوستها.8گزيدهي هفتگانه61-85.986.1087بندهاي پيشكشي فرشتهها بر خاكستر و آفتابگاهي خاطرهي عشقي اندوهناك از زمانهاي اكنون11. ديوها و دلبند گونيپوشم88-89.1290بهشت نو


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎241‎به همين قلم / <strong>برگردان</strong>13. خرابستان و شعرهاي ديگرتي.‏ ا س . اليوت88 و 82 و 79 و 6114. سگاه زنانه در زايشگاه و پيرامونشسيلويا پلاتدي 88.15گاهان ايزدان و اهريمنلي بو و ازرا پاوند و.....زمستان 8816. <strong>شاه</strong> خاكستريچشمبهار<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>89.17زيبايي نكبتبار بچههاتابستان و مهرآرتور رمبو89


‎242‎‏/<strong>شاه</strong> چشمخاكستري.18پاييزمرواريدهاي استخوانيمارينا تسوهتايوا8919. شعر بيقهرمان<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>بهار 90.20بادهپيمايي با اژدها در تموزلي بوتير 90.21آواز پلنگ ليمويي بر نردههاي غبارآگينمرداد و شهريور 90 و اندوهگساري ماه ماه ماه ماهروبن داريو.22آمرزشخواني<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>مهر 9023. لابهلاي تيغههاي زمردينجين هيرشفيلدآبان 90.24برج فراموشيآذر و دي 90مارينا تسوهتايوا


<strong>شاه</strong> چشمخاكستري/‏‎243‎25. دوپيكر اسيپ ماندلشتام و نيكلاي گوميلفبهمن 9026. همبازيان گمشده گزيدهي شعر جهانفروردين 91.27گل سرخ هيچ كسارديبهشت و خرداد 91پل سلان28. جامهدراني كاسپارا استامپاخرداد 91.29آه،‏ ساعت تلخ زوالگئورگ تراكلتابستان 91


<strong>شاه</strong> خاكستريچشم


در<strong>شاه</strong> خاكستريچشمHe was young, anxious, jealous.His love was like the heat of the sunbut he killed my white birdas he could not bear her singing of thepast.او جوان بود ،پرشور و حسود.‏مهرش به گرمي خورشيدي بوداما پرندهي سفيدم را كشتچون نميتوانست آوازش را از گذشتههاآوتاب.Sunset. Into the room he strides:‘Love, laugh, write poetry!’ he ordersme.I buried the birdby the well, near the alder tree.I promised him I wouldn’t crybut my heart set to a stone,and now it seems that everywhereI turn, I hear her sweet song."شامگاهان،‏ درون اتاق پا گذاشت:‏به من فرمود:‏ "مهر بورز،‏ بخند ، شعر بنويس!‏پرنده را چال كردمكنار چاه،‏ نزديك درخت توسه.‏به او قول دادم ديگر گريه نكنماما قلبم سنگ شد،‏و اكنون انگار به هر جارو ميكنم،‏ آواز شيرينش را ميشنوم.‏


АннаАхматоваشاپور احمدي


آمرزشخواني<strong>آنا</strong> <strong>آخماتوا</strong>شاپور احمدي

Hooray! Your file is uploaded and ready to be published.

Saved successfully!

Ooh no, something went wrong!